eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
15.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
{} با حال آشفتہ ای در کوچہ قدم می زد باورش نمی شد کہ مادرش این کار را بکند او تصور می ڪرد الان شاید مادرش او را براے آمدن به هیئت همراهی مے کند ولی این لحظاتـــ جور دیگرے رقم خورد با رسیدن بہ سر خیابون ودیدن هیئت دلش هواے هیئت ڪرد خودش هم از این حال خودش تعجب می ڪرد باورش نمی شود ڪہ علاقه ے بہ این مراسم پیدا ڪند ارام ارام به هیئت نزدیڬ شد ــــ بفرمایید مهیا نگاهے به پسر بسیجے که یڬ سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهے به چایے هاے خوش رنگ انداختـــ بے اختیار نفس عمیقے ڪشید بوے خوب چایے دارچین حالش را بهتر ڪرد دستش را دراز ڪرد و یڪ لیوان برداشت و تشڪری ڪرد جلوتــــر رفت ڪسے را نمی شنـــاخت نگاه هاے چند خانم و آقا خیلے اذیتش مے ڪرد مهیا خوب مے دانست این پچ پچ هایشان براےِ چیست کمے موهـــایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشتــــ بلند شد و از هیئت دور شد ـــ ادم اینقدر مزخرف اخہ به تو چہ من چہ شکلیم چطور زل زده بہ طرف پارڪ محلہ رفت نگاهے به چایے تو دستش انداخت دلش مےخواست در این هوای سرد ان چایے را بخورد اما با دیدن چایے یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایے را با حرص بر روی زمین پرت ڪرد ــــ قحطے چاییہ مگہ برم چایے این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایے میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فرارے میدن با رسیدن به پارڪ ڪه این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع ڪرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصلہ اش تنهایے سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازے میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده ڪاشڪی چایے رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیراشـتـباه⚡️ بااومدن پیام وسمیه وپریا گفتن مامان ازاتاق بیرون رفتم وسلام کردم وجواب گرفتم _بله مامان؟ _بیاچندتاچایی بریزببرتامن هم بیام _مامان خوب خودت میرختی هنوز حرفم تموم نشده بود که بانگاه چپ چپ پیام روبه روشدم هول شدم _اخه داشتم درس میخوندم _چایی نمیخوایم بشین مامان شماهم دور هم باشیم _نه پسرم الان خودم میارم سریع به سمت آشپزخونه رفتم چهارتاچایی خوش رنگ ریختم به هال برگشتم سینی چایی رو روی میدعسلی گذاشتم مامان به جمعمون اضافه شدپیام روصدازدم _بله داداش من بخوام سوال درسی بپرسم نمیتونم با بچه های کلاس درارتباط باشم _چرا؟ _خوب گوشی ندارم _ازگوشی مامان استفاده کن یاتلفن خونه _نمیشه گوشی خودم روبهم پس بدید _نه گوشی نداشته باشی حواستم پرت نمیشه درست رومیخونی _درروز چندساعت هم نمیشه استفاده کنم _فعلا نه مامان استکان چاییش روبرداشت کمی ازش خورد _پیام امروزصبح باهات حرف زدم گفتی داشتی باعموت حرف میزدی _اره مامان جان برای همین اومدم پایین برای سود پولی هم باهم سرمایه گذاری کردیم زنگ زده بود دعوت کردیه شب بریم خونه شون راجبش حرف بزنیم من هم قبول نکردم دعوتشون کردم جمعه شب برای شام بیان خونه مون _کارخوبی کردی دعوتشون کردی ولی مامان جان حرفی راجب سودنداریم بزنیم که به عموت اعتماد داریم هرکاری صلاح میدونه انجام بده _مامان جان اعتماد داریم ولی حساب حساب کاکابرادر ازاول درجریان باشیم بهتره بعدأدلخوری پیش نمیاد _باشه پسرم درست میگی اینا معلوم گوشی من روپس بده نیستن باید خودم یه فکری کنم پیام ازسرجاش بلندشد استکانش روبه سمتم گرفت _پریا یه چایی دیگه برام بیارتاشبکه های تلوزیون درست کنم خوبه اولش مثلا چایی نمیخواست به من چه اخه بزورلبخندی زدم به سمت اشپزخونه رفتم همین که درهال بسته شد سریع به اتاقم رفتم صندوقچه ای که گوشه کمد قایم کرده بودم روبیرون آوردم پولای که برای روز مباداکنارگذاشته بودم روشمردم باسیصدوپنجاه تومن نمیشه گوشی خرید بفکرفروش انگشتری که پارسال دسته جمعی برای تولدم کادوگرفته بودن افتادم پول وانگشترروداخل کوله پشتیم گذاشتم به خودم گفتم فردا بایدهر طوری شده یه گوشی بخرم کوله روزیرتخت انداختم خودم رو روی تخت پرت کردم بافکراینکه اگر من ومازیار بهم برسیم حتماباهاش خوشبخت میشم چشمام روبستم باتکون خوردن دستم چشمام روبازکردم نگاهی به مامان که روبروم بودانداختم روی تخت نشستم کش قوسی به بدنم دادم _چی شده؟ _هیچی چهارساعت خوابیدی اگربیدارت نمیکردم دیگه شب خوابت نمیبرد خمیازه ای کشیدم ازتخت پایین رفتم _اها اره احتمالا تاصبح باید مثل جغدبیداربمونم ازسرویس بیرون اومدم صورتم روخشک کردم به یه پرشت روی اپن نشستم مامان از طرز پریدن ترسیدوعصبانی شد _دخترچرا مثل ادم یه گوشه نمیشینی چرا از در دیواربالا میری نمیگی پات میشکنه خونه نشین میشی _عه مامان چرافال بدمیزنی یه خدانکنه ای دورازجانی بگو هنوزم که جاییم نشکسته مامان باتاسف سرش روتکون داد _ماشاالله زبون که نیست باصدای بلند خندیدم مامان روصدازدم _جانم _قهوه درست نکردی؟ _نه الان درست میکنم یه بوس برای مامان فرستادم _عاشقتم _پریا این حرکتا چیه زشته بخدا _مامان بوس فرستادن کجاس بده خیلی هم باکلاسه 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت10 گذر ازطوفان✨ تعریف های معصومه باعث شد ضربان قلبم بالا بره و
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر ازطوفان✨ ظرفهای شام رو روی سینک ظرفشویی گذاشتم اسکاچ رو برداشتم کمی مایع روش ریختم شروع به شستن ظرفها کردم صدای بازشدن در هال باعث شد سرم رو بچرخونم معصومه با لبخند داخل اومد آستین های مانتوش رو بالا زد _ظرفهارو بزار جلوی دست من آب بکشم _دستت درد نکنه خودم میشورم _دوست ندارم وسط اون همه دود سیگار و تریاک بشینم دوتایی بشوریم زودتر تموم میشه کمی کنار رفتم با آستینم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم _پس توی خونه تون بوی دود رو چطوری تحمل میکنی ؟ _اتاقی که یه درش به طرف حیاط باز میشه دیگه در اختیار بابا ومهموناشه _همونی برای پذیرایی از مهمون ازش استفاده میکردید؟ _آره بقول مامان بخاطر اینکه خودمون توی دود مواد خفه ومریض نشیم باید بیخیال اتاق بشیم چند ثانیه سکوت کرد و دوباره ادامه داد _شام امشب هم مثل خونه پدرجون بخاطر بدجنسی عمه باحال گرفته وسکوت خورده شد فضا حیاط چقد سنگین شده بود لبخند تلخی زدم حیف نمیتونم مثل پریسا بهش اعتماد کنم وگرنه براش تعریف میکردم چه شب و روزهای وضع خونه چقد تلخ و دلگیر میشه با تکون خوردن بازوم از فکر بیرون اومدم نگران پرسید _ناراحتت کردم؟ _نه چیزی که نگفتی حرفت درسته جو حیاط سنگین بود _نمیدونم چرا عمه انقد بدجنسه فکر نکنی میخوام پیش تو الکی بدش کنم زمان مجردیشم همینطور بود هر وقت میرفتیم خونه پدر جون از زیر کار درمیرفت آخر سرهم ازهمه خسته تر بود ادعا داشت کل کار ها روخودش انجام داده الانم که بهانه ش شده بارداریش چه دل خوشی داره نمیدونه اینجا کلا فقط میخوره ومیخوابه دستور میده وغر میزنه _ترانه میخوام کمکت کنم ولی باید بهم قول بدی دردسر برام درست نشه خودت که میدونی عمه چطوره بفهمه بدمیشه لبخندی زدم _ممنون خودتو توی دردسر ننداز امشب که بابا جوابش رو داد خیالم راحت شد دیگه نمیتونه تکرارش کنه _هنوز جنسش رو نشناختی خواستگار قبلی یادت رفت چقد زیر گوش بابات خوندن شوهرش بده، این یکی نمیخوام بگم بچه بدیه نه اتفاقا خیلی پسرخوبیه ولی آهو یه فکرای دیگه برات داره حواست باشه خام حرفای عمه م نشی منم از این به بعد هرچیزی بشنوم یا باخبر بشم فکرای توی سرشه هرطوری شده بهت خبر میدم _خودم حواسم هست نگران نباش ،قصد ازدواجم ندارم میخوام درس بخونم برم دانشگاه "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫