eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
227 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
☘﷽ 〰〰〰〰〰 داشت آرام آرام از لبه‌ی سطل زباله حرکت می‌کرد که شکار دوربین موبایلم شد. تا حالا حلزون به این بزرگی از نزدیک ندیده بودم. لاکش طوری آویزان بود که منتظر بودم ازش جدا بشود و بیافتد پایین. با همه‌ی قشنگی‌هاش، افتاده بود توی مکانی زشت و بد شکل و بدبو. آن‌قدر بی‌ربط و نامناسب که حس چندشی تلخی، زیبایی حلزون را مثل مه‌ای پوشانده بود. نمی‌دانستم ذوق دیدنش را داشته باشم یا از مکانی که دلم را بهم می‌زد، فرار کنم. آدمیزاد! این مخلوق زیبا و دوست‌داشتنی خدا هم مثل همین حلزون، گاه با انتخابات غلط سر از جاهایی در می‌آورد که دون شانش است. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 به نام خدا اشک داغ گونه‌هام را می‌سوزاند. جای‌جای روحم درد می‌کرد. چادر نمازم را توی مشت فشار می‌دادم. تصویر کامنت‌ها و دایرکت‌ها توی سرم مثل دودی سیاه شناور بود:《 تو با اون رهبر...خون مردم رو کردید تو شیشه...تو ظالمی و من دیگه نسبتی با ظالم ندارم..》به فحش‌های رکیکی که از طرف جنبش زن‌زندگی‌آزادی‌ بهم گفته شد، فکر می‌کردم و توی خودم مچاله می‌شدم. پست‌های این چند وقت را بالا و پایین کردم. این‌ سری با دفعات قبل فرق داشت. از زبان خود اهریمن‌ها برای‌شان استدلال باطل بودن راه‌شان را آوردم؛ اما نرود میخ آهنی بر سنگ حکایت ما شده بود. دوست و آشنا و غریبه به تلاش اندکم خندیدند. مسخره‌ام کردند. شماره دنبال‌کننده‌هایم یکی یکی کم می‌شد. من مدام آیه اکثرا تعقل نمی‌کنند، اکثر نمی‌فهمند، توی ذهنم تداعی می‌شد. حس غربت و تنهایی اشک‌هایم را داغ‌تر و سوزانده‌تر می‌کرد. تا همین چند روز پیش من برای‌شان الگو بودم و عزیز. یک زهرا می‌گفتند و هزار نقل و نبات از گوشه‌ی لب‌هایشان بیرون می‌ریخت؛ اما هم‌مسلک شیطان و همسایه‌ی ظالم شده بودم. اینترنشنال منجی نجات مردم شده بود و من و امثالم عامل بدبختی‌ مردم. سخت است دورت پر باشد از فامیل و دوست اما سر در گریبان فرو ببریم و ناله و ضجه‌ی خود را در سینه خفه کنیم. سپاه ابلیس از همه طرف بهم حمله‌ور شده بود. شک هم مثل بختکی در آغوشم گرفته بود. اصلا من تنها کاری مگر ازم ساخته بود؟ صدای من به کجا می‌رسید؟ توی اینستاگرامی که زمین دشمن است من بی‌لباس رزم و جنگ چه‌کاری می‌توانستم انحام بدهم؟ دودوتاهام‌ چهار نمی‌شد. شاید خودم نمیخواستم چهار شود. انگشت اشاره‌ام را سمت کلید خاموش گوشی‌ام بردم که با آمدن پیامی انگشتم توی هوا خشک ماند:《 چقدر غریبی و تنهایی حالت اینروزا من‌و یاد مسلم بن عقیل میندازه زهرا. الهی خدا ازت کمت‌و قبول کنه. دمت‌گرم که سختی راه و درد روح زخمی‌ت رو تحمل میکنی.》 دیگر حالم دست خودم نبود. منتظر یک جواب و نشانه بودم که خدا با قلم دختر دایی‌ام برایم سطر کرد. به سجده افتادم و ثواب تلاش هیچ‌ام را تقدیم جناب مسلم بن عقیل کردم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 اولین چیزی که با دیدن عکس‌تان به زبانم غیر ارادی جاری شد تبریک بود. گفتم شهادتت مبارک سردار. برازنده‌ی شماست. درحالی که تا قبلش اشکم بند نمی‌آمد و التماس می‌کردم بمانید برای‌مان! من شما را از نزدیک دیدم. خیلی نزدیک! آن‌قدر زیاد که محو ابهت‌تان شدم! اصلا با عکس و فیلم‌هایتان زمین تا آسمان فرق داشتید. صورت نورانی‌تان با آن لباس ساده شخصی فقط حاج قاسم را به یاد می‌آورد! هنوز لبخندتان موقعی که مردم شعار وعده‌ی صادق۳ را می‌دادند را خوب یادم است. دستی که به نشانه‌ی ادب روی سینه گذاشتید رابا خنده‌تان راهی قلب‌های مشتاق‌مان کردید! دلم برای غیرت و شرف و صداقتتان تنگ می‌شود. دلم برای مردی که دستش را گداشت روی گردنش و با لب‌های خشکی که به زور باز می‌شد و گفت:《 گردن من از مو باریک‌تره.》 تنگ می‌شود. آن روز آبروی‌تان را برای اسلام و انقلاب و ایران گرو گذاشتید و به جای بی‌شرف‌های آن زمان سینه سپر کردید. امروز خدا عزت و آبرویی داد بهتان که برازنده‌ی شما بود. خدا جبران می‌کند! ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 سحر که از صدای بلند و ترسناک موشک از خواب پریدم، فکر کردم رعد و برق است. منتظر بودم تمام شود اما نشد. چهاربار صدا تکرار شد. تا حالا صدای انفجار را این‌قدر نزدیک نشنیده بودم. منتظر بودم بچه‌ها هم بیدار شوند؛ اما نشدند و این لطف خدا بود مخصوصا عباس. الان که صدایی از دور آمد و فقط کمی شیشه پنجره اتاق عباس لرزید، داد کشید. هوار زد: 《 بابا! تروخدا بیا! بابا!》 ترس مثل اشباح‌های توی هری‌پاتر عباس را سفت چسبیده بود. استرس افت قند عباس قلب را به طپش درآورده بود. به سجده رفتم. خدا را شکر کردم عباس سحر بیدار نشده بود( عباس خوابش سبکه). خدا را قسم دادم به حق مظلومیت کودکان ظهور منجی را نزدیک کند. الان توی هال خوابیده و استرس دارد. صداها قطع نمی‌شود و عباس مدام سوال می‌پرسد. این لحظات لحظه‌ای کودکان و زنان غزه از ذهنم بیرون نمی‌روند! ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 سحر که از صدای بلند و ترسناک موشک از خواب پریدم، فکر کردم رعد و برق است. منتظر بودم تمام شود اما نشد. چهاربار صدا تکرار شد. تا حالا صدای انفجار را این‌قدر نزدیک نشنیده بودم. منتظر بودم بچه‌ها هم بیدار شوند؛ اما نشدند و این لطف خدا بود مخصوصا عباس. الان که صدایی از دور آمد و فقط کمی شیشه پنجره اتاق عباس لرزید، داد کشید. هوار زد: 《 بابا! تروخدا بیا! بابا!》 ترس مثل اشباح‌های توی هری‌پاتر عباس را سفت چسبیده بود. استرس افت قند عباس قلب را به طپش درآورده بود. به سجده رفتم. خدا را شکر کردم عباس سحر بیدار نشده بود( عباس خوابش سبکه). خدا را قسم دادم به حق مظلومیت کودکان ظهور منجی را نزدیک کند. الان توی هال خوابیده و استرس دارد. صداها قطع نمی‌شود و عباس مدام سوال می‌پرسد. این لحظات لحظه‌ای کودکان و زنان غزه از ذهنم بیرون نمی‌روند! ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 دل‌مان برای انگشت اشاره سید تنگ شده بود. همان انگشتی که برای‌مان نماد مقاومت و ایستادگی و رجزخوانی بود. شیر زن زینبی ایران! ممنون که ما را از دلتنگی درآوردی! سید حسن‌ها و حاج قاسم‌ها فرد نیستند یک مکتب هستند. مکتبی که تعلیم دیده عاشورای حسینی‌ست. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
📜🏴﷽ 〰〰〰〰〰 از کوچه علقمه که زدم بیرون، ابهتش مبهوتم کرد. حس می‌کردم مورچه‌ای هستم در برابر آدمی به عظمت آسمان. خوب یادم است، زانوهایم شل شد. همه‌ی هیکلم به لرزه افتاده بود. لب‌هایم روی هم چفت نمی‌شد. جانم آمده بود تا بیخ‌ گلویم. تحمل این حجم از بزرگی برایم نشد بود. انگار کن آیه لَوْ أَنزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ....بر من حادث شده. هیبت قمربنی‌هاشم من را گرفته بود و رها نمی‌کرد. به عاشورا فکر می‌کنم. به اینکه چرا امام آخرین نفر عباسش را راهی کرد. به علم توی دست‌های علمدار فکر می‌کنم. تکان خوردن علم یعنی برپا بودن خیمه‌ها! یعنی در امان ماندن زن‌ها و بچه‌ها! یعنی لب‌هایی که ممکن است بخندند! یعنی امیدی که پررنگ است! وسط صحن عباس بن علی ایستادم. چرخی زدم. سرم رو به بالا بود. هنوز زانوهایم می‌لرزید. رو به دری بزرگ از چرخیدن ایستادم. پرده‌ای حریر با وزیدن باد شکم درآورده بود. بوی بهشت از آن‌طرف حریر می‌آمد. به خودم که آمدم دیدم وسط بین‌الحرمین زل زده‌ام به گنبد طلایی امام حسین. نفسم بالا نمی‌آمد. باورش سخت بود. برای رسیدن به امام باید از عباس‌ش اذن بگیریم. توی عاشورا هم برای رسیدن به امام، علمدارش‌ را زمین زدند. روبه‌روی باب‌القبله کمی دورتر خیمه‌گاه است. پاهایم برای رسیدن به ان‌جا از هم سبقت می‌گرفتند. جلوی خیمه‌گاه که رسیدم باز هم مبهوت شدم. اول خیمه‌ی علمدار بود. مثل دروازه‌‌ی بزرگ قلعه‌ای ، راه ورود را بسته بود. تصور کردم قمربنی هاشم، این‌جا سوار بر اسب می‌ایستاده. با یک دستش علم را می‌گرفته و با دست دیگرش رجز می‌خوانده. تصورش هم لرز می‌اندازد به دل دشمن. عباس ستون سپاه امام حسین بود. عباس ساقی عطاشی کربلا بود. آب را می‌رساند به اهل خیمه. آبِ مایه حیات را... آبِ زندگی بخش را... آبی که نباشد، حیات می‌میرد... کمر امام خمیده شد... من شیفته‌ی مرام عباس شدم... من نمک‌گیر علمدار کربلا شدم... من بست‌نشین در خانه‌ی امام حسین شدم، تا خدا اذن بدهد و عباس را بهم هدیه بدهد... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد پیشرفت ایران اسلامی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
هدایت شده از رادیو خط روایت
پادکست خط روایت - تاریکی روشن.mp3
زمان: حجم: 4.76M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 خانم‌ها قبل از روضه یکی یکی می‌روند. نمی‌فهمم چرا! گوشی را برمی‌دارم و ایتا را باز می‌کنم. پیام‌ش چشمم را می‌گیرد ... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 نشسته‌ام توی مسجد امیر. چراغ‌ها را خاموش می‌کنند. صدای شبیه انفجار بلند می‌شود. حتما صدای محله‌ست که بلند شده. دوباره و سه‌باره صدای انفجار می‌آید. زمین کمی می‌لرزد. فکرم بین موشک و پدافند و شهید چرخ می‌زند. خانم‌ها قبل از روضه یکی یکی می‌روند. نمی‌فهمم چرا! گوشی را برمی‌دارم و ایتا را باز می‌کنم. پیام‌ش چشمم را می‌گیرد:《صدای شنیده شده در شمال و شرق تهران مربوط به تست‌های معمول پدافندی است. اخبار تکمیلی متعاقبا ارسال می‌شود.》 ولوله می‌افتد توی دلم. مداح می‌گوید بلند بگویید حسین! روضه‌خوان روضه عبدالله می‌خواند... برادرزاده‌ و عمو..‌ اشک و تیر سه‌شعبه و دستی که میل پرواز دارد... دلم قرار می‌گیرد... مثل شب عاشورا در تاریکی شب بین رفتن و ماندن می‌مانم... اگر بروم نمی‌میرم دیگر؟ اگر بمانم چه؟ سرم را دوتار دور مسجد بابای حسین جانم می‌چرخانم... بوی گلاب می‌خزد زیر بینی‌ام.. باد کولر عرق روی پیشانی‌ام را سرد و خشک می‌کند... مداح می‌گوید:《 حسین حسین حسین عمو جونم!》 پایم را می‌چسبانم به زینب. عباس کنار پدرش سینه می‌زند. حتما مثل دیشب آن‌قدر محکم می‌کوبد تا قرمز شود.. کنار همیم. می‌مانم... زیر خیمه حسین بن علی می‌مانم..‌ کجا بهتر از خیمه ارباب... می‌مانم... دست از دامان این خاندان برنمی‌دارم... می‌مانم... همین‌جا، نوای حسین حسین می‌گویم و بر سینه می‌کوبم. من بی‌حسین می‌میرم... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @baharezahraa
ا﷽ روایتی از دنیای متعفن عباس که توی بیمارستان افت شدید قند گرفت؛ مثل هاجر دویدم. نه تا نوو داشت کارش را یکسره می‌کرد. هفت‌بار از این‌سر بیمارستان دویدم تا آن‌سر. دنبال آب‌میوه بودم. قند خرگوشی لازم داشت. آن لحظه قادر بودم زمین و زمان را چنگ بزنم تا جگر‌گوشه‌ام را نجات بدهم. این روزها اتفاق دی‌ماه بیشتر تو ذهنم دوره می‌شود. مثل پرده‌ی سینما از اول تا آخرش. این روزها که مادرهای غزه‌ای با آن بدن‌های نحیف که پوست به استخوان‌شان چسبیده، برای لقمه‌ای نان زمین را با ناخن شخم می‌زنند؛ من را یاد خودم می‌آورند. اما در موقعیتی متفاوت و توی مرتبه‌ای ضعیف. اندازه‌ی سرسوزنی! از اینکه هنوز وحشی‌ای به اسم اسرائیل است عصبانی‌ام. حس آدم دست بسته‌ای را دارم که دارند عزیزش را جلوی رویش می‌زنند. این روزها فرازهای دعای فرج برایم ملموس‌تر شده و من واقعی‌تر از همیشه هرفرازش‌ را ضجه می‌زنم. این روزها دنیا بوی تعفن مرگ انسانیت را گرفته. بوی جسد پوسیده‌ی شرف و غیرت. کاش کاری بکنیم. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @baharezahraa
ا﷽ روایتی از 🔻ما را برای خودت تربیت کن... هیچی غم نرفتنم را کم نمی‌کند. اما امسال با سال‌های قبل فرق کرده‌ام. رشد داشته‌ام. امسال به نعمت توی دست‌های بقیه که نگاه می‌کنم، شکر خدا می‌گویم. دیگر نمی‌گویم من هم می‌خواهم. چرا فلانی هرسال می‌رود اربعین من نه... چرا فلانی دیدار فلان خانواده شهید رفت، من نه..‌ چرا فلانی دوست بهمانی دارد من نه..‌ چرا... چرا... امسال می‌گویم نوش جان‌شان. حق‌شان هست. خدا عادل است. حکمتش را آدمیزاد نمی‌تواند بفهمد.. فلانی خیلی تلاش کرده و خداوند پاداش تلاشش را داده... امسال نگاه به خودم و داشته‌هایم و قد تلاشم می‌کنم... امسال دیگر مثل آدم‌های غر‌غرو و بی‌پروا طلب‌کار نیستم؛ بلکه به اندازه‌ی آن‌به‌آن لحظاتم به خدا بدهکارم... بدهی که توان صاف کردنش را ندارم... پس خدایا شکرت که اجازه می‌دهی نام بلند الله را برزبان بیاورم... خدایا شکرت که حب اهل‌بیت را در قلبم گذاشتی... خدایا ما را برای خودت تربیت کن... 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @baharezahraa