eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
687 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید بهشت روز مادر است. حامد را مدرسه گذاشته‌ام و به خانه برمی‌گردم. تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. گفته بود تا از اداره می‌آیم وسایل سفر را آماده کن. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. هر قدر که جیب و کیفم را می‌گردم؛ پیدایش نمی‌کنم. کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلید خانه را کجا گذاشته‌ام؟ حالا اگر محسن زنگ بزند و بگوید که بیا برویم شهرتان تا مادرت را ببینی؛ می‌خواهی به او چه بگویی؟ تازه یاد سفارش حامد می‌افتم: ((مامان یادت نره تبلتم رو برداری.)) این طوری نمی‌شود. باید سرزنش‌های‌ محسن را به جان بخرم. موبایلم را از کیف بیرون می‌کشم.‌ بهتر است برایش پیغام بگذارم. نتم را روشن می‌کنم. توی همه کانال‌ها و گروه‌ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانال‌ها را باز می‌کنم و می‌خوانم: ((حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.)) قلبم تند می‌زند: وای این غم. خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به عکس خونی دست  زنی می‌افتد که کلید خانه‌اش را در دست دارد. امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی است و گلزار شهدای کرمان غلغله. حتماً مادری است که تا آمدن فرزندانش به خانه خواسته سری به گلزار شهدا بزند. به عکس نگاه می‌کنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. حتماً خانه‌ و زندگی‌اش را دوست داشته که حالا بعد از شهادتش هم دل از کلید نمی‌کند. اشک صورتم را خیس می‌کند. چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما ایرانی‌ها از این کارها می‌ترسیم؟ آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌های‌مان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل! ✍ @khatterevayat
با صدای گل گل گوینده همسر و دخترم در آغوش هم رفتند و دور اتاق چرخ زدند. تماشاگران شادی می‌کردند. بازیکنان کشورمان اشک می‌ریختند. من هم دست کمی از همسر و دخترم نداشتم. حالا فقط چند دقیقه به پایان فوتبال مانده بود. زل زده بودم به صفحه و زیر لب دعا می‌خواندم. یکدفعه وقتی بازیکنان ما به سمت دروازه ژاپنی‌ها هجوم برده بودند، یکی از سامورایی‌ها لگدی به پای بچه‌های ما زد و جلوی پیشروی او را گرفت. داور پنالتی گرفته بود. عجب موقعیتی بود. انگار خدا دعای همه ما را شنیده و گفته بود: بفرمایین. ببینم چطور از این شانس استفاده می‌کنین. دخترم داشت ناخن هایش را می‌جوید. همسرم دست‌هایش را به هم می‌مالید: عجب بازی شده بود. زیر لب گفتم: خدا کنه گل بشه. جهان بخش مقابل دروازه ایستاد. توان نگاه کردن به تلویزیون را نداشتم. اگر گل می‌شد کل ایران خوشحال می‌شدند. چشم‌هایم را بستم و دعا کردم. با فریاد گل گل همسر و دخترم بازش کردم. بازی را برده بودیم. ژاپنی‌ها داشتند گریه می‌کردند. سامورایی ها مغلوب اتحاد ما شده بودند. یادم آمد باید کمتر از یک ماه دیگر پای صندوق های رای برویم‌. اینجا هم باید مثل بازی فوتبال یکدل و یکصدا مثل یک یوزپلنگ ایرانی برای یک هدف جلو میرفتیم و برای پیشرفت کشورمان از توانمان مایه می‌گذاشتیم. دخترم صورتم را بوسید: مامان میخوام برم بیرون. ببین صدای بوق ماشین‌ها میاد. گوش تیز کردم راست میگفت. همسرم دستی به سبیلش کشید: خانم دیدی برنده میشیم؟ از جایم بلند شدم: آماده بشین. بریم بیرون. امروز روز خوشحالی کردنه. ۱۴۰۲/۱۱/۱۵ ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
به یاد شهید تهرانی مقدم آرزوی بزرگ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خبر را که شنید، اشک از چشم‌هایش جاری شد. یاد دفتر نقاشی اش افتاد. به سمت انباری رفت و دفتر نقاشی  را ازبین کلی دفتر بیرون کشید. زیر نور ضعیف انباری ایستاد. دفتر را ورق زد و بعد از چند صفحه به نقاشی پدرش رسید. یاد آن روز افتاده بود. پدر تازه از ماموریت روسیه آمده و همراه خانواده به حرم رفته بودند. وقت مدرسه بود و کلاس درس. با تعجب از مادرش پرسید: چرا حالا باید بریم مشهد؟ مادرش می‌گفت:  پدر برای حل مشکل کاری‌اش به امام رضا متوسل شده است. چند روز پشت سر هم به حرم رفتند. روز سوم او با دفتر دستک نقاشی به حرم رفت تا حرم امام و کبوترهایش را نقاشی کند.  کنار پدرش نشست که  زل زده بود به حرم و چشمهای خیسش را از آن برنمیداشت. داشت کبوترهای امام رضا را می‌کشید که دور گنبدش پرواز می‌کردند. یکدفعه پدر، دفتر نقاشی‌اش را از او گرفت و تکه‌های مختلف موشکی را در دفترش کشید. بعد از آن زیر لب گفت: ممنونم امام رضا. اشک توی چشم‌های دخترک لغزید. بعدها وقتی پدرش داشت ماجرا را برای مادرش تعریف می‌کرد از او شنید که می‌گفت: وقتی رفتم روسیه، روسها موشکی  پیشرفته نشونم دادن و با خنده گفتن: شما ایرانیا نمیتونین شبیه اینو بسازین. خیلی جدی بهشون گفتم مطمئن نباشین، چون یه روز می‌بینین که می‌سازیم. وقتی اومدم ایران، خیلی تلاش کردم شبیه اون موشک رو بسازم. اما نشد. تا این که متوسل شدم به امام رضا و امام رئوف، طرح موشک رو به ذهنم رسوند‌ . دخترک دستش را روی موشک‌ نقاشی شده کشید. سرش را از پنجره انباری بیرون برد و به آسمان نگاه کرد. ستاره ها در آسمان ایران چشمک میزدند. اما در  آن سوی زمین، موشک های پدرش داشتند از روی قدس می‌گذشتند و اسرائیل را نشانه می‌رفتند. دخترک لبخند زد و با خودش زمزمه کرد: باباجون یه روز موشک‌های تو اسرائیل رو نابود می‌کنه! دخترک دوست داشت فردا برود سر خاک پدرش و بارها نوشته روی قبر را بخواند که نوشته شده بود: اینجا مزار کسی است که دوست داشت اسرائیل را نابود کند! ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @shahrzade_dastan