✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
از ۱۵خرداد داشتیم میرفتیم به سمت امام حسین (ع) که دیدمش. جلو رفتم و دست کشیدم به عکس دردانهاش. ریحان را صدا کردم و گفتم «ببیـــن مامان شهیدن. نازشون کن.» دست کشید پر چادرش. زن دستش را به آن چند نخ روی پلکش که نقش مژه را بازی میکردند کشید. خیس بودند. لبهایش تکان خورد. صدای «الله اکبر» جمعیت یک لحظه قطع نمیشد. نشنیدم چه گفت. سرم را بردم نزدیکتر. «داغ عزیزاتِ نبینی». لرزیدم. «#داغ» واژه سنگینیست. انگاری چیزی فراتر از «#سوختن». چیزی که میسوزد، تمام میشود. اما چیزی که داغ میشود، مچاله میشود، جمع میشود توی خودش. ولی هست. درست مثل این زن که پسرش را بغل گرفته بود و مچاله شده بود توی خودش.
ریحان پرچم توی دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد. دستش را گرفتم و با جمعیت رفتیم تا میدان امام حسین (ع). واژه «داغ» همینطور چسبیده بود وسط مغزم. خوشبینانهاش این است که پسرش را ۳۵ سال پیش داده رفته -مثلا روزهای آخر جنگ- بعد حساب میکنی میبینی ۳۵سال میشود ۱۲۷۷۵ روز. باز هم خوشبینانهاش این است که این زن، ۱۲۷۷۵ روز است که داغ عزیز دیده و تمام این مدت، آن چند پر مژهاش خیس بوده است.
راستی
چرا این متن و عکس را امروز به اشتراک گذاشتم؟!
توی لغتنامه دهخدا، جلوی #جانباز اینطور نوشته:
«جانباز. [ جام ْ ] ( نف مرکب ) جان بازنده. کسی که با جان خود بازی کند و آنرا در معرض خطر اندازد. ( ناظم الاطباء ) :
هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم
در #عشق چنین باید آن کس که سراندازد»
متردافهایش هم اینهاست:
«جاننثار، دلیر، فداکار، فدایی»
حالا خودمانیم، مادری که «#جان» خود را از زیر قرآن رد کرده و فرستاده است وسط میدان جنگ و بعد هم پیکرش را پارهپاره تحویل گرفته، «#جانباز» نیست؟
روزت مبارک مادرِ «جانبازِ» شهید
جانِ خودت و پسرت را عباس (ع) پسر علی (ع) خریده است.
پن:
راستش را بگویم هیبت آقای پدرِ شهید، بیشتر مرا شکست.
ماسک زیر چانهاش. شیلد توی دست چپش. گردنبند طبی دور گردنش. گوشه دفترچه بیمه که از جیب سمت راستش بیرون زده. کفش پای راستش که کمکم دارد دهان باز میکند. پوست به استخوان چسبیده همسرش. عکس سیاهسفید پسرش با آن نگاه گیرا.
هر طور حساب کنی -به رسمِ «سر سفره انقلاب نشستگانِ بیدردِ بعضا سِمَتدار»- این «#مـَـرد» باید درجه یکترین #طلبکارِ_انقلاب_اسلامی باشد. نه اینکه با این گرانی، پرچم ایران را بیاندازد توی جیب چپ -دقیقا روی قلبش- و همراه با «#ملت»، مشتهایش را بکوبد توی سر استکبار.
آنوقت ما هم تا قیمت مرغ بالاپایین میشود، بالا تا پایین نظام را میشوییم که «انقلاب نکردیم که فلان!».
اصلا ولش کن. بیایید شب و روز عید، اوقاتمان را تلخ نکنیم!
۲۵/بهمن/۱۴۰۲
🍃🍃🍃
✍ #فاطمه_افضلی
#خط_روایت
#انتخابات
#ماه_شعبان
#روز_جانباز
@khatterevayat
@baahaarnaranj
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
شبح
باز شبح آمد مثل دیشب و پریشب.پتو را تا روی دماغم کشیدم. قلبم مثل طبل می کوبید. از ترس باید می رفتم زیر پتو اما دوست داشتم ببینمش. شبح دراز و کشیده بود، آرام و بی صدا راه می رفت. از اتاق عقبی بیرون آمد و آهسته رفت سمت هال. حلقم خشک شده بود. زبانم تکان نمی خورد که کسی را صدا کنم. نوک پاهایم یخ کرد و انگشتانم کرخت شد. پتو را تا بالای سرم کشیدم و همان زیر لرزیدم. چند شب است کارم همین است و برای اینکه مسخره ام نکنند برای کسی تعریف نکردم. بقیه خواب بودند و هیچکس شبح را نمی دید.
سر سفره صبحانه که نشستیم به صورت مامان نگاه کردم. پای چشمهاش گود افتاده بود پلکهاش پف کرده بود چند تار سفید مو کنار شقيقه هاش برق می زد. با لقمه نانی که از کنار بربری کنده بود فقط بازی میکرد. سرش را بالا کرد و نگاه بی رمقش را به در اتاق دوخت.
نیمه شب شد. منتظر بودم ،تاریک بود، چشمهام را گشاد کرده بودم از ترس بود یا انتظار درست نمی دانم. نیامد، سر چرخاندم، زیر سرم از عرق خیس بود، دوباره طاقباز شدم، با اینکه چیزی ندیده بودم زیر پتو سردم بود. داشت خیالم راحت می شد که سایه دراز سیاه از اتاق بیرون آمد و باز رفت سمت هال. آب دهانم را قورت دادم. کمی سرم را بلند کردم چیزی ندیدم. جرئت پیدا کردم و نشستم. با خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار. بلند شدم،نوک پا رفتم سمت هال. دیدم مامان نشسته وسط هال. دلم قرص شد. ولی چرا اینجا توی تاریکی نشسته؟
-مامان چی شده؟
اشک توی چشمهاش دور زد. مات به من نگاه کرد.
-شیش ماهه از حسن خبر ندارم....بچه م کردستانه...اونجا که بچه های مردمو با کاشی سر می برن...اینجا میام میشینم که وقتی زنگ می زنه خودم در رو باز کنم.
✍ #مریم_جلالی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#میلاد_حضرت_عباس
#روز_جانباز
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat