❄در این روز های زمستانی از خدا برایتان
*روزي مريم
*قصرآسيه
*تقواي حسين
*قلب خديجه
*دوستي فاطمه
*جمال يوسف
*ثروت قارون
*حكمت لقمان
*ملك سليمان
*صبرايوب
*عدالت علي
*حياي زينب
*عمر نوح
*وفاى اباالفضل و محبت اهل بيت رسول الله (ص) را خواهانم❄
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
‹📻🍃›
-
گردانپشتمیدونمینزمینگیر شد...🔗
چندنفررفتنمعبربازڪنن،اونجا۱۵سالہ بود🌱
سہ،چھارقدمڪہرفت،برگشت!...🚶🏻♂
گفتنترسیده✋🏼
پوتینهاشودادبہیڪےازبچہها وگفت:🖇
تازهازگرداݩگرفتم،حیفه..!🌿
بیتُالمالہ!🔥
وپابرهنہرفت...👣💔
•📻• #خاطراٺجبھہ
#رویای_من
#پارت_61
پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...داخل خونه رفتم و با صدای بلند سلام کردم...امیرعلی که پای لپ تاپ داشت کارهاش رو انجام میداد گفت:
_ به به سلام بانو...خسته نباشی.
+سلامت باشی...بهتری؟ درد نداری که!!
_خوبم خدا رو شکر...ببین زینب جان بابا زنگ زد گفت که رسیدن تهران...الان ها دیگه باید نزدیک خونه باشن.
سری تکون دادم و به اتاقم رفتم...لباس هام رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام به آشپزخونه رفتم...چایی تازه دم کردم و برنجی که صبح قبل از رفتن خیس کرده بودم رو گذاشتم بپزه...زیر قورمه سبزی که صبح بار گذاشته بودم رو روشن کردم تا خوب جا بیافته.
وضو گرفتم و نماز خوندم...خواستم جا نمازم رو جمع کنم که مامان زنگ خونه رو زد...در رو باز کردم و به استقبالشون رفتم...چمدون هاشون رو آوردم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی براشون چایی ریختم.
خدا رو شکر امیررضا همون حرفی که به محمد زده بود رو به مامان و بابا گفته بود...حال امیرعلی بهتر بود و جایی برای شک کردن بهش نداشت...موقع راه رفتن یکم لنگ میزد که اونم مثلا اثرات کتک هایی بود که خورده...بچه میخواست طبیعی جلوه بده😑
راه طولانی بوده و مامان و بابا حسابی خسته شده بودن...برای همین زود ناهارشون رو آماده کردم تا بتونن استراحت کنن...بعد از خوردن ناهار بابا رفت استراحت کنه و مامان هم بعد از خالی کردن ساک رفت که بخوابه...خودم هم حسابی خسته شده بودم...بدنم کوفته بود و به کمی استراحت نیاز داشتم...دو ساعتی خوابیدم و نزدیک های ساعت پنج بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.
امیررضا و امیرمحمد از دانشگاه اومده بودن و همگی نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن...سلامی کردم و بعد از شستن دست و صورتم منم مشغول خوردن میوه شدم...یه سیب برداشتم و پوست کندم...مامان در حالی که روی خیار نمک میپاشید گفت: امیرعلی جان...حواست باشه مادر...جمعه قرار گذاشتیم برای خواستگاری هاااا...نشه جمعه بیای بگی ماموریت دارم، جلسه دارم، کار دارم!
+چشم مامان...چشم همهی کارهام رو تکمیل میکنم.
_خوبه؛ بعد نماز هم حاضر شید شام میریم بیرون.
همگی سری تکون دادیم...بعد از نماز حاضر شدیم...من مثل همیشه یک سارافون چهارخونه قرمز مشکی با یک زیر سارافونیه سفید پوشیدم...روسری ساده قرمز مشکیم رو هم لبنانی بستم و چادرم رو سر کردم...به سمت حیاط رفتم و بعد از پوشیدن کفش هام سوار ماشین امیرعلی شدیم...به رستورانی که بیشتر مواقع میرفتیم، رفتیم تا شام بخوریم.
بابا به عمو سعید هم گفته بود بیان تا یکم دور هم جمع باشیم و جای خالی ارمیا رو کمتر احساس کنن...سر میز شام که نشسته بودیم، المیرا، خواهر بزرگتر ارمیا کنار من نشسته بود...اصلا حال خوشی نداشت...مدام بغض میکرد و بغضش رو قورت میداد...دستاش رو گرفتم و گفتم: المیرا جان...ان شاءلله به زودی برمیگرده...غصه نخور🥺
المیرا هم چشم هاشو بست و گفت: ان شاءلله💔.
حال و هوای مامانش هم مثل خود المیرا بود...عمو سعید مثل همیشه ظاهری خندون داشت و میگفت و میخندید، ولی درونش غوغا بود...مامان و بابا و محمد هم از وقتی متوجه شدن ناراحت شده بودن...چهار روزی میشد که ارمیا رفته بود و توی همین چهار روز هم به اندازه کافی همه زجر نبودش رو کشیده بودن.
بعد از خوردن شام به خونه رفتیم...امیررضا داخل حیاط، لبهی حوض نشسته بود و توی گلدون های خالی گل میکاشت...به سمتش رفتم و لب حوض نشستم...نگاه کوتاهی کرد و لبخندی زد...نفس عمیقی کشیدم و گفتم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_62
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: داداش، این پسره ماهان کیه؟
با بیلچه کوچیک قرمزش روی خاک گلدون زد و گفت: نمیشناسیش واقعا؟ فکر میکردم فهمیدی!
+نه نمیشناسم!! مگه کیه؟؟
_کلاس چهارم بودم که یک پسره تازه به جمع مون اضافه شد...دو تا کوچه پایین تر مینشستن...بعد از ظهر ها میومد تو کوچه ما با بچه ها فوتبال بازی میکردیم...یه سه چهار سالی بودن و بعد رفتن یه محله دیگه...گاهی اوقات میومد سر میزد ولی خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم!!
+حالا چرا غیبش زده دوباره پیداش شده!!
_بنده خدا مادرش سرطان گرفته بوده...برای درمان میبردش خارج و این دکتر و اون دکتر...مادرش بعد دو سال فوت میکنه و پدرش هم یک سال بعد از فوت مادرش سکته میکنه...دیگه کُلاً فلج میشه و الان هم با ویلچر جابهجاش میکنن...حالا هم پرستار براش گرفته...خودش هم بعد از مدت ها گذرش به این محل میخوره که یاد قدیم میکنه و میاد تو پایگاه بسیج و همدیگر رو میبینم😃.
+اخی چقدر بد💔🥺.
به گلدونش آب داد و گذاشتش کنار حوض...بیلچه رو سر جاش گذاشت و دستش رو شست...در حالی که وسایل اضافیش رو جمع میکرد گفت: حالا برای چی پرسیدی؟؟
دستم رو روی آب حوض کشیدم و گفتم: برام سوال شده بود!!
_راستی دستت چطوره؟؟مامان که چیزی نفهمیده!!
+ نه خدا رو شکر...بهش گفتم تو دفاع شخصی آسیب دیدم و واسه همین آتل بستم.
_خوبه...پاشو بریم داخل دیگه...منم کارم تموم شد.
چشمی گفتم و رفتم داخل...بابا تلویزیون میدید...مامان هم با گوشیش ور میرفت...محمد هم در مورد درس و کارش از امیرعلی سوال میپرسید...مامان عینکش رو در آورد و با صدای نسبتا بلند گفت: خانم مشکات بهم پیام داده گفته خواستگاری باشه برای فردا شب...چون جمعه مهمون دارن و ما نمیتونیم بریم.
با این اوصاف فردا خیلی کار دارم😩به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم...کمی فکر کردم که لباس مناسب برای فردا چی بپوشم🤔!!
نگاهی به کمدم انداختم و دنبال لباس میگشتم...شومیزی که تولدم هدیه گرفته بودم و با یک شلوار مشکی و روسری که امیرعلی برام خریده بود خیلی ترکیب قشنگی درست میکرد...همه رو دم دست گذاشتم و رفتم که بخوابم.
ساعت ده صبح بود که به زور از خواب پاشدم...بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم که دیدم یک برگه یادداشت روی اپن هست...نگاهی بهش انداختم و خوندمش:
«سلام..ما رفتیم حلقه بخریم..دسته گل و شیرینی هم سفارش میدیم..دوستون دارم..مامان»
چند لحظه گنگ فقط به نوشته ها نگاه کردم...یعنی چی آخه!!! دختره هنوز جواب مثبت نداده اینا رفتن حلقه بگیرن😳وقتی هیچی معلوم نیست این کارا برای چیه اخه؟؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت یخچال رفتم...صبحونه رو آماده کردم و مشغول خوردن شدم...مقدار زیادی نخورده بودم که دیدم امیرمحمد از بیرون برگشت...اومد داخل و یک کاور لباس دستش بود...نگاه کنجکاوانه ای کردم و بعد از خوردن قلوپی از چاییم، گفتم: عهههه مبارکه کت شلوار خریدی😀
ابرو بالا انداخت و گفت: نه بابا...داده بودم اتوشویی بشوره... ماشاءالله خواهرمون خیلی زحمت میکشه آخه گفتم اینو بشوره خیلی خسته میشه😒
اخمی کردم و گفتم: نه تروخدا بده من برات بشورم😐نوکر گیر آوردی مگه🤨
سری به نشونه تاسف تکون داد و به اتاقش رفت...وسایل صبحونه رو جمع کردم...لباس هایی که شب میخواستم بپوشم رو اتو کردم و کفش هامو واکس زدم...از فرصت استفاده کردم و به حموم رفتم تا دوش بگیرم...آخه دیگه بعد از ظهر غلغله میشد😵.
از حموم بیرون اومدم و داشتم موهام رو با سشوار خشک میکردم که مامان و بابا و امیرعلی اومدن...سریع به سمتشون حمله کردم و از چیزهایی که خریده بودن دیدن کردم...یک حلقه خوشگل که روش نگین داشت، برای نشون خریده بودن...یک چادر سفید با گل های ریز صورتی برای عقدش خریده بودن...کمی هم خرده ریز که باهاشون سبد رو تکمیل کنن...یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』