#رویای_من
#پارت_51
نمیدونم چقدر گذشته بود که از ضرب درد از خواب بیدار شدم...دستم به شدت تیر میکشید و درد میکرد...دلم میخواست جیغ بزنم...به دستم که نگاه کردم دیدم تمام باند خونی شده...انگشت هام کبود شده بود...به قدری خون اومده بود که تمام لباسم هم خونی شده بود.
نگاهی به ساعت انداختم...ساعت یک ظهر بود...امیررضا پایین پام نشسته بود و قرآن میخوند...امیررضا تا متوجه شد از خواب بیدار شدم برگشت به سمتم...تا نگاهش افتاد به دستم با ترس گفت: یا امام حسین...چیشده!!
سریع رفت و دکتر رو به همراه یه پرستار آورد...دکتر تا وضعیت دستم رو دید گفت: این عادی نیست!! وگرنه نباید اینجوری خون ریزی کنه و کبود بشه.
یه قرص ژلوفن بهم داد تا دردم کم بشه؛ احساس میکردم دستم داره فلج میشه...نمیتونستم تکونش بدم...امیرعلی هم نگران نگاهم میکرد، من هم لبخند میزدم تا نگرانیش کم بشه.
دکتر کارش تموم شد و رفت...رو به امیررضا گفتم: کمیل کجاست؟ بیدار شدم نبود!
امیررضا گفت: بنده خدا از اداره بهش زنگ زدن گفتن بیا کار واجب داریم...بعد هم گفتم بره خونه یکم استراحت کنه.
داشتم با امیرعلی صحبت میکردم که یهو دیدم پارسا و یک نفر دیگه با یک دسته گل اومدن داخل...جای تعجب داشت!! الان اصلا تایم ملاقات نبود، پس چطوری اینا اومدن...یکم که دقت کردم دیدم اون پسری که همراهشه پسر عموم ارمیا بود...ارمیا و امیرعلی و کمیل و پارسا بیشتر اوقات پیش هم بودن تو اداره...این وسط فقط امیررضا رفته بود پزشکی، اما تو بسیج پیش اونا بود...امیرمحمد هم که داشت به جمعشون اضافه میشد...از جام بلند شدم و سلام کردم.
سر به زیر سلامی کرد و به سمت امیرعلی رفت...باهم دیگه کلی گپ زدن و صحبت کردن...از بین صحبت هاشون متوجه شدم به خاطر اینکه بعد از ظهر کار اداری داشتن و نمیتونستن تو تایم ملاقات بیان...برای همین الان اومدن و بهشون اجازه دادن بیان داخل...بیشتر از این موندن تو جمع آقایون رو صلاح ندونستم و رفتم وضوی جبیره گرفتم و نماز قضای صبح و نماز ظهرم رو خوندم...وقتی برگشتم دیدم امیررضا ناهار گرفته.
بعد از خوردن ناهار مامان تماس گرفت...خیلی عادی جوابش رو دادم و وانمود کردیم همه چی خوبه...دکتر اومد و امیرعلی رو معاینه کرد...وضعیتش رو بررسی کرد و گفت: همه مواردش خوبه...مشکلی نمیبینم...برای اطمینان بیشتر امروز بمونه...فردا مرخصه...بعد از سه هفته بیاد بخیه اش رو بکشه.
بعد هم رو به امیرعلی شد و انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت: ببین امیر! اگر بخوای مثل دفعه های قبل یه هفته نشده، بلند شی بری سرکار...بخیه هات باز میشه کار دست خودت میدی...سه هفته برات استراحت مطلق مینویسم...دیگه تکرار نکنم به پارسا هم سفارش میکنم جلوتو بگیره🤨.
با چشمای گشاد شده داشتم حرف های دکتر گوش میدادم... با تعجب گفتم: ببخشید آقای دکتر دفعه های قبل...مگه قبلا هم اتفاقی افتاده😳.
دکتر به امیرعلی اشاره کرد و سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد...چشم غرهای به امیرعلی رفتم و گفتم: اینجوریه دیگه!!کجاها رفتی دیگه ما خبر نداریم🤨.
امیرعلی رو به دکتر گفت: من برای تو دارم رسول...حالا ببین اینجا کجاست😑
بعد هم رو به من گفت: توضیح میدم زینب جان...صبر کن.
+ بگو میشنوم...آهان نکنه اون موقع ها که میگفتی یهو جور شده برم ماموریت میومدی اینجا ارههه😤
امیررضا میخندید و امیرعلی تا خواست حرفی بزنه، کمیل بدو بدو اومد داخل و در حالی که نفس نفس میزد گفت.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_52
امیررضا میخندید و امیرعلی تا خواست حرفی بزنه، کمیل بدو بدو اومد داخل و در حالی که نفس نفس میزد گفت: سلام...یه خبر دارم😟
همه با تعجب گفتیم: چیشده؟؟
_ اون دختره که با پوشش پرستار قصد آسیب زدن به امیرعلی رو داشت؛ کشتنش...هنوز قاتل معلوم نیست...اما شما باید برید از اینجا...با دکتر هماهنگ میکنم...برید خونه خیلی خطرناکه...مخصوصا اینکه نقشه شون خراب شده.
نگاهی به امیررضا کردم...یکی از دستاش رو برد تو جیبش و با اون یکی دستش پیشونیش رو ماساژ میداد...امیرعلی هم که فکرش درگیر شده بود...منم وقت رو غنیمت دونستم و سریع جمع و جور کردم...قرار شد از در پشتی بریم...کمیل رفت تا ماشین رو بیاره و امیررضا کمک امیرعلی میکرد تا لباسش رو بپوشه...نگاهی به اتاق کردم...فقط دسته گل ارمیا مونده بود...دستام پر بود و توانایی بردن اون یکی رو نداشتم...امیررضا هم که میخواست کمک امیرعلی کنه...آب گلدون رو عوض کردم و ناچار همونجا گذاشتمش...با آسانسور رفتیم پایین و بعد هم سوار ماشین شدیم.
کمیل چندین مسیر رو دوبار میرفت...هدفش زد* زدن بود...وقتی مطمئن میشد کسی دنبالمون نیست مسیر رو ادامه میداد...رسیدیم دم خونه...امیررضا سریع پیاده شد تا در حیاط رو باز کنه...کمیل ماشین رو برد داخل و بعد با امیررضا کمک امیرعلی کردن که پیاده بشه.
منم سریع رفتم و قفل در رو باز کردم...برق هارو روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم...تخت رو برای امیر آماده کردم...وقتی اومدن داخل، امیرعلی رو به اتاق من بردن تا روی تخت بخوابه...یک پتو کشیدم روش و رفتم تا چایی درست کنم...کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم سر گاز...یکم چایی دم کردم و چند تا میوه برای امیرعلی و کمیل گذاشتم تو بشقاب و بردم...میخواستم برم غذا درست کنم که صدای آیفون متوقفم کرد...به سمت آیفون رفتم...با دیدن طرف چشمام رو بستم و محکم زدم تو پیشونیم...تا اومدم دکمه کلید رو بزنم کمیل اومد و با تعجب گفت: کیه؟
به تصویر اشاره کردم و گفتم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
دوستان عزیز
به خاطر شب یلدا کمتر پارت گذاشتم
تا کمتر پای گوشی باشین
و بیشتر در کنار خانواده از این لحظات تکرار نشدنی استفاده کنید🌸🦋
#رویای_من
#پارت_53
میخواستم برم غذا درست کنم که صدای آیفون متوقفم کرد...به سمت آیفون رفتم...با دیدن طرف چشمام رو بستم و محکم زدم تو پیشونیم...تا اومدم دکمه کلید رو بزنم کمیل اومد و با تعجب گفت: کیه؟
به تصویر اشاره کردم و گفتم: خاله سمیه.
به سمت در رفت و گفت: در رو باز کنید...من درستش میکنم.
بعد هم فوری به سمت حیاط رفت...در رو باز کردم و از پشت پنجره آشپزخونه شاهد ماجرا بودم...خاله وارد حیاط شد...کمیل سلامی کرد و به سمتش رفت...خاله هم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: بهبه آقا کمیل...چه عجب قسمت شد زیارتتون کنیم😃از دیروز ظهر که گفتی دارم میرم بسیج رفتی بیرون، شب هم زنگ زدی میگی گشت داریم نمیام...صبح هم بهت زنگ زدم میگی اداره کار فوری پیش اومده...الان هم که اینجا تشریف داری!!!وقت کردی یه سر خونه هم بزن😐.
کمیل جلوی خاله رو گرفته بود و سعی میکرد مانع وارد شدنش بشه ولی خاله به راهش ادامه میداد و سعی داشت بیاد داخل...کمیل در حالی که عقب عقب میومد گفت: مامان جان اجازه بده منم حرف بزنم...میگم برات توضیح میدم یه لحظه نرو داخل!!
خاله چشمکی زد و گفت: چیشده شیطون بلا😉؟؟ نکنه مخ امیررضا رو زدی در کنار یار سر میکردی هااان؟؟
کمیل از خجالت سرخ شد...حرف خاله برام نامفهوم بود...یار کیه؟؟اصلا کمیل برای چی باید مخ امیررضا رو بزنه!!با شروع شدن صحبت کمیل از افکارم گذشتم تا خوب گوش کنم و اگر خاله سوالی پرسید سوتی دستش ندم.
_مامان!!این چه حرفیه آخه...شما که منو میشناسی😥
خاله خندید و گفت: میدونم بابا میخواستم سرکارت بزارم...حالا بگو چیشده دلشوره گرفتم.
کمیل نگاهی به دور تا دور حیاط کرد و گفت: دیروز اداره کاری پیش میاد... امیرعلی که میره درستش کنه متاسفانه یه کوچولو آسیب میبینه...الان هم حالش خوبه و خوابیده...دیشب هم به خاطر همین نتونستم بیام...نمیتونستم که پشت تلفن بگم.
خاله با دست زد تو صورتش و گفت: ببین توروخدا...مثلا این بچه ها رو فاطمه سپرده دست من...حالا بیا کنار برم ببینمش.
کمیل کنار رفت تا خاله رد بشه و خودش در حالی که دستاش رو تو جیبش میکرد چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...خاله اومد داخل...منم سریع یه چادر رنگی سرم کردم و یک طرفش رو انداختم روی دستم تا پانسمانش پیدا نباشه و به استقبالش رفتم...خاله با دیدنم لبخند زد و گفت: سلام عزیزم خوبی؟
+سلام خاله جان...ممنون شما خوبین؟
_قربونت...خان داداشت کو؟
به اتاقم اشاره کردم و گفتم: تو اتاق من خوابیده.
خاله سمیه تشکری کرد و به سمت اتاق رفت...در زد و بعد وارد شد...امیرعلی کمی جا به جا شد و سلامی کرد...امیررضا هم از جاش بلند شد و سلام کرد...خاله هم کنار امیرعلی نشست و از حالش میپرسید...خاله سمیه کوچکترین و تنها خالم بود...خیلی با جوونا صمیمی بود...برای همین همه ما دوستش داشتیم...شاید این به خاطر شغلش هم بود...خاله استاد دانشگاه بود و رشته جامعه شناسی تدریس میکرد.
سه تا چایی ریختم و براشون بردم تو اتاق...وقتی داشتم از اتاق میومدم بیرون، کمیل تو چارچوب در ایستاده بود و خیلی آروم صدام زد: زینب خانم...میشه یک لحظه بیاید تو حیاط.
برگشتم و نگاهی به اتاق کردم...بعد هم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم تو حیاط...نگاهم رو به موزاییک های کف حیاط گرفتم و گفتم: بفرمایید.
انگار تو زدن حرفش تردید داشته باشه گفت: میدونید...خب چیزه!!!
+اتفاقی افتاده؟؟میشه بگید حرفتون رو من باید برم!!!
لب پایینش رو گزید و گفت.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_54
انگار تو زدن حرفش تردید داشته باشه گفت: میدونید...خب چیزه!!!
+اتفاقی افتاده؟؟میشه بگید حرفتون رو من باید برم!!!
لب پایینش رو گزید و گفت: من نمیدونم شما در این مورد چیزی میدونید یا نه!! ولی به نظرم الان وقتشه که بدونید!
کلافه گفتم: میشه مقدمه سازی نکنید!!!حرفتون رو مستقیم بزنید... مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد!
_اگر امیرعلی نتونسته در مورد اینکه زمانی توی عملیات یا ماموریت مشکلی براش پیش میاد به شما بگه...به خاطر حساسیت کارش هست...الان هم اگر من به مامانم گفتم که یک آسیب کوچیک دیده و حتی در مورد بیمارستان رفتنش چیزی نگفتم، فقط به خاطر امنیت خود امیر هست...شما هم در این مورد به کسی نگید...حتی به امیرمحمد و پدر مادرتون...درسته که تا حدودی از شغلش میدونن...ولی هیچکس به اندازه خودش هم از ریزه کارش خبر نداره.
با سر حرفش رو تایید میکردم و با هر کلمه اش فکرم درگیر تر میشد...کمیل درست میگفت...امیرعلی شغل حساسی داشت...حتی من خودمم نمیدونستم دقیق کارش چیه!! برای آرامشش خیلی نگران بودم... ولی علاقه ای که به این کار داشت فراتر از این بود که خستهاش کنه و از کار زده بشه.
با صدای خاله به خودم اومدم و برگشتم به سمتش...خاله با لبخند ریزی نگاهمون میکرد...اومد داخل حیاط و دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: کمیل جان...چی گفتی بهش بچم رفته تو فکر!!!کار خودتو کردی نه!!!
کمیل هم با چشم و ابرو اشاره میکرد که خاله چیزی نگه...چادرم از سرم سر خورد و تا اومدم جمعش کنم چادر از روی پانسمان رفت کنار و خاله با تعجب نگاهی بهم کرد...بعد هم با ترس گفت: دستتو چیکار کردی؟؟ شما ها چرا انقدر کار دست خودتون میدین!!
سریع چادرم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی نیست خاله...دیروز کلاس دفاع شخصی داشتم...دستم پیچ خورد.
_از دست شما ها...بیا بیا برو تو مامانت ببینه سرم به باد رفته😑
سریع رفتم داخل...رفتم تو اتاق تا از حال امیرعلی باخبر بشم...امیررضا کنارش نشسته بود...ولی امیرعلی خواب بود...آروم بهش گفتم: داداش برای فردا شما برو دانشگاه...من میمونم خونه پیش امیر.
امیررضا گفت: نه اجی...پارسا دو روز مرخصی داره...گفته فردا میاد پیش امیر میمونه...هم من میرم دانشگاه هم تو برو...ولی زود بیا...منم سعی میکنم زود بیام.
پارسا رفیق صمیمی و همکارش بود...حدود بیست ساله که ما همسایه هستیم و با امیرعلی و امیررضا دوسته...بابای پارسا با بابا حسین همکار بود...خیلی رابطه صمیمی و دوستانه ای بین خانواده هامون برقرار بود.
به آشپزخونه رفتم تا به خاله تو درست کردن شام کمک کنم...یه شام حاضری درست کردیم...میلی به خوردن شام نداشتم و بعد از خوندن نماز مغرب رفتم که بخوابم...رخت خوابم رو تو اتاق پسرا پهن کردم...ساعت گوشی رو تنظیم کردم و خوابیدم.
صبح برای نماز بیدار شدم و بعد از خوندن نماز صبح رفتم تا دوش بگیرم...با دیدن چسب روی گردنم یادم افتاد که پانسمانش رو دو روزه عوض نکردم...نمیدونم چرا یک فشار چاقو، میتونست انقدر زخم بزرگی درست کنه!!
چسب روش رو آروم باز کردم...خواستم گاز استریل رو بردارم، که یهو با صدای امیررضا متوقف شدم😰
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_55
چسب روش رو آروم باز کردم...خواستم گاز استریل رو بردارم، که یهو با صدای امیررضا متوقف شدم😰.
شانس آوردم روسری رو سرم بود...سریع انداختم رو زخم و برگشتم به سمتش...لبخند زدم و گفتم: سلام صبحت بخیر...کی بیدار شدی!
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:سلام...تازه بیدار شدم...چیکار میکردی؟
_میخواستم برم حموم که بعدش آماده شم برم دانشگاه.
سری تکون داد و رفت...یه نایلون دور دستم پیچوندم و بعد رفتم حموم که دوش بگیرم.
وقتی کارم تموم شد و اومدم بیرون، زخم گردنم رو سریع پانسمان کردم...لباس مناسب دانشگاه رو پوشیدم و رفتم که صبحونه بخورم...امیررضا نون تازه خریده بود و داشت سفره رو آماده میکرد...با دیدن من گفت: عافیت باشه بانو...الان میام دستت رو میبندم.
باشه ای گفتم و کیف کمک های اولیه رو آوردم...نشستم رو زمین...دستم رو گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم خیلی آروم باند پیچی کرد.
بعد از خوردن صبحونه، چادرم رو سرم کردم و از امیررضا خداحافظی کردم...قرار بود بعد از اومدن پارسا امیررضا بره دانشگاه...تا در حیاط رو باز کردم پارسا پشت در بود...کمی عقب رفت و سلام کرد...سلام ارومی دادم و از خونه خارج شدم...مثل همیشه مسیر خونه تا دانشگاه رو با اتوبوس رفتم.
وقتی رسیدم، دیدم بچه ها جلوی در ورودی ایستادن...به سمتشون رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی راهی کلاس شدیم...رفتیم داخل؛ نشسته بودیم و داشتیم گپ میزدیم که یک نفر وارد کلاس شد...اول دقتی نکردم و یک نگاه گذرا کردم...ولی همون دید کوچیک مجبورم کرد دوباره به طرف نگاه کنم...این اینجا چیکار میکنه😳ماهان...همون پسره که اون روز با امیررضا اومد خونمون...کمی فکر کردم که با صدای هانیه به خودم اومدم: کجایی تو زینب!!
+هیچی!
امروز کلاس زیادی نداشتیم...ساعت دوازده آخرین کلاس هم به پایان رسوندم و از کلاس خارج شدم...از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...در طول مسیر امیررضا باهام تماس گرفت و گفت که دیرتر میاد خونه و باید بره بیمارستان.
وقتی رسیدم دم خونه، ماشین ارمیا جلوی در خونه پارک بود...کلید رو توی قفل در انداختم و وارد شدم...از سرو صداها معلوم بود که کمیل هم اینجاست...وارد خونه شدم و با صدای نسبتاً بلند سلام کردم.
به سمت اتاقم رفتم و لباسم و عوض کردم...برای همه چایی ریختم و ظرف میوه هم آماده کردم...گذاشتم جلوشون و خودم رفتم حیاط...جو داخل پسرونه بود و به هوای آزاد نیاز داشتم...نفسی تازه کردم و شیر آب رو برداشتم تا گل هارو آب بدم...این دو روز امیررضا فرصت آب دادن به گل هارو نداشت...حیاط رو کامل آب گرفتم...گلدون های دور حوض رو آب دادم و آب های اضافی رو جارو زدم...یک شاخه گل رز قرمز خوشگل که حسابی باز شده بود رو کندم.
یک ساعتی میگذشت که دیدم ارمیا اومد تو حیاط...چادرم رو انداختم رو سرم...ارمیا اومد به سمتم و گفت: زینب خانم...حلال کنید مارو...داریم میریم.
به حیاط نگاهی انداختم و گفتم: خواهش میکنم...کجا به سلامتی؟
_ماموریت کاری پیش اومده...دارم میرم دبی...به این زودی ها هم بر نمیگردم😔.
+ان شاءلله که موفق باشید... ببخشید دیگه، به زحمت افتادید😟.
_این چه حرفیه...اختیار دارید🙂.
به گل توی دستم اشاره کرد و گفت: چه گل خوشگلی!!
به طرفش گرفتم و گفتم: قابل نداره...مال شما؛ یادگاری بمونه🌹
گل رو از دستم گرفت و بو کرد...لبخندی از روی رضایت زد و تشکری زیر لب کرد...بعد هم به سمت در رفت، در رو باز کرد و نگاهی به حیاط انداخت... دوباره خندید و دست تکون داد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت...به رفتنش نگاه میکردم که با صدای امیرعلی به سمت عقب برگشتم...محکم به پنجره میزد و یه چیزایی میگفت برا خودش.
با حرص گفتم: چی میگی تو...هلاک کردی خودتو😐
لبخند دندون نمایی زد و سرش رو به نشونهی مثبت تکون میداد...منم که منظورش رو فهمیدم، اخمی کردم و گفتم: حیف که دست و بالم بسته است...وگرنه یه دونه حواله پهلوت میکردم تا دیگه لبخند ژوکوند تحویل من ندی🤨
بعد هم با صدای بلند خندید...خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_56
خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم...ماهان!! اینجا چیکار میکرد؟؟
سلامی کردم و گفتم: بفرمایید!
+سلام...خوبین...برادرتون هستن؟
_ممنون...بله..
تا خواستم ادامه حرفم رو بزنم کمیل سریع اومد و گفت: سلام...بفرمایید آقا!!
ماهان سلام کرد؛ لبخندی زد و گفت: با داداششون کار داشتم!
کمیل نگاه کوتاهی به من کرد و با اخم گفت: کدومشون؟
+اگر اشتباه نکنم امیررضا بود اسمشون...گفته بود این برگه ها و کتاب هارو براش بیارم...از فرمانده پایگاه بسیج گرفته بودم، باید تحویل ایشون میدادم!!
کمیل برگه هارو از دستش گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم رو به ماهان گفت: من بهش میدم.
ماهان تشکری کرد و رفت...زیر چشمی نگاهی به کمیل انداختم...با اخم رفتن ماهان رو نگاه میکرد...کم مونده بود بخوردش...کمی عقب رفت تا بتونم برم داخل...پارسا که داشت کفشش رو میپوشید از امیرعلی خداحافظی کرد و رو به کمیل گفت: کی بود داداش؟
_یکی از دوست های امیررضا...این برگه هارو آورده بود براش...تو کجا میری؟
نگاهی به برگه ها انداخت و گفت: میرم خونه...میام به امیر سر میزنم...تو برو اداره به کارت برس...من هستم.
کمیل تشکری کرد و پارسا با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و رفت...کمیل برگه هارو به من داد تا به امیررضا بدم و خودش هم رفت سرکار.
رفتم داخل و چادرم رو درآوردم...از غذایی که دیشب مونده بود داغ کردم و گذاشتم تو سینی و بردم تو اتاق...برای امیرعلی کشیدم تو بشقاب و بهش دادم...برای خودم هم گذاشتم توی میز تحریر و نشستم روی صندلی...هنوز مقدار زیادی نخورده بودم که امیرعلی گفت: ارمیا چی می گفت؟
همونطور که برای خودم نوشابه می ریختم، گفتم: چیز خاصی نگفت...حلالیت گرفت...میگفت میخواد بره دبی...به این زودی ها هم بر نمیگرده.
امیرعلی که سرش رو تکون میداد و حرفم رو تایید میکرد، لیوان نوشابه رو از دستم قاپید و ازش خورد...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: خیلی پررویی!!!مال من بود😐
همونطور سرش رو تکون میداد و میخندید...چشم غرهای بهش رفتم و یک لیوان دیگه برای خودم نوشابه ریختم...امیرعلی بیشتر با غذاش بازی میکرد تا اینکه بخوره...زیر چشمی نگاهی بهش کردم و گفتم: امیر...چرا نمیخوری!! اگر دوست نداری یه غذای دیگه درست کنم!!
سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و گفت: نه...دوست دارم...میلم به غذا نمیره.
این ناراحتی امیر عادی نبود...حتما اتفاقی افتاده که اینطور ناراحته...میخواست حرفش رو بزنه...ولی دو دل بود.
ظرف های ناهار رو جمع کردم و شستم...داروهای امیرعلی رو براش بردم...از پارچ آبی که تو اتاق بود براش آب ریختم و دادم دستش...قرص هاشو بهش دادم و کنارش روی تخت نشستم...الان که هیچکس نبود بهترین موقعیت بود تا ازش بپرسم...دلم و زدم به دریا و حرفم رو زدم:
+داداش...میگی چیشده؟؟ خیلی ناراحت و بهم ریختهای!!
امیرعلی که انگار منتظر این حرف من بود تا حرفش رو بزنه، گفت......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』