eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
383 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام خدا سلام خدمت کتابنوشانی‌های عزیز 🍀 صبح زیبای بارونی‌تون بخیر و خوشی🌧 امیدوارم اول هفته خوبی رو شروع کرده باشید و این شنبه همون شنبه‌ای باشه که مقدمه‌ تغییرات کوچک و اساسی زندگی تون از اون شروع میشه! یک تغییر کوچیک مثل روزی ۱۰ صفحه کتاب خوندن! خب بریم سراغ کتاب پرکشش و ارزشمند "خاتون و قوماندان" که مفتخر به تقریظ رهبری هم شده. این کتاب خاطرات شهید علیرضا توسلی از زبان همسرشون هست. قوماندان یعنی فرمانده و شهید علیرضا از فرماندهان پرتلاش و فداکار فاطمیون بود. اگر دوست دارید با فضای زندگی مهاجرین افغانستانی و خانواده‌ی شهداشون آشنا بشید این کتاب رو حتما بخونید. مدیون تک تک شهدای مدافع حرم هستیم. چه ایرانی، چه افغانستانی، چه پاکستانی و ... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب خاتون و قوماندان من ام البنین، دختر فیروزه، در ماه سنبلهٔ* تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛ جایی در حوالی استان بامیان از سرزمین افغانستان. روستای پدری ام، «بند امیر» را به چشم ندیدم. نه آب فراوانش را، نه مجسمهٔ بودایش را و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛ فقط توصیف های غبطه انگیز مادرم را می شنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت می کرد. مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من، در ناامنی های بی رحمانهٔ منطقه که به دلیل اشغال روس ها ایجاد شده بود، مجبور می شود به همراه کاروانی از هم ولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند و به سوی مرزهای ایران بیاید؛ ایرانی که حالا با نام امام خمینی شناخته می شد. من کوچک ترین عضو قافله ای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش، از زیر تیغ ناامنی ها جان سالم به در برده بودند و از همهٔ زندگی و سرمایه‌شان فقط یک بقچهٔ لباس و یک سفرهٔ نان با خود برداشته بودند. استان بامیان پر است از معادن و ذخایر زیر زمینی. همین ها هم به جای آنکه مایهٔ آسایش مردمش شود، قاتل جانشان شد و روس ها برای به دست آوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند. پدر بزرگم شیخ عوض، نمی توانست در آن آشوب ها تنها فرزندش، فیروزه را با نوزاد چند ماهه اش _یعنی من_ رها کند. برای همین پدرم را قانع می کند تا با قافلهٔ سی نفره شان همراه شود و جانشان را از مهلکه نجات دهند. جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندانشان را به کام مرگ کشانده و هستی‌شان را سوزانده بود؛ و چه جایی بهتر از ایران که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف می زد و همه مستضعفین را به قيام و وحدت فرامی خواند. قافلهٔ ما منزل به منزل به ایران نزدیک می شود. پدر بزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان، وقتی عکس امام خمینی را به چشم می بیند، از شوق و عشق و هیجان اشک می ریزد و زیر همان عکس روضه می خواند و زیارتش می کند. شیخ عوض به همراهان می گوید: «این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم. این نوه من از همهٔ قافله سراست». فیروزه خانم، مرا به دندان می گیرد و با همین قافلهٔ خسته و گرسنه تا «بادرود» می رود. جایی در استان اصفهان. نه مدرکی داشته اند، نه پول و سرمایه ای. جنگ هم شروع شده، اما آنها خودشان را غریبه نمی دانند. بعضی هایشان به جنگ هم می روند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست می گیرند. در بادرود چند سالی می مانند و کار می کنند تا اینکه عشق به امام رضا آنها را می کشاند به مشهد. *سنبله یا خوشه، ششمین برج از برج های دوازده گانهٔ آسمانی که برابر با ماه شهریور است. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32