فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_فرمانده #ورزشگاه_آزادی رزمایش بود ،
عملیات اصلی تو یزد انجام شده .
زهرا امیرابراهیمی دیروز برنده بهترین بازیگر زن جشنواره فیلم کن شد
فیلمی که ایشون بازی کرده اسمش عنکبوت مقدسه که درباره قتلهای زنجیرهای سعید حنایی در مشهد در دهه ۸۰ه
نکته ماجرا پوستر فیلمه که عکسی هوایی از شهر مشهده و شهر رو مانند شبکه عنکبوتی نشون داده و در مرکز عکس هم حرم امام رضا(ع)ست و زیرش هم نوشته شده عنکبوت مقدس ...
علاوه بر این که فضای فیلم به شدت سیاه نمایی ایرانه ، توی تیزر فیلم هم قاتل مدام در حرم امام رضا نشون میده
این همه مرض و سیاه نمایی ایران چرا نباید توی جشنواره کن جایزه بگیره؟ 😉
پ.ن.«عنکبوب مقدس» چهرهای هیولایی نه فقط از جمهوریاسلامی، بلکه از اسلام و مردم ایران به غرب نشان میدهد. جایزهاش صراحتا بخشی از پازل #ایرانستیزی و اسلامهراسی است.
⚡️مــسـیراشـتـباه⚡️
براساس واقعیت
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
•اَعضایِ جَدید خوش اومدین 🌷
•اَعضایِ قَبلی قُوَتِ قَلبید💛
قسمت اول👇
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/23907
🕌🌤
❤️ ایها العشق،
✋🏻 سلام از طرفِ نوكرِ تو
🍃 برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِ تو
✨ أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
سـلام بر ساکنِ كربلاء ✨
#صبحتونحسینی🌿
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
تغییر "3روزه" پروفایل تمامی حساب کاربری در تمامی پلتفرمها در پی هتک حرمت به آستان مقدس "علیابنموسیالرضاعلیهالسلام" .
نشر بدید لطفا !
#همه_خادم_الرضاییم
🕌🌤
❤️ ایها العشق،
✋🏻 سلام از طرفِ نوكرِ تو
🍃 برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِ تو
✨ أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
سـلام بر ساکنِ كربلاء ✨
#صبحتونحسینی🌿
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت29🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️
همین که گوشیم رو روشن کردم سیل عظیمی از پیامک و تماس از دست رفته روی صفحه گوشیم بالا اومد، قبل از اینکه مامان و سمیه بیان داخل هال تندتند همه رو حذف کردم، با دیدن اسم فربد که کلی پیام داده بود پیام ها رو باز کردم تا شب بعد از رفتن سمیه و پیام بخونمشون
شماره مازیار رو داخل گوشیم ذخیره کردم
داخل پوشه پیام ها رفتم و براش نوشتم
_این شماره جدیدمه فقط صبر کن تا خودم بهت پیام بدم الانم جواب نده
دکمه کنار گوشی رو فشار دادم و صفحه گوشی خاموش شد
سمیه با یه استکان چایی و خرما به سمتم اومد و کنارم نشست
_پریاجان ؟
_بله
_حالا که گوشیت رو بهت دادن مواظب باش دیگه هیچ کاری باعث پس گرفتن گوشی ازت نشه
از حرف سمیه جا خوردم و ناراحت گفتم:
_سمیه مگه من چه کار کردم؟
_هیچکاری نکردی عزیزم همینطور خواهرانه بهت گفتم، چایت رو با خرما میخوری یا قند؟
_یه دونه خرما
سمیه ظرف خرما رو سمتم گرفت
_بفرما
_دستت دردنکنه
چاییم رو با یه دونه خرمایی که برداشتم خوردم و به کمک مامان و سمیه میز شام رو چیدم
سمیه برای صدا زدن پیام به داخل راهرو رفت، قبل از اومدن پیام گوشیم رو برداشتم و سایلنتش کردم و روی میزعسلی گذاشتم
با اومدن پیام همگی دور میز جمع شدیم و بدون هیچ بحث و حرفی مشغول خوردن شام شدیم
پیام بعد از خوردن آخرین قاشق غذا لیوان دوغی که جلوی دستش بود رو خورد و صندلیش رو عقب کشید و رو به سمیه گفت:
_حیدری میخواد چند برگه و رسید برام بیاره میاد بالا شامت رو خوردی سریع بیا بالا یه چایی درست کنی، خونه مرتبه؟
_باشه چشم میز با مامان جمع کنم میام، بله مرتبه
_پریا جمع میکنه
از ذوق اینکه پیام مهمون داره و زود میرن بالا گفتم:
_سمیه خودم جمع می کنم
برای اینکه پیام بهم شک نکنه گفتم:
_داداش چایی مامان که تازه دم بگید بیاد پایین یا چایی بریز داخل فلاکس ببر بالا
_نه نمیخوام بیاد پایین
ایستاد و روبه سمیه گفت:
_سریع بیا بالا
از خونه بیرون رفت و سمیه بعد از خوردن شامش نگاهی به مامان انداخت
_مامان ببخشید اگر لازم نبود برم بالا خودم میز رو جمع می کردم
_برو دخترم پریا کمک میکنه جمع میکنم
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🕌🌤
❤️ ایها العشق،
✋🏻 سلام از طرفِ نوكرِ تو
🍃 برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِ تو
✨ أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
سـلام بر ساکنِ كربلاء ✨
#صبحتونحسینی🌿
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
هدایت شده از سبک و شعر سائل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شور ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها
فاطمه و معصومه ای بانو
قرار قلب ضامن آهو
انقدر خاطرتون عزیز
صحنت و جبریل میزنه جارو
از همین حرم دلم میره تا عرش خدا
رزق و روزیمو میدی خواهر امام رضا
دختر امام و خواهر امامی
بی بی جان عمه ی امام جوادی
فاطمه فاطمه حضرت معصومه (س)
مرقدت بانو جنت العلاست
حرمت مامن بی پناهاست
حرمت واسم عین مدینه است
خاک پاک تو تربت زهراست
امشب و بی بی بیا تو رومو نزن زمین
کربلا میخوام باشم بی بی روز اربعین
دلتنگم میدونی دلتنگ کربلا
برسونم بی بی به اون صحن و سرا
فاطمه فاطمه حضرت معصومه (س)
شعر و سبک از سائل حضرت زینب سلام الله علیها حسن رضا محمودی
#مکتبالحسن
@maktabol_hasan
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت30🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️
بعد از رفتن سمیه از ذوق اینکه زود تر به اتاقم برگردم با سرعت وسایل روی میز رو جمع کردم و ظرفا رو داخل سینک ظرفشویی گذاشتم، مامان به داخل آشپزخونه اومد
_برو درست رو بخون، اگرم درس نداری استراحت کن زودتر هم بخواب فردا صبح برای بیدار شدن اذیت نشی، خودم ظرفا رو میشورم
از خدا خواسته لبخندی زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم، گوشیم رو از روی میزعسلی برداشتم وبه اتاقم رفتم
پوشه پیام ها رو باز کردم، با دیدن اسم فربد روی اسمش زدم، آخرین پیام رو باز کردم
_پریا کجایی چرا خاموشی تا پیامم رو دیدی باهام تماس بگیر
یعنی چه کارم داره؟ زنگ بهش بزنم ببینم چی شده، شاید اتفاقی افتاده و من بی خبر باشم
روی شماره فربد زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
بعد از خوردن چند بوق صدای ناراحت و عصبانی فربد توی گوشم پیچید
_چه عجب پریا خانم تو آسمونا دنبالت میکشتم رو زمین پیدات کردم، معلوم هست کجایی؟ گوشیت چرا این چند وقت خاموش بود؟
با پایین ترین صدا گفتم:
_فربد بهت سلام کردن یاد ندادن، بعدشم با وضعی که اون روز پیش اومد انتظار داشتی چطوری گوشی من روشن باشه، یا فکر کردی پیام به خاطر کوه اومدنم گوشی آیفون برام کادو خریده؟
نابغه گوشیم رو گرفتن، الانم شانس آوردم پس داد، حالا چی شده هزارتا پیام فرستادی و زنگ زدی؟
_اولا نگران حالت بودم، بعدشم دلم برات تنگ شده بود، حالا کی میتونی بیایی بیرون ببینمت؟
فربد چه خوش خیاله، فکر کرده با این اتفاق هایی که افتاده من میتونم برم بیرون
_من دیگه مثل قبل نمیتونم بیام بیرون
با صدای پریا گفتن مامان با صدای آ روم گفتم:
_فربد چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم...
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
💓 نبض دنیا...
🦋 معصومه که باشی، عصمت از دستانت میچکد و عطر فاطمه دامنت را پُر میکند.
بانویی همین حوالی طلوع میکند تا آفتابِ همیشگی قم شود.
«او» با نگاهش ما را برای شفاعت میخواند و نبض دنیا را در آخرالزّمان تنظیم میکند.
🦋 السَّلام عَلیکِ یا بنت رسول الله
🌺 #حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
#روز_دختر
#همه_خادم_الرضاییم
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت47🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️
لباسی که مامان و سمیه برام آماده کرده بودن رو با اعصبانیت از روی تخت برداشتم داخل کمد آویزونش کردم تونیک گلبهی رنگم رو از روی رگال برداشتم سمت آینه چرخیدم
همین رو میپوشم حالا که اینا دارن بامن لج میکنن بجای من تصمیم میگیرن من هم بلدم چکار کنم یه کاری کنم پسره دمش رو بزاره روی کوله ش بره دیگه این طرف ها آفتابی نشه
تونیک وجوراب شلواریم روپوشیدم مشغول آرایش کردن شدنم
توجه ای به باز شدن در اتاق نکردم زیرچشمی ازداخل آینه نگاهی به مامان که با اخم نگاهم میکرد انداختم
_پریا مگه من نگفتم بهت لباسی که روی تختت گذاشتم بپوش چرا این تونیک روپوشیدی میخوای آبرومون روببری
پیام هم باشنیدن صدای مامان به اتاقم اومد ابروهاش توی هم رفت
طلبکار سمتشون چرخیدم
_چکار کردم که باعث رفتن آبرومیشه؟این خانواده باید خود واقعی من روببینن نه اون پریای که باب میل شماست
_یه بار دیگه با صدای بلند بامامان حرف بزنی یه طوری میزنم تودهنت تاچند ماه حسرت حرف زدن برات آرزو بشه
_مادر ولش کن درست میگه این خانواده باید پریا واقعی ببینن که باچشم باز انتخاب کنن بعدأ نگن اون دختری که مادیدیم وانتخاب کردم باالان زمین تاآسمون فرق داره واختلاف بشه بینشون
یه کاری کنم از اومدنشون پشیمان بشن تا بفهمید وقتی من نمیخوام بگید نیان
بخاطر اینکه حرص پیام رودربیارم باخونسردی کامل شامم روخوردم بشقابم بر نداشتم صندلی روعقب دادم از روش بلند شدم به اتاقم رفتم
باصدای زنگ آیفون ازپنجره نگاهی به داخل کوچه انداختم
گل وشیرینی دستت گرفتی اومدی خواستگاری فکر کردی با جواب مثبت برمیگردی خونه آخی نمیدونه قرار چی پیش بیاد براش
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت48🍁🍃🍂🍁🍃
⚡️مـسـیر اشـتـباه⚡️
با کی حرف میزنی؟
سمت در چرخیدم و نگاهی به پیام انداختم
_با اجنه، میخوای باهاشون حرف بزنی؟
_لعنت برشیطون پریا بیا بیرون تا نیومدم زبونت رو کوتاه کنم
_سوال مسخره میپرسی طلبکار هم میشی، از اینجا تو این تاریکی کی داخل کوچه اس تا من بخوام باهاش حرف بزنم؟
_حرف نباشه بیا بیرون
نمیدونم چرا خدا این رو شفا نمیده گند اخلاق
کنار سمیه و مامان ایستادم و با صدای یا الله گفتن مردی که معلوم بود پدر خواستگار عتیقه اس مامان دستش رو سمت شالم آورد
_کمی بکش جلو همه موهات رو ریختی بیرون
_نمیکشم همینطور باید من رو ببینن
همه به جز من برای استقبال جلوی در ورودی هال رفتن، بعد از سلام و احوال پرسی پیام با خانواده ای که به فامیلی رادمنش صداشون می کرد به طرف مبلا هدایتشون کرد
مامان کنارم ایستاد و رو به خانواده رادمنش گفت:
_دخترم پریا
همسر آقای رادمنش و دختر و پسرشون از دیدن من کمی جا خوردن، بعد از چندثانیه تعجبی که توی صورتشون تابلو بود رو جمع و جور کردن
به زور لبخند زدن، بعد از حال و احوال دورهم نشستن
من هم رو به روشون نشستم
و شروع به حرف زدن کردن
زیرچشمی مشغول دیدن خانواده رادمنش شدم زنش با اینکه روسریش رو کیپ بسته بازم خوشگل ولی قدش کوتاهه، شوهرشم مشخصه مرد با جذبیه ای مخصوصا با این ته ریش سفیدش، دختره چقدر شبیه باباشه، پسرشونم تقریبا شبیه مادرشه
معلومه پس خواستگار من پسر بزرگشه چون از در اومد گل و شیرینی دستش بود
ازحق نگذرم تیپ و قدش عالیه ولی اندازه داداشش قشنگ نیست ولی صورت مهربونی داره مشخصه خیلی باجذبه اس
چرا اصلا یادم نبود از سمیه بپرسم شغل این پسره چیه، همون بهتر که نپرسیدم من که قرار نیست زنش بشم
فعلا با اولین حرکتی که زدم یک گل توپ بهشون زدم، همین که برن دیگه عمرا اینجا پیداشون بشه
بیچاره ها فکر کردن الان من هم مثل مامان و سمیه کیپ جلوشون ظاهر میشم
سمیه بخاطر حرفی که از قبل زده بودم به جای من به آشپزخونه رفت و با یه سینی چای خوش رنگ برگشت
چند دقیقه بعد از خوردن چای، بزرگ جمع خانواده نگاهی به پیام انداخت
_آقای منتظری چه خبرا شرایط کار خوبه ؟
_خداروشکر خوبه
_خانومم خیلی تعریف از خانواده و شما و همسرتون می کرد، فکر کنم تا حالا دختر خانمتون رو ندیده بودن
مامان لبخندی زد
_نه پریا خیلی برای مراسم و جلسه های روضه نتونستم بیارمش، یا مدرسه بوده یا امتحان داشته
ان شاءالله از این به بعد وقت بشه مثل سوگندجان شما بیاد
فاطمه خانم نگاهی بهم انداخت و لبخند زد
_بله امروز قسمت شد پریا جان رو هم ببینیم
_اگر اجازه بدید دختر و پسر برن چند کلمه ای باهم دیگه حرف بزنن
مامان نگاهی به پیام انداخت و با لبخند پیام گفت:
_چرا که نه برن اتاق پریا جان، باهم دیگه صحبت کنن
اینا چرا تکلیفشون با خودشون روشن نیست، الان اول از در اومدن من رو دیدن شوکه شدن الان میگن بریم حرف بزنیم؟ من حرفی با این پسره ندارم، الان بریم داخل اتاق میزنم برجکش رو میارم پایین...
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارتاول
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت49🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـر اشـتـباه⚡️
با اشاره پیام از روی مبل بلند شدم سمت اتاقم رفتم دراتاق رو باز کردم داخل رفتم پسرخانواده رادمنش پشت سرم وارد اتاق شد در رو پشت سرش بست
کاش میتونستم اذیتش کنم دراتاق بازکنم بگم چرا
در روبستی ولی میدونم پیام قاطی میکنه عواقب خوبی برام نداره
صندلی پشت میز تحریرم روبرداشتم دورتر از تخت گذاشتم خودم روی لبه تخت نشستم به صندلی اشاره کردم
_بفرمایید
لبخند ژکوندی زد سرش روپایین انداخت روی صندلی نشست تک سرفه ای کردوگفت
_شما شروع میکنید یامن اول بگم
انگاراومده مناظره ،بزارم اول حرفاش روبزنه بعدبزنم اساسی حالش روبگیرم
نگاهی بهش انداختم
_شما بفرمایید
لبخندی زد
_اسمم امیرحسین ،امیرحسین رادمنش پلیس هستم تحصیلتم کارشناسی علوم سیاسی بیست وهشت سالمه یه خواهروبرادر کوچیکترازخودم دارم که الان دیدیشون خونه وماشین دارم ازنظرمالی هم متوسطم ،اگرسوالی دارید ازم بپرسید جواب بدم
ده سال ازمن بزرگتره اینکه سن بابابزرگ من روداره باچه رویی بلند شده اومده خواستگاری من
_میشه بدونم چرا من روانتخاب کردید منظورم اینه روی چه ملاکی اومدید خواستگاری ؟
_چندوقتیه خانواده م منتظرن ازدواج کنم وسرسامان بگیرم من هم به مادرم سپردم دختری که مورد تاییده ازنظرش انتخاب کنه بریم خواستگاری
ای بچه ننه
_اینجا چندمین جایی که خواستگاری اومدید؟
_اولین چرا؟
_همینطور
گلوم روصاف کردم دست به سینه شدم وگفتم
_ببینید آقای رادمنش من و شما اصلا به درد هم نمیخوریم من اینطوری که در ظاهرشما وخانواده تون دیدم شما مذهبی هستید و بنظرمن باید یه دختری مثل پوشش شبیه خواهر و مادرتون هست رو انتخاب کنید ومن نمیخوام همسراینده م مذهبی باشه واینکه دوست ندارم سنتی ازدواج کنم میخوام چندوقتی قبل از ازدواجم با کسی که قرار همسرم بشه دوست اجتماعی باشم که همدیگه روبشناسیم
چشم های رادمنش ازشنیدن حرف های که میزدم هرلحظه گرد گرد ترمیشد، من هم توی دلم عروسی راه انداخته بودم لبخند ملیحی زدم وادامه دادم
_ببینید من قبلا باچند نفر دوست بودم منظورم پسره ها تا چند روز پیش که حتی قصدمون هم ازدواج بود ولی بخاطر زورگویی های خانواده م مجبور شدم امروز اجازه بدم شما خواستگاری بیاید که خودم بهتون بگم من و شما انتخاب درستی برای همدیگه نیستیم
رادمنش صورتش مثل لبو قرمز شده بود انگار مخش در حال دود کردن بود نفس عمیقی کشید
_ببینید پریا خانم من کاری به گذشته ندارم ولی آینده خیلی برام مهم و دوست دارم همسرم چادری باشه و پوشش کامل باشه و به زندگیش تعهد داشته باشه
ابروهام رو بالا انداختم وگفتم
_میگم که من و شما به درد هم نمیخوریم من چادری نمیشم کلا دوست ندارم بپوشم و اینکه دوست دارم با دوست پسرم ازدواج کنم ولی خوب بعدش به زندگیم تعهد دارم دیگه
رادمنش کلافه با اخم های گره خورده از روی
از روی صندلی بلند شد به طرف در اتاق رفت و در روباز کرد ببخشید من الان برمیگردم
حتما من هم وایمیسم شما برگردی
پشت سرش از اتاق بیرون رفتم
مادرش نگاهی بهم انداخت
_خوب نتیجه حرفاتون چی شد
من که میدونم این پسره سکته ناقص رو باحرف های من زد بر نمیگرده پس برای اینکه لج پیام رو در بیارم بگم مثبته
لبخند زدم
—جواب من مثبت ببینید جواب پسرتون چیه
پیام خان من رو مجبوری میکنی این از اولین خواستگار که نسخه ش رو پیچوندم، ایول به خودم
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارتاول
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂