🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت9🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️
به سمت کیسه های خرید کنارمغازه رفت وباصدای بلندی گفت
_بابا کدوم ازاین سفارش ها برای آقای منتظری
اقای حیدری جلو اومد
_این دو تاس. خودت میخوای ببری
منرو با دست نشون داد
_نه این دخترخانم اومدن دنبال سفارششون
اقای حیدری نگاهم کرد که فوری سلام کردم جوابم روداد
_ کیسه ها سنگینه تنهای اذیت میشی. مازیار تاجلوی درخونه براشون ببر
_ممنونخودم میبرم
_سنگینه بابا نمیتونی.
مازیار به طرف صندوق رفت کاغذی رو توب جیبش گذاشت کیسه های خرید روبرداشت به در مغازه اشاره کرد بالبخند گفت
_بفرمایید شما من خریدهارومیارم.
پامون رو از در بیرون گذاشتیم انگار یخش وا رفت
_خیلی سنگینن
_ببخشید زحمتتون دادم
با لحن خاصیرگفت
_زحمت چی؟ واسه شما کارکردن رحمته.
ناخواسته لبخند روی صورتمنشست و ادامه داد
_همین که با یه خانم زیبا همقدم شدم برامکافیه.
با ناز پرسیدم
_واقعا به نظرتون من زیبام؟
خندهی صدا داری کرد
_دیگه شکست نفسی نکن. مثل فرشته ها میمونی
از تعریفش حسابی ذوق کردم.
_فکر کنم اسمت پریا ست. درسته؟
نگاهی بهش انداختم و با سر تایید کردم
_پریا خانم شما تو خونتون آینه دارید
از حرفش خندهم گرفت
_معلومه که داریم
_پس امروز به جای من تو آینه به خودتوننگاه کنید.
صدای خندهم بالا تر رفت.
_چشم نگاه میکنم.
جلوی در کیسه ها رو زمین گذاشت.
_چه دختر حرف گوش کنی.
دستتوی جیبش کرد و کاغدی رو بیرون آورد و سمتم گرفت
_میتونم از این خانم زیبا درخواست کنمشمارهی من رو داشته باشه.
با ناز کاغذ رو ازش گرفتم.
_بله. فقط من فعلا به خاطر درس و مدرسه گوشی ندارم.
_همین که ازم قبول کردی خوشحال شدم.
چشمکی زد
_راه باز شد برای آشنایی بیشتر
اینرو گفت و از کنارم رد شد.
🍁🍃
🍁🍃
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت8 گذر ازطوفان✨ لباسم رو عوض کردم و موهام رو جمع کردم از اتاق ب
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت9
گذر از طوفان✨
سیخ های کباب رو آماده کردم روی سینی بزرگی که نازبانو باکلی ادا واصول جلوی دستم گذاشته بود گذاشتم
_نمیخواد ببری داخل حیاط الان داداش میاد برمیداره میبره داخل حیاط اگر گریه و زاری های الکیت تموم شده سالاد وکاسه هارو بیار بیا داخل حیاط
پوزخندی زدم
_توی الکی آبغوره میگیری فیلم بازی میکنی بعد به من میگی بابام هم خوب شناختت ولی دیگه گرفتار شده
باحرص وجوش نگاه چپ چپی بهم انداخت
_تا چند وقت پیش بلد نبودی حرف بزنی حالا برای من دم در آوردی میری پیش اون دختره خیره سر کلاس حاضر و جوابی برات بزاره وقتی کاری کردم جرات نکنه از این کوچه رد بشه میفهمه باید پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه
چند قدم جلو تر رفتم باصدای آروم وشمرده شمرده گفتم
_جرات داری به پریسا یاخانواده ش حرفی بزن اون وقت شرح حال تموم اذیت کردن ها و بدجنسی هات رو کف دست عمه وخاله میزارم وقتی اونا بفهمن کل خانواده میفهمن اون وقت دیگه اشک ریختن مظلوم نمایت هم کاری برات نمیکنه مجبور میشی جمع کنی بری خونه بابات
با عصبانیت وسط حرفم پرید
_فکر نکن امروز بابات طرفت رو گرفت کار خیلی مهمی کردی حاجی مثل موم عسل تو کف دست خودمه بخوای با زندگی خودم وبچه هام بازی کنی اول دودش میره توی چشم بابات پس حواست به کارات وحرف هات باشه
از تهدید کردنش یهوی ترس و دلهره به دلم سرا زیر شد ولی سعی کردم خونسرد و آروم باشم بی اهمیت به حرفش از کنارش رد شدم ظرف سالاد و کاسه ها رو روی سینی چیدم سینی رو برداشتم از آشپزخونه بیرون رفتم
دختر خلیل با دیدنم جلو اومد
_به عمه گفتم بیام کمکت گفت کاری نیست بشینم پیش بابا اینا
بابا از شنیدن حرف معصومه تعجب کرد وناراحت سرش رو پایین انداخت و دوباره مشغول باد زدن زغال ها شد
سینی رو روی زمین گذاشتم مشغول پرکردن کاسه ها شدم معصومه قاشق وکاسه ای برداشت شروع به کمک کردن کرد باصدای آرومی گفت
_ترانه یه چیزی ازت پرسم ناراحت نمیشی ؟
سرم رو بلند کردم
–بستگی داره به حرفت که ناراحت کننده باشه یانه
_تو عمه رو اذیت میکنی؟
جاخوردم قاشق رو توی ظرف سالاد گذاشتم
_من اذیتش میکنم؟!
_طوری که پیش بابا و عمو تعریف میکرد خیلی باهاش لج میکنی چند باری هم خواستی کتکش بزنی
با هرکلمه ای که میگفت باعث میشد دهنم بازتر وچشم هام گرد تر بشه
معصومه دستم رو گرفت آروم کنار گوشم زمزمه کرد
–تو رو خدا نگی من حرفی زدم به بابام بگه بیچاره میشم ،من و مامان حرفش رو باور نکردیم مامانم گفت خدا به داد ترانه برسه معلوم نیست ناز بانو چه خوابی براش دیده
پیش بابا وعمو انقد اشک ریخت و زجه زد دلشون براش کباب شد عمو گفت این دختره شوهر نکنه وضعیت درست نمیشه باید حاجی راضی کنیم شوهرش بده
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫