http://uupload.ir/files/ykli_00004.jpg
با مانی یا با اونا
راوی :فتح الله آبروشن
ابوالقاسم دهدارپورتعریف می کرد: روزی در هور هلیکوپتر عراقی ظاهر شد و در روی پاسگاه با شناسایی موقعیت آن آماده شلیک به سمت آن شد ، رفتم پشت دوشکا و به سمتش شروع به رگبار نموده ولی هرچه شلیک کرد م از رو نمی رفت .
گفتم : خدایا تو با مانی یا با اونا (خدایا تو با ما هستی یا با دشمن ما) ؛ در همان لحظه موشک هلیکوپتر به سنگر دوشیکا اصابت کرده و من پنج-شش متر به بیرون پرتاب شدم ، همه فکر کردند که شهید شدم ؛ ولی وقتی بلند شدم و همه دیدند سالم هستم تعجب کردند .
از آن موقع به بعد حاج آقا بسطامی روحانی عارفی که از بسطام نیشابور همراه و همگام رزمندگان در خطوط عملیاتی و در پاسگاه های هور شرکت داشت به شوخی می گفتند : هرکسی می خواهد تیر و ترکش نخورد کنار ابوالقاسم بماند.
سرانجام ابوالقاسم دهدارپور در عملیات کربلای 5 در جاده شهید صفوی بر اثر بمباران شیمیایی دشمن به آرزوی خود رسیده و به شهادت رسید.
#ابوالقاسم_دهدارپور
#خاطرات_دفاع_مقدس
درود🌸🌸🌸 یاد وخاطره شهید ابوالقاسم دهدارپور گرامی باد.درنقاهتگاه آنقدر آثارشیمیایی بر بدن وصورت بچه ها اثر گذاشته
#خاطرات_دفاع_مقدس
نشستم روبه رویش. زانوهایش را جمع کرد توی سینه اش. قمقمه ی آب را آوردم، نگاه کرد، زل زده بود به غروب. از لب هایش آرام آرام قطره های خون سر می خورد زیر گلویش. گفتم: «بخور دیگه» قسمت این جوری بوده حالا فقط تو از آن گروه زنده موندی، نباید تا ابد آب بخوری؟
بغضش ترکید، اشک هایش راه افتاد. بریده بریده گفت: «آب آب آب، نمی دونی چه قدر از شنیدن اسمش حالم به هم می خورد چی می گی تو؟» آب بخورم برای چی؟ همه ی دوستانم تشنه شهید شدند. آب دیگه به چه دردی می خوره؟ آب فقط اون موقع مزه داشت که همه با هم بودیم. آب اون جا آب بود، به درد می خورد، چه جوری من آب بخورم تک و تنها..
(بیاد لبهای خشک #شهیدحججی)
🌺💐🌸🌼🌸💐🌺
#خاطرات_دفاع_مقدس
👇تکلیف منو روشن کنید👇
یادم می آید یک #مجروحی داشتیم که از ناحیه شکم #آسیب دیده بود، بنده خدا را تازه عمل کرده بودند و برای جلوگیری از #عفونت از طریق #آنژیوکت به وی هر شش ساعت آنتی بیوتیک #تزریق می کردیم
یک روز اول صبح یکبار برای #تزریق دارو رفتم #دارو را داخل آنژیوکت تزریق کردم کمی درد داشت یک #مسکن هم بهش دادم و دیدم پایه سرم پایین است
آن را بالا کشیدم و رفتم دو ساعت بعد اومدم بهش سر زدم،
یه نگاه به #سرمش کردم دیدم سرم به سختی #پمپ می شود و باز سرم را در قسمت بالای پایه سرم آویزان کردم.
خلاصه آن روز تا پایان #شیفت بیش از ۱۲ بار سرم را به بالاترین قسمت پایه نصب کردم دفعه آخر که مراجعه کردم خواستم جابه جا کنم که برادر #مجروح بی حوصله و یک کم عصبانی به من نگاه کرد وگفت :
خواهر تورا به #خدا این پایه سرم را طوری تنظیم کنید که #همکارتان که قدشان کوتاه است نیز بتوانند کارشان را انجام دهند و دچار مشکل نشوند ، از #صبح تا حالا شما می آیید و سرم را بالا نصب می کنید و آن بنده خدا با زحمت زیاد پایه سرم را پایین می آورد #تکلیف منو روشن کنید.
🌺💐🌸🌼🌸💐🌺
🌸🌼🌸💐🌺
حاج همت تازه رسيده بود دوكوهه، ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود. جلسه داشتيم.
همراهش گفت: «حاجي هنوز شام نخورده، قبل از اينكه جلسه شروع بشه، اگه غذايي چيزي دارين، بيارين تا حاجي بخوره.»
رفتم و دو تا بشقاب باقالي پلو با دو تا قوطي تن ماهي آوردم و گذاشتم جلوي حاجي و دوستش.
حاجي همينطور كه صحبت ميكرد، مشغول خوردن غذا شد.
لقمه اول را كه ميخواست در دهانش بگذارد، پرسيد: «بسيجي ها شام چي داشتن؟»
گفتم: «از همينا.»
گفت: «همين غذا كه آوردي جلوي من؟»
گفتم: «بله، همين غذا.»
گفت: «تن ماهي هم داشتند؟»
گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون تن ماهي بديم.»
تا اين را گفتم، لقمه را زمين گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهي بدين.»
گفتم: «حاجي جان! به خدا قسم فردا به همه تن ميديم.»
گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر مي خورم.»
هرچه اصرار كردم، فايده اي نداشت و او آن شب همان باقالي پلو را خورد.
کتاب تا زلال شکوفایی
هدیه به شهدا صلوات 💚
#صلوات #شهید_همت #شهید_ابراهیم_همت #شهادت #خاطرات_دفاع_مقدس #خاطرات_جبهه #شهدا_زنده_اند #شهیدان_ایران #شهید #دفاع_مقدس #جبهه #اسلام #شهیدهمت #صلوات #خدا #دوکوهه
از کنار چادر فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء می گذشتم ، شهید جان محمد جاری را درون چادر دیدم تنها نشسته بود وارد چادر شدم .
پس از سلام و احوال پرسی سؤال کردم : تنها نشسته ای ! گفت : بله ، علی تنها وسائلی که به همراه دارم همین یک کوله پشتی است می خواهم این وسائل را هم بین بچه ها تقسیم کنم چون دیگر نیازی به وسائل ندارم ، اگر خدا قسمت کند این آخرین عملیات من است و از جمع شما جدا می شوم . بعد در کوله پشتی را باز کرد و لباس های خود را برای بچه ها کنار گذاشت .
بعد از آن روز لحظه به لحظه او را زیر نظر داشتم ، تمام اعمال او حاکی از رفتن او بود مطمئن شده بودم در این عملیات شهید می شود . تا اینکه شب عملیات فرا رسید ، همدیگر را در آغوش کشیدیم و به من قول داد که در آخرت مرا شفاعت کند . به بچه ها گفته بودم که بچه ها ، این آخرین وداع با او است ، او حتماً شهید می شود . به همین خاطر شب عملیات بچه ها دور او حلقه زده بودند . یکی از بچه ها خیلی سماجت به خرج می داد شهید جاری با دست خط مبارک خود روی کاغذ چیزی نوشت و به او داد ، اما از او قول گرفت تا بعد از عملیات آن را باز نکند
وقتی وارد آب اروند شدیم در انتهای ستون کنار هم بودیم . به موانع دشمن که رسیدیم او به من گفت : علی وقت آن رسید که به جلوی نیروها بروم به او اصرار کردم و گفتم تو باید نیروها را رهبری کنی ، اما او گفت : علی همان چیزی که قبل از عملیات مرا عاشق کرده بود حالا مرا به جلو می خواند .
بعد از لحظاتی عملیات با صدای انفجاری آغاز شد بچه ها با شجاعت تمام به دشمن مسلح و آماده حمله کردند .
دشمن را از پای درآوردیم ، منطقه به تصرف ما درآمد ، بیسیم ها روشن شد و صدای فرمانده گردان آمد و ندا می داد (جاری ، جاری ، حسن) – باز هم گفت : (جاری ، جاری ، حسن) اگر صدای مرا میشنوی جواب بده . همه منتظر بودیم هیچ صدایی از شهید جاری نمی آمد و بعد بچه ها خبر دادند که جاری در معبر شهید شده است .
بعد از اتمام عملیات به اردوگاه که آمدیم نوشته ای که به یکی از بچه ها داده بود را باز کردیم که اینطور نوشته بود : « خداوند مرا طلبیده من در این عملیات حتما شهید می شوم و هرگز باز نمی گردم » .
راوی :علی قربانی
هدیه به شهدا صلوات 💚
#شهید #شهید_جاری #شهادت #دفاع_مقدس #اردوگاه #جنگ #ایران #شهادت #خاطره #خاطرات_دفاع_مقدس #شهدا_زنده_اند #شهدای_ایران #شهدای_گمنام #زندگینامه #عملیات_کربلای_۵