eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
216 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 از ۱۵خرداد داشتیم می‌رفتیم به سمت امام حسین (ع) که دیدمش. جلو رفتم و دست کشیدم به عکس دردانه‌اش. ریحان را صدا کردم و گفتم «ببیـــن مامان شهیدن. نازشون کن.» دست کشید پر چادرش. زن دستش را به آن چند نخ روی پلکش که نقش مژه را بازی می‌کردند کشید. خیس بودند. لب‌هایش تکان خورد. صدای «الله اکبر» جمعیت یک لحظه قطع نمی‌شد. نشنیدم چه گفت. سرم را بردم نزدیک‌تر. «داغ عزیزاتِ نبینی». لرزیدم. «» واژه سنگینی‌ست. انگاری چیزی فراتر از «». چیزی که می‌سوزد، تمام می‌شود. اما چیزی که داغ می‌شود، مچاله می‌شود، جمع می‌شود توی خودش. ولی هست. درست مثل این زن که پسرش را بغل گرفته بود و مچاله شده بود توی خودش. ریحان پرچم توی دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد. دستش را گرفتم و با جمعیت رفتیم تا میدان امام حسین (ع). واژه «داغ» همینطور چسبیده بود وسط مغزم. خوش‌بینانه‌اش این است که پسرش را ۳۵ سال پیش داده رفته -مثلا روزهای آخر جنگ- بعد حساب می‌کنی می‌بینی ۳۵سال می‌شود ۱۲۷۷۵ روز. باز هم خوش‌بینانه‌اش این است که این زن، ۱۲۷۷۵ روز است که داغ عزیز دیده و تمام این مدت، آن چند پر مژه‌اش خیس بوده است. راستی چرا این متن و عکس را امروز به اشتراک گذاشتم؟! توی لغتنامه دهخدا، جلوی اینطور نوشته: «جانباز. [ جام ْ ] ( نف مرکب ) جان بازنده. کسی که با جان خود بازی کند و آنرا در معرض خطر اندازد. ( ناظم الاطباء ) : هان ای دل خاقانی جان‌بازتری هر دم در چنین باید آن کس که سراندازد» مترداف‌هایش هم این‌هاست: «جان‌نثار، دلیر، فداکار، فدایی» حالا خودمانیم، مادری که «» خود را از زیر قرآن رد کرده و فرستاده است وسط میدان جنگ و بعد هم پیکرش را پاره‌پاره‌ تحویل گرفته، «» نیست؟ روزت مبارک مادرِ «جان‌بازِ» شهید جانِ خودت و پسرت را عباس (ع) پسر علی (ع) خریده است. پ‌ن: راستش را بگویم هیبت آقای پدرِ شهید، بیشتر مرا شکست. ماسک زیر چانه‌اش. شیلد توی دست چپش. گردنبند طبی دور گردنش. گوشه دفترچه بیمه که از جیب سمت راستش بیرون زده. کفش پای راستش که کم‌کم دارد دهان باز می‌کند. پوست به استخوان چسبیده همسرش. عکس سیاه‌سفید پسرش با آن نگاه گیرا. هر طور حساب کنی -به رسمِ «سر سفره انقلاب نشستگانِ بی‌دردِ بعضا سِمَت‌دار»- این «» باید درجه یک‌ترین باشد. نه اینکه با این گرانی، پرچم ایران را بیاندازد توی جیب چپ -دقیقا روی قلبش- و همراه با «»، مشت‌هایش را بکوبد توی سر استکبار. آن‌وقت ما هم تا قیمت مرغ بالاپایین می‌شود، بالا تا پایین نظام را می‌شوییم که «انقلاب نکردیم که فلان!». اصلا ولش کن. بیایید شب و روز عید، اوقات‌مان را تلخ نکنیم! ۲۵/بهمن/۱۴۰۲ 🍃🍃🍃 ✍ @khatterevayat @baahaarnaranj 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 به اضافه کرمی رنگ آبی و نارنجی را خوب یادم هست که داشت. رنگ کرمی را وقتی رفت تهران، دکتر برایش نوشته بود با یک لیست بلند بالا از پرهیز غذایی که کنار نسخه منگه شده بود و با جملهٔ «کسی که نصف ریه‌شو گذاشته واسه جنگ خیلی بیشتر از اینا باید حواسش به خودش باشه.» داده بود دست پدرم. آن موقع بچه‌ بودم فقط طالبی را یادم هست. خوردن طالبی از آن به بعد جلوی بابا کارِ دستی نبود و خیلی چیزهای دیگر که الآن حافظه‌ام یاری نمی‌کند. از وقتی چشم باز کردم و رنگ‌ و اشیاء را تشخیص دادم اسپری تنگی نفس بالای سر پدرم روی میز عسلی بود. وقتی هم بیدار می‌شد عین جی‌پی‌اس همراه خودش به این طرف و آن طرف می‌برد. یکبار رفتیم مهمانی. خانهٔ که بود و چه مناسبتی داشت خیلی مهم نبود مهم این بود بابا اسپری را جا گذاشته بود. وقتی افتاد به سرفه و صورتش عین آهن گداخته سرخ و سرخ‌تر می‌شد، ما مثل کسی که توی چلهٔ تابستان پا برهنه رفته وسط حیاط روی پایمان بند نبودیم فهمیدیم رنگ آبی را جا گذاشته‌ایم. از نزدیکترین داروخانه بدون نسخه و با هزينهٔ زیاد گرفتیم و توی همان ماشین دو پاف زدیم توی دهان بابا. سرفه‌ها گورشان را گم کردند و قفسهٔ سینهٔ بابا آرام گرفت. بعد از ظهرها که مامان و بابا توی هال می‌خوابیدند ما مثل بچه اردک‌ها پاورچین پاورچین می‌رفتیم سراغ اسپری‌های روی میز. مادرم همیشه دل بیدار بود. یکبار گفت «اینا وسیلهٔ بازی شماها نیس. تموم بشه چکار کنم؟ بذارید سر جاش.» و ما قسم آیه که نمی‌زنیم و زود می‌گذاریم سر جایش. نقش خانمی که آسم داشت را به نوبت بازی می‌کردیم طبیعتا خواهر کوچک‌تر هیچ وقت این نقش را نمی‌گرفت چون ما از بازی خسته شده بودیم. حالا که خودم چند هفته‌ای می‌شود ریه‌ام سر ناسازگاری برداشته و این اسپری آبی رنگ را هر دوازده ساعت بین لب‌هایم می‌گذارم و یک پاف حواله می‌کنم سمت ریه می‌فهمم تنگی نفس و سرفه یعنی چی. می‌فهمم سوار نشدن وسایل بازی که ارتفاع داره یعنی چی. می‌فهمم بوی ادکلن و خوشبو کننده زیاد با‌شه یعنی چی. می‌فهمم اگه گم بشه و از سرفه قرمز بشم یعنی چی. راستش را بخواهید بعد از بازنشستگی بابا حال ریه‌اش هم بهتر شده. اما من هر دوزاده‌ ساعت علاوه‌بر یک پاف، یک خداراشکری هم می‌گویم که از آن دوران بابا گذشتیم و دیگر اسپری‌های رنگارنگ قطار نمی‌شوند روی میز و دیگر دلشورهٔ جا گذاشتنش را نداریم. پ‌ن: فکر کنم از نوشتن این چند خط یک‌سالی می‌شود گفتم به مناسبت دچار شدنم (اما این دفعه به رنگ نارنجی) به اشتراک بگذارم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @PHlife