بنام خدا
سلام و صبح سرد پاییزی شما بخیر همراهان گرامی کتابنوشان🍂
امروز شنبه است و میریم سراغ معرفی صد و بیست و یکمین کتاب کانال کتابنوشان.
احتمالا اسم "شهید مصطفی صدرزاده" به گوشتون خورده.
صدرزاده عاشق کار فرهنگی برای کودک و نوجوان بود و خیلی از بچه های محلهی "شهریار" با مصطفی قد کشیدند.
این جوان پر دغدغه و عاشق اهل بیت بعد از ناآرامی های سوریه، به عنوان مدافع حرم راهی سوریه میشه و در روز تاسوعای سال ۹۴ توسط تکفیری ها به شهادت می رسه.
راجع به این شهید عزیز چند کتاب نوشته شده. رهبری به کتاب "سرباز روز نهم" تفریظی نوشتن و شخصیت این شهید رو الگوی جوانان نامیدند.
اگر نوجوان و یا جوان دارید حتما این کتاب رو در اختیارش قرار بدین.
راستی با جستجوی عبارت "عابدان کُهنز" ضرر نمیکنید.
#معرفی_کتاب_صد_و_بیست_و_یکم
#سرباز_روز_نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#نعیمه_منتظری
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب سرباز روز نهم
ماجراهای جمعه صبح
یک مشت جِغِله دور مصطفی جمع میشدیم. صبح های جمعه زیارت عاشورا میخواندیم در مسجد.
بزرگترها که رد میشدند، میخندیدند و میگفتند:
«صبح جمعه همه ندبه میخونن، شما چرا عاشورا میخونید ؟»
بعد از زیارت عاشورا مصطفی جمعمان میکرد و با ما حرف میزد. گاهی هم یک نفر را میآورد که برایمان صحبت کند. گاهی کتاب شعر ابوالفضل سپهر را میآورد. از رویش که می خواند اشک هایش از آن بالا قل میخورد روی صورتش. بعد هم نوبت میرسید به صبحانه. سه نفر تدارکچی داشتیم که صبح زود برایمان نان سنگک و پنیر می خریدند. چای مسجد هم که همیشه به راه بود.
وقت بازی که میرسید، تازه نشاط بعد از خواندن عاشورا در دلمان غنج میزد.
مصطفی برای جذب نیرو هایش نیت کرده بود زیارت عاشورا بخواند.
با ما بد بگذرون
پایگاه نوجوانان که شکل گرفت آقا مصطفی به فکر جذب بیشتر نیرو افتاد. مثلا میرفت دست در گردن کسی که کنار جوی آب نشسته بود میانداخت و میگفت: «داداش بیا دو دقیقه رو با ما بد بگذرون.»
با اینکه سن خودش کم بود، به مدرسه ها میرفت، لیست بچه هارو میگرفت به آن ها زنگ میزد و به مسجد دعوتشان میکرد.
مصطفی آدمی بود که از هیچ چیز کار به وجود میآورد. با اینکه هنوز کاری برای انجام دادن نداشتیم، برای بچه ها کار درست میکرد و به ما مسئولیت میداد. مثلاً اگر قرار بود برای مراسمی چای بدهند، این کار را به چند نفر میسپرد. قانونی هم داشت و بلا استثنا به تک تک بچه ها میگفت: «وقتی به شما میگم فلانی بیاد جای تو بایسته، حق ندارید بگید نه یا اینکه ناراحت شی.»
#سرباز_روز_نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#نعیمه_منتظری
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب سرباز روز نهم
محبت، محبت محبت
پدر های همهی بچه های شهرک، پاسدار بودند و به خودی خود در فضای بسیج و سپاه می آمدند، ولی آقا مصطفی بیشتر مشتاق بود بچه هایی را جذب کند که دائم در خیابان هستند و پدرهایشان کارگرند.
مثلا شخصی را به خاطر مشروب و دختر بازی گرفتیم و در پایگاه کتک خورد. وقتی آقا مصطفی با او صحبت کرد، توبه کرد و از آن به بعد هیئت آمد.
سیستم مدیریتی مصطفی این بود که میگفت نباید بگذاریم این بچه های شروشوری که الان پیش ما هستند، از اینجا بروند و به خلاف کشیده شوند.
در میان بچه ها همه طیفی پیدا میشدند، بچه های شیطانی که انرژی خیلی زیادی داشتند، اهل بگو و بخند بودند و معمولاً مربی ها نمی توانستند این بچه هارا جذب کنند و با آنها چکشی برخورد میکردند.
زمانی هم که پایگاه امام روحالله راه تأسیس کرد، هرچی بچهی شر و شور بود، دوروبر مصطفی آمد؛ بچه هایی که از دیوار راست بالا میرفتند اما لات و لوت نبودند.
در بعضی از پایگاه ها وقتی دور هم مینشینند، فقط یک نفر صحبت میکند و به بچه ها زیاد بها نمیدهد.روش تربیتی مصطفی فقط یک کلمه بود؛ محبت.
حالا طرف هرکاری کرده بود؛ مثلا وسیلهی کسی را پیچانده بود، نمیگفت فلان فلان شده خیلی کار بدی کردی! تو در آتش دوزخ خواهی سوخت!
شروع میکرد با او به حرف زدن. میگفت:« اگر به خاطر اینکه وسیله اونو برداشتی ، دیگه مسجد نیاد و بره به خلاف کشیده شه، گناهش گردن توئه. جواب امام حسینو چی میخوای بدی؟ خودت ببر بهش بده، یه بستنی هم بخر. پول نداری، بیا به تو پول بدم.»
همین پول دادن هایش لج من را درمیآورد.
سیستم او محبتی بود. اگر پس گردنی هم میزد، با خنده میزد!
#سرباز_روز_نهم
#نعیمه_منتظری
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب سرباز روز نهم
پرواز تاسوعا
ماه محرم بود، با سید ابراهیم¹ به عملیات آزاد سازی القراصی ² رفتم.
القراصی موقعیتی استراتژیک بود . قبل از عملیات یکی از بچه ها که مشغول فیلم گرفتن بود، به سید ابراهیم گفت:
«سید ابراهیم اگر وصیتی داری بگو.»
شب تاسوعا بود. سید گفت: «امشب شب تاسوعاست و درهای رحمت خدا به روی همه بازه و خیلی حال میده آدم روز تاسوعا شهید بشه.»
سید صحبت میکرد که یک دفعه از راه رسیدم. یک مقدار حبه های درشت انگور با خودم آوردم. آن کسی که فیلم میگرفت به سید گفت:« رفیق شماهم که اومد. اگر وصیتی داری بگو.»
سید گفت:« من فلان مقدار قرض به بچه ها دادم و برنگردوندن» و وصیت کرد.
بعد من جلوی دوربین او را بوسیدم و رفتیم که بخوابیم.
سحر بیدار شدیم و برای شرکت در عملیات حرکت کردیم. در تاریکی، از وسط باغ های زیتون جلو رفتیم. دیوارهای سنگی به ارتفاع تقریباً یک متر بود. بچهها پشت آن سنگر میگرفتند. هوا هنوز گرگ و میش بود که آتش تهیهی ما شروع شد . با ۱۰۷ و ادوات دیگر، القراصی را میزدند تا شرایط مهیا شود و ما جلو برویم.
قرار بود با حدود ۴۵ نفر از بچه ها از شهر سابقیه راه بیفتیم و القراصی را آزاد کنیم.
در فاصله دوکیلو متریِ شهر، منطقهای بود به نام باغ مثلثی. آنجا باغ زیتونی بود که چندسنگر در آن تعبیه شده بود. بچه ها آنجا مستقر شدند .
یکی دو روز بود که کلا سیستم سید ابراهیم عوض شده بود. حالت خاصی پیدا کرده بود. بقول یکی از بچه ها: «اینهایی که پروازی میشن، حالتشون تغییر میکنه.»
سید ابراهیم این اواخر خیلی دغدغه داشت و فکرش کاملاً مشغول بود. وقتی میخواستیم به دل دشمن بزنیم ، بهش گفتم :«سید ابراهیم فکرت مشغوله، جریان چیه ؟»
اما چیزی نگفت.
#سرباز_روز_نهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#نعیمه_منتظری
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32