eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
من و تو رود شديم و جدا شديم از هم من و تو كوه شديم و نمى رسيم به هم 🖋 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_161 فرزام از سکوت پارمیدا استفاده کرد و ادامه داد -- من وتو حتی
_پارميس از تاکسی پياده شدم و با چشای گريون خودمو به نزديکی خونه رسوندم روبه روی خونه وايستادم ،،، حرفای پارميدا مدام توی ذهنم مرور ميشد -- من وتو قبلا چه رابطه ی عاشقانه ای باهم داشتيم با هربار یادآوریش اشکام پشت سرهم گونه مو نوازش ميکردن آخه چه رابطه ای باهم داشتن ؟؟ اين چرت و پرتا چي بود که پارمیدا میگفت ؟؟؟ با صدای ترمز گرفتن یه ماشین ودرد بدی که توی پام پیچید به خودم اومدم ... يه پسرجوون از ماشين پياده شد و به سمتم اومد و شروع کرد به عذرخواهی کردن -- خيلی عذر ميخوام چيزيتون نشد ؟؟؟؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم که پسرجوون با ترسی که توی صداش بود گفت -- ميخواييد ببرمتون بيمارستان ؟؟؟ -- نه خوبم -- آخه داريد گريه ميکنيد !!! -- نه به خاطر اون نيست به خاطر زخم درونمه -- به هر حال مجددا عذرميخوام پارميس خانم با شنیدن اسمم از زبونش با تعجب نگاش کردم و گفتم -- شما اسم منو از کجا ميدونيد ؟؟؟؟ سری تکون داد و گفت -- ببخشید من مهرانم برادر ليلی .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_162 _پارميس از تاکسی پياده شدم و با چشای گريون خودمو به نزديکی
باتعجب نگاش کردم ،،، برادر لیلی از کجا منو میشناسه .‌‌‌‌... با يه دستم پامو که درد ميکرد گرفته بودم و با دستم ديگه ام اشکامو پاک کردم که ادامه داد -- ليلی خونه ست ؟؟؟ نگامو به درِ خونه دادم و سری تکون دادم وگفتم -- نه اما الان مياد يه مکث کوتاهی کردم و با تعجبی که توی وجودم افتاده بود ادامه دادم -- چرا من شمارو قبلا نديدم اما شما منو ميشناسيد ؟؟؟ انگار حواسش نبود که گفت -- من تورو سالهاست که ميشناسم اخمی کردم و با تعجبی که توی لحنم بود گفتم -- متوجه منظورتون نمیشم جوابی بهم نداد که منم از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم -- درضمن من شمارو حتی تو مراسمی که خواهرتون راه انداخت نديدم -- آره چون وقتی رسيدم بلافاصله رفتم پيش بابام ،، بعدش سريع برگشتم .... اينجا کاری نداشتم که بخوام بمونم اما اين دفعه بدون گرفتن جواب سوالام هيچ جا نميرم با صدای آرومی لب زدم -- پس اين دفعه کار ليلی تمومه مهران چشاشو ریز کرد و گفت -- ببخشید چيزی گفتيد ؟؟؟ نمیدونستم چی بگم بهتره بحث رو عوض کنم ،، با گنگی که توی صدام بود گفتم -- نه بفرماييد داخل -- نه همين جا منتظر ميمونم خواستم برم سمت خونه که با صداش سرجام خشکم زد -- راستی نگفتيد زخم درونتون چيه ؟؟؟؟ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت207 صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می
🌻✨ ✨ دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد. سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم. زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند. توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم. صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند. از جوی ها به جای آب، خونابه روان است. خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند. کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد. حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند. خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند. با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم. عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند. نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود. عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند. هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم. در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم. باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد. یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده. دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه. مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند. با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم. بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد. زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند! با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند. چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند. حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد. خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم. دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد. صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم. توی صف هر کسی چیزی می گوید. یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود. دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند. نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم. با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم. آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپرده‌ی مردم می شوم. صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم. هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند. صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم. با لکنت می پرسم:« اِمم... شما کی هستین؟» همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد. بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد: _سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است. با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد. انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد. دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم. دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است. مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:« ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه. گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم.» در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم: _خواهش می کنم. دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم. دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضی‌ام خلوت کنم. پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم. بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم. بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشم‌شان پاکت را باز می کنم. یک کاغذ است و یک عکس! اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم. تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت208 دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد. سکوت
🌻✨ ✨ عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفته اند. فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است. چقدر به مرتضی غبطه می خورم که امام را در حالی که فاصله سه متری میان آن‌ها است، میبیند. نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمی دارم. از کم بودن اش ناراحت می شوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم. _این عکس تقدیم به همسر عزیزم. اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان. به امید دیدار... پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته. روی نامه دست می کشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر می کشد. با صدای گریه‌ی بچه ها از اتاق بیرون می پرم. محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را می کشد و زینب هم جیغ می کشد و گریه می کند. سریع جلو می روم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم می کنم. بعد شکلات را به محمد می دهم و زینب را در آغوش می کشم. به آشپزخانه می روم و شکلاتی به دستش می دهم‌. صورتش به سرخی می زند و گاهی نق نق می کند. دست شان را می گیرم و باهم به حیاط می رویم. فرشی پهن می کنم و اسباب بازی هایشان را رویش می ریزم. هم آن ها سرگرم هستند و هم من به کارم می رسم. دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار می کشم. همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم‌. صدای بستن لنگه‌ی در، خودش را به گوشم می رساند. کفگیر را رها می کنم و چند قدمی به طرف حیاط برمی دارم که دایی سراسیمه در حالی که خنده‌ی روی لبش در حال کش آمدن است، می گوید: _ریحانه‌ی دایی؟ کجایی قربونت؟ گوش هایم در حیرت می مانند. تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آن قدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد! _چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟ در حالی که روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمی گنجد، توضیح می دهد: _چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟ به طاقچه اشاره می کنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش می روم. دایی رادیو را برمی دارد و موج هایش را بالا و پایین می کند. صدای مردی از پشت رادیو می آید که می گوید: _هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم. شاه ایران را به مقصد مصر ترک می کند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتی‌ست. دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم می نوازد: _شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد. ناباورانه به دایی خیره می شوم. _شاه؟ رفت؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت. تیتر روزنامه ها رو دیدی؟ بعد روزنامه ای را رو به رویم می گیرد که بزرگ نوشته شده:« شاه فرار کرد!» بعدی هم چاپ کرده است که:«شاه رفت!» توی شوک عظیمی فرو رفته ام. نفس هایم عمیق می شود و بریده بریده می پرسم: _یعنی... واقعا رفت؟ دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش می کند و فریاد شادی سر می دهد. آن قدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمی شوم. یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم می گویم جایشان در این لحظات خالیست. دایی به من می گوید حاضر شوم و به خیابان برویم. لباس های بچه ها را به دایی می دهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی می پوشم‌. چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون می رویم. در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند. به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم. یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود می کند. جوان ها عکس شاه را وسط خیابان آتش می زنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست. خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند. ندای درود بر خمینی را نقش دل می کنند و با اسپری روی دیوار ها می نویسند شاه رفت و درود بر خمینی. محمد حسین و زینب با این که چیزی نمی فهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند. شیرینی ها که تمام می شود دوباره دو کیلو دیگر میخرم. هیچ وقت فکر نمی کردم پول هایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمی دیدم! کاش میلیون ها پول می داشتم و خرج این شادی می کردم. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_163 باتعجب نگاش کردم ،،، برادر لیلی از کجا منو میشناسه .‌‌‌‌...
با شنیدن این حرفش لب پایینیمو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش و بالحن نگرونی گفتم -- هيچی اگه ميشه فراموشش کنيد و ديگه دراين موردحرفی نزنيد مهران با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت -- انگار غريبه بوديم بهتر دردودل ميکرديد ... درضمن يادتون نره زندگی يه دروغ بزرگه با شنیدن جمله آخرش ياد يکی از فالوورام توی اینستا افتادم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و سوالی گفتم -- نکنه شما اون فالوور پنهونی من هستيد ؟؟؟؟ مهران رفت سمت ماشينش و با صدای نستا بلندی گفت -- از اولين ديدارمون خوشحال شدم باصدای بلندی گفتم -- کجا ؟؟؟ -- جايی نميرم اينجا منتظر خواهرم ميمونم دیگه جوابی بهش ندادم و رفتم سمت خونه اینم یه پا دیوونه است برا خودش رمزی حرف ميزنه ،،، شاسی آيفون رو فشار دادم بعد از يه مدت درو باز شد و رفتم توی حياط ... مامان با قدم های تندی به استقبالم اومد و وقتی دید که تنهام سوالی پرسید -- پس پارميداکجاست ؟؟؟ سری تکون دادم و گفتم -- دارن ميان با مامان رفتیم سمت درِ ورودی سالن و رفتیم داخل ،،، مرسانا انگار که صدای منو شنيده بود و سريع خودشو به من رسوند و با خوشحالی که توی صداش بود گفت -- آخ جون پاميس جون اومد .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_164 با شنیدن این حرفش لب پایینیمو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش و
بادیدن خوشحالیش مقابلش روی زمین زانو زدم و منتظر موندم که بپره توی بغلم ... مرسانا خودشو توی بغلم انداخت و با لحن بچگونه و بامزه اش گفت -- توشيتو ميدی ؟؟ روی گونشو بوسیدم و با لبخند گفتم -- چراکه نه مرسانا گوشيو ازم گرفت و گفت -- بلم تو اتاقت ؟؟؟ -- آره عزیزم برو بدو بدو از پله ها رفت بالا ،، يه نگاه به تلويزیون انداختم که باز بود و دلارام جلوش نشسته بود ،،، همچين لم داده بود که انگار خونه خودش بود زن عموهم تو آشبزخونه داشت به مامان کمک ميکرد رفتم سمت تلويزیون و با کنایه ای که توی صدام بود گفتم -- عزيزم چيزی لازم نداری ؟؟ دلارام نگاهشو از تلويزیون روبه روش گرفت و به من داد و با خونسردی که توی صداش بود گفت -- اگه داری تيکه ميندازی بذار بهت بگم که من سرصبحی رفتم بيمارستان اما اون عروس ديوونتون يهو اومد منو انداخت بيرون توذهنم حرفای گذشته رو مرور کردم یاد روزی افتادم که بهم گفت -- اگه من دلارام نميذازم با فرزام ازدواج کنی با یادآوری این حرف سرمو تکون دادم و با خودم گفتم صبح رفته بيمارستان و پارميدارو پرکرده که اینطوری مانع رسیدن من به فرزام بشه ..... سر تاسفی براش تکون دادم و با صورت عصبی رفتم سمتش و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم -- تو اون چرت و پرتارو گفتی مگه نه ؟؟؟ دلارام اخمی کرد و گفت -- چی ميگی ؟؟؟ چرا مثل ديوونه ها نگام ميکنی ؟؟؟ از حرف زدنش معلوم بود که میخواست منو بپیچونه دستامو دور گردنش گذاشتم و محکم فشار دادم‌و حلقه دستامو تنگ تر کردم .... دلارام که دید خیلی جدیم شروع کرد به دست و پا زدن و کمک خواستن .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت209 عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشا
🌻✨ ✨ کمی بعد سخنان آقا جوانه‌ی امید مان را آبیاری می کند. هزاران بار آرزو می کنم کاش مرتضی هم طعم این شادی را می چشید. رهنمود های امام مبنی بر مدارا با نیروهای به ملت پیوسته و ادامه دادن شعار های انقلابی است. خیلی ها که طرف شاه هستند به مردم می گویند شاه برمی گردد و این سفر مثل تمام سفرهای تفریحی است. هر روز تعداد زیادی زندانی آزاد می کنند و گاهی بچه ها را به همسایه می سپرم تا خبری از مرتضی یا آقاجان بگیرم. دلم برای مادر تنگ شده و با یادآوری سه سال دوری قلبم فشرده می شود. دوست دارم باری دیگر طعم روز های خوش را بچشیم. شوخی های آقاجان و دایی زیر زبان مان مزه کند. دره گز را بتوانم باز هم ببینم، توی کوچه های خاکی اش قدم بزنم. کنار رود روان بنشینم و خیال هایم را به دست رود بدهم. هر چه بیشتر فکرش را می کنم، دلتنگ تر می شوم. در راه بازگشت به طرف کیوسک تلفن کشیده می شوم. سکه را می اندازم و شماره‌ی خانه را می گیرم. صدای بوق ها و ضربان قلبم یکی می شود. نفسم را در سینه حبس می کنم که صدای مادر توی گوشم می پیچد. نوای او تبدیل به بغض کهنه ای می شود و اشک هایم جاری... دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای ناله هایم را نشنود. صدایش شکسته شده! انگار دیگر آن زهرا خانم قدیم نیست. دلم برای غرغر کردن ها و سفارشاتش تنگ شده. میان دو راهی حرف زدن و نزدن هستم که دل را به دریا می زنم و با لحن بغض آلودی می گویم: _سلام. صدایی از پشت تلفن نمی آید. دوباره می گویم:«سلام مامان!» یکهو صدای لیلا می آید که داد می زند: _عه، چیشد مامان؟ کیه؟ دلم شور می زند و همه‌اش مادر را صدا می زنم. صدای بوق مشغولی توی سرم می پیچد و حالم را بارانی تر می کند. تلفن را به سر جایش برمی گردانم. پاهایم تحمل مرا ندارند. دستانم را به شیشه های کیوسک می گیرم و به سختی خودم را بیرون می کشم. اشک امانم نمی دهد. نگاه های خیابان به من و گریه ام کشیده می شود اما دست خودم نیست! نمیتوانم همه چیز را درون خودم خفه کنم. تاکسی می گیرم و به خانه برمی گردم. دایی بچه ها را از همسایه گرفته و با آن ها بازی می کند. وقتی مرا با حال نزار در قاب در می بیند به طرفم می آید. سوال پیچم می کند، بی خبری از مرتضی یک طرف و اتفاق امروز طرفی دیگر. همه چیز را برای دایی می گویم. دلداری ام می دهد و می گوید: _خب دایی جان، مامانتم حق داره. میدونی که سابقه سکته هم داشته. _آره. میترسم طوریش شده باشه! دایی چیکار کنم؟ با آرامش خاصی رو به من دلداری می دهد: _اشکال نداره، من میرم بهشون زنگ میزنم. اگه مامانت بود که حرف نمیزنم اما به لیلا میگم. تو نگران نباش، لیلا بهتر میتونه موضوع رو هضم کنه. سری تکان می دهم و حواسم پی بچه ها می رود. برایشان فرنی درست می کنم و با بازی کردن به خوردشان می دهم. دایی وقتی برمی گردد تعریف می کند که مادر غش کرده و کاری با او نشده. بعد ماجرا را برای لیلا گفته و اول او باور نمیکرده که این بی خبری بخاطر چه بوده. دایی می گوید دیگر کسی از من شاکی نیست و فردا می توانم زنگ بزنم. شب که می شود بچه ها را به اتاق می برم و زینب را روی پا تکان می دهم و محمدحسین را کنارم می نشانم و آرام به پشتش می زنم تا بخوابند. خواباندن شان سخت شده و به راحتی نمی خوابند. تا آنها بخوابند از کت و کول می افتم. خیلی آهسته زینب را از روی پاهایم برمی دارم و گوشه ای می گذارم . وقتی به چهره های معصوم شان نگاه می کنم شادی در احوالاتم ذوب می شود. لیوان آبی سر می کشم و کنار بچه ها می خوابم. خواب فردا را می بینم که به مادر زنگ زده ام، با هم کلی حرف زده ایم. توی خواب هستم که دستی مرا تکان می دهد. چشمانم را که باز می کنم قیافه‌ی دایی جلوی صورتم می آید. لبخندی روی لبش نشانده و می گوید: _اذون دادن. سری تکان می دهم و پاورچین از اتاق بیرون می آیم. وضو می گیرم و چادر گلی گلیم را سر می کنم و دستانم را بالای نیت بالا می برم. بعد از نماز دستانم را به دو طرف تکان می دهم. همان طور که تسبیح می چرخانم رو به دایی می گویم:«قبول باشه.» لبخندش پر رنگ می شود: _همچنین. _دایی میشه پیش بچه ها باشین تا من از خونه‌ی همسایه به مامانم زنگ بزنم؟ دستانش را حرکت می دهد. _آره، تازه کلی باهم بازی می کنیم. بعد از صبحانه به خانه‌ی همسایه می روم تا قبل از بیدار شدن بچه ها برگردم. توی دلم انگار رخت می شویند. تقی به در می زنم و همسایه جارو به دست و چادر به کمر در را باز می کند. اجازه می گیرم تا از تلفن شان استفاده کنم. توی اتاق می روم و شماره‌ی خانه را می گیرم. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت210 کمی بعد سخنان آقا جوانه‌ی امید مان را آبیاری می کند. هزاران بار
🌻✨ ✨ گوشه‌ی روسری ام را به بازی می گیرم و دلشوره ام را سر ناخن هایم خالی می کنم. صدای بوق که تمام می شود آوای دلنشین مادر درون گوشم می غلتد. با صدای اشک آلود اش می نالد: _الو مادر! ریحانه خودتی عزیزم؟ اشک از چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد. لبانم را به حرکت در می آورم: _آره مامان خودمم. ریحانه‌ی تو! صدای گریه هایش روحم را می خراشد. _کجا بودی مادر؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟ آقات نامه نوشت ولی جوابشو ندادی. حاج حسن هم یه کلوم خبر سلامتی تو میداد. چند وقتیه اونم غیبش زده! آقات... میدونی ساواک گرفتش؟ میدونی چقدر خونمو تو شیشه کردن؟ با هر کلمه های که می گوید قلبم مچاله می شود. اسم آقاجان را که می آورد گر می گیرم؛ همه اش میترسم چیزی بپرسد. خانم همسایه با نگاه متعجبش به من خیره می شود اما چیزی نمی گوید. اشک هایم را پاک می کنم و لب می زنم: _مامان ببخشید! بخدا نتونستم همش میترسیدم یه بلایی سر شما بیاد. _تو رفتی درس بخونی چطور شد سر ازین کارا در آوردی؟ _چی بگم. حالا اومدم پیشت همه چیزو میگم. فعلا خوشحال باشین که شاه رفت. _باشه ولی زودتر بیا بخدا میترسم... آره ذلیل مرده گورشو گم کرد، بره برنگرده. کمی با او حرف می زنم تا نگرانی اش برطرف شود. وقت خداحافظی بغض گلویم را چنگ می زند و یک تماس دوری سه ساله را نمی تواند جبران کند. قول می دهم که به مشهد برگردم و تلفن را می گذارم‌. همسایه چای می آورد اما تشکر می کنم و می گویم: _دستتون دردنکنه ولی باید برم پیش بچه ها. او هم هر طور صلاح ای می گوید و مرا بدرقه می کند. احساس خوشی دارم، هر چند که دلم میخواست ساعات پای تلفن بنشینم و تنها نفس های مادر را بشنوم. چقدر سخت گذشت این سه سال! وقتی به پل های پشت سرم نگاه می کنم باورم نمی شود این همه راه را من آمده ام! بچه ها را از دایی می گیرم. هنوز از حیاط بیرون نرفته که داد می زند: _ریحانه یه خانمی دم در کارت داره. محمد حسین و زینب را بغل می کنم و پایین پله ها می گذارم تا راه بروند. بعد در را باز می کنم و خانم مومنی را می بینم. با ذوق هم را بغل می گیریم و تبریک می گوییم‌‌. تعارف می کنم و داخل می شود. روی پله ها می نشیند و تعریف می کند: _شوهرم میگه رفته که برنگرده. _آره دیگه برنمی گرده. _راستی شنیدم مردم میخوان به زندان ها حمله کنن و زندانیای سیاسی رو بیارن بیرون. چشمت روشن شه به جمال آقاتون. رخسارم سرخ و سفید می شود. _ممنون. از جا بلند می شوم و آدرس کتاب فروشی را به خانم مومنی می دهم تا اعلامیه جدید بگیرد. بعد هم سفارش می کنم یک نسخه هم برای من بیاورد. چای اش را که می نوشد صبر نمی کند و می رود. با این که فکر می کنم همه چیز به آخر رسیده بچه ها را آماده می کنم تا در تظاهرات بازگشت امام حضور داشته باشیم. بعضی از چهره ها خندان است و شوق بازگشت امام شان را دارد . برخی ها هم چشمان شان را اشک پر کرده و جای عزیزان شان را خالی می بینند. از جمعیت دور می مانم و بچه ها را پایین می گذارم تا راه بروند. کمرم از فرط خستگی و وزن بچه ها خم شده است. دست شان را می گیرم تا گم نشوند. با ذوق فراوان به این طرف و آن طرف نگاه می کنند و قدم های کوچولو شان را برمی دارند. بعد از تظاهرات چشمم به لباس فروشی می افتد که توی ویترین اش چند لباس بچگانه گذاشته. دلم می خواهد آن لباس ها را برای وقتی که پدرشان را می بینند بخرم. داخل مغازه می روم و مثل همیشه صورتی برای زینب و آبی برای محمدحسین. با دیدن شان توی لباس نو ذوق می کنم و قربان صدقه شان می روم. آخرین پول هایم را خرج می کنم ولی نمی توانم از این دو لباس دل بکنم. حساب می کنم و بیرون می آییم. تاکسی می گیرم و سر کوچه پیاده می شویم. همسایه ها توی کوچه نشسته اند به تعریف. یکی شان تعارف می کند تا کنارشان بنشینم اما قبول نمی کنم. از حرف های خانم مومنی جان تازه گرفته ام. دلم می خواهد خانه را برق بیاندازم و همه جا را آبپاشی کنم. چادر به کمر می بندم و همان روز شروع می کنم به تمیزکاری. انگار که برای عید دارم خانه تکانی می کنم! خب حق دارم، بعد از چند ماه فراق محبوبم می آید. چطور بنشینم و کاری نکنم. برای شب کتلت درست می کنم و دایی آخر شب می آید. کتلت ها را برایش گرم می کنم و می گویم که بچه ها از بس شیطونی کرده اند زود خوابیده اند. دایی کمیل قربان صدقه شان می رود. لقمه‌ی اول را که برمی دارد خوب مزه مزه می کند و می گوید: _به به! یعنی خوشبحال مرتضی! این چند سالی که ما زندان بودیم و غذاهای بدمزه بهمون می دادن این داشته دستپخت تو رو میخورده؟
✍پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند: 🔥تنهاترین تنهایی، داشتن همنشین بد است. کسی که همنشین بد دارد گویی اصلا همنشین ندارد و تنهاست، چون همنشین او بدردش نمی‌خورد. 📖بحارالأنوار .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....