.
#روایت_نامه 💌
🔸 تب و لرز شدیدی به جانم افتاد، آن قدر تب داشتم که به سختی خودم را به سنگر حاج مهدی رساندم تا از او بخواهم برم گرداند #عقب.
#حاجی داشت با بی سیم صحبت می کرد اشاره کرد که حرفم را بزنم، حرفم را که زدم، آمد جلوتر و دست هایم را گرفت توی دستش و بی هیچ حرفی چشم دوخت به چشم هایم.
داغ بود؛ داشت از شدت #تب_می_سوخت. گرمای دستش را که حس کردم، از #خجالت اشک هایم را مخفی کردم. #بوسیدمش و رفتم سراغ کارم.🍃
#سردار_شهید_مهدی_طیاری🌷
.
🕊کمیته خادمین شهدا هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
💞 #ازدواج_به_سبک_شهدا 💞
🍃🌸 سه تایی رفتیم خرید؛ من و #حاجی و مادرم. اذان مغرب بود اول نماز خواندیم، بعد هم راه افتادیم توی بازار. یک آینه و شمعدان خریدیم؛ یک مانتو، یک دست بلوز و دامن، دوتا هم چادر. می خواستیم همه چیز ساده باشد. هر چند خیلی ها خریدمان را که دیدند تعجب کردند. من و یونس #راضی بودیم، اهمیتی نداشت دیگران چه می گویند.
#به_روایت_همسر_شهید
🌷 #شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی🌷
فرمانده تیپ امام حسین علیه السلام
لشکر 41 ثارالله
.
🕊کمیته خادمین شهدا هرمزگان🕊
@khademineshohadahormozgan
.
#روایت_عشق 💚
خادم الشهدا شیخ عبدالله ضابط
.
❇️ نماز ظهر و عصر را حسینیه ی #طلائیه خواندیم و آمدیم بیرون حسینیه. خبری از #حاجی نبود. هنوز داشت داخل حسینیه با #شهدای_گمنام راز و نیاز می کرد.
⚜ وقتی بیرون آمد، از بس #گریه کرده بود چشمانش سرخ شده بود. مقداری #تربت شهید همراه داشتم. از جیبم بیرون آوردم و به او نشان دادم. بو کرد و به #چشمانش مالید. حالش عوض شد و بعد از چند لحظه ای به من گفت:
فلانی، این چه خاکیه؟ از کجاست؟!
گفتم: #تربت_شهیده.
گفت: بوی عجیبی داره! مثل خاک های دیگه نیست.
🔅 وقتی به او گفتم این خاک، تربت #جمجمه های چند تا شهید است، اشک هایش جاری شد و گفت: « میشه این خاک پیش من باشه.» خاک را به حاجی دادم. از آن روز به بعد هر وقت و هر جایی می خواست از شهدا حرفی بزند، اول آن تربت را می بوئید و بعد، از شهدا می گفت؛
#می_سوخت_و_می_سوزاند.
.
♻️ #علمدار_روایتگری؛
#شیخ_عبدالله_ضابط
.
🕊کمیته خادمین شهدا هرمزگان🕊
@khademineshahodahormozgan