eitaa logo
کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
989 دنبال‌کننده
1هزار عکس
386 ویدیو
31 فایل
سنگر فرهنگی | کانال رسمی کانون فرهنگی شهدای فاطمیون🚩 ارتباط با مدیر کانون... : @Sh_n_313 https://t.me/kanon_Fatemiyoun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
️⃣1️⃣ از دفتر خاطرات خاتون📝 شکر من اصلاً به خودم این اجازه را نمی‌دهم که خدای‌ناکرده، شوهرم‌را از کارش منع کنم؛ چون واقعاً زحمت کشیده تا به اینجا رسیده و به کارش عشق و علاقه زیادی هم دارد.🌱🇦🇫💖 ولی زمانی‌که بحث می‌شود که می‌خواهد برود مأموریت، رعشه بدی مرا در برمی‌گیرد؛😬 نکند این آقا برود و مجروح برگردد؛ یا اینکه خدای‌ناکرده طوری شود. چه‌کار کنم؟ منی‌که بعد از بیست سال خدا قسمتم این آقا را کرده و به‌هم رسیدیم، به‌خاطر جنگ نامعلومی، از زندگی و خوشبختی محروم شوم؛ که این تنها دغدغه فکری من است.😕 فقط سی‌وسه روز از آغاز زندگی‌ام می‌گذرد و این‌ساعت به‌خود جرأت دادم حداقل بنویسم؛📝 چون شنونده‌ای ندارم و امیدوارم که خدا و ائمه اطهار(ع) کمک کنند که🤲🏻💖 در زندگی زناشـ👩‍❤️‍👨ـویی‌مان واقعاً بتوانم خوب‌را از بد تشخیص دهم✅❎ و ما برای‌ همدیگر اهمیت لازم‌را قائل باشیم🌱 و برای رفاه همدیگر فداکاری کنیم و از بعضی چیزها بگذریم.💞 ٨٠/١/٢٧ https://t.me/kanon_Fatemiyoun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊تجمع حماسی مردم انقلابی قم در یوم الله نهم دیماه 🔻روز بصیرت و میثاق امت با ولایت 🔹سخنران: آیت الله اراکی ⏱یکشنبه ۹ دی _ ساعت 10 صبح 📌مدرسه مبارکه فیضیه شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان قم
🌹امروز ۹ دی مصادف است با سالروز شهادت: شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌‌‎‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | همسرداری حضرت زهرا سلام الله علیها حجت الاسلام والمسلمین دکتر_رفیعی ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌‌‎‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
️⃣2️⃣ به‌محض اینکه پایم به خانه خودمان رسید، تمام ماندگی‌ها و ناراحتی‌ها فراموشم شد. جایی برای گله‌گزاری نبود. فرصت علی‌رضا کم بود و هرآن منتظر بود که برای افغانستان طلبیده شود. چیزی‌که در این‌چهل روز فهمیده بودم این‌بود که زندگی راحت و آسانی نخواهم داشت. مجال و مایه‌ای برای خرج‌های دل‌بخواهی نبود؛ نه خودم می‌خواستم، نه خودش اجازه می‌داد غیرضرور خرج کنم. به تجملات که اصلاً فکر نمی‌کردیم از این‌که بگذریم، جنگ و ناامنی افغانستان، او را همچنان به منطقه می‌کشاند. هر چند از آنجا برایم حرف نمی‌زد. وقتی پرسیدم کمی از افغانستان و جنگ و روش‌های کاری‌ات بگو: «جواب داد من حرف زیاد دارم. اگر بخواهم حرف‌بزنم حالا‌ حالاها تمام نمی‌شود؛ اما نه وقتش را دارم، نه به‌صلاح می‌دانم». دلخور‌ می‌شدم که:«یعنی من لیاقت ندارم بدانم». سری تکان داد و گفت: «این جوری نگو. ما هر کاری که کردیم و هر اتفاقی‌که افتاده برای کس دیگری بوده. برای خدا. دعا کن که واقعاً همین‌طور باشد. من از تو خیلی توقع دارم بنین». کم‌کم زخم‌های علی‌رضا داشت برایم مکشوف می‌شد. جای ترکش را تشخیص می‌دادم. روی پیشانی، توی سینه، روی زانو، چندتایی هم در کمر، ترکش‌های کمر را وقتی فهمیدم که داشت در جابجایی وسایل کمک می‌کرد. اخم می‌کرد، جوری که همه صورتش به‌هم می‌آمد. بعداً گفت چند ترکش ریز دارد. دوست‌شان هم داشت! خوابم سنگین بود و غذا را می‌سوزاندم. از خودم تعجب می‌کردم؛ من‌که هرروز برای ده‌نفر غذا درست‌می‌کردم، حالا غذای دونفره را می‌سوزاندم. علی‌رضا از سوختن غذا چیزی نمی‌گفت، اما از خواب سنگینم نگران بود. مدام تذکر می‌داد: «هوشیار بخواب. من صبح تا عصر بیرونم. مدام فکروخیال می‌کنم مبادا تو خواب باشی و اتفاقی بیفتد». وابستگی علی‌رضا به خانه، بیش از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. مرد سفر و جنگ حالا عشق را هم تجربه می‌کرد. نه عشق به یک زن را، بلکه عشق به خانه را. یک چهاردیواری امن و گرم که شاید بوی غذاهای رنگین از آن بلند نمی‌شد، اما عطر مهربانی و صداقت داشت. برای علی‌رضا که این ۲۷ سال زندگی یک‌خشت برای خودش نداشت، خانه بهترین جای دنیا بود. برای همین وقتی سرکار نبود، خانه را به هر جایی ترجیح می‌داد. لم می‌داد و کتاب می‌خواند و تخمه می‌شکست و مرا هم در کتاب خواندنش شریک می‌کرد. جوری تخمه می‌شکست که می‌گفتم: «اگر جام‌جهانیِ تخمه باشد تو اول می‌شوی!» کلاً هم عادت‌به‌نشستن‌وتکیه‌دادن نداشت؛ همیشه لم می‌داد. من به شوخی می‌گفتم: «شما توسلی‌ها كلاً غير از لم‌دادن نمی‌توانید جور دیگه بشینید. اگر یک روز چهارزانو بزنی، زمین، خودش تو رو لم می‌دهد». فاصله‌ام با علی‌رضا زیاد بود. به اندازه او قرآن را مسلط نبودم. معلوماتم از جهان و گروه‌ها و جریان‌ها خیلی‌کم بود. حتی درباره جبهه‌های افغانستان به خوبی نمی‌دانستم. به پیشنهاد علی‌رضا رفتم حوزه حضرت زینب(س) که مخصوص مهاجرین بود. ثبت نامم نکردند. مدرک تحصیلی‌ام پایین بود؛ ولی اجازه دادند از بعضی از کلاس‌های‌شان مثل احکام و تفسیر بهره ببرم. کم‌کم داشتم جای خودم‌ را در زندگی یک مجاهد و رزمنده پیدا می‌کردم. نباید اجازه می‌دادم فاصله سنی، بین من و او فاصله بیندازد. درس و بحث‌های حوزه را جدی گرفتم. برای خودم یادداشت برمی‌داشتم. علی‌رضا برایم کتاب می‌آورد و تأکید می‌کرد بخوانم. حتی نماز خواندنم داشت عوض می‌شد. دلم می‌خواست سر نماز، مثل علی‌رضا تواضع کنم. گردنم را به یک طرف کج کنم و شانه‌هایم را بیندازم و با چشم‌هایی که از شدت خشوع سرقنوت بسته‌اند، دعا بخوانم. از خواب صبح بدش می‌آمد. بعد نماز، نه می‌خوابید نه اجازه می‌داد من بخوابم. بین‌الطلوعین را با همه شیرینی خوابش، باید بیدار می‌ماندم. علی‌رضا زیارت عاشورا زمزمه می‌کرد و من قرآن‌ می‌خواندم تا روان‌خوانی‌ام بهتر شود. ازدواج ما با نوروز همراه شده بود و برنامه دید و بازدید ادامه داشت. من هم چون نوعروس بودم، از رفتن به خانه اقوام خوشحال می‌شدم. فراغت بال داشتیم و ساعت‌هایی را که علی‌رضا سرکار نبود، می‌توانستیم به راحتی پر کنیم. ابهت علی‌رضا مایه سرافرازی‌ام بود. همه جا احترامش می‌کردند و برایش به عنوان یک رزمنده و مجاهد ارزش زیادی قائل بودند. این زمان ماه محرم هم فرارسید و علی‌رضا از قیام امام حسین(ع) برایم گپ‌های تازه می‌زد.
📹 مستندات «خاتون و قوماندان»
✨ به دنیای نویسندگی خوش آمدید!✨ آیا علاقه‌مند به نوشتن و خلق داستان‌های جذاب هستید؟ ✍️ به ما بپیوندید و با نویسندگان حرفه‌ای، همفکری کنید و آثار خود را به اشتراک بگذارید. 🖋 کانون نویسندگان در انتظار شماست! 📅 ثبت‌نام هم‌اکنون آغاز شد! از ۱۵ دی ماه لغایت ۱ بهمن ماه فرصت دارید تا ثبت نام کنید! برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام، با ما تماس بگیرید: 📞۰۹۹۱۴۹۹۶۰۵۲ @nevisandegan_missfatemi ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌‌‎‌‎‎
1.27M
اگه بچه ت زیادی مضطرب هست این آموزش رو تا آخر گوش کن👌🏻 و بفرست برای مامانای عزیز😍 ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌‌‎‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
️⃣2️⃣ خرداد ماه ۱۳۸۰ اولین سفر دونفره‌مان را برای‌شرکت در مراسم ارتحال امام(ره) رفتیم. چند اتوبوس بودیم. گرمای خرداد در اتوبوس بدون کولر، آزار دهنده بود. علی‌رضا مدام آب‌یخ طلب می‌کرد. راه به راه پیاده می‌شد و آبمیوه و ساندیس می‌گرفت. به من هم می‌گفت: «بنوش...» کمتر پیش من می‌نشست. مدام بین صندلی‌ها جابه‌جا می‌شد و حال و احوال می‌کرد: «به خیر هستید؟! جانتان جور است؟! جور باشید». می‌گفت: «اهل اتوبوس مرا شناس دارند. درست نیست همه‌اش پهلوی تو بنشینم و مثل بعضی تازه عروس و دامادها، سر در گوش‌هم پچ‌پچ کنیم». به علی‌رضا گفتم: «چه توفیق پربرکتی داریم. سفر ماه‌عسل‌مان زیارت مرقد امام(ره) شد». خنده‌ای کرد و گفت: «ممنونِ توام که این‌طور قصه می‌کنی‌. این گپِ تو مرا مسرورتر می‌کند از انتخابی‌که داشتم و درخانه پدرت به دخترطلب آمدم. همیشه همین جور باش.» از تهران یک سفر به قم هم رفتیم تا برای‌اولین‌بار خِیل توسلی‌هارا ملاقات کنم. همه‌شان با چنان محبتی ما را پذیرا شدند که خستگی سفر را از خاطر ما گرفتند. عزت خدمت‌شان از صمیم دل بود و از اینکه علی‌رضا توسلی صاحب زن و زندگی شده بود، مدام خدا را شکر می‌گفتند. فهمیدم احترام‌شان به این جوان، زیاد است و او را بسیار قبول دارند. من به گفته علی‌رضا باید خودم را درحد همسر علی‌رضا توسلی نشان‌می‌دادم. در برگشت، از جاده شمال آمدیم. کنار دریا عکس گرفتیم. علی‌رضا پشت عکس نوشت: دریای چشمان قشنگ تو چه زیباست جایی‌که باید دل به دریا زد همین جاست. 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
📹 مستندات «خاتون و قوماندان»
السلام عليك ايها الكفيل.. تو پرچمی از غم هستی که بر بام من افراشته است عباس، تو صاحب نبض قلب و غم روح من هستی زندگی می گذرد و من وقتم را با ناراحتی از تو می گذرانم پناه و زخم من به تو ختم می شود 💔 ياناصر المستضعفين مدد ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻 ‎‌‌‎‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
️⃣2️⃣ شش ماه گذشت. علی‌رضا صحبتی از سفر نکرد. خیالم جمع شده بود که احتمالاً سفرهایش تمام شده. دلم می‌خواست سر از کارش در بیاورم. این چه‌کاری است‌که صبح می‌رود و ظهر بر می‌گردد. برای‌من که پدرم و دیگر مردان فامیل‌را دیده بودم که چگونه به‌سختی کار می‌کنند و خسته و مانده سرغروب بر می‌گردند، کار علی‌رضا عجیب بود. برای همه فامیل عجیب بود. نداشتیم که یک افغانستانی، اداری برود سرکار و برگردد. تمیز برود و تمیز بیاید. مردان افغانستانی هیچ‌وقت دست‌شان خالی نیست، یا دستمال و دَسترخوان(سفره) نان‌شان‌را به دست دارند یا کلنگ‌وتیشه‌بنّایی⚒️ یا ماله و چکش و تیغه گچ‌کاری. علی‌رضا با کت‌وشلوار می‌رفت، با کت‌وشلوار می‌آمد. اتو کشیده و مرتب. اگر میل‌داشت جلیقه‌خبرنگاری می‌پوشید تا از جیب‌های فراوانش بهره ببرد. مرخصی‌اش در اولین سال زندگی‌مان شش ماه شد. از آن سختی‌ای که مرا ترسانده بود خبری نشد. به‌قول‌خودش مثل خاتون‌ها زندگی‌می‌کردم. از همه بهتر، به اندازه آن دو ماه پُر از فشار و نگرانی و بی‌خوابی، فرصت داشتم با او حرف بزنم. پاییز سال ۸۰ صدایش آمد که: «حاج خاتون! بیا که باید تَیارم(آماده‌) کنی بروم سفر!» رخصتی(تعطیلات) تمام شده بود. مأموریت هم طبق گفته خودش چند ماه طول می‌کشید. کار جنگ بود و خبر نمی‌کرد کی برخواهد گشت. سفر جنگ، بدترین سفری است که یک مرد می‌رود. فقط رفتنش دست خودش است. از لحظه‌ای که از شهر خودش بیرون می‌رود، دیگر باید دل برید و برگشتن و دیدار دوباره را باید هر روز آرزو کرد و دعا خواند. علی‌رضا مرد سفر بود. سفر جنگ. همه داروندار علی‌رضا یک‌بَکس(چمدان) بود و چند دست لباس زمستانی و یک دفترچه کوچک تلفن. شماره‌رجب‌را هم داخل‌همان‌دفترچه نوشتم. نزدیک‌ترین همسایه‌ای‌که تلفن‌داشت او بود. اجازه گرفته بودیم که تلفن رجب را به دوستان و قومان(نزدیکان) بدهیم. هوای پاییز، در کوه‌های افغانستان به زمستان تنه می‌زد. تصویر مجاهدینی را که در کوهستان‌ها سر و صورتشان را شال‌پیچ کرده بودند و گونه‌هایشان از شدت سرما، سرخ شده و خشکی زده بود، دیده بودم علی‌رضا هم اوایل که آمد خواستگاری، اثرات سرمازدگی روی پوست صورت و دست‌هایش بود. چمدان سفرهای زمستانی سنگین‌تر است.🧳 نیت کردم چهارشنبه‌ها را حرم باشم. برای علی‌رضا دعا می‌کردم و این‌که خدا بهمان اولادی بدهد. در فرهنگ‌ما زمان طولانی بدون‌بچه، خوب نیست. بعداز مدتی همه‌منتظر شنیدن خبر یک‌بچه هستند. با اینکه تازه ازدواج کرده بودیم، در چشم‌های قوم و همسایه می‌خواندم که «چه خبر از بچه؟» در محل‌ما جلسات‌هفتگی قرآن برگزار می‌شد. به سفارش علی‌رضا همین جلسات‌ را هم ادامه دادم به نیت اینکه تجوید و قرائتم تقویت شود. خودش قرآن را به حدی بدون غلط می‌خواند که‌برایم آرزو شده‌بود یک‌جا غلطش‌را بگیرم. در محضر قرآن دعا می‌کردم مسافرم به سلامت برگردد و خدا به هر سیاه‌سر یک دامن تر بدهد. (به هر زن آرزومند یک فرزند عطا کند.) وقتم را با کمک کردن به مادرم پُر می‌کردم. از این‌که می‌دیدم خواهرهایم به هر بهانه‌ای یاد علی‌رضا می‌کنند، حس غرور پیدا می‌کردم. اگر کَشکَو🍜 می‌خوردیم، راضیه می‌گفت: «یاد آقا میرزا به خیر. چقدر کشکو دوست داشت». اگر سریال مورد علاقه علی‌رضا را می‌دیدیم، مرجان می‌گفت: «یاد آقا میرزا به خیر، سریالی که دوست دارد پخش می‌شود». هنوز یک‌سال نشده بود که علی‌رضای بیگانه جای خودش‌را درجمع‌خانواده‌ما باز کرده بود.
تصاویری از شهید ابوحامد در جبهه‌های جنگ افغانستان در مقابل متجاوزان شوروی و کوردلان جاهل طالبانی ┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄ 🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون 🆔@kanon_fatemiyoun 🔺فاطمیون‌سرآمدشهادت‌وسرافرازی 🔻