#رویای_من
#پارت_40
خواستم برگردم داخل خونه که دیدم چند تا برگه روی سنگ بود...خم شدم و برگه هارو برداشتم...نوشته های توی برگه مربوط به یک تیم تروریستی بود...یکم که خوندمش متوجه شدم مال امیرعلی هست...تمام اطلاعاتی که توسط نفوذی ها و شنود و ت.م* به دست اومده بود...بیست و پنج صفحه بود😐منم وقتش رو نداشتم...همین قدر که کنجکاویم بخوابه مطالعه کردم و رفتم داخل...
برگه هارو روی میز ناهارخوری گذاشتم...نگاهی به ساعت کردم، حدود شش و نیم بود...
میز صبحونه رو آماده کردم...این دو تا تنبل خان هم چون دیشب تا دوازده شب داشتن بازی میکردن الان گرفتن خوابیدن...
دلم نیومد بیدارشون کنم و رفتم حاضر شدم تا برم نون تازه برای صبحونه بگیرم...لباس پوشیدم و کلید رو هم برداشتم...خیلی آروم و آهسته که کسی از خواب بیدار نشه، از خونه زدم بیرون...نونوایی سر کوچمون بود...دو تا نون بربری داغ گرفتم...هوا کمی روشن شده بود...زودی برگشتم خونه...
وقتی در خونه رو باز کردم، امیررضا بیدار شده بود...پشت میز صبحونه نشسته بود و برای خودش چایی شیرین درست میکرد...
در رو بستم و گفتم:
به به...سلام...چه عجب بیدار شدین!
امیررضا به سمت من برگشت و گفت: عه...سلام...کجا بودی؟
چادرم رو آویزون کردم به چوب لباسی و گفتم: رفته بودم نون تازه بگیرم..
قلوپی از چاییش رو خورد و گفت: دستت درد نکنه...حالا بده نون رو من صبحونه ام رو بخورم که حسابی دیرم شده..
نون رو بهش دادم و گفتم: کجا؟ امروز که پنج شنبه است!!
_چند جا کار دارم،باید برم تکمیلش کنم، زود میام..
بعد هم با صدای بلند شروع کرد به صدا کردن امیرعلی:
امیر...داداش...بلندشو...دیرت میشه ها...باید منم برسونی ماشینم تعمیرگاهه..
امیرعلی هم با صدای خوابالو گفت: چه خبرته کله سحر...سر آوردی مگه!! بلند شدم دیگه..
برای خودم و امیرعلی چایی ریختم...امیرعلی هم بعد از شستن دست و صورت و جمع کردن رخت خواب اومد نشست سر میز...
_من امروز خیلی کار دارم...شاید کارم طول بکشه نتونم زود بیام..
برگه ها رو برداشتم و رفتم سر میز رو به امیرعلی گفتم: راستی...چند تا برگه تو حیاط افتاده بود...مال کیه؟
امیرعلی برگه هارو گرفت و نگاهی بهش انداخت و گفت: مال منه...دیشب پارسا داد بهم یادم رفت بیارم تو..
امروز دانشگاه نداشتم و باید میرفتم بسیج...کلاس دفاع شخصی داشتم و از طرفی هفته دیگه جمعه جشن بود و داشتیم برنامه ریزی میکردیم...
امیرعلی و امیررضا زودتر از من صبحونه رو تموم کردن...بعد از اینکه حاضر شدن، خداحافظی کردن و رفتن...
میز رو جمع کردم...ظرف هارو شستم...خونه رو جارو کردم و میز هارو دستمال کشیدم...همه جا مرتب شده بود...رفتم حیاط و گل هارو آب دادم...حیاط رو جارو کردم و آب گرفتم..
ساعت ده و نیم بود...پانسمان زخمم رو باز کردم، بهتر شده بود...کمی شستشو دادمش و دوباره بستمش...تلویزیون رو روشن کردم و از کیک تولد دیشب نوش جان میکردم که زنگ خونه رو زدن....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_41
تلویزیون و روشن کردم و از کیک تولد دیشب نوش جان میکردم که زنگ خونه رو زدن...به سمت آیفون رفتم؛ کیک رو به زور قورت دادم و گوشی رو برداشتم...
+بله! بفرمایید! کیه!
ای بابا چرا هیچکس جواب نمیده!!!
گوشی رو گذاشتم سرجاش...دوباره زنگ خورد...کلافه گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
+بله! آقا مگه آزار دارید زنگ میزنید جواب نمیدید!!
گوشی رو گذاشتم...چادرم رو سر کردم و به سمت در حیاط رفتم...در رو که باز کردم کسی نبود...وارد کوچه شدم و نگاهی هم انداختم...اما هیچکس نبود...
به سمت خونه برگشتم...سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم که با صدای جیغ عارفه سه متر از جام پریدم😨
+تولدت مبااااارک عشقم..
هنوز توی شک بودم...هانیه با یک کیک اومد جلو و گفت: تولدت مبارک زینب جان..
شیما هم چند تا بسته کادو بهم داد و گفت: تولدت مبارک عزیزم..
_میشه یکی به من بگه چه خبره😶نزدیک بود سکته کنم دیوونه ها...این چه کاری بود...دستتون درد نکنه، خیلی زحمت کشیدین؛ واقعا انتظارش رو نداشتم ازتون😍خیلی خوشحالم کردین..
عارفه بغلم کرد و گفت: این چه حرفیه عزیزم...خواستیم حسابی سوپرایز بشی😂
دیگه بعد از کلی تشکر و قدردانی ازشون رفتیم داخل.
کیک رو بریدیم و بعد از تقسیم کردن و باز کردن کادو ها خوردیم...
هانیه یک شال سفید که گل های رز قرمز داشت هدیه آورده بود...عارفه هم یک کیف دستی مشکی و شیما هم یک ساعت خیلی خوشگل.
تا ساعت دوازده حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم...ساعت یک باید میرفتیم کلاس برای همین چهارتایی نماز خوندیم و رفتیم بسیج...
کلاس که تموم شد یکم کمک بچه های بسیج کردم که کارهای جشن جمعه هفته آینده رو آماده کنند.
وسط کار یهو امیررضا زنگ زد...گوشی رو جواب دادم و گفتم: سلام...جانم داداش
_سلام...کجایی؟من پشت در موندم.
+بسیجم؛ مگه کلید نبردی؟
_نه یادم رفت ببرم. من یه ساعت پشت درم شما بسیجی...پاشو بیا ببینم...
+باشه الان میام...فعلا.
_یا علی.
از بچه ها خداحافظی کردم و تا خونه دویدم.
وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی میتونه باشه؟؟
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_42
وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی میتونه باشه؟؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم جلوتر...در حالی که قفل در رو با کلید باز میکردم گفتم: سلام...شرمنده معطل شدی.
امیررضا هم سلام کرد و گفت: من عجله ندارم...بنده خدا آقا ماهان معطل شدن.
بعد از باز کردن در، نگاه گذرایی به کسی که همراه امیرعلی بود کردم و گفتم: بله...بفرمایید داخل.
وارد حیاط شدن...امیررضا رو به دوستش کرد و گفت: بیا داخل تا پیداش کنم.
ماهان هم سرش رو انداخت پایین و گفت: دست شما درد نکنه...همینجا راحت ترم...شما فقط زود پیدا کن من دیرم شده.
امیررضا هم به تخت چوبی کنار حیاط اشاره کرد و گفت: هر جور راحتی...پس بشین اونجا تا من بیام.
ماهان هم تشکری کرد و به سمت تخت رفت تا بشینه...منم سریع قفل در رو باز کردم. امیررضا وارد خونه شد و رفت تو اتاقش؛ دنبال چیزی میگشت که بالاخره بعد کلی بهم زدن اتاق و زیر و رو کردن وسایل خونه پیداش کرد؛ به سمت حیاط رفت و کتاب و چند تا وسیله دیگه رو که دنبالشون میگشت به ماهان داد. پسر خوب و با حجب و حیایی به نظر میومد.
منم تو اون تایم لباس هامو عوض کردم و چایی ساز رو روشن کردم تا گرم بشه...تو این هوای سرد پاییزی بدجوری چایی میچسبه.
وقتی امیررضا اومد داخل بهش گفتم: داداش...این پسره کی بود؟؟
امیررضا در حالی که کتش رو در می آورد گفت: یکی از بچه های تازه وارد بسیجه...فرمانده مون گفت بهش چند تا کتاب و وسیله بدم؛ چند تا هم خرده کار بهش بسپارم.
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
دو تا چایی زعفرونی خوشرنگ برای خودم و داداش ریختم و کنارش روی مبل نشستم.
نگاهی به ساعت کردم...چهار و نیم گذشته بود...سریع مشغول درست کردن شام شدم...خودم که خیلی گشنه ام بود، چون ناهار هم نخورده بودم...وقتی بچه ها اینجا بودن انقدر تنقلات و کیک خوردیم دیگه جا برای ناهار نموند. برنج و بار گذاشتم...خورشتی که مامان از قبل آماده کرده بود و از فریزر خارج کردم تا یخش آب بره.
همه ظرف هارو شستم و گذاشتم سرجاش...شام هم رأس ساعت یک ربع به شش آماده بود...امیررضا هم که مشغول کارهای خودش بود...پشت میزش نشسته بود و با لپ تاپ کار میکرد. یک بشقاب میوه پوست کندم و براش بردم تو اتاق.
نگاهی به بشقاب میوه کرد و گفت: دست شما درد نکنه...چرا زحمت کشیدی.
+نوش جونت...میگما چشات درد نمیگیره یه بند سرت تو این لپ تاپه😐
لبخندی زد و گفت: دیگه عادت کرده😄
+خبری از امیرعلی نداری؟
_نه، چطور؟
+ همینجوری...برم یه زنگ بهش بزنم.
موبایلم رو برداشتم...شماره امیرعلی و گرفتم...بعد از دو تا بوق جواب داد:
+سلام داداش خوبی؟
_سلام زینب خانم...ممنون شما خوبی؟
+منم خوبم...امیر کی میای؟
_دارم میام...چیزی میخواستی؟
+نه دستت درد نکنه...منتظرم.
_باشه.....
هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
‹🌻🖤›
-
-
ولۍهرچۍفکرمیکنم🥺
میبینمچقدرفآطمیهوعآشورآشبیهہ!💔
دروآتیشزدن..خیمہهآروآتیشزدن🔥
چندتآنآنجیبمآدروهرجورتونستنزدن..
لگد..سیلی!😭
تویہگودآل؛پسرِهمینمادروهم...🍂
لعنتاللهعلیالقومالکآفرین!
هدایت شده از تیم رسانه جهاد
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از {°شهید سیّدحَسَن نَصࢪالله°}♡
🏴 پیام فاطمیه چیست⁉️
این است که
حتی اگر دستت راشکستند دست از یاری #امام_زمانت برنداری❗️
منِ فاطمه، برای امام زمانم،
امیرالمؤمنین جان دادم.
شمابرای امام_زمانتان
پسرم مهدی چه کردید⁉️
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
مظلوم مادر...
غریب مادر...
#شهیدجهادعمادمغنیه🖤🌱
#صبحتون_شہـدایے🖤🌿
@sahidmugniiiegahad