eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
375 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام خدا سلام و صبح سرد پاییزی شما بخیر همراهان گرامی کتابنوشان🍂 امروز شنبه است و میریم سراغ معرفی صد و بیست و یکمین کتاب کانال کتابنوشان. احتمالا اسم "شهید مصطفی صدرزاده" به گوشتون خورده. صدرزاده عاشق کار فرهنگی برای کودک و نوجوان بود و خیلی از بچه های محله‌ی "شهریار" با مصطفی قد کشیدند. این جوان پر دغدغه و عاشق اهل بیت بعد از ناآرامی های سوریه، به عنوان مدافع حرم راهی سوریه میشه و در روز تاسوعای سال ۹۴ توسط تکفیری ها به شهادت می رسه. راجع به این شهید عزیز چند کتاب نوشته شده. رهبری به کتاب "سرباز روز نهم" تفریظی نوشتن و شخصیت این شهید رو الگوی جوانان نامیدند. اگر نوجوان و یا جوان دارید حتما این کتاب رو در اختیارش قرار بدین. راستی با جستجوی عبارت "عابدان کُهنز" ضرر نمیکنید. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب سرباز روز نهم ماجراهای جمعه صبح یک مشت جِغِله دور مصطفی جمع می‌شدیم. صبح های جمعه زیارت عاشورا می‌خواندیم در مسجد. بزرگترها که رد می‌شدند، می‌خندیدند و می‌گفتند: «صبح جمعه همه ندبه می‌خونن، شما چرا عاشورا می‌خونید ؟» بعد از زیارت عاشورا مصطفی جمعمان می‌کرد و با ما حرف می‌زد. گاهی هم یک نفر را می‌آورد که برایمان صحبت کند. گاهی کتاب شعر ابوالفضل سپهر را می‌آورد. از رویش که می‌ خواند اشک هایش از آن بالا قل می‌خورد روی صورتش. بعد هم نوبت می‌رسید به صبحانه. سه نفر تدارکچی داشتیم که صبح زود برایمان نان سنگک و پنیر می خریدند. چای مسجد هم که همیشه به راه بود. وقت بازی که می‌رسید، تازه نشاط بعد از خواندن عاشورا در دلمان غنج می‌زد. مصطفی برای جذب نیرو هایش نیت کرده بود زیارت عاشورا بخواند. با ما بد بگذرون پایگاه نوجوانان که شکل گرفت آقا مصطفی به فکر جذب بیشتر نیرو افتاد. مثلا می‌رفت دست در گردن کسی که کنار جوی آب نشسته بود می‌انداخت و می‌گفت: «داداش بیا دو دقیقه رو با ما بد بگذرون.» با اینکه سن خودش کم بود، به مدرسه ها می‌رفت، لیست بچه هارو می‌گرفت به آن ها زنگ می‌زد و به مسجد دعوتشان می‌کرد. مصطفی آدمی بود که از هیچ چیز کار به وجود می‌آورد. با اینکه هنوز کاری برای انجام دادن نداشتیم، برای بچه ها کار درست می‌کرد و به ما مسئولیت می‌داد. مثلاً اگر قرار بود برای مراسمی چای بدهند، این کار را به چند نفر می‌سپرد. قانونی هم داشت و بلا استثنا به تک تک بچه ها می‌گفت: «وقتی به شما میگم فلانی بیاد جای تو بایسته، حق ندارید بگید نه یا اینکه ناراحت شی.» ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب سرباز روز نهم محبت، محبت محبت پدر های همه‌ی بچه های شهرک، پاسدار بودند و به خودی خود در فضای بسیج و سپاه می آمدند، ولی آقا مصطفی بیشتر مشتاق بود بچه هایی را جذب کند که دائم در خیابان هستند و پدرهایشان کارگرند. مثلا شخصی را به خاطر مشروب و دختر بازی گرفتیم و در پایگاه کتک خورد. وقتی آقا مصطفی با او صحبت کرد، توبه کرد و از آن به بعد هیئت آمد. سیستم مدیریتی مصطفی این بود که می‌گفت نباید بگذاریم این بچه های شروشوری که الان پیش ما هستند، از اینجا بروند و به خلاف کشیده شوند. در میان بچه ها همه طیفی پیدا می‌شدند، بچه های شیطانی که انرژی خیلی زیادی داشتند، اهل بگو و بخند بودند و معمولاً مربی ها نمی توانستند این بچه هارا جذب کنند و با آنها چکشی برخورد می‌کردند. زمانی هم که پایگاه امام روح‌الله راه تأسیس کرد، هرچی بچه‌ی شر و شور بود، دوروبر مصطفی آمد؛ بچه هایی که از دیوار راست بالا می‌رفتند اما لات و لوت نبودند. در بعضی از پایگاه ها وقتی دور هم می‌نشینند، فقط یک نفر صحبت می‌کند و به بچه ها زیاد بها نمی‌دهد.روش تربیتی مصطفی فقط یک کلمه بود؛ محبت. حالا طرف هرکاری کرده بود؛ مثلا وسیله‌ی کسی را پیچانده بود، نمیگفت فلان فلان شده خیلی کار بدی کردی! تو در آتش دوزخ خواهی سوخت! شروع می‌کرد با او به حرف زدن. می‌گفت:« اگر به خاطر اینکه وسیله اونو برداشتی ، دیگه مسجد نیاد و بره به خلاف کشیده شه، گناهش گردن توئه. جواب امام حسینو چی میخوای بدی؟ خودت ببر بهش بده، یه بستنی هم بخر. پول نداری، بیا به تو پول بدم.» همین پول دادن هایش لج من را درمی‌آورد. سیستم او محبتی بود. اگر پس گردنی هم می‌زد، با خنده می‌زد! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب سرباز روز نهم پرواز تاسوعا ماه محرم بود، با سید ابراهیم¹ به عملیات آزاد سازی القراصی ² رفتم. القراصی موقعیتی استراتژیک بود . قبل از عملیات یکی از بچه ها که مشغول فیلم گرفتن بود، به سید ابراهیم گفت: «سید ابراهیم اگر وصیتی داری بگو.» شب تاسوعا بود. سید گفت: «امشب شب تاسوعاست و درهای رحمت خدا به روی همه بازه و خیلی حال می‌ده آدم روز تاسوعا شهید بشه.» سید صحبت می‌کرد که یک دفعه از راه رسیدم. یک مقدار حبه های درشت انگور با خودم آوردم. آن کسی که فیلم می‌گرفت به سید گفت:« رفیق شماهم که اومد. اگر وصیتی داری بگو.» سید گفت:« من فلان مقدار قرض به بچه ها دادم و برنگردوندن» و وصیت کرد. بعد من جلوی دوربین او را بوسیدم و رفتیم که بخوابیم. سحر بیدار شدیم و برای شرکت در عملیات حرکت کردیم. در تاریکی، از وسط باغ های زیتون جلو رفتیم. دیوارهای سنگی به ارتفاع تقریباً یک متر بود. بچه‌ها پشت آن سنگر میگرفتند. هوا هنوز گرگ و میش بود که آتش تهیه‌ی ما شروع شد . با ۱۰۷ و ادوات دیگر، القراصی را می‌زدند تا شرایط مهیا شود و ما جلو برویم. قرار بود با حدود ۴۵ نفر از بچه ها از شهر سابقیه راه بیفتیم و القراصی را آزاد کنیم. در فاصله دوکیلو متریِ شهر، منطقه‌ای بود به نام باغ مثلثی. آنجا باغ زیتونی بود که چندسنگر در آن تعبیه شده بود. بچه ها آنجا مستقر شدند . یکی دو روز بود که کلا سیستم سید ابراهیم عوض شده بود. حالت خاصی پیدا کرده بود. بقول یکی از بچه ها: «اینهایی که پروازی می‌شن، حالتشون تغییر می‌کنه.» سید ابراهیم این اواخر خیلی دغدغه داشت و فکرش کاملاً مشغول بود. وقتی می‌خواستیم به دل دشمن بزنیم ، بهش گفتم :«سید ابراهیم فکرت مشغوله، جریان چیه ؟» اما چیزی نگفت. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا سلام خدمت کتابنوشانی‌های عزیز 🍀 صبح زیبای بارونی‌تون بخیر و خوشی🌧 امیدوارم اول هفته خوبی رو شروع کرده باشید و این شنبه همون شنبه‌ای باشه که مقدمه‌ تغییرات کوچک و اساسی زندگی تون از اون شروع میشه! یک تغییر کوچیک مثل روزی ۱۰ صفحه کتاب خوندن! خب بریم سراغ کتاب پرکشش و ارزشمند "خاتون و قوماندان" که مفتخر به تقریظ رهبری هم شده. این کتاب خاطرات شهید علیرضا توسلی از زبان همسرشون هست. قوماندان یعنی فرمانده و شهید علیرضا از فرماندهان پرتلاش و فداکار فاطمیون بود. اگر دوست دارید با فضای زندگی مهاجرین افغانستانی و خانواده‌ی شهداشون آشنا بشید این کتاب رو حتما بخونید. مدیون تک تک شهدای مدافع حرم هستیم. چه ایرانی، چه افغانستانی، چه پاکستانی و ... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب خاتون و قوماندان من ام البنین، دختر فیروزه، در ماه سنبلهٔ* تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛ جایی در حوالی استان بامیان از سرزمین افغانستان. روستای پدری ام، «بند امیر» را به چشم ندیدم. نه آب فراوانش را، نه مجسمهٔ بودایش را و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛ فقط توصیف های غبطه انگیز مادرم را می شنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت می کرد. مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من، در ناامنی های بی رحمانهٔ منطقه که به دلیل اشغال روس ها ایجاد شده بود، مجبور می شود به همراه کاروانی از هم ولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند و به سوی مرزهای ایران بیاید؛ ایرانی که حالا با نام امام خمینی شناخته می شد. من کوچک ترین عضو قافله ای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش، از زیر تیغ ناامنی ها جان سالم به در برده بودند و از همهٔ زندگی و سرمایه‌شان فقط یک بقچهٔ لباس و یک سفرهٔ نان با خود برداشته بودند. استان بامیان پر است از معادن و ذخایر زیر زمینی. همین ها هم به جای آنکه مایهٔ آسایش مردمش شود، قاتل جانشان شد و روس ها برای به دست آوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند. پدر بزرگم شیخ عوض، نمی توانست در آن آشوب ها تنها فرزندش، فیروزه را با نوزاد چند ماهه اش _یعنی من_ رها کند. برای همین پدرم را قانع می کند تا با قافلهٔ سی نفره شان همراه شود و جانشان را از مهلکه نجات دهند. جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندانشان را به کام مرگ کشانده و هستی‌شان را سوزانده بود؛ و چه جایی بهتر از ایران که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف می زد و همه مستضعفین را به قيام و وحدت فرامی خواند. قافلهٔ ما منزل به منزل به ایران نزدیک می شود. پدر بزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان، وقتی عکس امام خمینی را به چشم می بیند، از شوق و عشق و هیجان اشک می ریزد و زیر همان عکس روضه می خواند و زیارتش می کند. شیخ عوض به همراهان می گوید: «این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم. این نوه من از همهٔ قافله سراست». فیروزه خانم، مرا به دندان می گیرد و با همین قافلهٔ خسته و گرسنه تا «بادرود» می رود. جایی در استان اصفهان. نه مدرکی داشته اند، نه پول و سرمایه ای. جنگ هم شروع شده، اما آنها خودشان را غریبه نمی دانند. بعضی هایشان به جنگ هم می روند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست می گیرند. در بادرود چند سالی می مانند و کار می کنند تا اینکه عشق به امام رضا آنها را می کشاند به مشهد. *سنبله یا خوشه، ششمین برج از برج های دوازده گانهٔ آسمانی که برابر با ماه شهریور است. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32