🌸🌺💕💕💕💕💕💕🌺🌸
#داستان١۶٩
✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ.
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔶 #ﺍﮔﺮ_ﺍﺯ_ﺑﺰﺭﮔﯽ_ﺍﺳﻢ
#ﯾﮏ_ﻣﺸﮑﻞ_ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔶 #قانون_زندگی٬
#قانون_باورهاست
🔶 #بزرگان_زاده_نمیشوند٬ #ساخته_میشوند
🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_بزرگان_خوب
#ایران_زمین
#صلوات
🌸💐🌺💐🌼💐🌺💐🌸
#داستان١٧٠
#اندر_حکایت #جاسوسی! .
( #خاطره_واقعی
#یک_دانشجوی_ایرانی
#تحصیل_کرده_در_یوگسلاوی
در دهه 70 میلادی)
در یوگسلاوی رسم بود که دانشجویان خارجی پس از فراغت از تحصیل به دیدار رهبر یوگسلاوی برده میشدند و ایشان برایشان سخنرانی میکرد..
مطابق همین رسم ما را هم بدیدار تیتو بردند و ایشان ضمن سخنرانی خاطره ای از دوران انقلاب در یوگسلاوی و پیروزی آن تعریف نمود
تیتو گفت:
چندسال پس از پیروزی انقلاب و استقرار دولت از کا گ ب اطلاع دادند که در کابینه شما یک جاسوس سیا وجود دارد، وی را شناسایی و دستگیر کنید.
تیتو میگوید:
تمام تلفنها و مکاتبات و رفتار افراد کابینه را تحت کنترل قرار دادیم و پس از مدتی مایوس شدیم هیچ نشانی از جاسوس پیدا نکردیم.
(تیتو با ادعای استقلال از روسیه نمیخواست این جاسوس توسط روسها شناسایی شود)
پس از مدتی جستجو، ناامیدانه و عاجزانه درخواست شناسایی و معرفی جاسوس در کابینه را از روسیه مینماید.
از "ک گ ب" به وی اطلاع میدهند که:
"معاون اول تو در کابینه جاسوس سیا است."
تیتو از این خبر متحیر میشود و پس از اتمام یکی از جلسات کابینه از وی میخواهد بماند.
تیتو میگوید:
در یک جلسه دو نفری اسلحه را روی شقیقه معاون اول گذاشتم و از وی سوال کردم آیا تو جاسوس سیا هستی؟
او که متوجه شد قضیه لو رفته است به جاسوسی خود اعتراف نمود.
تیتو از او سوال میکند از چه وقت با سیا همکاری میکنی؟
پاسخ :
از زمان دانشجویی قبل از پیروزی انقلاب در زمان جنگ های چریکی!
س:
در این مدت با تمام کنترلهای امنیتی، هیچ ارتباطی با سیا، از تو کشف نشد؟
ج:
الان هم هیچ ارتباطی با سیا ندارم.
س:
چگونه عضوی هستید که ارتباط ندارید..؟
ج:
سیا مسئولیتی به من واگذار کرده که وظیفهام را انجام میدهم
س:
مسئولیت تو چیست؟
ج:
به من ماموریت داده شده تا "در سپردن پستها به افراد غیر تخصصی عمل کنم"
و تاکنون هم اینگونه عمل کردهام!
تیتو میگوید:
نگاهی کردم به افراد کابینه و مدیران ارشد دیدم همین طور است!!
هیچکس سر جای خودش نیست !
مثلا طرف دکترای کشاورزی دارد ولی وزیر نیرو است و یا دیگری برق خوانده اما وزیر مسکن
است!
معاون تیتو میگوید:
تحلیل سیا این بود که با این روش، انقلاب بدون کودتا و حمله خارجی از درون متلاشی میشود...... یا بعبارتی دیگر ما هزارا ن جاسوس در پست های مدیریتی کشور داریم . #چقدر_این_حکایت
#برای_ما_آشناست....
🌹💜💛💚❤️❤️💚💛💜🌹
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_به_تمامی_خوبان_در
#مملکت ایران_اسلامی
🍄🌼💐🌸🌺💕💕🌺🌸💐🌼🍄
#حکایت١٧١
در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.امام جماعت آن مسجد می گوید:
شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهراس را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛
ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم.
او گفت:
نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم،
سرانجام با یازده واسطه!!!!
معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی)
داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚 #هزار_و_یک
#حکایت اخلاقی
🖊 اثر :محمدحسین محمدی
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
نثار_خوبان_همروزگارمون
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
سلام الهی
بر خواهران انقلابی،
ولایی،
جهادی،
محجبه ی سرزمینم ایران اسلامی.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_چهارده_معصوم_ع
#صلوات
هدایت شده از 𝗣𝗼𝗹𝗶𝘁𝗶𝗰𝗮𝗹 | تحلیلسیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک خانواده بزریلی در حاشيه جام جهانى قطر به صورت دسته جمعى به دین اسلام مشرف شدند
🆘𝗣𝗼𝗹𝗶𝘁𝗶𝗰𝗮𝗹𝗮𝗻𝗮𝗹𝘆𝘀𝗶𝘀👇👇
════════════════
https://eitaa.com/joinchat/3832938513C10428c852e
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#به_زندگی_نگاه_کن
آنچه پشت سر گذاشته ای،
همگی درسهایی بوده اند که تو را با خودت بیشتر آشنا کرده اند..
به تجربه های امروز زندگیت هوشیارنه نزدیک شو ...
تا بدانی براستی:
کیستی!؟!
••-••-••-••-••-••-••-•
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_سلامتی_خودت
#صلوات
☘🍀🌷🌷🌷🌷🌷🌷🍀☘
#داستان١٧٢
💠 #اصحاب_رقیم !
#پیامبر_اکرم_ص_فرمود :
سه نفر بودند که برای بعضی از حوائج خود از شهر بیرون آمدند .
در حالی که شب بود ، باران در راه آنها را فرا گرفت
برای محفوظ ماندن از سرما و جانوران به غاری پناه بردند ،
چون به درون غار رفتند سنگی بزرگ بر در آن غار افتاد و راه بیرون آمدن آنها را مسدود ساخت .
ایشان مضطرب و پریشان شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند :
که هیچ کس بر حال ما مطلع نیست و بر فرض هم مطلع شوند کسی قدرت برداشتن این سنگ را ندارد .
پس راه باز شدن این گره جز اخلاص و تضرع و زاری به درگاه خدای سبحان نیست که هر یک از ما بهترین عمل صالح خود را شفیع خود آوریم شاید ، خدای متعال ما را از این مهلکه نجات عنایت فرماید .
آنگاه یکی از آنها گفت :
خداوندا !
تو عالمی که من روزی کارگرانی داشتم که برایم کار می کردند ، مردی ظهر آمد او را گفتم تو نیز کار کن و مزد بستان .
چون شام شد همه را یکسان مزد دادم ،یکی از کارگران گفت 55:
او نیم روز آمده ،
مزد من و او را یکسان می دهی ؟ گفتم :
تو را با مال من چکار ؟
مزد خود را بستان .
او در خشم شد و مزد نگرفت و رفت .
من آنچه مزد او بود گوساله ای خریدم و در میان گاوهای خود رها کردم و از آن گوساله بچه هایی متولد شدند مدتی زیاد که گذشت ،
آن مرد باز آمد ، ضعیف و نحیف و بی برگ و نوا شده بود و گفت :
مرا بر تو حقی است .
گفتم آن چیست ؟
گفت :
من همان کارگرم که مزد خود را از تو نگرفتم ، من در او نگریستم ، وی را شناختم ، دست او را گرفتم و به صحرا بردم و گفتم :
این گله گاو مال تو است و کس دیگری را در آن حقی نیست .
گفت ای مرد !
مرا مسخره می کنی ؟
گفتم :
#سبحان_الله !
این مال تو است ،
حکایت به او گفتم و همه را تسلیم وی کردم .
#بار_خدایا !
اگر می دانی که من این کار را برای رضای خاطر تو انجام دادم و هیچ غرضی دیگر در آن نداشتم ، ما را از اینجا خلاصی بخش .
که ناگاه سنگ تکانی خورد و یک سوم در غار باز شد .
دیگری گفت :
#خداوندا
در یکی از سالها قحطی بود ، زنی با جمال نزد من آمد که گندم بخرد .
به او گفتم
مراد من حاصل کن تا گندم به تو بدهم و گرنه از همان راهی که آمده ای بازگرد . وی از این عمل خودداری کرد و بازگشت .
تا این که گرسنگی به خود و بچه هایش فشار آورد ، دوباره آمد و گندم خواست ، من خواسته ام را به او گفتم ، او باز هم ابا کرد و بازگشت .
بار سوم از نهایت اضطرار و عجز نزد من آمد و گفت :
ای مرد !
بر من و بچه هایم رحم کن که از گرسنگی هلاک می شویم ، من همان سخن را به او گفتم ، این بار هم امتناع کرد .
بار چهارم چون عنان اقتدار از دست برفت ، راضی شد . من او را به خانه بردم تا به هدف شیطانی خود برسم ، دیدم که مثل بید در معرض باد بهاری می لرزد ،
گفتم :
چه حال داری ؟
گفت :
#از_خدا_می_ترسم ،
من با خود گفتم :
ای نفس ظالم !
او در حال ضرورت از خدا ترسید و تو با وجود این همه نعمت ، اندیشه عذاب او نمی کنی ،
آنگاه از کنار او برخاستم و زیادتر از آن چه می خواست به او دادم و او را رها کردم .
#بار_خدایا !
اگر این کار را محض رضای تو کردم ما را از این تنگنا ، گشادگی بخش .
همان موقع یک سوم دیگر از در غار باز شد و غار روشن گشت .
مرد سوم گفت :
#خدایا !
مرا مادر و پدر پیری بود و من صاحب گوسفند بودم .
نماز شام قدری شیر برای ایشان آوردم ، آنها خفته بودند .
مرا دل نداد که آنها را بیدار کنم ، بر بالین ایشان نشستم و گوسفندان را به حال خود گذاشتم و با آن که از تلف شدن گوسفندان بسیار می ترسیدم ولی دلم به پدر و مادرم مشغول بود و از بالین آنها برنخواستم و ظرف شیر از دست ننهادم تا آن که صبح آفتاب طلوع کرد .
آنان بیدار شدند و من آن شیر را به آنها خورانیدم .
#بار_خدایا !
اگر این کار را برای رضای تو کردم و به این عمل رضای تو را جستم ، ما را از این گرفتاری نجات ده .
آنگاه سنگ به تمامی زایل شد و راه غار باز گردید و آنها از غار بیرون آمدند .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#درود_و_صلوات
#بر_پیامبر_اعظم _ص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 #شهـــید_حاج_حسین_خرازی:
هر چه میکشیم و هر چه سرمان میآید از نافرمانی خداست.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#نثار_روح_شهدا_و
#پدران_و_مادرانشان
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
❤️من دست یکایک شما بسیجیان را میبوسم و
میدانم اگر مسئولین نظام اسلامی از شما غافل شوند به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت ۶۷/۹/۲
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_خدا_خمینی_بت_شکن
#صلوات
🌸🌺💐💐💐💐🌺🌸
#داستان١٧٢
#داستان_جالب_کلاه_فروش
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.
تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد .
تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.
اوکلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند
.به فکرش رسید…
که کلاه خود را روی زمین پرت کند.
لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.
پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت و سیلی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟
ــــــــــــــــ
🔻نکته مدیریتی: رقابت سکون ندارد.
ــــــــــــــــ
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar.
#نثار_روح_خدا_خمینی_بت_شکن
#صلوات
💐💐🌸🌺💕🌺🌸💐💐
#داستان١٧٣
📚 #در_شهری_که_موش_آهن_میخورد،
#کلاغ_هم_کودک_میبرد
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد.
بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد.
پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد.
اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود،
آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد،
با ناراحتی گفت:
دوست عزیز،
من واقعاً متاسفم اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبار نگه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.
مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد.
بنابراین گفت:
بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد،
تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.
دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده،
بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم.
بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت.
اما زمانی که از خانه او خارج میشد،
فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد.
او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت.
دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود،
گفت:
پسرم دوست عزیز،
من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید،
چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.
بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت:
اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم،
فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.
دوست خائن او که پریشانتر شده بود، فریاد زد:
آخر چطور امکان دارد کلاغی که در وزنش نیم من نیست،
کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟
مرا مسخره کردهای؟
بازرگان بلافاصله پاسخ داد:
تعجبی ندارد.
در شهری که موش میتواند آهن بخورد،
میگه کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.
دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت:
حق با توست.
فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.
بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت:
بله،
اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم،
اما تو قصد خیانت به من را داشتی.
📚 از کتاب
#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#نثار_راست_گویان_تاریخ
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💐💐💐💐💐🌸🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان١٧۴
#قلب_مادر
شاگردان سال اول دبستان کلاس درباره عکس خانوادهای بحث میکردند. در عکس پسر کوچکی، رنگ موی متفاوتی با سایر اعضای خانواده داشت.
یکی از بچهها اظهار کرد که او فرزندخوانده است و دختر کوچکی به نام سارا گفت: من درباره فرزندخواندگی همه چیز را میدانم چون خودم فرزندخوانده هستم.
یکی دیگر از بچهها پرسید: فرزندخواندگی یعنی چه؟!
سارا گفت: یعنی اینکه به جای شکم در قلب مادرت رشد کنی.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_همه_مادران_خوب
#صلوات
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
#داستان١٧۵
#منبرهایدلنشین
#حجت_الاسلام_قرائتی_میگوید:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد، دوست پدرم بود.
گفت:
داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد، برایتان تعریف کنم.
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید:
انگور را به خانه ببر و به همسرم بده.
و به سر کسب و کاری که داشته میرود،
بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد،
به اهل و عیالش میگوید:
لطفا از انگور بیاور تا دور هم با بچه ها بخوریم.
همسرش با خنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم، خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
مرد با تعجب میگوید:
تمامش را خوردید؟
زن لبخند دیگری میزند و میگوید: بله تمامش را...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من (سه کیلو) انگور خریدم یه حبهی اون رو هم برای من نگذاشته اید!
الان هم داری میخندی؟؟؟!!!!
جالب است!
خیلی ناراحت میشود و بعد به فکر فرو میرود و پس از اندکی ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا می زند ولی هیچ جوابی نمیشنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته و به او میگوید:
یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند.
و زمینی را نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند و او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید:
میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.
معمار هم وقتی عجله مرد را میبیند،
تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به ساخت مسجد میکند.
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد؟!
چرا بی جواب؟
چرا بی خبر؟
مرد در جواب همسرش میگوید:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید:
چطور؟
مگه چه شده؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید.
البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...
جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟!
و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.
امام جماعت تعریف میکرد که: طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،
۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت.
ای انسان
#قبل_از_مرگ_برای_خودعمل_خیر #انجام_بده و
به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،
محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند
حتی اگر فرزندانت باشند...
🔸 #از_الان_به_فکر_فردایمان_باشیم
🍃🌺..موضوع👆🏻🙄🌺🍃
#داستان
#کمک_کردن
#کار_خوب
#یادمرگ
#دنیا
از الان ب فکر آخرتمون باشیم
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_واقفین_در_طول_تاریخ
#صلوات
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
💐🌸🌺🌺🌸💐
#داستان١٧۶
#روایت_خانواده
#شهید_بسیجی
#علیرضا_فرج_زاده
از_تحقق_یک_آرزو
در مصاحبه با
#خبرنگاران_خبرگزاری
#دفاع_مقدس
تاریخ انتشار : ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://defapress.ir/fa/news/285817/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%AC%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D8%AD%D9%82%D9%82-%DB%8C%DA%A9-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88-%D9%88%D9%82%D8%AA%D8%B4-%D8%A8%D8%B4%D9%88%D8%AF-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B1%D9%88%D9%85
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
با سلام.
از شما
و همرزمان شهید ؛ ودیگر دوستان و... به
#کانال_شهید_فرج_زاده در تلگرام دعوت میشود .
👇👇👇👇👇👇
@shahid_farajzade
🌺🌸💐💐💐💐💐🌸🌺
#برای_سلامتی_پدران_مادران
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar