#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
*۰🖤🔗۰*
_ _ _ _ _ _ _ _ _🖤🖇_ _ _ _ _ _ _ _ _
ومندلمرابهجنگ"نفـس"فرستـادهام
وهـدفـشرا"شـہادت"تعـیینکـردهام .!
#چریکۍ
_ _ _ _ _ _ _ _ _🖤🖇_ _ _ _ _ _ _ _ _
#رویای_من
#پارت_63
یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم: ما که هنوز خواستگاری نرفتیم...هنوز اونا جواب مثبت ندادن...پس این کارها برای چیه؟!
مامان لبخندی زد و گفت: عروس قبول کرده...ما میخواهیم بریم براشون صیغه محرمیت بخونیم تا ان شاءلله به زودی جشن عقد بگیریم😍.
دستم رو به کمر گرفتم و گفتم: واقعا ممنونم😑نه واقعااااا ممنونم😐ما نقش چغندر داشتیم چیزی نگفتین🤨!!
مامان با دست راستش زد روی دست چپش و گفت: هیییی!! شما که یه دونهای اما این صحبت ها مال دو سه ماه پیشه...باهاشون صحبت کردیم گفتیم اگر قبول کنن میریم رسمیش میکنیم😃الان هم عجله کن باید اینارو کادو کنیم تا ساعت شیش بیشتر وقت نداریمااااا!!!
سری تکون دادم و رفتم تا چسب بیارم و هدیه رو کادو کنیم...همه رو با کمک مامان و ایده های بابا درست کردیم و گذاشتیم یه گوشه تا خراب نشه...به سراغ ناهار رفتیم و یک ناهار حاضری زدیم بر بدن و ساعت سه بود که رفتیم کمکم حاضر بشیم...امیررضا هم بعد از ناهار اومد و قرار شد نوبتی دوش بگیرن.
امیرعلی که انگار رفته بود تست موسیقی بده😐از همه نوعش هم میخوند...ولم نمیکرد...رفتم محکم در حموم رو زدم و گفتم: داداش...کنسرت راه ننداختی که...بیا پایین از رو سن...دیر شد جون توووو!!!
چند بار با صدای بلند باشه ای گفت...از اتاق بیرون رفتم تا لباسم رو بپوشم...حدود نیم ساعت طول کشید تا خودم حاضر بشم و روسری و چادرم رو هم سر کردم.
داشتم کادوهای عروس خانم رو برمیداشتم که دیدم محمد و امیررضا اومدن بیرون...قرار بود کت و شلوار مشکی بپوشن...خیلی بهشون میومد😍نگاهی به سر تا پاشون انداختم و گفتم: به به...با داماد اشتباه نگیرن شما رو خوبه!!! خوشتیپ شدین هاااا😃
محمد عشوه ای اومد و گفت: خدا حفظم کنه واستون😌
+خب حالا دیگه پرو نشو😐
امیررضا هم شروع کرد خندیدن...خواستم چیزی بهش بگم که دیدم امیرعلی اومد بیرون...مامان اسفند رو ذغال میریخت و هعی قربون صدقه اش میرفت:
_الهی دورت بگردم مادر...هزار ماشاءالله...هزار اللّه اکبر...الهی خوشبخت و عاقبت بخیر شی عزیزم...چشم حسود دور باشه ازت....
ماه شده بود...کت و شلوار خاکستری با جلیقه مشکی و اون موهای حالت گرفته اش...از طرفی هم ته ریش همیشگیش که خیلی آقاش میکرد...به سمتش رفتم و گفتم: یعنی به جون خودم خیلی باید طرف خنگ باشه که داداش منو رد کنه😍 الهی اجی فدات بشه...چه ماه شدی!!
لبخندی زد و گفت: قربون تو😇.
همه وسایل رو برداشتیم...مامان و بابا با ماشین خودشون اومدن و منو داداشام هم با ماشین امیرعلی رفتیم.
سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونهی عمو رضا حرکت کردیم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_64
سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونهی عمو رضا حرکت کردیم...امیرعلی هم که حسابی شارژ شده بود و صدای ضبط و زیاد کرده بود و سر تکون میداد...بعد از نیم ساعت و دقیقا راس ساعت شیش رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و امیرعلی دسته گل و امیررضا شیرینی، من و مامان هم کادو هارو بردیم.
خونشون مثل ما ویلایی اما دوبلکس بود...حیاط بزرگ و قشنگی داشتن...وارد خونه شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق پذیرایی رفتیم و همگی نشستیم...چند دقیقهای بزرگترها در مورد کار و زندگی صحبت کردن و چند دقیقه بعدش سارا چایی رو آورد...زیر چشمی نگاهی به امیرعلی کردم...بچم از استرس سرش رو بالا نمی آورد😅یه دستمال کاغذی هم دستش گرفته بود و عرق پیشونیش رو پاک میکرد.
بابا نگاهی به امیرعلی و سارا کرد و رو به عمو رضا گفت: اگر شما اجازه بدین، این دو تا جوون برن حرف هاشون رو بزنن و تصمیم نهایی رو بگیرن.
عمو رضا کمی روی مبل جا به جا شد و گفت: اختیار دارین حاجی...هر طور شما صلاح بدونید..
بعد هم رو به سارا گفت: سارا جان، آقا امیرعلی رو راهنماییشون کن به اتاقت.
سارا چشمی گفت و بلند شد و بعد بفرمایید ارومی رو به امیرعلی گفت...امیرعلی نگاهی به مامان و بابا کرد و با گرفتن تاییدشون پشت سر سارا راه افتاد...مامان و بابا هم از فرصت استفاده کردن و در مورد مهریه و مراسم عقد صحبت کردن...دیگه حوصله ام سر رفته بود...امیررضا که به بحث بزرگتر ها گوش میداد و محمد هم هر از چند گاهی سوالی ازش میپرسید و اونم جواب میداد.
نگاهی به ساعتم کرد؛ یک و ساعت و نیم از زمانی که امیرعلی و سارا رفتن میگذشت... کمکم داشت خوابم میگرفت که سارا از پله ها اومد پایین و امیرعلی هم پشت سرش بود...از خوشحالی که توی صورت هردو موج میزد میشد جواب مثبت نهایی رو فهمید...همگی از جامون بلند شدیم...مامان به سمت سارا رفت و با اشتیاق پرسید: چیشد عزیزم؟
سارا نگاهی به جمع و بعد هم به امیرعلی کرد و گفت: ما همهی حرفامون رو زدیم...ان شاءلله که انتخابم درست باشه😊.
با شنیدن این جمله امیرمحمد بلند گفت: پس مبارکههه👏🏻.
بعد هم همه شروع کردن به دست زدن...لبخند رضایت روی لب های همه دیده میشد...زهرا خانم به سارا و امیرعلی گفت که روی مبل کنار هم بشینن تا بابا براشون صیغه محرمیت بخونه.
امیرعلی بعد از شنیدن بله از سارا نفس راحتی کشید...مامان حلقه ای که برای نشون خریده بود رو دست سارا کرد...همه برای خوشبختیشون صلوات ختم میکردن و بهشون تبریک میگفتن...بعد از تموم شدن صیغه، همه شیرینی خوردیم و کلی عکس انداختیم...آخر سر هم مامان کادوهای عروس خانم رو بهش داد.
قرار شد هفته دیگه جمعه که مصادف با نیمه شعبان و ولادت امام زمان بود توی محضر به صورت رسمی عقد کنن
. بعد از تموم شدن مراسم و خوردن شام و گپ زدن بزرگترها راهی خونه شدیم....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
خبرتهستڪهاز
خوبۍخودبےخبرے..!
بہخداخوبتـراز
خوبتـرازخوبترے..ヅ
-
این متن فوق العادست یعنی محشره😌👌👌
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست، آنچه نشد...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد..
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رونمایی از دیوارنگاره بزرگ
شهید حاج قاسم سلیمانی
در ضاحیه بیروت لبنان با عنوان شعار
﴿نحـن قـاسـم﴾در آستانه سالگرد دومِ
شهادت سیدالشهدای مقاومت 💔🕊
✍🏻 هذه في طريق المطار في بيروت
#حاج_قاسم
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
〖 میگفتبرایشهادت
بهقیافه مثبتتنگاهنمیکنند
بهاوندلواموندتنگاهمیکنند 〗
#ابن_الحسین
#رویای_من
#پارت_65
یکشنبه بود و تایم کلاس های دانشگاه بیشتر...علاوه بر اون باید بسیج دانشگاه هم میرفتم...بعد از تموم شدن کلاس، از کافی شاپ دانشگاه یک چایی گرفتم تا خستگی از تنم در بره...بعد از خوردن چایی راهی دفتر بسیج شدم.
کارت افرادی که تازه عضو شده بودن رو تکمیل کردم و گذاشتم تو کشوی میزم تا فردا بهشون تحویل بدم...بین این کارت ها چشمم خورد به اسم یک نفر که برام آشنا بود...کارت رو برداشتم و اسمش رو خوندم: ماهان انتظامی...داشتم بقیه اطلاعاتش رو میخوندم که موبایلم زنگ خورد...تماس از طرف مامان بود:
+سلام مامان خوبی؟
_سلام...ممنون، تو خوبی؟ کجایی؟
+الحمدلله...دفتر بسیج دانشگاهم چطور؟
_آهان...ولی زود بیا خونه خب!!
+باشه سعی میکنم حالا چه خبر هست مگه؟؟
_شب مهمون داریم...خاله سمیه میخوان بیان.
+خب به سلامتی، چیکار به من داره که من زود بیام یا دیر!!!
_تو حالا بیا من بهت میگم...ای بابا...کاری نداری🤨؟
+باشه چشم...نه، خدانگهدار😐
_خداحافظ.
عجیب به اعصابش مسلط بودهااا😐 بی خبر از همه چی ابروهامو بالا انداختم و مشغول کارهام شدم.
نمیدونم چقدر گذشت که گشنگی بهم فشار آورد...نگاهی به ساعت انداختم، که چهره عصبی مامان از جلوی چشام رد شد...با دست روی پیشونیم زدم و سریع وسایلم رو جمع کردم...کولهام رو برداشتم و به سمت بیرون حمله ور شدم...اولین اتوبوسی که نگه داشت سوار شدم.
یک ربعه به خونه رسیدم...کلید رو انداختم تو قفل و در رو باز کردم...از ایستگاه اتوبوس تا خونه رو دوییده بودم و دیگه نفسم بریده بود.
مامان با لبخند به استقبالم اومد و گفت: سلام دختر گلم خوبی؟ خسته نباشی!!
با چشم های گرد شده جواب سلام رو دادم و تشکری کردم...لیوانی آب خوردم و خودم رو روی مبل پرت کردم...مامان هم کفگیر به دست کنارم روی مبل نشست...نگاهی بهم کرد و گفت: پاشو جمع و جور کن...برو دوش بگیر...شب داره مهمون میاد😀.
سرم رو تکون دادم و گفتم: میرم...خاله اینا که غریبه نیستن!!!
با کفگیری که دستش بود محکم رو ساق پام زد و گفت: دِ حرف بهت میزنم بگو چشم...خاله اینا غریبه نیستن ولی داره برات خواستگار میاد🤨.
در حالی که پام رو ماساژ میدادم با تعجب گفتم: خواستگار چیه😳!!!
_یک نوع خوردنیه🙄خودتو به کوچه علی چپ نزن پاشو ببینم...خیر سرش میخواد خونه زندگی اداره کنه...این هنوز نمیتونه خودشو جمع کنه😒
با دست زدم تو سرم و بلند یا خدایی گفتم...مامان عصبی به سمتم برگشت و گفت: یا خدا نداره...بلند شو ببینم...بیچاره کمیل گیر کی میخواد بیافته😑.
از جام بلند شدم و گفتم: .....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#رویای_من #پارت_65 یکشنبه بود و تایم کلاس های دانشگاه بیشتر...علاوه بر اون باید بسیج دانشگاه هم میر
بابت کمتر شدن پارت ها عذر خواهی میکنم
کم کم به آخر های فصل یک نزدیک میشیم🙏🌸
♦️طرف نوشته بود آمریکا مریخ رو فتح کرده، ما هنوز فکر اینیم با پای چپ بریم دستشویی یا راست!
🔹خواستم بگم شهید شهریاری، هم با پای چپ میرفت دستشویی، هم انگشتر عقیق دستش داشت، هم نماز شب میخوند، هم مشکل بسیار مهمی مانند غنی سازی ۲۰ درصد اورانیوم رو یک تنه حل کرد!
🔹مشکل از پای چپ و راست نیست رفیق، مشکل از مغزهای پوسیده عاشقان غرب -یعنی شماهایی است که هیچ خدمتی برای کشورتون نداشتی جز خود تحقیری و...!
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#خودمــــــونے
توی داستان حضرت یوسف(ع) وقتی زلیخا با یوسف تنها شد یوسف(ع)حتی نایستادزلیخا رو نصیحت کنه نگفت من مراقب دلم هستم با اینکه پیامبر معصوم بود...
حالا طرف سه چهارساعت تو پیوی با نامحرم چت میکنه میگه نههه من حواسم به خودم هست...
نکشیمون مراااقب...😐
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』