💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_اول
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و .... الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇👇👇👇👇👇
@khademe_alzahra313
🔹🔸🔶🔷🔹🔸
🌷ماجرای توسل شهید بروجردی به امام زمان(عج)🌷
✨ #قسمت_اول
یکی از همرزمان شهید بزرگوار، #محمد_بروجردی (فرمانده عملیات غرب کشور) چنین نقل می کند که:
جلسه ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم،
شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد.
شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود.
ساعت دوی نیمه شب بود، می خواستیم عملیات کنیم.
قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم.
جلسه هم برای همین تشکیل شده بود.
با برادران ارتشی تبادل نظر می کردیم و می خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم.
بعد از مدتی گفت وگو هنوز به نتیجه ای نرسیده بودیم.
باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می شد،
و الّا فرصت از دست می رفت و شاید تا مدت ها نمی توانستیم عملیات کنیم.
چند روزی می شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می کرد.
خستگی داشت مرا از پای در می آورد.
احساس سنگینی می کردم، پلک هایم سنگین شده بود
و فقط به دنبال یک جا به اندازة خوابیدن می گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم.
بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
قبل از نماز صبح از خواب پریدم.
بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره اش آرامش خاصی پیدا کرده بود
و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود.
دلم گواهی داد که خبری شده است.
رو به من کرد و پرسید: #نماز امام زمان(عج) را چطور می خوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می خواهی نماز #امام_زمان (عج) را بخوانی؟
گفت: نذر کرده ام و بعد لبخندی زد...
#ادامه_دارد
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_اول...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
زمستان سرد سال نود چند روز مانده به تحویل سال آفتاب گاهی میتابد.از برف و باران خبری نیست آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند سوز سرمای زمستان قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است شب های طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد یا نه شب ها کنار بزرگ تر ها بنشینند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.
چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی،دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند:تو داشتی به دنیا می آمدی همه فکر میکردیم پسر هستی تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه چون فکر می کردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی همان طور هم که شد دختری آرام و ساکت به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود.
درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بین بود بین جواب سه و چهار مردد بودم یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سال عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم همین باعث شده بود که استرس داشته باشم به حدی که دستم عرق کرده بود همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم.
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هام. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست گفت: فرزانه خبر جدید. من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش به اصل مطلب پی ببرم.گفتم: چی شده فاطمه؟
با نگاه شیطنت آمیزی گفت:خبر به این مهمی روکه نمیشه به این سادگی گفت. می دانستم آبجی طاقت نمی آورد که خبر را نگوید خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم؛نمی خواهد اصلا چیزی بگی میخوام درسمو بخونم موقع رفتن درم ببند
آبجی گفت: ای بابا همش شد درس و کنکور پاشو از این اتاق بیا بیرون بیین چه خبره عمه داره تو را از بابا برای حمید خواستگاری میکنه.
توقعش را نداشتم مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدونستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود فقط پدرش و مادرش آمده بودند هول شده بودم نمی دونستم باید چکار کنم هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید: فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:نه کی گفته؟بابا من کنکور دارم اصلا به ازدواج فکر نمیکنم شما که خودتون بهتر می دونین....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
@khademe_alzahra313
✨🌹✨💐✨🌹✨💐✨
ویژگی های شهید حاج همت
#قسمت_اول
بسیاری از فرماندهان جنگ
دارای ویژگی های مشترکی مانند
ایمان، تقوا، شجاعت، خلوص و پاکی هستند🌸
ولی هر کدام آنها را می توان با مشخصات مخصوص به خود هم معرفی کرد. 🌺
آنچه از #شهیدهمت به یاد دارم که او را از سایر فرماندهان متمایز میکرد، میتوان به شرح ذیل بیان کرد:
۱- قیافه جدی🌹
گفتار و رفتار همت خیلی قاطع و چهره اش جدی بود. 😊
کلام وی قرص و محکم بود
و با صلابت سخن می گفت.😌
ظاهر او حکایت از آن داشت که اهل مزاح و شوخی نیست. 😉
بر عقاید و نظرات خود پای می فشرد و زود تسلیم نظرات دیگران نمی شد.
از این جهت او و حاج احمد متوسلیانی دارای خلق و خوی مشترک بودند.😊
اگر با کسی دوست می شد،
باز هم جدی و استوار بود.❤️🌹
#ادامه_دارد
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
✅با امام زمانت حرف زدی؟؟؟
#قسمت_اول
صحبت با امام زمانمون رو پشت گوش نندازیم📢
جزو برنامه روزانه مون قرارش بدیم📜
اصلا چله بگیریم براش.باور کنید ک بیشترین آثار رو از برکتش، توی زندگیتون میبینید
از همین امروز شروع کنید:🗓
یه وقت ثابت رو برای خودتون تعیین کنید⏱
ساعتی ک عموما توی اون زمان کمترین دغدغه رو دارین و دوروبرتون خلوت تره.قبل و بعداز نمازصبح یا قبل از خواب تقریبا بهترین زمانها هستن ولی بازم برای هر شخص میتونه متفاوت باشه
خوودتون رو مکلف کنید حتما توی اون تایم فقط و فقط روی صحبت با اماممون تمرکز داشته باشین🔁
اصلا کارسختی نیست فرض کنید پدرتون جلوتون نشسته و میخاید باهاش صحبت کنید،دردودل کنید،ابراز نیاز کنید،ازشون کمک بخواید،اتفاقاتی ک براتون افتاده طی روز و دوست دارین برایکی تعریف کنید رو براشون بگید و ... کلی موضوع میشه پیدا کرد برای حرف زدن📝
وقتی دارین حرف میزنید این توی ذهنتون باشه ک الان همه ی تمرکز امام روی صحبتهای شماست و ایشون دقیق حرفاتونو میشنون😊
لازم نیست حتما جملات ادبی و انشایی بگید با زبان مادری صحبت کنید
ادامه دارد ...
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
✨🌹✨💐✨🌹✨💐✨
ویژگی های شهید حاج همت
#قسمت_اول
بسیاری از فرماندهان جنگ
دارای ویژگی های مشترکی مانند
ایمان، تقوا، شجاعت، خلوص و پاکی هستند🌸
ولی هر کدام آنها را می توان با مشخصات مخصوص به خود هم معرفی کرد. 🌺
آنچه از #شهیدهمت به یاد دارم که او را از سایر فرماندهان متمایز میکرد، میتوان به شرح ذیل بیان کرد:
۱- قیافه جدی🌹
گفتار و رفتار همت خیلی قاطع و چهره اش جدی بود. 😊
کلام وی قرص و محکم بود
و با صلابت سخن می گفت.😌
ظاهر او حکایت از آن داشت که اهل مزاح و شوخی نیست. 😉
بر عقاید و نظرات خود پای می فشرد و زود تسلیم نظرات دیگران نمی شد.
از این جهت او و حاج احمد متوسلیانی دارای خلق و خوی مشترک بودند.😊
اگر با کسی دوست می شد،
باز هم جدی و استوار بود.❤️🌹
#ادامه_دارد
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
....♡ داستان
{ #عاشقانہ_دو_مدافع💚}
#قسمــــــت_اول
_آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش🌿 شهید گمنام🌿
شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ...
فرزند روح الله🌸🍃
این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم
کلےبا شهید حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونہ
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای واے خدا ) سلام مامان جانم؟
_جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے؟
_فردا؟
_اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود؟!
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...
همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#خانوم_علے_آبادے
#ادامه_دارد👇
@khademe_alzahra313
🍃🌸🍃🌺🍃🌺
🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌸🍃🌺
🍃🌸🍃
🍃🌸
🍃
سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش:
#قسمت_اول
اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت
اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که
خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش
و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
#ادامه_دارد
@khademe_alzahra313
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_اول
👇👇👇
ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیدهاند😢
رادیو، دعای روز #اول_ماه_رمضان را میخواند📻
گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند⌚️
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد🎺
همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند😐
ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری میایستد🚙
گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند😒
سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین میپرد و دم تکان میدهد🐶
لحظه ای بعد، سرلشکر میآید😎
همه به احترام او پا میکوبند😞
از رادیو #دعا پخش میشود🎼سرلشکر، سیگارش را روشن میکند🚬 و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند😟
گروهبان دوان دوان میرود🏃 سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش به طرف #آشپزخانه راه میافتد😳
#ادامه_دارد....
@khademe_alzahra313
🌸 بسْمِ اللّهِ النُّور 🌸
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی
جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ
بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ
وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
🌸 #خطبه_غدير
رسولاكرم صلى الله عليه وآله
#قسمت_اول
🌸حمد و ثنای الهی
اَلْحَمْدُلِلَّهِ الَّذى عَلا فى تَوَحُّدِهِ وَدَنا فى تَفَرُّدِهِ
وَجَلَّ فى سُلْطانِهِ وَعَظُمَ فى اَرْكانِهِ،
وَاَحاطَ بِكُلِّ شَىْءٍ عِلْماً وَ هُوَ فى مَكانِهِ
وَ قَهَرَ جَميعَ الْخَلْقِ بِقُدْرَتِهِ وَ بُرْهانِهِ،
حَميداً لَمْ يَزَلْ، مَحْموداً لايَزالُ
(وَ مَجيداً لايَزولُ، وَمُبْدِئاً وَمُعيداً وَ كُلُّ أَمْرٍ إِلَيْهِ يَعُودُ).
💠ستايش خداى را سزاست كه در يگانگىاش بلند مرتبه و در تنهايىاش به آفريدگان نزديك است؛ سلطنتش پرجلال و در اركان آفرينشاش بزرگ است. بر همه چيز احاطه دارد بىآنكه مكان گيرد و جابهجا شود و بر تمامى آفريدگان به قدرت و برهان خود چيره است.
همواره ستوده بوده و خواهد بود و مجد و بزرگى او را پايانى نيست. آغاز و انجام از او و برگشت تمامى امور بهسوى اوست.
🌱💠🌱💠🌱💠🌱💠🌱
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❧🔆✧﷽✧🔆❧
#وظایف_منتظران
📝 "خواندن ادعیه مربوط به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف"
🔹 خواندن برخی از ادعیه که اهل بیت بر آن تاکید نموده اند از وظایفی است که امامان معصوم بر آن تاکید داشته اند.
🎤 استاد میرباقری
#قسمت_اول
@khademe_alzahra313
01_Ghadame_Sedgh1389_9_22_Moharam_1432_Mashhade_Moghaddas.mp3
27.89M
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_اول
ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیدهاند
رادیو، دعای روز #اول_ماه_رمضان را میخواند
گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد
همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند
ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری میایستد
گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند
سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین میپرد و دم تکان میدهد
لحظه ای بعد، سرلشکر میآید
همه به احترام او پا میکوبند
از رادیو #دعا پخش میشود سرلشکر، سیگارش را روشن میکند و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند
گروهبان دوان دوان میرود سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش به طرف #آشپزخانه راه میافتد
#ادامه_دارد....