#رویای_من
#پارت_59
پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه؟؟ سریع امیررضا رو صدا زدم...اومد داخل اتاق...پیراهنش رو کنار زد و نگاهی به بخیه اش انداخت...سریع با دکترش تماس گرفت...محمد توی چارچوب در ایستاده بود و با ترس و تعجب نگاه میکرد...امیررضا چند تا سوال از رسول پرسید...در عرض یک ربع دکتر رسید...نگاهی به بخیه انداخت و گفت: چیزی نیست، نترسید...یکی از بخیه هاش کمی باز شده...الان درستش میکنم.
بعد هم از امیررضا خواست تا کمکش کنه...آروم یک بخیه کوچولو دیگه ای زد و پانسمانش کرد...امیرعلی بی حال بود و از شدت درد بخیه زدن کمی تکون میخورد...یه چند تا سرم تقویتی و دارو نوشت تا خونریزیش کمتر بشه...روی زخم رو هم پانسمان کرد.
بعد از رفتن دکتر، محمد رو به امیررضا گفت: جای چند تا مشت و لگد بخیه میزنن دیگه جدیداً؟؟
امیررضا هم دستش رو گرفت و برد تو اتاق و یه چیزهایی بهش گفت که قانع بشه...منم رفتم پیش امیرعلی، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم...از شدت ضعف و درد دستاش یخ کرده بود...سریع کمی از سوپی که براش درست کرده بودم گرم کردم و براش بردم...بالشت زیر سرش رو طوری گذاشتم که بتونه بشینه...بعد هم آروم با قاشق بهش سوپ دادم بخوره...خیلی کم غذا خورد و دوباره خوابید.
خونه رو جمع و جور کردم...رخت خواب امیررضا رو کنار امیرعلی تو اتاق خودم انداختم و برای خودم و امیرمحمد تو پذیرایی...فردا کلاس نداشتم و میموندم پیش امیرعلی...از خستگی زود خوابم برد.
صبح امیررضا برای نماز بیدارم کرد...بعد از خوندن نماز کمی خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم تا برای امیرمحمد صبحانه آماده کنم...امیررضا قبل از رفتن به دانشگاه نون گرفته بود و گذاشته بود روی میز ناهارخوری...تا سفره صبحونه رو آماده کنم امیرمحمد هم از خواب بیدار شد...یکم صبحونه خورد و زود رفت...از دیشب تا به حال که امیررضا باهاش حرف زده بود حتی یک کلمه هم هیچی نگفته بود😶.
امیرعلی هم بعد از خوردن صبحانهاش کمی توی حیاط قدم زد و بعد هم کمیل و پارسا به دیدنش اومدن...مدام بهش رسیدگی میکردم تا زودتر بهتر بشه و بتونه سر پا بایسته.
**
کلاس های روز چهارشنبه بیشتر بود و منم عجله داشتم برای برگشتن به خونه...دقایق آخر کلاس بود که وسایلم رو جمع کردم...منتظر بودم تموم بشه و بزنم بیرون...مبحث مهمی بود اما از اومدن مامان و بابا قطعا نه!!!
بالاخره کلاس تموم شد و رفتم بیرون...هنوز توی محوطه دانشگاه بودم که یک نفر صدام کرد...به سمت صدا به عقب برگشتم...ماهان پشت سرم بود...به دوروبرم نگاهی انداختم و جوابش رو دادم:
+سلام...بفرمایید!
_سلام خانم حسینی خوبین؟
+ممنون...کار تون رو بگید من عجله دارم باید برم!
_راستش اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_60
_اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم اول از خودتون بپرسم بعد با امیررضا در میون بذارم...اگر شما اجازه بدین و قبول کنید با خانواده ام خدمتتون برسیم برای....خواستگاری😥
با شنیدن این جمله اش خندهام گرفته بود...نگاهی بهش انداختم؛ از خجالت سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پایین...سعی کردم خندهام رو کنترل کنم...کمی فکر کردم و برای اینکه دست به سرش کنم گفتم: من فعلا قصد ازدواج ندارم... لطفاً دیگه مزاحم نشید...خدانگهدار.
بدون توجه به پشت سرم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...مدام به ساعتم نگاه میکردم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم...هیچ اتوبوسی نبود!!!
دیرم شده بود و خیلی وقت نداشتم...یه پراید جلوی پام توقف کرد...شیشه رو پایین داد و گفت: نیاوران!
ناچار قبول کردم و عقب سوار شدم...هوا گرم بود و نور آفتاب تو صورتم...خواستم شیشه ماشین رو بدم پایین که دیدم دسته نداره😶...به دستگیره در که نگاه کردم دیدم دستگیره هم شکسته😐حتی طرف دیگه هم دستگیره نداشت...راننده که متوجه تعجب من شده بود به سمت عقب برگشت و پوزخندی زد😏.
خیابون خلوت بود و هیچ راهی برای فرار نداشتم...از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و چادرم رو گرفت...خواست به سمت بیرون ببردم...چادرم رو گرفت و محکم به سمت بیرون کشید...محکم زمین خوردم...خواست بلندم کنه که یک نفر اومد و از پشت کشیدش...تا میخورد طرف رو کتک زد...تمام سر و صورتش خونی شده بود...از جام بلند شدم و خودم رو تکوندم...راننده از ترسش سریع سوار ماشینش شد و گازشو رو گرفت و رفت...داشتم روسری ام رو درست میکردم که همون مرده به سمتم اومد و گفت: خانم حسینی خوبین؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم: اااقا ماهان😳 شما اینجا چیکار میکنید😧
ماهان لبخندی زد و گفت: داشتم میرفتم خونه...دیدم یک نفر داره خانمی رو اذیت میکنه و از ماشین کشیدش بیرون...اول نمیدونستم شمایید...وقتی اومدم نزدیک متوجه شدم...حالا هم تشریف بیارید سوار ماشین بشید برسونمتون...آخه گفته بودین عجله دارین!!
تشکری کردم و به سمت ماشین رفتم...در جلو رو باز کرد و منتظر شد تا بشینم...بعد از اینکه سوار شدم در رو بست...خودش هم نشست و بعد از بستن کمربند ایمنی و زدن عینک افتابیش به راه افتاد...از مدل ماشین میشد حدس زد که وضع مالی خوبی داره...در طول مسیر هیچ حرفی نزدیم و فقط به موسیقی در حال پخش گوش میکردیم.
نیم ساعتی میگذشت که به خونه رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...به سمت ماهان رفتم و گفتم:
+دستتون درد نکنه،خیلی لطف کردین...ان شاءلله جبران کنم.
خندید و گفت: خواهش میکنم وظیفه بود.
بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم و با کلید در رو باز کردم...رفتم داخل و در رو بستم...پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❄در این روز های زمستانی از خدا برایتان
*روزي مريم
*قصرآسيه
*تقواي حسين
*قلب خديجه
*دوستي فاطمه
*جمال يوسف
*ثروت قارون
*حكمت لقمان
*ملك سليمان
*صبرايوب
*عدالت علي
*حياي زينب
*عمر نوح
*وفاى اباالفضل و محبت اهل بيت رسول الله (ص) را خواهانم❄
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
‹📻🍃›
-
گردانپشتمیدونمینزمینگیر شد...🔗
چندنفررفتنمعبربازڪنن،اونجا۱۵سالہ بود🌱
سہ،چھارقدمڪہرفت،برگشت!...🚶🏻♂
گفتنترسیده✋🏼
پوتینهاشودادبہیڪےازبچہها وگفت:🖇
تازهازگرداݩگرفتم،حیفه..!🌿
بیتُالمالہ!🔥
وپابرهنہرفت...👣💔
•📻• #خاطراٺجبھہ
#رویای_من
#پارت_61
پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...داخل خونه رفتم و با صدای بلند سلام کردم...امیرعلی که پای لپ تاپ داشت کارهاش رو انجام میداد گفت:
_ به به سلام بانو...خسته نباشی.
+سلامت باشی...بهتری؟ درد نداری که!!
_خوبم خدا رو شکر...ببین زینب جان بابا زنگ زد گفت که رسیدن تهران...الان ها دیگه باید نزدیک خونه باشن.
سری تکون دادم و به اتاقم رفتم...لباس هام رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام به آشپزخونه رفتم...چایی تازه دم کردم و برنجی که صبح قبل از رفتن خیس کرده بودم رو گذاشتم بپزه...زیر قورمه سبزی که صبح بار گذاشته بودم رو روشن کردم تا خوب جا بیافته.
وضو گرفتم و نماز خوندم...خواستم جا نمازم رو جمع کنم که مامان زنگ خونه رو زد...در رو باز کردم و به استقبالشون رفتم...چمدون هاشون رو آوردم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی براشون چایی ریختم.
خدا رو شکر امیررضا همون حرفی که به محمد زده بود رو به مامان و بابا گفته بود...حال امیرعلی بهتر بود و جایی برای شک کردن بهش نداشت...موقع راه رفتن یکم لنگ میزد که اونم مثلا اثرات کتک هایی بود که خورده...بچه میخواست طبیعی جلوه بده😑
راه طولانی بوده و مامان و بابا حسابی خسته شده بودن...برای همین زود ناهارشون رو آماده کردم تا بتونن استراحت کنن...بعد از خوردن ناهار بابا رفت استراحت کنه و مامان هم بعد از خالی کردن ساک رفت که بخوابه...خودم هم حسابی خسته شده بودم...بدنم کوفته بود و به کمی استراحت نیاز داشتم...دو ساعتی خوابیدم و نزدیک های ساعت پنج بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.
امیررضا و امیرمحمد از دانشگاه اومده بودن و همگی نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن...سلامی کردم و بعد از شستن دست و صورتم منم مشغول خوردن میوه شدم...یه سیب برداشتم و پوست کندم...مامان در حالی که روی خیار نمک میپاشید گفت: امیرعلی جان...حواست باشه مادر...جمعه قرار گذاشتیم برای خواستگاری هاااا...نشه جمعه بیای بگی ماموریت دارم، جلسه دارم، کار دارم!
+چشم مامان...چشم همهی کارهام رو تکمیل میکنم.
_خوبه؛ بعد نماز هم حاضر شید شام میریم بیرون.
همگی سری تکون دادیم...بعد از نماز حاضر شدیم...من مثل همیشه یک سارافون چهارخونه قرمز مشکی با یک زیر سارافونیه سفید پوشیدم...روسری ساده قرمز مشکیم رو هم لبنانی بستم و چادرم رو سر کردم...به سمت حیاط رفتم و بعد از پوشیدن کفش هام سوار ماشین امیرعلی شدیم...به رستورانی که بیشتر مواقع میرفتیم، رفتیم تا شام بخوریم.
بابا به عمو سعید هم گفته بود بیان تا یکم دور هم جمع باشیم و جای خالی ارمیا رو کمتر احساس کنن...سر میز شام که نشسته بودیم، المیرا، خواهر بزرگتر ارمیا کنار من نشسته بود...اصلا حال خوشی نداشت...مدام بغض میکرد و بغضش رو قورت میداد...دستاش رو گرفتم و گفتم: المیرا جان...ان شاءلله به زودی برمیگرده...غصه نخور🥺
المیرا هم چشم هاشو بست و گفت: ان شاءلله💔.
حال و هوای مامانش هم مثل خود المیرا بود...عمو سعید مثل همیشه ظاهری خندون داشت و میگفت و میخندید، ولی درونش غوغا بود...مامان و بابا و محمد هم از وقتی متوجه شدن ناراحت شده بودن...چهار روزی میشد که ارمیا رفته بود و توی همین چهار روز هم به اندازه کافی همه زجر نبودش رو کشیده بودن.
بعد از خوردن شام به خونه رفتیم...امیررضا داخل حیاط، لبهی حوض نشسته بود و توی گلدون های خالی گل میکاشت...به سمتش رفتم و لب حوض نشستم...نگاه کوتاهی کرد و لبخندی زد...نفس عمیقی کشیدم و گفتم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』