🌾برای برنامه دیروز چندخطی آماده کرده بودم.
میرفتم اختتامیه سوگواره روضههای داستانی.
میخواستم بگویم «ما امتی هستیم که حالا میتوانیم ادعا کنیم اکثر روضههای مکنون تاریخ دارد مقابل چشمانمان تبدیل به روضههای مکشوف میشود. روضههایی که سالها شنیدهایم و خواندهایم حالا دارد یکییکی جلوی رویمان تصویر و بهروز میشود.»
دیروز که اینها را آماده میکردم هنوز آن حدودِ سه دقیقه نمایش مضحک را ندیده بودم.
هنوز این بخش روضه هزار ساله، با چنین وضوحی پیش چشمم نقش نبسته بود.
راستش من اندازه تمام هزار سالی که روضهخوانان ماجرای آن اماننامه پیسیزده را گفتند و اشک غیرتیها را درآوردند، با شنیدن این روضه شرمنده شدم.
اندازه هزار سال روضهخوانی، همراه بالابلندی که هم برادر بود و هم سردار، سرم را گرفتم پایین و چیزی توی قلبم هزار تکه شد.
من قدر هزار سال و هزاران حنجره روضهخوان، آب شدم که آن یارو با خودش چی فکر کرده بود که اماننامه گرفت جلوی چشمهای بُراق عــــَــــــباس؟!
دیشب در اختتامیه نشد حرف بزنم و بعد از مراسم که آن نزدیکِ سه دقیقه روضه مصور را دیدم با خودم گفتم چه خوب که نشد. به نظرم چیزی در جملهام اشکال داشت.
باید واژهای را عوض میکردم.
اکثر روضههای مکنون تاریخ؟
همه روضههای مکنون تاریخ، دقیقتر نیست؟!
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
#زندگی
روز پدر مبارک خانم طهرانی
کلاس اول دبستان بودم که جامدادی خلبانیات را با خودم میبردم مدرسه. همه لوازم مربوط به نقشههای نظامی تو را مامان نگه داشته بود. جامدادی را میبردم و قایمکی همکلاسیها و معلمم باهاش حرف میزدم. جدی جدی خیال میکردم موجود جانداری توی کیفم دارم. چیزی مثل آدم کوچولوهایی که معمولا بچههای آن سنی آرزوی داشتنش را دارند.
چند سال بعد یک شب مامان در چمدان چرم مشکی قدیمی را باز کرد و بقچه سفیدی ازش بیرون کشید. لباس پروازت، کت و شلوار سفید عروسیات و حتی جورابهایت را تمام آن سالها طوری نگه داشته بود که خیال میکردی همین الان از زیر اتو درآمدند. پلاک خلبانیات را که گذاشت تو مشتم فکر کردم دیگر همه آن چیزی که از تو میخواستم را دارم. فکر کردم حسی چند برابر بیشتر از آن جامدادی سرریز میشود توی قلبم. نشد اما. دوستش داشتم ولی یخ بود. جان نداشت.
گذشت. دختر دومم که بدنیا آمد مامان باز برگ جدیدی رو کرد. یک پلیور قدیمی از ساک درآورد و گرفت جلوی صورتش. آبی آسمانی بود. پلیور را تا روی صورتش بالا گرفته بود و من فقط چشمهاش را میدیدم. چشمهایی که میخندید و باز برق افتاده بود تویش.
گفت: «قشنگه؟»
خیلی به چشمم زیبا میآمد. توی عمرم هیچوقت هیچ لباسی به این رنگ نداشتم. فکر کردم از لباسهای قدیمی خودش باشد. قدیمی را فقط از مدلش میشد حدس زد وگرنه مامان خیلی چیزهای سی چهل سال پیش را هنور نو نگه داشته. پولیور آبی، نو بود. نگاهش که میکردم انگار رفته بودم زیر آسمان. آسمان شهر نه. آسمان کویر مثلا که هم دوستداشتنیست، هم صمیمی و هم ابهتش میگیردت.
چشمهای مامان که سرریز کرد لباس را گرفت پایین. گفت: «برای خودم خریدم. از انقلاب. بابات دید گفت اینو بده به من. دادم ولی هر بار سر پوشیدنش دعوامون میشد!»
پولیور را گذاشت توی بغلم. گرم بود و جان داشت.
من ولی برعکس مامان نگذاشتمش توی بقچه. نگذاشتمش برای مواقعی خاص، لحظاتی ناب. همینجاست. توی کشو لابلای لباسهای خودم.
خیلی وقتها میپوشمش. توی خانه، بیرون، مدرسه، خرید، سفر. هروقت بخواهم.
هروقت بابا بخواهم.
آقای محمدرضا
مگر نه اینکه تو هم راضیتری من هر سال، روز پدر را به مادرم تبریک بگویم؟!
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
#خدا
_مامان زهرا داره اشتباه قرآن بهسر میکنه.
+مامان به رقیه بگو بره اونورتر.
+مامان قرآنو باز بذارم روی سرم یا بسته؟
_مامان عیب داره قرآن از وسط سرم بره اونورتر؟
_مامان داری گریه میکنی؟
+مامان مگه اسم امام رضا علی بوده؟
+مامان دوبار گفت علی بن محمد.
_مامان زهرا خوابش برده.
_مامان داری گریه میکنی؟
+مامان اشکال داره دستم خسته شد بیارم پایین؟
_مامان دستشو آورد پایین باطل شد!
+مامان اون لقب امام زمانو که نگفت واسه چی پاشدی؟
_مامان من خوابم میاد.
_مامان میشه قبله خونهمونو عوض کنیم؟
+مامان این حاجآقا چرا هر سال همین قرآن قرمزو میذاره روی سرش؟
_مامان مورچههای خونهمونم قرآن به سر میکنن؟
+مامان اگه یه لحظه قرآنو بستم باز باید همون صفحهشو بذارم رو سرم؟
_مامان داری گریه میکنی؟
خدایا!
احیای مامانا هم حسابه؟!
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#شب_قدر
#رمضان
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
حالم از دنیا بهم میخورد!
مردی بخاطر بچهاش توی پلاستیک را پر میکند از دنت اسرائیلی،
مردی دیگر توی پلاستیک را پر میکند از تکههای پیکر بچهاش؛
و هر دو مسلمانند!
گند زدهایم.
افتضاح بالا آوردهایم با یک بغل توجیهی که توی آستین داریم و هنوز هم دستبردار نیستیم.
اللَّهُمَّ إنَّا نَجْعَلُكَ في نُحُورِهِمْ، وَنَعُوذُ بِكَ مِنْ شُرُورِهِمْ»
«بار الــــها، ما تو را در برابر آنان قرار میدهيم و از شرارتهاشان به تو پناه میآوريم.»
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#غزه
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽﷽
〰〰〰〰〰
#روایت_هفته
گند زدهایم.
افتضاح بالا آوردهایم با یک بغل توجیهی که توی آستین داریم و هنوز هم دستبردار نیستیم.
✍ #سبا_نمکی
🎙 #سبا_نمکی
🎞 #زهراسادات_حسینی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#مقاومت
#تحریم_کالای_اسرائیلی
🔻روایتهایی خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
🌾من دختر محمدرضام.
محمدرضا تا سی و شش سال پیش خلبان بود. خلبان ارتش شاهنشاهی و بعد جمهوری اسلامی.
پیش از انقلاب، ظاهر محمدرضا همه آن چیزی که از یک خلبان ارتش شاه انتظار دارید را داشت. قد بلند، چهارشانه، ابروهای در هم رفته، سبیل مشکی پرپشت و صورتی ششتیغه.
همین محمدرضا وقتی شاه فرار کرد در رستوران پادگان شیرینی پخش کرده. فرداش که میخواسته وارد پادگان بشود یکی از سربازها گوشی را داده دستش که جانش را بردارد و فرار کند. تهماندهها دستور تیر مستقیم داده بودند برای بابام و دو افسر دیگری که شیرینی پخش کرده بودند.
من ندیدهام، اما همیشه از ماجرای عکسی شنیدهام که آدمها درِگوشی دربارهاش حرف میزنند. عکسی که در آن محمدرضایی که شاه بود دارد مدال افتخار میزند به سینه محمدرضای خلبان. کل ماجرا این بوده که محمدرضای خلبان در تیراندازی نبوغ خاصی داشته و پاهای کشیدهاش موقع رژه تا بالای سرش صاف میشده. مهارتهای ویژه خلبانی را هم که به اینها اضافه کنی، تشویق شدن چنین نیرویی در یک رژه نظامی چیز عجیبی نیست. با اینهمه مادرم روزی مجبور میشود عکس را پاره کند و هنوز بابتش غصه میخورد. این غصه خوردن را هنوز هم بعضیها نمیفهمند. غصه مادرم ربطی به مدال افتخار و دستهای همایونی ندارد. او غصه چشمهای مغرور شوهر جوانش را میخورد و قد و بالایی که در لباس افسری دلش را جور دیگری میبرده. برای مامان، محمدرضا همیشه و فقط عشقی ریشهدار است. چه در لباس افسری، چه در کابین پرواز، چه سر سفره ناهار، چه از پشت تلفن و چه توی کتابها و سایتها. پس طبیعیست که از بین رفتن حتی یک عکس از او قلبش را تنگ کند.
اینها را گفتم که بگویم من دختر این محمدرضام. همینی که توی عکس دارد میخندد و نمیخندد. همینی که موهاش برق دارد.
حالا شما مختارید؛ میخواهید اول برق توی چشمهاش را ببینید یا قبل از هر چیز، گره کراوات نظامیاش را.
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#شهدا
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
زمان:
حجم:
4.3M
📻﷽
〰〰〰〰〰
#پادکست_خط_روایت
دوتا لیوان لنگهبهلنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت میریزد مثل رنگش غلیظ است. یکی از لیوانهای بدون دسته را با سینی ملامین هُل میدهد جلوی زانوهات و بهت لبخند میزند...
✍ #سبا_نمکی
🎙 #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روایت_جمهور
#روایت_بشنویم
🔻روایتهای زیبای شما هم میتواند شنیدنی باشد.
〰〰〰〰〰
ایتا:
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/khatterevayat_pod
شنوتو:
https://B2n.ir/hd5416
کست باکس:
https://B2n.ir/zk3537
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
هنوز ساکن جماران نبودیم. هنوز مامان مشتری تافتونی جماران نشده بود. هنوز آن چنار کهنسال را ندیده بودم.
یک ظهر تاسوعا از خانه کوچه مینا آمدیم بیرون که برویم مراسم. مقصد مشخصی نداشتیم. یک ساعت بعد وسط حسینیه جماران بودم. من حدود ده سالم بود. حسینیه جماران که میگویم نه آن حسینیه مشهور امام. نرسیده به آنجا، سمت چپ درخت کهنسال، توی سراشیبی کوچه منحنی که میافتادی، چند در پایینتر از نانوایی تافتونی، حسینیه جمارانی که میگویم بود.
روی دیوارهای حسینیه جابجا عکسهای امام خمینی بود و زنها تندتند برای شادی روح امام صلوات میفرستادند. مراسم که تمام شد. سفره انداختند. من مامان را گم کرده بودم. بوی غذا میآمد. از گرسنگی حال گشتن دنبال مامان را نداشتم. نشستم سر سفره. منتظر قیمه و قرمه بودم که بشقاب ملامین را گذاشتند جلوم.
عطر پلوی سفید و خورشت قهوهای روش رفت تا ته ریههام!
تا آنوقت، فسنجان نذری ندیده بودم!
بعد از آن هروقت مامان و هرکس دیگری فسنجان درست کرد من یاد او افتادم!
همینقدر ساده و همیشگی.
امروز ظهر، غذام که جا افتاد این خاطره را برای اهل خانه تعریف کردم.
یک ساعت بعد، بشقاب خورش را که گذاشتم وسط سفره بهشان گفتم:
بفرمایید؛ اینم خیراتی برای امام خمینی، یه فسنجون خوشمزه.
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_خمینی
🔻روایتهای خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
باید تحقیر کنیم.
بزرگترین وظیفه ما حالا اینست.
داریم به کارمان میرسیم و این خودِ خودِ تحقیرست.
مثلا کار تو اینست بایستی جلوی دوربین و ظلم ظالم را نشان دنیا بدهی، حتی وقتی فاصله بمب با سقف بالای سرت چند ثانیه باشد.
و کار من اینست که با زیرصداهایی گاه ترسآور، سفرهام بیسبزیخوردن نماند، عصرها اگر داشتیم شیر داغ به بچههام بدهم، جعبههای اثاثکشی را چسب بزنم، صبح بروم مصاحبه برای پیشدبستانی کوچیکه و فردا دنبال مدرسه خوب برای بزرگه بگردم، شربت بهارنارنج و بیدمشک را یکی در میان به مردَم که از بیرون میآید بدهم، موقع ظرف شستن کتاب صوتی گوش بدهم، مجله بخوانم، چیزکی بنویسم، برگه تصحیح کنم و سوره فتح بخوانم برای اثر موشکهایی که حالا یک ملت، بدهکار زن و بچه پرتابکنندگانشان هستند.
خانم امامی حالا تو مطمئم کردی همان یک دانه گیرهسر اضافهای که توی این وضعیت با وسواس به موی دخترک ترسیدهام میزنم تحقیرآمیزترین کاریست که در حق دشمن وطنم میتوانم انجام دهم.
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
🌾داشتم خرت و پرتهای انباری را برای اثاثکشی جمع میکردم. پشت شیشههای حبوبات رسیدم به چهار بطری نوشابه. نوشابههایی که حالا شانزده سال میشود توی خانه راهشان ندادیم. همین چند ماه پیش بود که مامان این چهارتا را از ته ساکش کشید بیرون: «بیا مادر من که اهل نوشابه نیستم برای بچهها آوردم.»
از لبخندی که بهش تحویل دادم هوشیار شد. نگاهی به برچسب نوشابه کرد: «حالا خودتون نخورین ولی این بچهها چه میفهمن چیز میز اسرائیلی چیه؟!»
زهرا با شیشه رب انار و قاشقی که توی دستش بود پرید وسط:
«کالای صهیونیستی!»
لبخند زدم.
مامان گفت: «دیگه چمیدونم بذار همون دستشویی رو باهاش بشور که گفتی»
توی این شانزده سال همیشه خدا را شکر کردم که اراده کردیم و سالهاست مدیون خون بچههای غزه نیستیم.
گاهی تمسخر شدیم، بهمان چپچپ نگاه شد، برچسب سختگیری خوردیم و خیلی چیزهای دیگر. ولی همه اینها را کنار سختی دل کندن از کیفیت کالاهای صهیونیستی به جان خریدیم.
حالا این روزها خوشحالتر و شاکرترم.
حالا میتوانم بگویم خدا را شکر مدیون خون بچههای مملکت خودم نیستم! شریک خونی که جاری شد روی بالش صورتی. خوشحالم پول موشکی که خورد توی خانه رایان و پدر و مادرش را با خریدن دنت برای بچههام جور نکردم!
دیروز زهرا گفت: «مامان این نوشابه اسرائیلیا سینکم تمیز میکنه؟»
باز لبخند زدم و گفتم:
«فقط توالت!»
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
زیر سایه موشک
تحریم کالای صهیونیستی
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
https://eitaa.com/parhun