میدانی کاپشن صورتی ذهن من قصهبافی را دوست دارد. من مادر نیستم ولی خاله چرا. نمیتوانم از احساس مادرت بگویم اما از حس خالهات چرا. فکر میکنم حتمی وقتی این کاپشن صورتی را تنت میکردهای خالهات هزاربار دورت میگشته و والله خیر حافظا میخوانده برایت.
کاپشن صورتی، ما خالهها از وقتی خواهرزادهدار میشویم یعنی از همان لحظه که شما را میگذارند توی دستهایمان که" مبارکت باشه خاله" وقتی وسط حس دیرینه خواهرانگی یکهو اسم خاله را سنجاق میکنند به قلبمان درست از همان لحظه از دست و پا زدنتان، از غلت زدنتان، از سینهخیز رفتنان از دندان درآوردنتان و هر کار جدیدی که میکنید و دل ما غنج میرود برایتان، بلند میگوییم: "آدم از وقتی خاله میشه، انگار یه تیکه از قلبش بیرون از سینهاش میزنه." اغراق هم نمیکنیمها، شماها واقعاً قلب مایید. قلب مصور.
میدانی کاپشن صورتی، من حالا به آن تکه از قلب خالهات فکر میکنم که برای تو بیرون از سینهاش میتپید. به بخشی از قلبش که برای همیشه مرد. دخترها عاشق رنگ صورتیاند و لابد تو هم بودی که همه با رنگ صورتی میشناسندت.
میدانی کاپشن صورتی، حتمی موقع خرید این کاپشن مامان به خالهات زنگ زده که:" کاری نداری ما یه سر بیایم دنبالت. دختر کاپشن نداره بریم براش بخریم." بعد مثلا خالهات چشمش روی برگههای تلنبار شده و تصحیح نشده بیفتد و بگوید:" نه بابا، چه کاری مهمتر از کار دختر. الان حاضر میشم" دست مادر و خالهات کاپشن توی رگالها را هی عقب جلو میکرده و از بین همه کاپشنها با هم دست گذاشتهاند روی همین کاپشن. مادرت کاپشن را به سختی تنِ تو که زیادی تکان میخوردی پرو میکرده که خاله گفته:" بزرگ نیس براش!"
مامان گفته:
" نه دیگه انقدری باشه که بشه زیرش هم لباس تنش کرد." و همان لحظه داشته فکر میکرده به ژاکت صورتیات که با کاپشن ست میشده. چشمهای تو از شادی برق میزدند و از همانجا کاپشن صورتی شدی.
بعد یکهو خاله دستش را روی گوشهای ظریف و کوچکت کشیده و گفته:" اینا دیگه کجا بود؟!" و مامان گفته:" خاله جون،اینارو دیشب بابام برام خرید." و خاله چشمهایش مثل گوشوارههای تو قلبی شده و چنان بغلت زده که آدمی عشق را.
حتی اگر به زبان نیاورده باشند هم حتما توی دلشان آرزوی خرید عروسی را برایت کردهاند. آرزوی ناتمام.
میدانی کاپشن صورتی لابد کاپشنت حالا صورتی خالی نیست. جاهاییاش قرمز شده، مثل چشم خالهات. دیگر خاله تو هم معنای گوشواره را خوب میفهمد. او جایش را در روضهها پیدا کرد.
میدانی کاپشن صورتی، بعد تو دیگر رنگ دنیا برای خالهات صورتی نیست. هر رنگی باشد صورتی نیست.
✍ #محبوبه_گلمحمدی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
دستم را خالی کرد این مرد. هرچی دست توی جیب کلمات میکنم که چیزکی پیدا کنم، بریزم روی صفحه که مثلاً تصویر بسازم از حسَّم بعد از دیدن این فیلم، هیچی از تویش در نمیآید. تهیاست. پوچِ پوچ. میخواهم داد بزنم: آی کلمات دستم را بگیرید، به دادم برسید؛ اینجا وقت جا خالی دادن نیست. وقت رها کردن نیست. من نیاز دارم بهتان هیچی پیدا نمیکنم. ولی باید چیزی باشد. چیزی که خلاصم کند ازین بغض.
ضربه اول را وقتی خوردم که مجری داخل خانه دنبال آپشن مناسبتری برای تصویربرداری میگشت. مجری گفت:
" همینجا وسایل رو تنظیم کنیم، یا..."
مرد که هنوز صدا بود، محکم، رسا، مقتدر گفت:
" دیگه جای دیگه گزینه نداریم ما. گزینه خونه شهید همینه."
در این یا ندارد شما بگو به اندازه یک نقطه ضعف نبود. صدای پایین نبود. شرمندگی نبود ولی تا دلت بخواهد اقتدار بود، افتخار بود.
بعد مرد تصویر هم پیدا کرد. چهارشانه، رشید، سینه ستبرکرده، بلوز مشکی بر تن، با موهای بسته شده و صدایی خش دار که خاص عزادار است. غم مرگ عزیز وقتی از حنجرهات میخواهد بیرون بیاید؛ بزرگ است رد نمیشود از گلو، گیر میکند. بعد برای اینکه بتواند خودش را به دهن برساند ترک برمیدارد، میشکند و تیزیهایش گلو را میخراشد.
مردِ رشید دو زانو نشسته و تنه کج کرده روی پشتی. کنارش سه پسر بچه چهار زانو خیمه زدهاند روی زانوها. مرد گفت:
" صاف بشین. ها عمو، تصادف که نکرده."
دستها توی هوا بلند شدند و صداها اتاق را پر کرد که:
"نه.نه"
یعنی لازم نیست. مثلاً بذارید بچه راحت باشد. اذیتش نکنید. مرد را نفهمیدند. پای ذهنشان نرسید به افق دید او که خیلی جلوتر رفته بود. جا مانده بودند از مرد. مرد که عموست، که حواسش به همهچیز است، که ستون است، که بصیر است، گفت:
" نه میخوام او حالت زار رو نداشته باشه. افتخار بوده. هممونو برده بالا. صاف بشین. مردونه. مثل خودش لات."
مرد، تو با این حرفها، کلماتم را به یغما بردی. مرا تنها گذاشتهای توی دردی که راه خلاصی ازش را بلد نیستم. نگاه تو به شهادت برادرت. به افتخارت. به جایگاهش به اینکه گفتی سر بلندمون کرده،مرا فلج کرده. من دست خالیام. پاک باخته. چیزی ندارم توی دستم. چنگ میندازم به همان حرفهای قدیمی. شاید تکرارشان نجاتم دهد:
اینجا ایران است
سرزمین شیران
سرزمین دلاوران و راست قامتان
اینجا ایران است
اینجا ایران است
اینجا ایران است
۰۲/۱۰/۲۱
✍ #محبوبه_گلمحمدی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@kalamehh
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
۱.
یاد روزهایی میافتم که مامان میگفت:" توی خانه نشسته بودیم. یکهو صدای عجیبی اومد. انگار شیشهها لرزید." صدای انفجار که آمد، مهدی و محمد دویدند سمت در حیاط. مامان گفت:" کجا میرین؟" بچه ها گفتند:" حزب رو زدن مامان"
حزب را زدند و ۷۲ دو نفر رفتند جای ۷۲ خاکستر.
۲.
توی مجلسی بودیم، یادت میآید مامان. یکهو شروع کردید به گریه و دعا. من بچه بودم و نگاهت میکردم که چه شده که صورت تو اینطور اشکی شده. بعد با بغل دستیهایت شروع کردی حرف زدن. از ستاری میگفتی. از هلکوپتری که سقوط کرد.
۳.
توی جلسه بودم. برنامه ریختم که امشب همه کارهایم را بکنم. هوش و حواس داده بودم به صفحه گوشی که بفهمم چه شده. از خرید آمدی و لباست را عوض کردی و یکراست رفتی سراغ تلوزیون. بعد یکهو گفتی:" چرا مشهد دارن برا سلامتی رییس جمهور دعا میکنن؟" توجه نکردم. چشمم به اسلاید توی گوشی بود. بعد با صدای مضطرب صدایم کردی:" چی شده رییسجمهور؟!" و من از جلسه آمدم بیرون. حالا کنارت چشم دوختهام به شبکه شش. به مه متراکم. به زیرنویس تکراری. به صدای دعا خواندت و منتظرم پایان این اتفاق مثل دو اتفاق قبلی، مشتی خاکستر نباشد.
۰۳/۲/۳۰
✍#محبوبه_گلمحمدی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@kalamehh
🇮🇷﷽
〰〰〰〰〰
#ایرانْ_جان
امروز داشتم به این فکر میکردم که تنها اشتراک من و این مرد این است که سر یک زمان با هم این اللهاکبر را گفتیم.
✍ #محبوبه_گلمحمدی
✍ شما هم برای ما بگویید و فیلم بگیرید..
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#دهه_فجر
#الله_اکبر
🔻منتظر فیلم ها و روایت هایتان از تکبیرهای شب ۲۱ بهمن ماه هستیم.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat