📜 #متن
#ویژه سالروز ولادت حضرت امام باقر سلاماللهعلیه ۱
استاد دکتر محمدحسین #رجبی_دوانی
🚦بررسی وضعیت سیاسی دوران امام باقر علیهالسلام
#بخش_اول
📍درباره وضعیت سیاسی دوران امامت حضرت امام باقر علیهالسلام باید عرض کرد که آن وجود مقدس در سال ۹۴ یا به نقلی ۹۵، یعنی همزمان با شهادت پدر بزرگوارش امام سجاد علیهالسلام به امامت رسیدند و تا سال ۱۱۴ که به شهادت رسیدند دوران امامت آن وجود مقدس چیزی نزدیک ۱۹ سال به طول انجامیده است.
📍در عصر امامت امام باقر سلاماللهعلیه، آن حضرت مدتی کوتاه یعنی کمتر از یک سال را با #ولید_بن_عبدالملک به عنوان خلیفه غاصب اموی معاصر هستند و بعد ار مرگ ولید در سال ۹۶ #سلیمان_بن_عبدالملک به قدرت میرسد که وی هم تا سال ۹۹ بر عالم اسلام مسلط بوده است.
📍این عصر، عصر گسترش قلمرو مسلمانان با عملیاتهای نظامی هست. به این معنا که در شرق در #ماوراءالنهر و در مناطقی ماورای ایران دوره ساسانی، فتوحات صورت می گیرد و هم در غرب عالم اسلام و اروپای غربی یعنی سرزمین اسپانیا و پرتغال امروزی که شبه جزیره ایبری باشند، مسلمان ها وارد شده و با سرعت پیش میروند. اما سال ۹۹ هجری در پی مرگ #سلیمان_بن_عبدالملک، عمر بن عبدالعزیز پسر عموی آنها به خلافت رسید که او بر خلاف بنیامیه نسبت به اهل بیت علیهمالسلام رفتاری توام با احترام و مدارا داشت.
📍 #عمر_بن_عبدالعزیز در امامت امام باقر علیهالسلام که به قدرت میرسد سب و لعن به ساحت مقدس امیرالمومنین علیهالسلام را که معاویه لعنهالله باب کرده بود، ممنوع اعلام کرد و فدک را به نوادگان امام مجتبی علیهالسلام بازگردانید و برای طالبیان و علویان از بیت المال حقوق تعیین کرد و خود را چاکر و فردی مخلص نسبت به امیرمومنان علیهالسلام میدانست.
📍امام باقر علیهالسلام با عمر بن عبدالعزیز یک مناظره مکتوب دارد. طبق نقل تاریخ روزی عمر بن عبدالعزیز از امام سجاد علیهالسلام یاد کرد و گفت که زینت دین و پیشوای عابدان از دنیا رفت. به او گفتند که از او فرزندی باقی مانده است که چیزی از پدر کم ندارد عمر بن عبدالعزیز برآن شد که امام باقر علیهالسلام را بیازماید. لذا نامهای به حضرت نوشت و از حضرت درخواست رهنمودی کرد.
📍امام باقر علیهالسلام در پاسخ مواردی مطرح کردند که برای عمر بن عبدالعزیز سنگین بود. لحن امام مقداری تند و سرزنش آمیز بود عمر بن عبدالعزیز وقتی این پاسخ را دریافت کرد ناراحت شد و چون می دانست که از امام علیهالسلام نامهای خطاب به خلیفه پیشین سلیمان بن عبدالملک در بایگانی در بارخلافت وجود دارد آن نامه را درخواست کرد و وقتی دید که امام چگونه با الفاظی محترمانه سلیمان را مورد خطاب قرار داره است بیشتر ناراحت شد و در نامهای به امام علیهالسلام اینگونه عنوان کرد که...
🔸من نامه شما به خلیفه جبار پیشین را دیدم که چگونه او را با عزت و احترام یاد کردید اما من که سعی کردم عدل پیشه کنم و جلوی مظالم و فشارها به مردم را بگیرم اینگونه مورد عتاب قرار دادهاید...
#ادامه_دارد
📲 @rajabidavani
🌀نکته ها از گفته ها
🔹 محاسبۀ نفس سه اثر مهم دارد:
۱) محبوب خدا شدن: اولین اثر محاسبه نفس این است که آدم محبوب خدا میشود. همینکه مینشینی از خودت حسابرسی میکنی، خدا به تو علاقه پیدا میکند. چون خدا از انسان مراقب و حسابگر خوشش میآید. مراقبت هم یعنی همان تقوا؛ و محاسبۀ نفس هم یکی از ارکان این مراقبت است.
🔷 محاسبۀ نفس، ارتباط انسان را عمیقاً با خدا برقرار میکند. وقتی شروع به محاسبه نفس میکنی، احساس میکنی خدا به تو نزدیکتر شده و فهم تو را افزایش داده است.
🔻استاد علیرضا پناهیان
#ادامه_دارد
#پناهیان #محاسبه_نفس #حال_خوب
هدایت شده از درمانخانه اسلامی 💠
☺️شیمی درمانی طبیعی و جلوگیری از سرطان با نوره کشدن
🔸نوره بدن را شیمی درمانی طبیعی می کند
🔹استفاده ازآن پیشگیری کننده ازسرطان پوست است، خانمها اگردر هنگام استفاده از آن کمی از آن را برای از بین بردن موهای زائد زیربغل استفاده کنند هرگز به سرطان سینه مبتلا نمی شوند.
🔸 همچنین استفاده از نوره پیشگیری از سرطان خون است
⬜️بوی نا خوشایند آن نیز درمان کننده و پیشگیری کننده است،اگرآن را بو کنید هرگزسرطان خون نمی گیرید و بدن را در مقابل بیماریها بیمه می کند.
♦️استفاده از دارو برای زنان و مردانی که مشکل کاهش میل جنسی دارند نیز باعث افزایش میل جنسی می شود.
🔶بهتر است موقع نوره گذاشتن مقدار کمی از آن بر نوک بینی گذاشته شود و بوئیده شود.
👍تقویت بدن با استفاده از واجبی
😋یکی از مهم ترین خاصیت نوره زیاد شدن قلوه پی یعنی بزرگ شدن غده آدرنالین است
😁 آدرنالین تقویت کننده بدن است و بدن بر آن استوار است
🙊موی بدن وقتی بلند شود موجب سستی مفاصل و تنبلی می شود.
✅استفاده از نوره بدن را قوی می گرداند و پیه کلیه ها را زیاد میکند و بدن را با نشاط و سرحال و سالم می سازد.
#ادامه_دارد.....
💠درمانخانه اسلامی 💠
💠 @Darmaneslami
هدایت شده از ملاردی ها/ ملارد کهن
💢آیا ظاهر انسان نشان دهنده باطن است؟
👆با توجه به مقدمه گفته شده اینک به چند نشانه قلب پاک اشاره میشود:
🔸1⃣. قلب پاک در پرتو اطاعت از خدا
قلب پاک و به تعبیر قرآن کریم «قلب سلیم»[۲۰۵]
رفتار و کردار و گفتار انسان را نورانی ساخته و خروجی آن عمل صالح، انجام واجبات و ترک محرمات است.
نمی شود کسی مدعی قلبی پاک باشد، اما رفتارش مبتنی بر گناه، معصیت، وسوسه های شیطانی و هوس های آلوده باشد.
🔸انسان ها باید در قاموس اندیشه خود این نکته اساسی را بنگاردند که درون پاک، بیرونی پاک می پروراند همانگونه که خداوند متعال می فرماید:
«وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذی خَبُثَ لا یَخْرُجُ إِلاَّ نَکِد»[۲۰۶]؛
«سرزمین پاکیزه و شیرین)، گیاهش به فرمان پروردگار می روید؛ امّا سرزمین های بد طینت(و شوره زار)، جز گیاه ناچیز و بی ارزش، از آن نمی روید»
🔸بنابراین می توان گفت رابطه بین قلب پاک و حجاب از نوع رابطه ریشه و میوه است.
🔸آنان که به بهانه صاف وپاک بودن دل، ضروریات اسلامی را ترک می کنند در واقع می خواهند از انجام تکلیف فرار نموده خود را بازی داده وتوجیه برای خودشان داشته باشد چراکه حجاب، دستوری قرآنی و واجبی شرعی است و بر تمام زنان مسلمان واجب گردیده است.[۲۰۷]
#ادامه_دارد...
[۲۰۵]. شعراء (۲۶)، آیه ۸۹.
[۲۰۶]. اعراف (۷)، آیه ۵۸.
[۲۰۷]. بخش فرهنگی دفتر آیت الله فاضل لنکرانی، پرسمان حجابشناسی، قم، انتشارات امیرالعلم، بی تا، اول، ص ۱۵؛ صفی یاری، مسعود، راز حجاب، قم، نور السجاد، ۱۳۸۹ ش، دوم، ص ۹۸.
🔹 @zoohor59
هدایت شده از ملاردی ها/ ملارد کهن
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
❣﷽❣
💠 #تفسیر_زیارت_عاشورا
⬅️ #قسمت 1⃣2⃣
🤔سِر تکرار لعن ها چیست؟!
خدا می توانست در همان اول کار برای مجموع آنها لعنت بفرستد و تکرار نکند، اما برای هر کدام این لعن را بکار برد. یکی از موارد مهمی که در دین داریم همین تکرار است که انسان هیچ وقت فراموش نکند و نکته بعدی تکرار مدام لعن باعث می شود نفرت ما از این افراد بیشتر و بیشتر بشود. این تکرارها می خواهد اوج بیزاری و نفرت را در دل ما نسبت به این افراد شقی و ظالم ایجاد بکند.
💢در ادامه این فراز دارد:
«اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْلِیائِهِم»
•«اَشْیاعِهِمْ» یعنی پیروان، شیعه امیرالمومنین (ع) نه یعنی پیروان.
•«اَتْباعِهِمْ» یعنی همراهان.
•«اَوْلِیائِهِم» یعنی دوستان.
👌می گوید خدایا من نه تنها نسبت به این چهار دسته اعلام بیزاری می کنم حتی از دوستان و پیروان این افراد هم ابراز نارضایتی و لعن می کنم. این خیلی مهم است در بحث دشمن شناسی که ما فقط دشمن را نبینیم دوستان دشمن را هم ببینیم.
📜امیرالمؤمنین صراحتا در حدیثی فرموند: دوست دشمنان تو هم دشمن تو است. اینجا هم همین است در بحث دشمن شناسی خیلی اثر دارد، اگر واقعا انسان فرازهای زیارت عاشورا مباحثش را خوب یاد بگیرد دیگر اسیر مکرها و مکاری های دشمن نمی شود. پیغمبر (ص) هم می گویند: برای انتخاب همسر یا انتخاب دوست ببینید دوستان و نزدیکان این فرد چه کسانی هستند. ببینید با چه کسانی رفت و آمد می کند و از نزدیکان و آنهایی که با او رفت و آمد می کند، می توانید به خود طرف هم پی ببرید که آن طرف چه طور آدمی است.
☑️در بحث ظلم، وقتی یک ظلمی انجام شد خدا سه دسته را به خاطر این ظلم عذاب می کند؛
1⃣-خود ظالم
2⃣-معاون ظالم است، معاون از عون می آید، عون یعنی کمک کردن، کمک کار ظالم
3⃣-اما دسته سوم ممکن است در این قضیه حضور نداشتن اما راضی به ظلم بودند.
📌این سه دسته را خدا لعن کرده، اولی و دومی مشخص است، اما سومی خیلی مهم است گاها می بینیم بعضی از مردم ما، البته تعدادشان کم است زیاد هم نیستند سریع هر چیزی می شود
می گویند بله، فلسطینی ها حق شان است که اسرائیلی ها آنها را بکشند یعنی در حقیقت به این ظلم اسرائیلی ها طرف راضی است و در گناه آنها هم شریک می شود.
📃حتی روایت هم داریم فردای قیامت انسان دارد می رود ته لباسش یک لکه خون می خورد، می گوید این لکه خون چیست؟ می گویند فلان مظلوم را کشتند و تو به این کشتنش راضی بودی. بر عکس هم هست اگر یک انسانی کار خیری در گذشته ها انجام داد به کار خیر آن هم راضی بودیم آن هم در این وسط است.
📕در نهج البلاغه آمده؛
در جنگ جمل بود که طرف به حضرت امیرالمؤمنین گفت برادر من خیلی دوست داشت در این جنگ حضور داشته باشد و ثواب این پیروزی نصیب او هم بشود، امیرالمؤمنین (ع) گفت نه تنها برادر تو بلکه کسانی که هنوز در صلب پدران و مادران خود هستند و به دنیا نیامده اند و مردمی که در آینده به دنیا می آیند موافق ما و جنگ های ما باشند در این ثواب ها شریکند. این نکته راضی بودند به ظلم بسیار مهم است.
🔹 #ادامه_دارد ...
🎤استاد #احسان_عبادی
#شرح_و_تفسیر_زیارت_عاشورا 21
✨🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨
🔻 نفس مطمئنه
🔹 @zoohor59
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هدایت شده از کانون زبان ارم /مرتضی حیدری
#مدافع_عشق
#قـسـمـت۲۰
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی!
زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!...توبخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند!
"ازچی میترسی!!بذار بیدار شه!تو زنشی.."
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
➬ @mataleb_mazhabi313 ♡
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
هدایت شده از ملاردی ها/ ملارد کهن
رمان #مدافع_عشق
#قسمت۲۱
چند تقه به در می زنم و وارد اتاق می شوم. روی تخت دراز کشیده ای و سِرُم دستت را نگاه می کنی. با قدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم. از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک می کنم. نفس عمیق می کشی و همان طور که نگاهت را از من می دزدی زیر لب آهسته می گویی: همه چیز رو گفت؟
– کی؟
– دکتر.
به سختی لبخند می زنم و روی ملحفه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده، دست می کشم.
– این مهم نیست. الآن فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا.
تلخ می خندی.
– می دونی؟ زیادی خوبی ریحانه. زیادی!
چیزی نمی گویم. احساس می کنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست درسینه نگه داشته ای.
– تو الآن می تونی هر کاری که دوست داری بکنی. هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم.
لب هایت را روی هم فشار می دهی.
– گر چه فکر می کردم گفتن با نگفتنش فرق نداره. به هر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی یعنی…
بغضت را فرو می خوری.
– یعنی… بالاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من همون اوایلش پشیمون شدم از این که چرا نگفتم. در حالی که این حق تو بود. ریحانه! من نمی دونم با این همه حق الناسی که ….چه جور توقع دارم منو…
این بار بغضت کار خودش را می کند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را به خود می گیرد.
– نمی دونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری. دوست نداشتم ته این زندگی این جور باشه! می خواستم… می خواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه. ریحانه من دلم یه سربند می خواست رو پیشونیم… که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه. دلم پرپر زدن تو مرز رو می خواست. اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله… به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم. فکر می کردم رفتنم دست خودمه. ولی الآن…الآن ببین چه جوری اینجا افتادم. قراربود یک ماه پیش برم. قرار بود…
دیگر ادامه نمی دهی و چشم هایت را می بندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان می دهم و دستم را روی موهایت می کشم.
– چرا این قدر ناامیدی؟ عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب می شه. نمیگم برام سخت نبود، لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم می فهمیدم هم فرقی نمی کرد. به هرحال تو قراربود بری و من پذیرفته بودم. این که تو فقط فقط می خوای نود روز مال من باشی.
با کناره کف دستم، اشکم را پاک می کنم و ادامه می دهم: ما الآن بهترین جای دنیاییم. پیش آقا امام رضا (ع). می تونی حاجتت رو بگیری. می تونی سلامتیت رو…
بین حرفم می پری و می گویی: ریحانه حاجت من سلامتی نیست. حاجت من پریدنه. پریدن. به خدا قسم سخته که همکلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توی کمتر از سه هفته، خبر شهادتش بیاد. کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا می خورد، رفت. به خدا دیگه خسته شدم. می ترسم، می ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم. می فهمی؟ دلم یه تیر هدف به قلبم می خواد.
ملحفه را روی سرت می کشی و من از لرزش بدنت، شدت گریه کردنت را می فهمم. کنارت می نشینم و سرم را روی تخت می گذارم. “خدایا! ببین بنده ات رو. ببین چقدر بریده. توکه خبر داری از غصه هر نفسش. چرا که خودت گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید”
گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود، اما عشقی که از تو به درون سینه ام داشتم مانع می شد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر می مانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت. هیچ کس نمی دانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمی شوند.
حالت اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات اخیرت را می گفتی. این که شیمی درمانی نکردی، به خاطر ریزش موهایت. هرچند دکترها گفته بودند که به درمانت کمکی نمی کند و فقط کمی پیشروی راعقب می اندازد. این که اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی، دنبال کارهای پزشکی ات بودی. هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت. همه می گفتند آنقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز حالت بد می شود و نه تنها کمکی نمی توانی بکنی، بلکه فقط سربار می شوی و این تو را می ترساند.
از حمام بیرون می آیی و من در حالیکه جانماز کوچکم را در کیفم می گذارم، زیر لب می گویم: عافیت باشه آقا. غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان می دهی و سمتم می آیی.
#ادامه_دارد
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
➬ @mataleb_mazhabi313 ♡
#نشـرپـیامصـدقهجـاریه
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@zohoreshgh
❣﷽❣
💠 #تفسیر_زیارت_عاشورا
⬅️ #قسمت 7⃣3⃣
🔹«اِﻧّﯽ ﺳِﻠْﻢٌ ﻟِﻤَﻦْ ﺳﺎﻟَﻤَﮑُﻢ..» من صلح و سازش می کنم با آن کسی که با شما اهل بیت صلح می کند. «وَ ﺣَﺮْبٌ ﻟِﻤَﻦْ ﺣﺎرَﺑَﮑُﻢ..» و دشمن آن کسی هستم که با شما دشمن است.
🔹«وَ وَﻟِﯽُّ ﻟِﻤَﻦ واﻻﮐُﻢْ..»و دوست هستم با کسی که شما را دوست دارد «وَ ﻋَﺪُوُّ ﻟِﻤَﻦْ ﻋﺎداﮐُﻢ..» و دشمنم با آن کسی که شما را دشمن می دارد.
👌این در حقیقت نقشه راه یاران امام حسین (ع) است و صراحتا اینجا می گوید که من با دشمنان شما هم دشمن هستم، یعنی نقشه راه را برای زائر امام حسین مشخص کرده است:👇👇
1⃣-ای زائر امام حسین (ع) تو تا آخر تا مسیری که داری.. چون در چند فراز بعدی است که می گوید «اِﻟﯽ ﯾﻮمِ اﻟﻘِﯿﺎﻣَﺔ» تا قیام قیامت اگر می خواهی یار امام حسین باشی باید دوستان امام حسین را دوست بداری.
2⃣-باید دشمنان امام حسین را دشمن خودت بدانی. باید امثال اسرائیل و آمریکا را دشمن خودت بدانی که اینها دشمن اهل بیت هستند. دقیقا اگر کسی بخواهد زیارت عاشورا را در جامعه عمل بکند دیگر شعار مرگ بر آمریکا نباشد را هیچ وقت سر نخواهد داد که این شعار حذف بشود. زیارت عاشورا همین ها را می گوید.
📜قبلا، گفتیم زیارت عاشورا حدیث قدسی است از جانب خدای متعال بر جبرئیل بر پیغمبر (ص) و... بعد رسید تا به امام باقر (ع) رسید. حدیث قدسی را انسان باید مثل آیات قرآن برای خودش بداند و به آنها عمل بکند.
🔹 #ادامه_دارد ...
🎤استاد احسان عبادی
#شرح_و_تفسیر_زیارت_عاشورا 37
✨🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هدایت شده از کانون زبان ارم /مرتضی حیدری
#مدافع_عشق
#قسمت۲۵
رو می کند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد: ای خدا
بی اختیار نیم خیز می شوم به سمتت و به صورتت فوت می کنم. چند تار مو روی پیشانی ات تکان می خورد. می خندی و تو هم به سمت صورتم فوت می کنی. نفست را دوست دارم. خنده ات ناگهان محو می شود و غم به چهره ات می نشیند.
– ریحانه… حلال کن منو!
جا می خورم. عقب می روم و می پرسم: چی شد یهو!؟
همان طورکه با انگشتانت بازی می کنی، جواب می دهی: تو دلت پره. حقم داری. ولی تا وقتی که این تو… (دستت را روی سینه ات می گذاری. درست روی قلبت) این تو سنگینه… منم پام بسته است. اگر تو دلت رو خالی کنی، شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو می بری. از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی می کنم و دستم را روی زانوات می گذارم.
– من خیلی وقته توی دلمو خالی کردم. خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون می دهی. از لبه پنجره بلند می شوی و چند قدم به جلو و عقب برمی داری. آخر سر به سمت من رو می کنی و نزدیکم می شوی. با تعجب نگاهت می کنم. دستت را بالا می آوری و با سر انگشتانت موهای روی پیشانی ام را کمی کنار می زنی. خجالت می کشم و به پاهایت نگاه می کنم. لحن آرام صدایت دلم را می لرزاند.
– چرا خجالت می کشی؟
چیزی نمی گویم. منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که ببوسمت حالا…
خم می شوی سمت صورتم و به چشم هایم زل می زنی. با دو دستت دو طرف صورتم را می گیری و لب هایت را روی پیشانی ام می گذاری. آهسته و عمیق. شوکه، چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دست هایم را روی دستانت می گذارم. صورتت را که عقب می بری دلم را می کشی. روی محاسنت از اشک برق می زند. با حالتی خاص التماس می کنی: حلال کن منو!
***
همان طور که لقمه ام را گاز می زنم و لی لی کنان سمت خانه تان می آیم، پدرت را از انتهای کوچه می بینم که با قدم های آرام می آید. در فکر فرو رفته. حتماً با خودش درگیر شده. جمله آخر من درگیرش کرده. چند قدم دیگر لی لی می کنم که صدایت را از پشت سرم می شنوم: آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله. خوب لی لی می کنیا!
برمی گردم و ازخجالت فقط لبخند می زنم.
– یه وقت نگی یکی می بینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی می کنی. البته می دانم جداً دوست نداری رفتار سبک از من ببینی. از بس که غیرت داری. ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پر نمی زند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمی گویم. از موتور پیاده می شوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی. نگاهت به پدرت که می افتد می ایستی و آرام زمزمه می کنی: چقدر بابا زود داره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه می کنیم. دوباره راه میفتیم. به جلوی در که می رسیم منتظر می مانیم تا پدرت هم برسد. نگاهش جدی ولی غمگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند می زند و سلام می کند.
– چرا نمی رید تو؟
هر دو با هم سلام می کنیم و من در جواب سؤال پدرت پیش دستی می کنم و می گویم: گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما هم پشت سر شما.
چیزی نمی گوید و کلید را در قفل می اندازد و در را باز می کند. فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست می خورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی می کند و داخل می رود.
می خندم و می گویم: سلام بچه! چرا کلاس نرفتی؟
– اولاً سلام. دوماً بچه خودتی. سوماً مریضم. حالم خوب نبود، نرفتم.
تو می خندی و همان طور که موتورت را گوشه ای از حیاط می گذاری می گویی: آره. مشخصه داری می میری.
و اشاره می کنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم می کند و جواب می دهد: خب چیه مگه؟ حسودیت میشه که من این قدر خوب مریض میشم؟
تو باز می خندی ولی جواب نمی دهی. کفش هایت را در می آوری و داخل می روی. من هم روی تخت کنار فاطمه می نشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپس فرو می برم که صدایش درمی آید: اوووییی …چی کار می کنی؟
– خسیس نباش دیگه.
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم می چپانم.
– الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم می خورم. اندازه اینی که الآن کردی توی دهنت نخوردم.
کاسه ماست را برمی دارم و کمی سر می کشم. پشت بندش سرم را تکان می دهم و می گویم: به به! این جوری باید بخوری. یاد بگیر.
پشت چشمی برایم نازک می کند. پاکت را از جلوی دستم دور می کند. می خندم و بند کتونی ام را باز می کنم که تو به حیاط می آیی و با چهره ای جدی صدایم می کنی.
– ریحانه!… بیا تو بابا کارمون داره.
#ادامه_دارد…
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
➬ @mataleb_mazhabi313 ♡
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
هدایت شده از ملاردی ها/ ملارد کهن
#زندگی_نامه
#شهید_والامقام
#محمد_حسین_فهمیده
#قسمت_اول
#محمد_حسین_فهمیده در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراجه #قم زاده شد.
در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر #قم ادامه داد. سپس همراه خانوادهاش به #کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.
پخش اعلامیههای #امام_خمینی_ره در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی ، دیدار با #امام_خمینی_ره در بازگشت به ایران ، شرکت در #تظاهرات انقلاب اسلامی در زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیریهای #خوزستان از جمله اقدامات اوست.
وی در بیست ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ و همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ #خرمشهر اعزام شد.
از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در #خط_مقدم جلوگیری میشد، با تلاشهایی از جمله یک نفوذ #چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت.
وی در #غروب سی و یکم شهریور ماه از نخستین روزهای اعلام #تجاوز نظامی ارتش عراق همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت.
این دو، یک بار در هفته اول مهرماه #زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند.
چند روزی پس از #بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان ، به خط مقدم اعزام شدند. امّا #فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حملههای دشمن دوباره #زخمی شد.
#ادامه_دارد ...
💐🕊🌹🕊🌹🕊💐
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@zohoreshgh
❣﷽❣
💠 #تفسیر_زیارت_عاشورا
⬅️ #قسمت 7⃣3⃣
🔹«اِﻧّﯽ ﺳِﻠْﻢٌ ﻟِﻤَﻦْ ﺳﺎﻟَﻤَﮑُﻢ..» من صلح و سازش می کنم با آن کسی که با شما اهل بیت صلح می کند. «وَ ﺣَﺮْبٌ ﻟِﻤَﻦْ ﺣﺎرَﺑَﮑُﻢ..» و دشمن آن کسی هستم که با شما دشمن است.
🔹«وَ وَﻟِﯽُّ ﻟِﻤَﻦ واﻻﮐُﻢْ..»و دوست هستم با کسی که شما را دوست دارد «وَ ﻋَﺪُوُّ ﻟِﻤَﻦْ ﻋﺎداﮐُﻢ..» و دشمنم با آن کسی که شما را دشمن می دارد.
👌این در حقیقت نقشه راه یاران امام حسین (ع) است و صراحتا اینجا می گوید که من با دشمنان شما هم دشمن هستم، یعنی نقشه راه را برای زائر امام حسین مشخص کرده است:👇👇
1⃣-ای زائر امام حسین (ع) تو تا آخر تا مسیری که داری.. چون در چند فراز بعدی است که می گوید «اِﻟﯽ ﯾﻮمِ اﻟﻘِﯿﺎﻣَﺔ» تا قیام قیامت اگر می خواهی یار امام حسین باشی باید دوستان امام حسین را دوست بداری.
2⃣-باید دشمنان امام حسین را دشمن خودت بدانی. باید امثال اسرائیل و آمریکا را دشمن خودت بدانی که اینها دشمن اهل بیت هستند. دقیقا اگر کسی بخواهد زیارت عاشورا را در جامعه عمل بکند دیگر شعار مرگ بر آمریکا نباشد را هیچ وقت سر نخواهد داد که این شعار حذف بشود. زیارت عاشورا همین ها را می گوید.
📜قبلا، گفتیم زیارت عاشورا حدیث قدسی است از جانب خدای متعال بر جبرئیل بر پیغمبر (ص) و... بعد رسید تا به امام باقر (ع) رسید. حدیث قدسی را انسان باید مثل آیات قرآن برای خودش بداند و به آنها عمل بکند.
🔹 #ادامه_دارد ...
🎤استاد احسان عبادی
#شرح_و_تفسیر_زیارت_عاشورا 37
✨🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هدایت شده از ملارد / ارنگه / مارليک / انديشه
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
📖از این همه اطمینان حرصم گرفته بود
-به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما⁉️
به همین سادگی، انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم
میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم
📖-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو #عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم⛔️
میخواستم تلافی کنم. گفت: من انقدر میروم و می ایم تا #تو را هم راضی، کنم، بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از ملارد / ارنگه / مارليک / انديشه
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
📖توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره #مادر_ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست.
📖توی #تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت. ان هم از تهران. ایوب کنار مادرش👥 نشسته بودو به ترکی میگفت:
ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
📖دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت #قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
-الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم❌ چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
📖دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت:
-برای ارامش خودمان یک راه میماند این که قران را #شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من وایوب و گفت: بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قران بگذارید.
📖من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم. دایی گفت: قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید. #قسم خوردیم. قران دوباره بین ما حکم شد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از ملارد / ارنگه / مارليک / انديشه
📜 #متن
#ویژه سالروز شهادت حضرت امام هادی سلاماللهعلیه
استاد دکتر محمدحسین #رجبی_دوانی
🚦بررسی دوران امام هادی علیهالسلام۱
#بخش_اول
📍روز سوم رجب سالروز شهادت جانگداز حضرت #امام_هادی علیه صلاة والسلام است. آن حضرت درچنین روزی در سال ۲۵۴ هجری درسامرا به دست خلیفه جبار و جنایکار عباسی به نام معتزّ به شهادت رسید. حضرت امام هادی علیه صلاة والسلام دردوران امامت خود با ۵ خلیفه عباسی معاصربودند اولین آنها معتصم که برادر مأمون بود و ۷ سال آغازین دوران امامت امام هادی علیهالسلام با او هم عصر است.
📍بعد ازمرگ معتصم فرزندش واثق به خلافت رسید که او هم درسال ۲۳۲ هجری ازدنیا رفت و امام هادی علیهالسلام ۵سال هم با او معاصر هستند.
📍اما بدترین دوران زندگی ورفتار با امام هادی علیه السلام به عصر متوکل برمیگردد که او برادر واثق وفرزند دیگر معتصم بود. معتصم و واثق همانند مأمون ازنظر فکری عقلگرا و پیرو فرقه معتزله اهل تسنن بودند ولی متوکل برخلاف آنها به جبریون متمایل بود و از اهل حدیث بشمار میآمد.
📍لذا گذشته از دشمنیهایی که با اهل بیت داشت به خاطر دیدگاههای قشری که در اعتقادات و مذهب خود داشت هم با امام هادی علیه السلام مخالف بود. ازسوی دیگر تلاشهای گسترده امامان پیشین بزرگوار علیهمالسلام باعث شده بود که کم کم مردم به جایگاه رفیع امامت و ولایت اهل بیت علیهمالسلام آگاه شوند.
از این رواست که درعهد امام هادی علیهالسلام آن بزرگوار میتواند حقایقی پیرامون جایگاه بلند و عظیم ولایت اهل بیت علیهمالسلام بیان کند که پدران بزرگوارش به خاطر عدم تحقق شرایط لازم امکان بیان چنین معارفی را نداشتند...
#ادامه_دارد
📲 @rajabidavani
هدایت شده از ملاردی ها/ ملارد کهن
#رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖
🖇 #قسمت_چهلم 🖇
✨ #در_خط_مقدم🍃
✔️راوی:محمد رضا ناجی
از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر را مي ديديم.
بعد از مدتي بحران داعش پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل مي ديدم. من در جريان نمايشگاه فرهنگي با او همکاري داشتم.
يک روز مي خواستم به منطقه ي عملياتي بروم که هادي را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم.
او خيلي آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيست ها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهي شهر شيعه نشين «بلد» شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت.
اين مسير تحت اشراف تک تيراندازهاي داعش بود. هر کسي نمي توانست به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از هادي گرفتيم.
همان جا ديدم که هادي پيشاني بندهاي زيباي يا زهرا (علیها سلام) را بين رزمندگان پخش مي کند.
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود.
مي گفت: جبهه ي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه ها مثل بسيجي هاي خود ما هستند.
هادي مدتي در منطقه ي عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيش روي و حمله ي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلم برداري و عکاسي بود.
يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتي هست که پرچم داعش بالاي آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک مي شود تا او را بزنند.
در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است.
ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد.
عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهي منطقه ي سامرا شده و به زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي داعش بود. من و برخي رزمندگان، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً مي ترسيديم.
هادي شجاعانه جلو مي رفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ... نترس، نترس چيزي نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نمي دانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه مي داد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.
ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با هادي صحبت مي کردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک قدمي شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و...
چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه ي مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برمي گردي؟
گفت: ان شاءالله مصلحت ما شهادت است!
من هم گفتم اين هفته پيش شما مي آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.
#ادامــه_دارد.....
✍نویسنده:
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
➬ @mataleb_mazhabi313 ♡
#ثواب_نشر_مطالب_هدیه_به_امام_زمان_عج
هدایت شده از من انقلابي ام
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از ملاردی ها
💢 #عملیات_خیبر
✍ خاطره ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان دلاور گردان حضرت ولیعصر(عج) #استان_زنجان در #عملیات_خیبر به روایت فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سردار سرتیپ #حاج_منصور_عزتی :
💠 قسمت اول
🖌... تعداد قایق ها کم بود و به همین خاطر گردان به دو گروه تقسیم شد . گروه اول شامل گروهان دوم به علاوه نصف گروهان اول و گروه دوم شامل گروهان سوم و باقی مانده گروهان اول بود . من هم به همراه سردار حسن باقری و گروه اول در مرحله اول سوار قایق ها شده و به سمت جزیره مجنون راهی شویم .
نیزارها و آبره ها را پشت سرگذاشته و حوالی ساعت دو و نیم بعدازظهر به جزیره رسیده و پیاده شدیم . جزیره ، به سان کوره ای داغ و مشتعلی شده بود که هنوز توانسته بود زیر آتش سنگین عراقی ها ، قدم گاه رزمندگان باشد . در همان ساعات اولیه ورود به جزیره ، شاهد اصابت موشک یک فروند جنگنده عراقی به بالگرد حامل مهمات و نیروهای خودی بودیم و این از جنگی سخت ، خبر می داد .
مجروحین هم در شرایط نامناسبی بی آنکه امیدی به رسیدن به بیمارستان داشته باشند در کنار سنگرها و مواضع اولیه ی دشمن که به دست نیروهای ایرانی فتح شده بود و بعضاً جنازه ی نیروهای عراقی هم در کنارشان دیده می شد ، قرار گرفته بودند . قرار بود که در اولین فرصت با قایق هایی که جزیره را ترک می کنند ، به عقب منتقل شوند .
بلافاصله به سمت جزیره ی جنوبی حرکت کردیم . در میانه ی مسیر ، سردار حسن باقری از نیروها جدا شده و با پای پیاده خودش را به سنگر سردار مهدی زین الدین فرمانده لشگر که در تقاطع دو جزیره شمالی و جنوبی واقع شده بود رساند ، تا آمادگی گردان حضرت ولیعصر عج را برای شرکت در عملیات اعلام نماید .
در همین اثنا ، برادر محمدتقی اوصانلو هم به ما پیوست . ما اولین گردان از نیروهای زنجان بودیم که پایمان به جزیره رسیده بود . قرار بود شب اول را در جزیره مانده و بعد از آشنایی بیشتر با منطقه عملیاتی ، در شب بعد جهت انهدام مواضع ارتش عراق از پل شطاطه و کانال سویب گذشته و به منطقه ای در پشت پاسگاه طلاییه برسیم .
هوا ، کمی تاریک شده بود و آماده می شدیم که نماز مغرب و عشا را بخوانیم . بعد از نماز ، غذای کنسرو شده ای را خوردیم و در حالی که هنوز از آتش سنگین دشمن کاسته نشده بود ، تلاش کردیم که موقعیت خودمان را بیشتر بشناسیم .
سردار حسن باقری دغدغه ی نیروهای باقی مانده گردان را داشت ، همان گروه دومی که هنوز خودشان را به ما نرسانده بودند . خبرها هم حاکی از آن بود که در تعدادی از محورها ، عملیات زیاد موفقیت آمیز نبوده است .
خیلی خسته شده بودیم ، برای در امان ماندن از ترکش های ریز و درشت توپ و خمپاره ها ، در کنار دست مسیر تردد نیروها برای خود چاله ای انفرادی کنده و آماده ی استراحت شدیم . من هم با برادر اوصانلو با هم داخل یک چاله و پشت به پشت هم خوابیدیم .
هنوز از نیروهای گروه دوم خبری نبود. ساعتی را استراحت کرده بودیم که با صدای برادر عروج که از نیروهای اصلی طرح و عملیات لشگر ۱۷ بود ، بیدار شدم . همدیگر را می شناختیم . ابتدا سراغ حسن باقری را گرفت . وقتی گفتم که رفته سراغ نیروهای باقی مانده ، گفت که نیروها را بیدار کن تا به خط برویم . آن لحظه سردار مهدی زین الدین را هم دیدم که کنار موتوری در طول جاده ایستاده است .
از صبحت های برادر عروج فهمیدم که سردار محمدحسین ساعدی ، فرمانده گردان روح الله و جمع کثیری از نیروهایش که در شرق پل شطاطه از مواضع خودی دفاع می کردند ، به شهادت رسیده اند . استعداد نیروهای باقی مانده هم حدود چهل نفر است . دیگر قادر به مقاومت نیستند . احتمال زیاد می رود که عراقی ها از این نقطه عبور کرده و وارد جزیره شوند .
سریع آماده ی حرکت شدیم . مسیر یکسره زیر آتش توپ خانه های عراق بود . همه ی نگرانی من این بود که قبل از رسیدن به محل مورد نظر تلفات زیادی بدهیم . ولی به لطف الهی بدون هیچ حادثه ی تلخی به خط پدافندی رسیدیم . عرض کانال سویب حدود پنجاه متر بود که در طرفین آن مواضع نیروهای خودی و عراقی قرار گرفته بود . عراقی ها فشار زیادی را به این خط وارد می کردند تا شاید خط را شکسته و وارد جزیره شوند...
🌀 #ادامه_دارد
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد...
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از محمدمسلم وافی/جهادتبیین
#حمایت_جلیلی #علماء
#ادامه_دارد
🚨 حمایت علماء،بزرگان دینی بِلاد و نخبگان حوزوی از دکترسعیدجلیلی
آیت الله سیفی مازندرانی،آیت الله اراکی،آیت الله غلامرضا فیاضی،آیت الله سید حسینی آملی،آیت الله سیدمحسن طاهری،آیت الله محمود رجبی
و حجج اسلام آقایان: غلامرضا قاسمیان، مجتبی مصباح یزدی،علی مصباح یزدی،سیدمحمودنبویان،محمدشجاعی،نصراللهپژمانفر ،قاسم روان بخش،مجتبی ذوالنور، حمیدرسایی،سعید عبداللهی،مصطفینصیری،علی موسوی،محمدرضارضی،محمدحسین پیشاهنگ،محمدمسلم وافی
📣 اسامی به روز رسانی خواهدشد....
━🍃❀💠❀🍃━═•••
✅ جهت پیگیری اخبار انتخاباتی👇
@vafimoslem
۰۹۱۰۴۴۴۱۴۱۲
پاسخ به تمام شبهات فاطمیه ( #قسمت_دوم)
✍حجتالاسلام دکتر #قربانی_مقدم
🔻اخیرا در ایام #فاطمیه کلیپی از یک فرد ظاهراً وهابی منتشر میشود که با طرح سوالاتی، سعی در ایجاد تردید در شهادت حضرت زهرا دارد. در این کلیپ تمام شبهات وی پاسخ داده میشود.
4⃣ خانه حضرت از چوب نخل بوده و در صورت وجود آتش کل خانه باید آتش گرفته و افراد داخل آن از بین رفته باشند!
✅ پاسخ
این ادعایی بی دلیل است و معلوم نیست گوینده بر اساس کدام مستندی می گوید خانه چوبی بوده است!! گویا شبهه افکن گمان کرده است اهل بیت مثلاً در عهد حجر زندگی می کرده اند.
5⃣حضرت زهرا از کجا می دانسته که فرزند داخل شکم پسر است که نام او را محسن گذاشته است؟
✅ پاسخ
از آنجا که شبهه افکن فقط دنبال بهانه گیری است توجه ندارد که یک دقیقه قبل با استناد به علم غیب اهل بیت، شبهه افکنی کرده است. اگر علم غیب آنها را قبول داری که پس این چه سوالی است و اگر قبول نداری شبهه دوم را خودت پاسخ گفته ای. از اینها گذشته اساسا انتخاب اسم فرزندان حضرت زهرا از جمله امام حسن و امام حسین علیه السلام با پیامبر بوده است. طبق روایتهای متعدد، پیامبر نام فرزندان جانشین خود یعنی امیرالمومنین را معادل نام فرزندان جانشین حضرت موسی پیاپیش انتخاب کرده است: حسن معاد شبّر، حسین معادل شبیر و محسن معادل مشبّر
6⃣ چطور یک طرف فاطمه با تن مجروح امیرالمومنین را می کشیده و یک طرف چندین مرد تنومند و با این حال حضرت زهرا غلبه داشته است تا اینکه مجبور شدند با تازیانه دست حضرت را هدف قرار دهند؟
✅ پاسخ
وقتی حضرت علی را دست بسته به مسجد می بردند، حضرت زهرا با گرفتن کمربند امیرالمومنین مانع شدند، مهاجمان نیز برای از بین بردن مانع، بر دستان ایشان تازیانه زده اند. کجای این گزاره جای تعجب و استبعاد دارد؟ مگر اینکه مانند شبهه افکن پیاز داغ آن را زیاد و اینگونه القاء کند که مثلاً به مدت ده دقیقه حضرت زهرا، علی علیه السلام را از یک طرف و ده مرد تنومند از طرف دیگر می کشیده اند تا اینکه بالاخره ناچار شده اند با یک ضربه بر نیروی حضرت زهرا غلبه کنند. حالت خوشبینانه این است شبهه افکن در اثر زیاد فیلم دیدن، این صحنه عادی را با یک صحنه تخیلی در فیلمی اشتباه گرفته و سپس به تخیلات خودش اعتراض می کند.
7⃣ پس بقیه یاران امیرالمومنین در این صحنه چکار می کردند؟
✅ پاسخ
ابتدا یادآور می شود که طبق منابع متعدد، هجوم به خانه حضرت زهرا بیش از یک مرتبه بوده است (حداقل سه مرتبه). و همانطور که در پاسخ به سوال اول گذشت، بر خلاف تصوری که شبهه افکن القاء می کند، اینگونه نبوده که تنها حضرت زهرا به هجوم مخالفان واکنش داده اند. خود امیرالمومنین علیه السلام، زبیر بن عوام و دیگران به نوبه خود با مهاجمان درگیر شده اند و همین اقدامات مهاجمان را پس زده است. اما در هجوم سوم که هجوم نهایی و گستاخانه همراه با به آتش زدن خانه بوده و حدود پنجاه روز پس از رحلت پیامبر اعظم ص بوده است، حکومت توانسته بود با ایجاد نوعی حکومت نظامی اطرافیان امیرالمومنین را دستگیر و از گرد ایشان دور کردند. لذا در هجوم سوم که منجر به آسیب دیدن حضرت زهرا و شهادت فرزند شش ماهه ایشان می شود، کسی داخل خانه نبوده است. (شهرستانی می نویسد: در آن روز غیر از علی(ع) و فاطمه(س) و حسنین(ع) کسی در خانه نبود الملل و النحل ج 1 ص 71)
8⃣ حضرت زهرا س چطور با حال آسیب دیده سوار بر مرکب شده و برای جمع آوری کمک به خانه اصحاب می رفته است؟
✅ پاسخ
با توضیحات قبل معلوم شد که هجوم اصلی که منجر به مجروحیت حضرت زهرا شده است، حدود پنجاه روز پس از رحلت پیامبر بوده است. لذا اقدامات حضرت زهرا س برای یادآوری وظایف اصحاب در قبال حق اهل بیت، مربوط به بره های قبل از آن می باشد.
#ادامه_دارد
ــــــــــــــــ
🚩 در پرتگاه مجازی، مجهز باش...
👈پاسخبهشبهاتفــجازی👇
🆔 @Shobhe_ShenaSi