eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
100 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای گل گل گوینده همسر و دخترم در آغوش هم رفتند و دور اتاق چرخ زدند. تماشاگران شادی می‌کردند. بازیکنان کشورمان اشک می‌ریختند. من هم دست کمی از همسر و دخترم نداشتم. حالا فقط چند دقیقه به پایان فوتبال مانده بود. زل زده بودم به صفحه و زیر لب دعا می‌خواندم. یکدفعه وقتی بازیکنان ما به سمت دروازه ژاپنی‌ها هجوم برده بودند، یکی از سامورایی‌ها لگدی به پای بچه‌های ما زد و جلوی پیشروی او را گرفت. داور پنالتی گرفته بود. عجب موقعیتی بود. انگار خدا دعای همه ما را شنیده و گفته بود: بفرمایین. ببینم چطور از این شانس استفاده می‌کنین. دخترم داشت ناخن هایش را می‌جوید. همسرم دست‌هایش را به هم می‌مالید: عجب بازی شده بود. زیر لب گفتم: خدا کنه گل بشه. جهان بخش مقابل دروازه ایستاد. توان نگاه کردن به تلویزیون را نداشتم. اگر گل می‌شد کل ایران خوشحال می‌شدند. چشم‌هایم را بستم و دعا کردم. با فریاد گل گل همسر و دخترم بازش کردم. بازی را برده بودیم. ژاپنی‌ها داشتند گریه می‌کردند. سامورایی ها مغلوب اتحاد ما شده بودند. یادم آمد باید کمتر از یک ماه دیگر پای صندوق های رای برویم‌. اینجا هم باید مثل بازی فوتبال یکدل و یکصدا مثل یک یوزپلنگ ایرانی برای یک هدف جلو میرفتیم و برای پیشرفت کشورمان از توانمان مایه می‌گذاشتیم. دخترم صورتم را بوسید: مامان میخوام برم بیرون. ببین صدای بوق ماشین‌ها میاد. گوش تیز کردم راست میگفت. همسرم دستی به سبیلش کشید: خانم دیدی برنده میشیم؟ از جایم بلند شدم: آماده بشین. بریم بیرون. امروز روز خوشحالی کردنه. ۱۴۰۲/۱۱/۱۵ ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
کاغذهای a4 را به آرام‌ترین حالت ممکن از کمد بیرون می‌کشم. هفت صبح است و طفل هجده ماهه اگر بیدار شود و بهانه‌ بگیرد واویلا می‌شود. از یک طرف دلم شور دیر رسیدن به کلاس را باید بزند و از طرفی خون به جگر بشوم از ضجه‌های بچه که باید از من جدا شود. پانزده تا می‌شمارم. محض خراب کردن چند تا از بچه‌ها، دو سه تا هم اضافه می‌گذارم رویش. از وسط که نصفشان کنم درست می‌شود. صدای نفس‌کشیدن بچه‌ها و پدر تنها صدایی است که می‌آید. خانه برای من که لباس پوشیده‌ام گرم است. گلویم از سرفه‌های یک ماهه که ولم نمی‌کند می‌سوزد. بوی کتلتِ دیشب هنوز توی خانه مانده. همه‌ی اینها را می‌گذارم، در را می‌بندم و به سمت آسانسور می‌روم و مثل هرروز از خودم می‌پرسم چه چیز مهمی اینقدر ارزش داشت که تصمیم گرفتم همه‌ی اینها را ول کنم و معلم شوم؟ از بچه‌های هشت ساله می‌پرسم چه مناسبتی نزدیک ماست؟ چند نفر می‌گویند عید و یک نفر داد می‌زند ولنتاین! سری تکان می‌دهم و روی تخته بزرگ می‌نویسم ۲۲بهمن و پایین‌تر اضافه می‌کنم دهه‌ی فجر. یکی بلند می‌پرسد: دهه‌ی فَجَر یعنی چه خانوم؟ مدادرنگی‌ها را گذاشته‌اند روی میز. برگه‌های نصف کرده‌یa4 را می‌گذارم جلوشان، پرچم ایران را که روی تخته کشیده‌ام نشانشان می‌دهم. تاکید می‌کنم با دقت رنگ کنید. اسپیکر را روشن می‌کنم: ((خمینی ای امام، خمینی ای امام...)) جلوی صف ایستاده‌ام و کاغذ سرود را بالا گرفته‌ام که عقبی‌ها هم ببینند. بیست و یک بهمن است و نوبت ما پنجمی‌ها تا برنامه اجرا کنیم. نُه روز است که درس و مشق را تعطیل کرده‌ایم و هر روز جشن گرفته‌ایم. هفت نفر اعضای گروه سرود از ته دل فریاد می‌زنیم: دیو چو بیرون رود فرشته درآید... بی‌حوصله‌ترها زودتر سرهم‌بندی کرده‌اند و آمده‌اند پرچم‌هایشان را تحویل بدهند. جاهای سفید رنگ نکرده را نشانشان می‌دهم و بَرِشان می‌گردانم که بهتر رنگ کنند. راه می‌روم و پرچم‌های در حال کشیده شدن را نگاه می‌کنم. کندترها هنوز دارند بالای پرچم را سبز می‌کنند. محکم می‌کشند. مجبور می‌شوند چندبار مدادهایشان را بتراشند. یکی می‌گوید: ((خانوم مدادم کوچیک شد!)) می‌گویم: ((بالاخره آدم باید برای پرچم کشورش هزینه بده)) صورت ریز و پرچروک خانم ستوده جلوی چشم‌هایم نقش می‌بندد. بچه که بودم نمی‌توانستم بفهمم دو پسرت را - یکی بیست ساله و یکی شانزده ساله - در فاصله‌ی دو سال با دستان خودت در قبر بگذاری یعنی چه. حالا که خودم مادرم می‌فهمم چرا در روضه‌ها اولین نفر او بود که ناله‌اش بلند می‌شد. قرمز را که دست می‌گیرند دلم شور بچه‌ها را می‌زند. پیامک می‌زنم به پرستار و حال بچه‌ها را می‌پرسم. حواسش به بچه‌ها است و می‌دانم دیر جواب می‌دهد. تمام متن‌های روانشناسی عالم جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند:(( بچه‌ زیر سه سال از مادر جدا شود اضطراب جدایی می‌گیرد که تا آخر عمر رهایش نمی‌کند. ))خودم را آرام می‌کنم. کُلُهُم روزی شش ساعت بیرونم. تمام وقت که نیستم. دست چپم را می‌چرخانم، ساعت ۹:۴۵.صدایم را بلند می‌کنم:(( بچه‌ها نزدیک زنگه، لطفا زودتر تموم کنید)) ۲۵ تا پرچم رنگ شده جلویم است. یکی قرمزش را صورتی کرده و آن دیگری گوشه‌ی پرچمش قلب کشیده. نخ و سوزن را دست می‌گیرم و پرچم‌ها را به صف می‌کنم. قرار است بچه‌ها که از زنگ تفریح بیایند با پرچم‌های ریسه شده کلاس را تزیین کنیم. صدای۶۳۰ تا دانش‌آموز حیاط را برداشته. ۶۳۰ تا دختر کودک و نوجوان، می‌دوند، می‌خندند، گریه می‌کنند، خوراکی می‌خورند. پرچم بزرگِ گوشه‌ی حیاط سایه‌اش را پهن کرده روی سر دخترها. دینگ دینگ موبایل بلند می‌شود. پرستار جواب داده که بچه‌ها خوبند و حسابی مشغول بازی. لبخند می‌زنم. ارزشش را دارد، این پرچم ارزشش را دارد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
پیروزی وارونه! ایران که با سوریه بازی داشت تقریبا تا مرز سکته قلبی رفتم.حرص خوردم.بدو بیراه گفتم:آخر این چه مدل بازی کردن است! شرطی شده بودیم انگار.برای باختن روحیه.برای خالی کردن توان پاها. برای جا زدن.تیم ما نیاز به پمپاژ روحیه امید داشت تا ببرد! نمی دانستم چرا در بزنگاه‌ جنگندگی، فوتبالیستها این طور آشفته می شوند. به هر ضرب و زوری بود ،بازی را بردیم. از این نحوه بازی، ته دلم خوشحال نبود. فکر کردم اگر از تپه‌ی سوریه با این مصیبت بالا آمدیم، با کوه ژاپن چه کنیم! با این وجود در گروهی دوستانه ابزار شادی کردم . دم را غنیمت شمردم. چون ممکن بود با این مدل بازی مقابل ژاپن بازنده باشیم. یکی از اعضای گروه در میان تبریک و استیکر بازی اعضا گفت: حیف شد ایران برد!دلم برای سوریه سوخت! حالا چه می‌شد با این مدل بازی کردن،بالا نمی آمدیم! لحظه ای ارسال کامنتها قطع شد.فکر کنید وسط سخنرانی یک سیلی آبدار توی گوش گوینده بزنند! جملات این خانم آب سردی روی سرتاپای ما ریخت.ناگهان اعضا به خودشان آمدند و گارد بستند و انفجار کامنتها چهره گروه را جنگی کرد. از هر طرف صدایی بلند شد: _پس با این حساب فلسطین رو هم باید می باختیم! _فوتبال رو چه به سیاست! _این منطق شما مثل کسانی است که برای باخت ایران مقابل آمریکا ریختن توی خیابونا! گوینده این افاضات در دفاعیاتش از نامرادی و رفتارهای فوتبالیست ها و حمایت‌های آنها از اغتشاش گران گفت و اینکه فوتبال یک بازی کثیف انگلیسی است و ما نباید! اصلا برایمان مهم باشد ببریم یا ببازیم! کامنتهای رفت و برگشت آنقدر زیاد شدکه نمی رسیدم آنها را درست و حسابی بخوانم. در یک ثانیه ۴،۵ تا پیام ارسال می‌شد.بین اعضا برای رسیدن به نظر واحد گفتگو شکل گرفت و آخر دوستمان کمی،توجه بفرمایید فقط کمی! از مواضعش کوتاه آمد. در مسابقه با ژاپن که بازی مردانه تیم ملی را دیدم به حال آن بانو گریز زدم.یعنی هنوز هم از بازیکان دلخور بود؟هنوز هم فکر می کرد ارزش اتفاق یا مفهومی که شادی ملی می آفریند، پایین است؟ واقعیت این است که راه حل گرفتاری اجتماعی جامعه ما اره دادن و تیشه گرفتن نیست.اگر گوینده آن جملات افق دیدش را گسترش می داد متوجه می شد که شکاف های اجتماعی در مقیاس بزرگ با دعوا مرافعه های فردی فرق دارد.دعوایی که طبقِ منطق"زدی ضربتی،ضربتی نوش کن"پیش می رود، در نهایت دو خانواده با هم قهر می کنند. اما در ابعاد مردم و حکومت ، آنقدر حوادث پیچیده می‌شوند که جمع کردن پیامدهای مصیبت بار آن ممکن نیست. به همین خاطر راهکار اجتماعی باید مبتنی بر گذشت باشد.باید بتوانیم در کنار هم زندکی کنیم ،کار کنیم و در چشم هم نگاه کنیم. باید بتوانیم برای وطن در جهت پیشرفت و موفقیتش، شمشیر بزنیم. زنده نگه داشتن اختلافات و عمیق کردن زخم ها از ایران کشوری مثل سوریه می سازد که در برحه‌ای از زمان همسایه به همسایه تیر می انداخت. وقتی مرامِ خالق ما بر اصل"صدبار اگر توبه شکستی بازآ "استوار است چرا باید تمام پل های پشت سر را یک جا خراب کرد و زخم ها را تازه نگه داشت؟ امیدوارم با پیروزی آتی تیم ملی، اتحادمان عمیق‌تر شود. ✍ @vazhband @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
جانمان ایران میوه فروش سبیل کلفت دارد سر به سر مردم می گذارد و با زبان کردی سرخوشی می کند و به مشتری ترک زبان می گوید "حاج خانوم ارزونتر حساب می کنم." راننده جوان که شیشه ها را پایین کشیده دارد با آهنگ آن ور آبی همخوانی می کند. لبخند روی لب خیلی هاست. برای این لبخند حسابی حرص خوردیم. موقعی که گل خوردیم روی سرمان آب یخ ریختند و با آفساید آه از نهادمان گذشت. اما مهم خوشحالی الان ماست. خیلی ها با سلیقه های مختلف الان خوشحال اند حتی ته دلشان اگر نظام را نخواهند اما حداقل بی وطن نیستند! دوست داشتن ایرانمان بهانه نمی خواهد دلیل ما وجود چیزی است به نام دوست داشتن ایرانمان همین بس. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
یک اتفاق ملموس بازی تمام شده است این حس سرخوشی اما به این زودی ها تمام نمیشود. دور مقدماتی که را که دنبال می کردم سر بازی هنگ کنگ یک دلشوره آمده بودم سراغم که بازی های بعدی را چه کنیم ای خدا! ولی سر بازی امارات که کمی داشت خیالم آسوده می شد، بازی با سوریه دلم را لرزاند و گفتم خدایا حداقل به دست ژاپن حذف شویم آبرومندانه تر است خب! اما بازی با ژاپن تمام معادلات ذهنم را به هم ریخت. اما چرا یک جای کار برایم می لنگد که فکر می کنم باید مثلا جلوی ژاپن از پیش بازنده به نظر برسیم؟ همه اش به خاطر چیزی است که دارند وارد ذهنمان می کنند و باید مقاومت کرد. مقاومت در برابر چیزی که نیستیم بلکه پی بردن به اینکه چه هستیم. برد برابر ژاپن یک دستاورد ملموس بود چیزی که الان در آستانه انتخابات خیلی روی آن مانور می دهند که بعله ما هیچ نداریم و داریم در عین بدبختی زندگی می کنیم. آیا هیچ چیز مثلا نمی توانیم ببینیم؟ هیچ چیز امیدبخشی در دور و اطرافمان نیست؟ قطعا هست و باید دنبالش بود خیلی هم حساس بودن نمی خواد فقط حس بازنده بودن را اگر بگذاریم کنار خیلی چیزها را می بینیم. بازی انتخابات را هم اگر ببریم سرخوشی اش به این زودی ها تمام نخواهد شد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
از همان شب اول، قشنگ فهمیدیم که با دو گروه از بچه های اعتکاف ماجرا داریم. درست همان موقع که حاج آقا آمد تا برنامه افتتاحیه را بر گزار کند و همه بچه ها رفتند به قسمت برگزاری برنامه ها و آن دو گروه سر جای خودشان ماندند. یک گروه به بگو بخند و چیپس و پفک خوردن و یک گروه به موشانه زدن و آلاگارسون کردن. و این اتفاق مدام تکرار می شد،حتی اگر زورمان می رسید و میکشاندیمشان پای برنامه،چند دقیقه بعد،یکی یکی چادر دور صورت پیچیده و سر به زیر انداخته،طوری که چشمشان توی چشم هیچ کداممان نیافتد، از صف بچه ها جدا می شدند و بر می گشتند سرجایشان و جمعشان که جمع می شد گعده های اختصاصی خودشان را می گرفتند. شب آخر، برنامه یادشهید داشتیم. همه آمدند و نشستند پای حرف حاج آقایی که برای روایت آمده بود.حاج آقا سنگ تمام گذاشت و بچه ها هم همکاری کردند. برنامه حاج آقا که تمام شد،دیدیم حیف است این جمع پخش و پلا شود،قرار شد خود بچه ها بیایند و هر کس خاطره یا ماجرایی از شهدا دارد تعریف کند. آن دو گروه طبق معمول از صف بچه ها جدا شدند و به سنگرهای خودشان برگشتند. فاطمه زهرا و محدثه سادات که جزو معدود دانشجویان اعتکاف دانش آموزی ما بودند از عقب جمع پیغام فرستادند که به ما هم تریبون بدهید.دعوتشان کردیم برای صحبت کردن. فاطمه زهرا بسم اللهی گفت و شروع کرد اما آنقدر سر و صدای آن دو گروه بالا رفته بود که صدای فاطمه زهرا به کسی نمی رسید. ما هم بعد از دو روز، دیگر از تذکر دادن بی حاصل،خسته شده بودیم و نمی دانستیم چکار کنیم.یکهو دیدیم فاطمه زهرا دستهایش را بالا برد و بلند از بچه ها پرسید: حالا که دوستان نمیان پیش ما موافقید ما بریم پیش اونها؟ بچه ها با خوشحالی بلند گفتند ببببللللله و با اشاره فاطمه زهرا صندلی هایشان را برداشتند و بدو بدو رفتند پشت پرده،وسط ملحفه ها و متکاها در محل استقرار گروه های خارج از برنامه. بنده خداها وسط چیپس و پفک و بگو بخند بودند که دیدند کل مسجد هوار شده روی سرشان .صندلی ها را چیدیم و تازه داشتیم جا می گرفتیم که دیدیم این بار عزیزان مورد نظر آرام بساطشان را جمع کردند و رفتند آن سمت مسجد که برنامه داشتیم.فاطمه زهرا دوباره دستانش را بلند کرد و گفت بچه ها پاشین کم نیارید و بچه ها که حسابی هیجان زده شده بودند با جیغ و خنده بلند شدند و دوباره صندلی ها را بردند آن طرف مسجد.خلاصه این بازی یکی دوبار تکرار شد و بلاخره جایی وسط راه همه راضی شدند کوتاه بیایند و بگذارند برنامه اجرا شود.بچه های آن دو گروه هم که دیگر یخشان وا شده بود، بین بچه ها نشستند پای صحبت فاطمه زهرا و محدثه سادات که مثل راوی های کار کشته از شهدا گفتند از شهدای دهه هفتادی و هشتادی مدافع حرم که دغدغه هایشان چیزی از دغدغه های بچه های اعتکاف کم نداشت اما وقتی پای امتحان وسط آمد همه را بخشیدند و رفتند.... سکوت بر مسجد حاکم شده بود و بچه ها،حتی همان دو گروهی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشدند، میخ حرفهایشان شده بودند. صحبت ها که تمام شد،طبق قرار قبلی قرار شد مراسم سینه زنی داشته باشیم. نور مسجد را کم کردیم و فاطمه زهرا که هنوز میدان دار جمع بود، با ذکر یاد امام و شهدا، تمام بچه ها را مثل یک دسته حرفه ای سینه زنی دور مسجد چرخاند. دخترک های ده دوازده ساله با غیرت عجیبی دست‌هایشان را بالا می بردند و روی سینه می کوفتند و از ته دل می خواندند : آخرش حاجتمو من می گیرم یه روز از عشق تو مولا می میرم قربون کبوترای حرمت قربون این همه لطف و کرمت یاد امام و شهدا، دلو میبره کرب و بلا فکر نمی کنم خاطره آن شب مسجد و بوی شهدایی که همه هوا را گرفته بود، هیچ وقت از خاطر هیچ کداممان برود. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسم الله ❇️چرا که نه؟ باهم وارد مطب شدیم.از آن مطب‌ها بود که کل سالن، آدم نشسته و منتظر نوبت است. با یک حساب سرانگشتی مطمین شدم تا سه ساعت دیگر مهمان مطب هستم. نوبت قبلی در کار نبود و دکتر تازه این مطب را معرفی کرده بود. گوشی را باز کردم و دنبال کارهای عقب افتاده گشتم که بغل دستی، شروع به صحبت کرد و دلیل آمدنش را گفت و من هم گفتم. 🔹طبق معمول کاربه تعداد بچه‌ها رسید و وقتی پنج تایی بودنشان شنید،باور نکرد. 💠 کمی چپ چپ نگاهم کرد و با لحنی جدی گفت:_دلت میاد بچه بیاری توی این کشور؟ گفتم:_چرا که نه. مشکلش چیه؟ گفت:_گرونی و خیانت و اختلاس و.. گفتم:_ یعنی بقیه جاها نیست؟ گفت:_لااقل ادعا ندارن. گفتم:_بد و خوب همه جا پیدا میشه اما این همه آدم خوب و کلیت رو به بهبود کشور رو نمی، بینی؟ مثلا فکر کردی چرا اینجا نشستی و از بالا تا پایین خیابون، راحت هر دکتر و تخصصی پیدا می‌کنی؟ کمی فکر کرد. 🔹منشی دکتر در را باز کرد و یک لیست بلند بالا از اسامی خواند. دوباره ساعت را نگاه کردم. منشی رفت و ده دقیقه بعد دوباره برگشت؛ این بار اسم من و زن کنار دستی توی لیست بود.باهم داخل رفتیم. 🔹دکتر به دقت در تشخیص، معروف بود. جوانی بود همسن و سال خودم، متخصص و البته سریع کار راه می‌انداخت. 🔹زن هنوز توی فکر بود. گفتم:_ حتما از بزرگترها شنیدین که همین چهل پنجاه سال پیش، برای کمترین بیماری هم باید سراغ اطبای هندی و پاکستانی می‌رفتیم. حالا در چهل و پنج دقیقه این‌قدر راحت کارمان راه افتاده. چرا به این کشور امیدوار نباشم؟ چرا برای آینده‌اش تلاش نکنم؟ گفت:_اما به هرحال رای دادن کار بیهوده ایه. اول و آخر سرکاریم. گفتم:_ بزرگترین خوبی رای دادن اینه که فردا روز میتونی بری، یقه‌اش را بگیری و بگی:_من کاری که برای آبادانی ازم برمیومد انجام دادم؛ تو چی؟ تلاشتو کردی؟ و بعد هم ازش مطالبه کنی. قانون هم حق رو به تو میده. 🔹منشی اسم‌هایمان را خواند و جواب را توی دستمان گذاشت.به ساعت نگاه کردم. از ورود تا خروجم یک ساعت طول کشیده بود. ✍ @khatterevayat @almohanaa 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسم‌الله «ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال می‌برد؛ وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از دزاژ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رای می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج می‌شوند. این تنها جایی است که نمی‌خواهم هیچ مادری درکم کند‌. صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ‌زده‌ی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟»
راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاه‌مون پس معرکه است.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!» ✍ @khatterevayat https://ble.ir/callmeplz 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
«به خودمان مربوط است» به قلم طیبه فرید
«به خودمان مربوط است» تا وقتی درِ یک خانه بسته است هیچ کس نمی داند پشت دیوارها و پنجره هایش چه خبرست.هرچند هر عقل سلیمی می داند به حکم اقتضائات آدمیزادی و مبتنی بر آدابِ دنیا مشکلات با آن قیافه ی رِندانه کم و بیش سایه اش افتاده روی سر زندگی‌ ها.خدا در قرار قبلی که هیچکدام الان یادمان نمی آید گفته« سین برنامه در دنیا این است که توی مشکلات غوطه بِوَری،تا خودت را جدی بگیری و ببینی من چی خلق کردم!قدرت موتور را ببینی که در یک دقیقه چند هزار دور می چرخد!مشکلاتت را بعدا خودم تلافی می کنم.تو فقط شکوه خودت را ببین».ما از مشکلات گریزی نداریم.پشت در خانه های کوچک و بزرگ این شهر کلی مصائبست که گاهی بعضی هایشان هیچ جوری حل نمی شود.مثل دور از جانتان دردِ بی درمان ،مثل زن و مردی که دستِ زور کنار هم نگهشان داشته،مثل بچه ی معلولی که زندگیِ آرام زوج جوانی را زیر و رو‌کرده،مثل مریضی گرانِ پدری که رنگ خنده را ماه هاست از لب اهل و عیالش بُرده ،مثل برادرهایی که بعد رفتن مادر سر تقسیم ارث باهم کل انداخته وسرسنگینند.اما در همه این مشکلات یک وجه اشتراک وجود دارد.پشت این این درهای بسته ،پشت این پنجره ها آدم هایی زندگی می کنند که از اسب افتاده اند نه از اصل.یکی آستینش را به دهانش گرفته که صدایش به خانه ی همسایه و عابرهای توی کوچه نرسد،یکی گوش برادر قُلدر را بی آن که جار بزند پیچانده و حقّش را گذاشته کف دستش.آدم های این شهر برابر با حجم سختی ها آبروداری را بلدند.ملتفتند که فقر و بدبختی آدم را از اسب می اندازد ولی جار زدن مشکلات توی چشم در و همسایه و توی کوچه و خیابان از اصل. امان از وقتی که بین یکی ازین خانه ها ،وسط تمام آن مشکلات ریز و درشت،بین آن همه آبروداری یکی بخواهد ساز مخالف بزند وبه جای حل مشکلات،صورت مسئله را پاک کند . و صدای هوارش را به گوش همسایه های صد پشت غریبه برساند.برای خانه خراب شدن یک خانواده یکی ازین پسر نوح ها بس است.عجالتا پشت در این خانه ی بزرگ خبرهائیست که به خودمان مربوط است.صف ما از صف پسر نوح ها جداست.ماخیلی مشکل داریم اما به خودمان مربوط است.تو دهنی پسر نوح ها و همسایه های هفت پشت غریبه باشد برای یازدهم اسفند. ✍ @khatterevayat @tayebefarid 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
کاغذ را از بس تا و باز کرده بودم، دیگر با کاغذ مچاله فرقی نداشت ... انگار اختیار دستم با خودم نبود... :/ تصورات تاریکم از آینده برگه را تامیزد و سمت سطل زباله هدایت میکرد؛ اما وجدانم اختیارش را پس میگرفتو به امید اینکه شاید موثر باشد برگه را باز میکرد ... اخر از کجا باید فهمید کار درست چیست ... اصلایک رای من قرار بود چه گلی به سرمان بزند که اِنقدر اصرار میکنند ... کشمکش های مغزم ادامه داشت و دستانم را بازیچه خودش کرده بود ... ازکم کاری پشت میز نشسته ها خسته بودم اما دلم هم نمیخواست، دشمن شاد شویم ... دلم میخواست اختیار را ازمن بگیرند ! نه برای اینکه بد است؛ برای اینکه گاهی تصمیم گرفتن آنقدر سخت میشود که به جبر راضی تری... برای فرار از افکار ،چشم چرخواندم روی درو دیوارِ ستاد . تابلویی توجهم را جلب کرد ! با خط نستعلیق نوشته بودند: کل الارضٍ کربلا و کل یومٍ عاشورا... کلماتش مثل پتکی برسرم اوار شد... من وسط کربلا بودم و ان روز عاشورا بود ..! کربلا مگر چیزی غیر از «انتخاب» بود؟! عاشورا رانه انتخاب های غلط، که بی تفاوتی مردم به ندای امامشان رقم زد ... همان ها که فکر میکرند اگر نیایند و به کارشان برسند ،بقیه هستن... همان ها که از تغییر اوضاع و برگشت سنت پیامبر نا امید بودند.... عاشورا را لشکر سی هزار نفره یزید رقم نزد ... عاشورا حاصل تردید مردم به وعده خدا و دستور امام بود..‌‌. اگر امده بودند ... اگر لشکرحسین بن علی را انتخاب میکردند .... اگر گوش به وسوسه ها و چشم به کیسه های پراز پول یزید نمیدوختند؛ تاریخ هیچ وقت این حادثه تلخ را ثبت نکرده بود و قلم ها از نوشتن آنچه بر حسین بن علی گذشت شرم نمیکردند... حالا من آن جبر پُر از اختیار را پیدا کرده بودم ... دیگر یک راه بیشتر نبود ... باید رای میدادم... باید نشان میدادم چشم و گوشم از رسانه های پر از دروغ غرب پر نیست و من راهی ندارم جز اینکه امید را انتخاب کنم و اعتماد کنم به خدا وقتی که گفت : إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ... (امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم ها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص) ...) اینهارا کسی میگفت که سردار لشکر حرم بود ومن نمیتوانم مانند او باشم اما میتوانم سیاهه لشکر اسلام شوم ! که بعد ها نگویند ایران «سرباز »نداشت... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.