eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
78.7هزار عکس
14.9هزار ویدیو
198 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ماجرای شنیدنی اطاعت شهید بابایی از سرباز پادگانش! 🔸یکی از همرزمان شهید بابایی می‌گوید: نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورودش به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. 🔸به بنده حقیر، مسوول وقت فرودگاه، اطلاع دادند دم درب مهمان داری! رفتم و با کمال تعجب شهیدعباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته، پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟ 🔸خیلی آرام و متواضع پاسخ داد: نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی‌توانی وارد شوی، من هم منتظر ماندم، مانع پرواز نشوم. در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بود، نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد، بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۲۶ آذر سالروز شهادت شهید جستجوگرنور «علیرضا شهبازی» گرامی باد.
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۲۶ آذر سالروز شهادت شهید جستجوگرنور «محمد زمانی» گرامی باد.
👆‏این عکس یکی از دردناکترین و در عین حال حماسی‌ترین لحظات تاریخ فکه است. این داستان غم‌انگیز ماجرای ‎گردان حنظله است که ٣٠٠نفر از نیروهایش درون یک کانال بمحاصرۀ ‎عراقي ها در می‌آیند آنها چند روز باتکیه بر ‎ايمان خود به مقاومت ادامه می‌دهند و بمرور همگی توسط آتش دشمن و یا عطش مفرط به ‎شهادت می‌ﺭﺳﻨﺪ، ساعات آخربیسیمچی گردان همت راخواست، شهید همت پای بیسیم آمد صدای ضعیفی را از آن سوی خط شنید که می‌گوید: احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بی‌سیم دارد تمام می‌شود عراقی‌ها عنقریب می‌آیند تا ما را خلاص کنند، من هم خداحافظی می‌کنم از قول ما به ‎امام بگویید همانطور که فرمودید #‎حسين_وار ‎مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم. 🌹روحشان شاد ، یادشان گرامی وراهشان پر رهرو باد. لبیک یاحسین (ع)
حاج همت تازه رسيده بود دوكوهه، ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود. جلسه داشتيم.   همراهش گفت: «حاجي هنوز شام نخورده، قبل از اينكه جلسه شروع بشه، اگه غذايي چيزي دارين، بيارين تا حاجي بخوره.» رفتم و دو تا بشقاب باقالي پلو با دو تا قوطي تن ماهي آوردم و گذاشتم جلوي حاجي و دوستش.  حاجي همينطور كه صحبت ميكرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را كه ميخواست در دهانش بگذارد، پرسيد: «بسيجي ها شام چي داشتن؟» گفتم: «از همينا.» گفت: «همين غذا كه آوردي جلوي من؟» گفتم: «بله، همين غذا.» گفت: «تن ماهي هم داشتند؟» گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون تن ماهي بديم.» تا اين را گفتم، لقمه را زمين گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهي بدين.» گفتم: «حاجي جان! به خدا قسم فردا به همه تن ميديم.» گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر مي خورم.» هرچه اصرار كردم، فايده اي نداشت و او آن شب همان باقالي پلو را خورد. کتاب تا زلال شکوفایی هدیه به شهدا صلوات 💚
از کنار چادر فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء می گذشتم ، شهید جان محمد جاری را درون چادر دیدم تنها نشسته بود وارد چادر شدم . پس از سلام و احوال پرسی سؤال کردم : تنها نشسته ای ! گفت : بله ، علی تنها وسائلی که به همراه دارم همین یک کوله پشتی است می خواهم این وسائل را هم بین بچه ها تقسیم کنم چون دیگر نیازی به وسائل ندارم ، اگر خدا قسمت کند این آخرین عملیات من است و از جمع شما جدا می شوم . بعد در کوله پشتی را باز کرد و لباس های خود را برای بچه ها کنار گذاشت .  بعد از آن روز لحظه به لحظه او را زیر نظر داشتم ، تمام اعمال او حاکی از رفتن او بود مطمئن شده بودم در این عملیات شهید می شود . تا اینکه شب عملیات فرا رسید ، همدیگر را در آغوش کشیدیم و به من قول داد که در آخرت مرا شفاعت کند . به بچه ها گفته بودم که بچه ها ، این آخرین وداع با او است ، او حتماً شهید می شود . به همین خاطر شب عملیات بچه ها دور او حلقه زده بودند . یکی از بچه ها خیلی سماجت به خرج می داد شهید جاری با دست خط مبارک خود روی کاغذ چیزی نوشت و به او داد ، اما از او قول گرفت تا بعد از عملیات آن را باز نکند وقتی وارد آب اروند شدیم در انتهای ستون کنار هم بودیم . به موانع دشمن که رسیدیم او به من گفت : علی وقت آن رسید که به جلوی نیروها بروم به او اصرار کردم و گفتم تو باید نیروها را رهبری کنی ، اما او گفت : علی همان چیزی که قبل از عملیات مرا عاشق کرده بود حالا مرا به جلو می خواند . بعد از لحظاتی عملیات با صدای انفجاری آغاز شد بچه ها با شجاعت تمام به دشمن مسلح و آماده حمله کردند . دشمن را از پای درآوردیم ، منطقه به تصرف ما درآمد ، بیسیم ها روشن شد و صدای فرمانده گردان آمد و ندا می داد (جاری ، جاری ، حسن) – باز هم گفت : (جاری ، جاری ، حسن) اگر صدای مرا میشنوی جواب بده . همه منتظر بودیم هیچ صدایی از شهید جاری نمی آمد و بعد بچه ها خبر دادند که جاری در معبر شهید شده است . بعد از اتمام عملیات به اردوگاه که آمدیم نوشته ای که به یکی از بچه ها داده بود را باز کردیم که اینطور نوشته بود : « خداوند مرا طلبیده من در این عملیات حتما شهید می شوم و هرگز باز نمی گردم » . راوی :علی قربانی هدیه به شهدا صلوات 💚 ۵