eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
227 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
اژدهای دوست داشتنی لازم نبود چیزی یادمان دهند.همین که شور و شوق اهل محل را میدیدیم خودش بهترین نوع آموزش بود برایمان.ماه رجب که قدم هایش تند میشد به رفتن، وقت شروع کار بچه ها بود.کیسه ای پلاستیکی به دست زنگ خانه ها را میزدند و پول جمع می‌کردند برای مراسم نیمه شعبان.اهل محل خودشان هزینه جشن و تزیین را جور می کردند و منتظر هیچ نهاد دولتی ای نمی‌ماندند.مردم خودشان پای کار بودند.نردبان ها از انباری ها در می‌آمدند.مردها پرچم های قرمز و سبزِ یا صاحب الزمان ادرکنی را سر در خانه ها نصب می کردند.بعضی ها ریسه لامپ های رنگی سبز و زرد و قرمز را در عرض کوچه یا بالای در خانه شان می کشیدند.کم‌کم بساط گِل،در کوچه های محله مان پهن میشد.جا به جا پسر بچه های از خودمان بزرگتر با هم جمع میشدند.یک گوشه کوچه را انتخاب میکردند .همان اول کار،با آجر یا سیمان حریمی برای خودشان می ساختند.استامبولی های پر از گلشان را هِن‌هِن کنان از در حیاط خانه،می کشیدند تا یک گوشه کوچه.سر و صدای فریادهای پر از شوقشان،به محله جان میداد.شروع می کردند به ساختن مجسمه اژدها.بعضی ها که به شفافیت اعتقادی نداشتند یا شاید بیشتر اصل غافلگیری برایشان جذاب بود اول پرده ای پارچه ای یا‌ پلاستیکی دور تا دور جایی که قرار بود اژدها را بسازند میکشیدند.فکر میکنم این دسته عاشق رونمایی از پروژه بودند و می شد آینده ای روشن برایشان متصور شد.البته رقابتی که بین این گروه ها بود هم، در این فعالیت های پشت پرده بی تاثیر نبود.پشت پارچه ها مجسمه یا آبنما یا کلبه هایشان را میساختند و مراقب بودند کسی خبر این طرح اساطیری شان را جایی نبرد.حواسشان به شدت به جاسوس های کوچک دو جانبه بود.هر روز که از مدرسه برمیگشتیم اژدها بزرگتر میشد.دو سه روز مانده به نیمه شعبان دیگر میشد تنه کامل اژدهای گلی را دید.مهتابی های دراز صورتی و سبز و پرچم های یا صاحب الزمان هم آذین جایگاهشان میشد.یک محله کوچک گاهی تبدیل به یک گالری هنرهای تجسمی میشد.صد متر به صد متر یکی از این اژدهاها را می دیدی که سر از زمین درآورده اند.غروب ها در راه برگشتن از مسجد، واجب بود حتما از استکان های بلوری کوچکِ دسته دار، شربت آبلیمو بخوریم.استکان ها با ملاقه رویی از دیگی بزرگ پر میشدند.بعد از خالی شدن،در دیگ پر آب دیگری چند غوطه می خوردند و دوباره لبریز میشدند تا شربت نذری را روانه جان و رگ نفر بعدی کنند.هنوز لیوان های یکبار مصرف و شربت های آماده مد نشده بود.همه چیز خودمانی بود و طبیعی.از چند ماه قبل یکی گلاب را نذر میکرد،یکی شکر و کسی دیگر آبلیمو را.شربت های زعفرانی یا آنها که با تخم شربتی یا خاکشیر بودند طرفدار بیشتری داشتند و زود تمام میشدند.شنیده بودم هر چیز نذری که بخوریم تا چهل روز در بدنمان ذکر میگوید.نمیدانم چقدر راست است اما هنوز هم وقتی میشنوم فلان چیز نذریست دلم بیشتر از طعمش هواییِ ذکرش میشود. آن چند روزِ هیجانِ تزیین محله و چراغانی ها،انقدر برایم زنده است که دلم میخواد پسرکم که بزرگتر شد در گوشه ای از کوچه، بچه های همسنش را جمع کنم تا با هم یک نیم دایره،آجر دورچین کنیم و داخلش اژدهای گلی بسازیم.یادم نمی‌آید واقعا آن سازه ها اژدها بودند یا مجسمه دیگری،اما چیزی که در پس ذهن من حک شده تنه اژدهایی است با دهان باز و چراغ رنگی میان آرواره هایش،در بی ریا ترین شکل ممکن. اوج همه زیباییهای نیمه شعبان در قم، خیابان چهارمردان بود.شب نیمه شعبان در چهارمردان انگار در کهکشان راه شیری بین توده ستاره ها قدم میزدی.دختر بچه کوچکی بودم که دستم بین دستهای مادرم بود‌.نمیدانستم پاهایم را کجا می گذارم.سرم رو به بالا بود و محو چراغانی های زیبا میشدم.شاخه گل بلندی،خیلی بلند در ذهنم مانده که روی هر برگش نام یکی از امام ها بود و آن بالا،حتی خیلی بالاتر از قد پدرم روی گلی نام مهدی (عج) نوشته شده بود.ساقه و برگ و گل همه پر بود از لامپ های رنگی.اینها که می گویم برای دهه هفتاد است.نمیدانم هنوز هم در قم این مراسم پابرجا هست یا نه،اما من در روزهای کودکی هر سال برای دیدن آن اژدها ها و چراغانی ها منتظر نیمه شعبان بودم.هنوز هم اسم ماه شعبان برایم پر از رنگ و نور و شادی است مثل همان روزهای کودکی. ✍ ( سایه ) @sayeh_sayeh @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۲ وقتی می دود، نه اینکه روی زمینی داغ و پر از چیزهای تیز که توی پاهای کوچولوش بروند،نه، روی همین فرش های نرم خانه، میبینم که دنبال کردنش اصلا تلاشی نمی خواهد.زودتر از من هم که شروع به دویدن کرده باشد و نصف فرش را هم که رفته باشد، دست که دراز کنم گرفتمش. چیز کوچکی روی زمین باشد و ندیده پایش را بگذارد رویش، دیگر بازی کردن یادش میرود.ناله اش بلند میشود و باید سریع بروم کنارش. بغل و نوازشش کنم و دلداری اش بدهم که: «چیزی نبود که مامان،چرخ ماشینت بوده،خوب میشی الان ». چند روز پیش توی پارکینگ از روی سه چرخه افتاد.با پاهای خودش نیامد بالا.بابایش بغلش کرد و آوردش.برای یک خراش جزیی اندازه تار مویی که روی ساق پایش افتاده بود، چسب زخم می خواست و نمی دانم از کجا یاد گرفته بود که برای همان درد کم و خراش باریک و کمی کبودی موقع راه رفتن بلنگد. موقعی که میخواهیم توی صندلی ماشین بگذاریمش، اگر حواسمان نباشد و وسیله‌ای زیرش روی ابر نرم صندلی افتاده باشد زود میگوید آخ بابا کمرم. غریبه نه،پسرخاله اش هر بار چیزی بگوید که ته رنگی از مسخره کردن داشته باشد یا ماشین هایش را بگیرد، مثل جوجه ای می دود توی بغل بابایش و همه چیز را برایش تعریف میکند.منتظر است بابا درس درست و حسابی ای به هر کس که اذیتش می کند بدهد. دختر نیست و گوشواره ندارد اما گونه اش از کف دست من هم کوچکتر است چه برسد به یک دست مردانه. عمو ندارد اما اگر ما هم قولی بدهیم ‌و یادمان برود با همان زبان شیرینش به رویمان می‌آورد:«عول داده بودین که». این روزها و شبها وقتی با بابایش از مسجد برمیگردد و برایم همه چیز را تعریف میکند،میگوید که سینه زده اما گریه نکرده،چراغها را خاموش کرده اند و او دوست نداشته،صدای طبل‌ها بلند بوده و گوشش درد گرفته،موتوری تند ازپشتش رد شده و او ترسیده،شربت خورده و کسی نازش کرده و شکلاتی دستش داده،میفهمم همه حرفهای آن مداح‌ها و شاعرها راست بوده.بچه سه ساله میتواند بهانه بگیرد،میتواند از دردها و غم هایش گِله کند،میتواند از غصه دق کند،از بی بابایی بمیرد…. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @sayeh_sayeh
دهانم گس است و سرم منگ. درد استرس دلم را میپیچاند. دیشب را تا خود صبح کابوس دیده ام. حالا که بیدار شده ام انگار کتک خورِ هفت جاهل گردن کلفت بوده ام که ضرب چماق هایشان بر همه جای بدنم فرود آمده.تمام تنم درد میکند.از دیشب ذکر «خدایا خودت رحم کن،انشاالله سالم باشه» از لبم نیفتاده است.فک هایم از بس دندانهایم را روی هم سابیده‌ام درد می‌کنند،این درد خشم است و دوستش دارم. می کشندمان اما نمیدانم چه بر سرمان آمده که بیدارتر نمی شویم.غرق چه خزعبلاتی در دنیا شده‌ایم که انتقام خون عزیزانمان را نمی گیریم.در این پایین دنبال چه میگردیم که آن بالا را فراموش کرده ایم.عزت که بازیچه دلسپردگان غرب شود ذلت هم سرش را می‌اندازد پایین و بی‌اجازه می‌تازد.سلاح را که برای دفاع از حق مظلوم بلند نکنی و زمینش بگذاری،دست دشمن جری تر برش میدارد و آتش میباراند بر سر بی‌گناهان. آشوب دلم تمامی ندارد.در این چند سال بیچاره دلم چه داغ های سنگینی دیده،هنوز مچالگیِ درد صبح سیزده دی‌اش درمان نشده که باز هربار غم روی غم.این خواب زدگی های تا صبح و کابوس دیدن‌ها آخر میکشدمان.پسر فاطمه هارداسان؟؟؟ای آقا و صاحب ما کجایی؟؟به خدا که بلای ما بزرگ شده و وقت است که باز آیی… خدایا با چند آدم بزرگ دیگر که دلمان خوش است به بودنشان میخواهی امتحانمان کنی؟؟😭😭 میخواهی بهمان بفهمانی ماها لیاقت این افراد را نداریم چه برسد به مهدی فاطمه(عج)؟؟😭😭 خدایا ما دیگر طاقت نداریم،تو را به خودت به ما ضعیفان زمینی رحم کن😭😭😭😭 ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @sayeh_sayeh
زیر تیغ آفتاب نشسته ایم.داغی و نور آفتاب دیدمان را محدود کرده.مغز همه مان می‌جوشد.چشمهایمان در چشمخانه باریک شده اند و عرق از تیره پشتمان شره میکند پایین.سنگ های آسفالت زیر قوزک پا و استخوان های دیگرمان بازی درمی‌آورند.هنوز خطبه شروع نشده و بطری های آبی که از خانه آورده بودیم خالی شده‌اند.صورت بچه های کوچک در هم پیچیده شده اما جز زیر چادر مادرهایشان سایه دیگری پیدا نمیکنند.هر وقت دیگری جز حالا،محال بود خودمان و بچه هایمان روی زمین سفت و هوای داغ بی سایه بنشینیم و در دلمان از ذوق هی پروانه پر بکشد و غنچه باز شود.مداحی های عربی و فارسی و شعر و دکلمه خوانی ها را پشت سر هم گوش میدهیم اما دلمان لک میزند برای شنیدن خطبه های حیدری پیر فرزانه مان.چقدر این لحظه ها شیرینند و این انتظارِ پرازدحامِ داغ و نمناک را دوست دارم.جایتان خالی.به نیابت از همه آنها که نیستند برای سلامتی سید علی جانمان وان یکاد بر فرازمیکنم… ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @sayeh_sayeh
پادکست خط روایت - مادری بدون مرز (1).mp3
زمان: حجم: 21.11M
🌙📿﷽ 〰〰〰〰〰 گروهی از کافران، گودالی را حفر کردند و آن را پر از آتش نمودند. آن‌گاه مؤمنان را مخیر کردند یا از دین خود دست بردارند و یا خود را در آتش بیندازند. ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد تجربه‌های شیرینتان با قرآن را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 دستهایش را از روی زانو برمیدارد و کمر راست میکند.هنوز نفسش بالا نیامده و قفسه سینه‌اش مثل ترامپولینی که صبا رویش می‌پرید بالا و پایین میرود.مات مانده و از بین دود و خاک و خاکستر به ساختمان فرو افتاده نگاه میکند.صدای جیغ و گریه و لعنت و دزدگیر در هم پیچیده.تمام دو کوچه فاصله خانه خودشان تا خانه خواهرش را دویده بود.بیدار بود.داشت توئیت می‌گذاشت و زیر پستها کامنت‌های روشنگرانه می‌نوشت که صدای انفجار شنیده بود.داشت از نداشتن توان موشکی دفاع میکرد و می‌نوشت باید با آمریکا کنار آمد و باید برای پیشرفت هرچه میگویند گوش بدهیم.جمله‌های پرشور می‌نوشت تا ملت را آگاه کند.باید به همه میفهماند اسرائیل اگر حمله هم کند با مردم عادی کاری ندارند.همان‌ها که دستشان توی کار است را می‌زند.نظامی‌ها را می‌زند نه مردم را. چشمش که به تکه‌های گوشت و لباس‌های رنگی پخش شده روی آسفالت خیابان افتاد سرش گیج رفت.زیر لب صبا را صدا میکرد.فکر کرد بچه چقدر ترسیده.زیر لب می‌گفت:«نترس دایی،دارم میام» همین دیشب توی پارک برایش تولد گرفته بودند.پیراهن سفیدی پوشیده بود و به دایی گفته بود میخواهد دکتر شود مثل همان کارتون خانم دکتر کوچک.پاهایش خالی کرد.نمیتوانست بایستد.روی زانو خودش را به جلو میکشید.وسط خیابان عروسکی که دیشب به صبا هدیه داده بود را دید.میلرزید و فریاد می‌کشید:«مگر قرار نبود با مردم کاری نداشته باشید لعنتیا؟این بچه فقط چهار سالش بود» ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @sayeh_sayeh
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 هنوز هم هر جا حرف از مردانگی میشود اول از همه تصویر شما توی ذهنم می‌نشیند. آن روزها که ما نمی‌دانستیم در مقابل زخم زبانها چطور سر بلند کنیم، وقتی با نیش می‌گفتند هواپیمای اکراینی را سپاه زده و دهانمان بسته بود و قلبمان میسوخت، شما با آن غیرت حیدری‌تان ایستادید. رگ گردنتان را برای اسلام گرو گذاشتید تا همه ببینیم آبرویی که خدا میدهد بالاتر از این حسابهای دنیایی است. حالا یک روز مانده به حیدری‌ترین روز تاریخ به دست نحس‌ترین دشمن این خاندان به شهادت رسیدی. به آرزویت رسیدی تا نشانمان دهی مرد مولا که باشی اینطور انتخابت می‌کند. شهادتت مبارک قهرمان ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @sayeh_sayeh
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 پنجشنبه صبح که رسیده بودم نزدیک خانه مامان و ردیف صندلی‌ها را توی خیابان دیدم ذوق عید ریخت تو صدام و به پسرهام گفتم:«بچه‌ها فردا شب اینجا جشنه،میاییم و کلی بهمون خوش میگذره»جلوی مسجد محل برای عید غدیر صندلی چیده بودند. جمعه سحر که سگ هار زهرش را به جان ملت ریخت خشم و غم بی‌حوصله‌ام کرده بود.دلم حمله میخواست و با هیچ چیز دیگری غیر از انتقام آرام نمی‌گرفت.نترسیده بودم فقط حس شیر زخم خورده‌ای را داشتم که حوصله هیچ کاری را ندارد و دندانهایش را روی هم میسابد و دور خودش میچرخد. عصر که رفته بودم برای پسرم پوشک بگیرم چشمم باز افتاد به ردیف صندلی‌ها.زیر لب گفتم:«چه حالی دارن اینا» غروب مادرم که به مسجد رفت پاهایم نمی‌کشید با او بروم.از آنجا تماس گرفت و گفت:«پاشو بیا براتون جا گرفتم». رفتیم.با پسرهایم و خواهرم و بچه هایش.نمایش پیام تلویزیونی حضرت آقا روی پرده نصب شده جلوی مسجد جان به تنم داد.بچه ها سربند لبیک یا خامنه ای بسته بودند و با سرودهای پر شور پرچم های ایران را تکان میدادند.در جمع محبان علی بودن حالم را خوب کرده بود. مجری که گفت:«یه خبر خوش میدم بهتون ببینم چیکار میکنید»و با دست به آسمان اشاره کرد ستاره در چشمانم درخشید.سیاهی آسمان شب را نور موشک ها میشکافت.موشک‌های خودمان بودند.از روی سرمان داشتند می‌رفتند به سمت سرزمین اشغالی.قرار بود انتقام شهدایمان را بگیرند.تا به حال آن همه غم و خشم و شادی را در یک روز تجربه نکرده بودم.تکبیرهایمان قطع نمیشد.ماشاالله و الله اکبر از دهان‌ها نمی‌افتاد.حیدر حیدر می‌گفتیم و سجیل‌هایمان را روانه میکردیم تا به جان غده سرطانی بشریت بیفتند. به خانه که رسیدیم پسرم از همان دم در با صدایی پر از شادی به پدرم گفت:«باباجون موشک زدیم اسراییلو نابود کردیم» ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @sayeh_sayeh
هدایت شده از رادیو خط روایت
پادکست خط روایت - عدو‌ شود سبب خیر گر خدا خواهد.mp3
زمان: حجم: 6.76M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 عجیب بود که حتی زباله‌های ریخته شده کنار جاده را هم دوست داشتم.پاکت بستنی و چیپس و پفک‌ها که برند ایرانی داشتند و عبارت «ساخت ایران» رویشانن خودنمایی میکرد ... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 کنار محمدحسین دراز کشیده بودم تا خوابش ببرد.همزمان توی ایتا می‌چرخیدم که پیام دوستم را دیدم.پرسیده بود:«بچه‌ها آقا رفتن بیت؟». گفتم:«مگه نگفتن بدون حضور رهبره؟» محمدحسین پیله کرده بود و قصه میخواست.دوستم گفت توی سایتها و کانالها نوشته‌اند و استرس دارد.همان لحظه استرسش ضریب هزار گرفت و سرریز کرد توی جان من.بلند شدم صدقه کنار بگذارم.محمدحسین هم با من بلند شد و راه افتاد.بعد از سوختن گوشی‌ام،روزگارمان فقط با گوشی همسرم میگذرد.گوشی را دادم دستش و گفتم :«گفتن آقا امشب تو بیت بودن،ببین اگه راسته یه صدقه آنلاین هم بده تا من اینو بخوابونم بیام» محمدحسین قصه خواستن یادش نرفته بود.نمیدانم چرا قلبم آنقدر تند می‌زد.دوست نداشتم به خیال‌ها و احتمالاتی که وحشیانه به مغزم هجوم می‌آوردند اعتنا کنم.شبهای جنگ برایش قصه ایران‌جان را میگفتم.از اینکه چقدر ایران‌جان قوی است و همه دشمنانش را شکست میدهد.امشب گفتم:«یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.تو یه گوشه از جهان یه کشور خیلی قشنگه به اسم…»محمدحسین زود گفت:«ایران‌جان». گفتم:«آفرین،ایران‌جان یه رهبر خیلی شجاع و قوی داره به اسم…».نگذاشت جمله‌ام تمام شود.داد کشید:«حضرت آقا » _آفرین مامان.حضرت آقا خیلی مهربون هستن و همه مردمو دوس دارن. محمدحسین گفت:«برای همین همه آدما هم حضرت آقا رو دوس دارن،آره؟یادم رفت امروز از مهدیار بپرسم اونم دوسش داره یا نه.» از این امام‌شناسی‌اش قلبم پر از پروانه شد.ادامه دادم  :«خب حالا هر وقت دیدیش بپرس.همه مردمم حضرت آقا رو خیلی دوست دارن و عاشقشن و براش دعا میکنن که همیشه سالم باشه و خوشحال.بیا ما هم حالا براشون دعا کنیم.» دستهایمان را بلند کردیم.گفتم:«خدایا خودت مواظب رهبر ما باش.یه کاری کن همیشه تنش سالم باشه و حالش خوب باشه»هر چه من میگفتم محمد حسین هم تکرار میکرد.الهی آمین گفتیم و گفتم:«دیگه چشماتو ببند و بخواب.من قصه‌ام تموم شد» دل توی دلم نبود.دو سه بار آیه الکرسی خواندم ‌و به سمت عکس حضرت آقا که روی دیوار اتاق بچه‌هاست فوت کردم.پشت سر هم میگفتم: «ابالفضل علمدار،خامنه‌ای نگهدار » .حسابش از دستم در رفته بود چند بار گفته‌ام. هی به چشمهای محمد حسین نگاه میکردم ببینم خوابیده یا نه.از استرس دل پیچه گرفته بودم و این بچه هم خوابش نمیبرد.در آخرین لحظه‌های مرزی بین بیداری و خوابش شنیدم دارد زمزمه می‌کند:«خدایا تن حضرت آقا را سالم نگهدار »دلم غنج رفت برایش.بیست ثانیهٔ بعد، کاملا خوابیده بود.اسلوموشن و بی‌صدا از کنارش بلند شدم و رفتم توی سالن.قبل از اینکه چیزی بگویم همسرم گفت:«مراسم تموم شده.نگران نباش».نفس راحتی کشیدم و گفتم الحمدلله و همان جا روی نزدیکترین مبل ولو شدم. و فقط خدا میداند من در آن یک ربعی که کنار محمد حسین دراز کشیده بودم تا خوابش ببرد و برایم اندازه یک قرن کش آمده بود، از دلواپسی چه‌ها که نکشیدم.سلامتی حضرت آقا و دیدنشان توی قاب تلویزیون بهترین هدیه‌ای بود که در روز تولدم گرفتم.شبهای قبل، نبودن حضرت آقا توی حسینیه‌‌ امام خمینی آنقدر به چشمم آمده و غم دوری به دلم نشانده بود که امشب مثل معشوقی که به وصال یار رسیده در آسمانها سیر میکردم.این چند روز بغضی وسط راه گلویم قلمبه شده بود که هر چه اشک میریختم حجمش کم نمیشد.دلتنگ بودم و نگران تا امشب .به محض دیدن روی ماه رهبرم مثل ابر باریدم و سبک شدم و آنقدر قربان صدقه قد و بالا و لبخند زیبایش رفتم که دیگر چیزی از صحبتهای سخنران نفهمیدم.با خودم فکر کردم دیدن نایبش انقدر حظ و لذت و آرامش دارد دیگر ببین دیدن خودش چه بهشتی است. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @sayeh_sayeh
هدایت شده از رادیو خط روایت
پادکست خط روایت - قصه ایران.mp3
زمان: حجم: 15.74M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 محمدحسین قصه خواستن یادش نرفته بود.نمیدانم چرا قلبم آنقدر تند می‌زد.دوست نداشتم به خیال‌ها و احتمالاتی که وحشیانه به مغزم هجوم می‌آوردند اعتنا کنم ... ✍ 🎙 📜نسخه متنی 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537