✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
با دو دو تا چهارتای عقلی جور در نمیآمد. رفتنم را میگویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سر درد ناشی از آن هم از صبح نماز شروع شده بود. آنقدرکه از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵/آذر/۱۴۰۳ کلیهی مدارس، ادارات و حتی بانکهای خوزستان تعطیل است! چندین کارعقب افتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمیداد. دلم اما...
خجالت کشیدم همان لحظه بگویم نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم. گفتم:
- «بگذار یکم فکر کنم بهت خبر میدم
گوشی را قطع کردم و پشت لپ تاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش میفرستم.»
مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسه ی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه میشدم.
ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بی آنکه بخواهی برای رفتن برنامه ریزی کنی. بعد هم یک ماشین میآید دم در سوارت میکند و میرساندت و دوباره برت میگردانت خانه. زشت نیست نروی؟
قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. مگه کارهایت را نمیبینی؟ مگر هوا را نمیبینی؟ مگر سردردت را نمیبینی؟
یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا میخواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟
چند تا از عملیاتهایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟
چندتا توی روزهای بارانی؟
سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟
چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟
از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم میآیم. در طول مسیرفکر میکردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیم ساعت اول برنامه تمام میشود.
به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همه جا تعطیل شده بود نداشتم.
دانشجوها حسابی سنگ تمام گذاشته بودند. گوشه گوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضا سازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشته ای با خط درشت، "نتیجهی مقاومت" و "نتیجهی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهر کدام مصداق های واقعی را آورده بودند.
گوشهی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دل نوشتههایی به شاخه های درخت آویزان کرده بودند. حقیقتا دلخراش بود.
یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرف های سخنران سپردم.
همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسندهها آشنایی زدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جملهی "چگونه به جبههی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل!
زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پول های ایرانی وارد میشد. پولها تبدیل میشد به اسپرایت و سون آپ و کافه میکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار میشدند. همه ی اینها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، میشدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون میآمد. مسیر یو شکل دور میخورد و این سلاحها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود میشدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسانهای کفن پیچی شده ی خونی بیرون میآمدند.
همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!
با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شده ام. علتش را پرسیدم. گفت همسرم اهل این مراسمات نیست. هربار که خبر تفحص شهدا میآید جمله ای میگوید که دلم را به درد میآورد-جمله را به من نگفت- ادامه اش هم میگوید: «معلوم نیست این استخوانایی که میارن مال کین؟ از کجا میارنشون؟ تعداد افرادی که آوردن از تعداد اونایی که رفتن جنگ بیشتر شده. هر چند وقت ی بار اینا رو میارن با احساسات مردم بازی کنند و بهره برداری خودشونو بکنند و از این جور حرف ها».
اینها را با داغ دل و حسرت میگفت. چشم ترش را با گوشهی روسری خشک کرد و ادامه داد «هرچه بهش میگویم هنوز کلی مادرهست که از جگر گوشههاشان خبری ندارند. آدم های مطمئنی برای تفحص میروند. به خرجش نمی رود که نمی رود.»
پرسیدم « خوب چطور شد که امروز به مراسم آمدی؟»
👇🏻ادامه👇🏻
گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنام است. آلودگی هوا برایم حقیقتاً اذیت کننده بود اما با خودم گفتم حالا که همسرم نیست تا با رفتنمان مخالفت کند و آن جملات آزاردهنده را تکرار کند، بهترین فرصت است.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: « نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکند.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تششیع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- «ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.»
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- «چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟»
- «با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم زود برمیگردم»
- «من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...»
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدانم بعداً غر و لندش را یک جور دیگری سرم درمیآورد اما خداروشکر که آمدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیان نور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمان از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت میچرخاند و گل پرپر میرخت روی سر دخترها.
برخیها خودشان را آن بالای یادمان می رساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه میزدند، برخی ها اشک می ریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفش هایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!
مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا میخوان تلقینات شهید رو بخونند که درواقع این تلقینها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظهی خودمون چیکار کردیم؟»
«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ .... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق....»
شهادت میدهم که پرسش فرشته ی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...
روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحهی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت.
بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا میروند؟»
با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچه های ستاد کل میرن. آدم های کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه میره و یک ماه اونجا میمونن»
یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمیشه؟»
گفت: «خیلی بعیده و خیلی سخت گیری میکنند.( چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که میرند دوره دیده هستند)»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز میبردند و از مراحل کارمستند تهیه میکردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جستوجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکه های مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم در سخنرانی هایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بیخبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟ که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهن شده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گلهای نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا میداند خانوادهی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم براهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!
پ.ن:شهدا در یک روز تشییع میشوند اما
روزها و ماه ها تلاش میشود تاشهیدی تفحص شود
و چشم انتظاری خانواده ای پایان یابد
✍🏻 #ف_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
روایت یک دیدار مجازی
بطری سوم تببُر رو به آخر است و بچهها هنوز تبشان بالاست.
در بطری دارو را باز میکنم تا ۱۰ سیسی دارو بچپانم در دهان علیرضا.
حالا نوبت فاطمه زهراست.
تبسنج را زیر بغلش جاگیر میکنم. خواب است، طفلکی تمام دیشب اذیت شد و نتوانست خوب بخوابد.
در این فاصله، گوشی را برمیدارم و سری به کانال @khamenei_ir میزنم. منتظر دیدار امروز هستم. همانکه بارها در خیالم، خودم و بچهها را بین جمعیت تصور میکردم و از نفس کشیدن در هوای یار، لذت میبردم.
فیلم ورود رهبر توی کانال قرار گرفته. تلفیق رنگ صورتی پرده و آقایی که با لبخندِ دلنشینش از لای پرده بیرون میآید، یک مشت گرما و محبت به صورتم میپاشد.
صدای بوقِ تبسنج باعث میشود نگاهم را از صفحه گوشی بگیرم، شکرخدا، فاطمهزهرا تبش پایینتر آمده.
بلند میشوم تا صبحانه بچهها را آماده کنم، لابهلای کارها نگاهم به گوشی و کانال آقا است تا اخبار دیدار را رصد کنم.
دیدار مثل همیشه با قرائت قرآن آغاز می شود تا دلها منور به آیههای وحی شوند. اندکی بعد برخی بانوان پشت تریبون حاضر میشوند تا صحبتهایشان را به سمع و نظر آقا برسانند...
من هم در حال صبحانه بچهها به حرفهایشان گوش میکنم
بچهها مثل دو روز گذشته میل چندانی به صبحانه ندارند و خیلی زود سفره جمع میشود.
خودم را به حال و هوای بیت میرسانم.
الان دیگر دل توی دلم نیست. همه بیصبرانه منتظرند تا آقا شروع به صحبت کنند.
حسینیه مملو از سکوت میشود، گویا همه دوست دارند سراپاگوش باشند. در این میان فقط صدای بچههاست که در لابهلای صدای آقا میپیچد و به گوش میرسد. اگر از من بپرسی،میگویم آنها نگینهای جمع هستند. اقا ابراز خوشحالی میکنند از این دیدار، من هم از توی خانه خوشحالم و احساس زیبایی دارم که رهبر کشورم، در روزهای پر آشوب و پر استرس منطقه، با آرامش همیشگیشان در بین بانوان سرزمینم حاضر شدهاند تا آرامش را مهمان دل بانوان کنند؛ بانوانی که فرقی نمیکند از کدام خطه و منطقه ایران هستند، حتی فرقی نمیکند دکتر هستند یا مهندس یا نویسنده یا خانهدار؛ فصل مشترک همهشان #زن بودن است...
گزیده صحبتهای آقا، یکی یکی در کانال بارگزاری میشود. در بین هر کدام، مشغول کارهای منزل میشوم.
حدود ۴ ساعتی، از پیام اول دیدار امروز در کانال اقا میگذرد، اصلا نفهمیدم چطور این زمان گذشت. این را از نزدیک شدن زمان تببر بچهها میفهمم
هنوز به ۴ ساعت نرسیده ولی تب علیرضا عدد ۳۹ را نشان میدهد. تشت آب را آماده میکنم تا پاشویهاش کنم... گوشی هنوز در نزدیکیام است و مدام اخبار کانال را رصد میکنم...
میان نگرانیهای مادرانهام که حالا با اشتیاق دیدار مخلوط شده، پیامی در کانال قرار میگیرد...
میخوانمش...
چقــــــــــــدر به دلم مینشیند...
درست در همین لحظه که مشغول پاشویه علیرضا هستم...
دوباره شروع میکنم به خواندن متن:
مادری یک افتخار است. اینکه یک موجودی یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگیاش پرورش بدهید زحماتش را تحمل کنید او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟ خیلی بااهمیت است، خیلی باارزش است. برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده. ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
✍🏻 #فـ_مُحَـمـَّدِےْ
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روایت_دیدار
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@f_mohaammadi
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
دیوارها، خُرده آجر شدهاند و ریختهاند روی زمین. هرآنچه نمادِ زندگیست زیر کوهِ خاک و میلگرد مدفون شدهاست. یک زن میانِ انبوهِ ویرانیها، قاب عکسی را میکشد بیرون و راه میافتد. سنگینی قاب، توی عکس معلوم است و ارادهٔ زن برای نگهداشتنش هم...
اینکه دقیقا این تصویر برای چه زمانی است را نمیدانم. اما به این فکر کردهام که شاید برای بعد از آتشبس باشد. این زن برگشته به شهر و سَری زده به خرابههای خانهاش. شاید دیواری داشته که گلدانهایش را تکیه میداده بهش. آبشان میداده و برگهایشان را دستمال میکشیده و این قاب را هم زده بوده به همان دیوار، بالای گلـدانها.
شاید هم گُلِ پِتوسَـش را به نخ کشیده بود روی دیوار تا قد بکشد و بپیچد دورِ عکسِ سیـد.
حتما فقط این قاب از آن دیوارِ زیبا مانده و حالا توی آغوشش گرفته تا بکوبدش روی دیوارِ جدید. آنوقت دوباره پتـوس بکـارد🌱 آبش بدهد تا قـد بکشد و بپیچـدش دورِ همین قـاب.
✍🏻 #آسیه_کلایی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگی_امید_مقاومت
🔻👇🏻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@giyume69
✍🏻 خط روایت
نژادپرستی خوب نیست.
ولی گاهی آدم دلش برای ایرانی بودنش ضعف میرود.
#خط_روایت
#فرهنگ
#زندگی
〰〰〰〰〰
🔻روایتهای خود را در مورد فرهنگ و یلدا برای ما بفرستید.
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
ماماننویسنده
حوا خانم، اولین مامان عالم همهی مشقها را میداد باباآدم بنویسد. تا همین چند سال پیش شمسی هم مامانها خیلی خودشان را درگیر نوشتن نمیکردند.
اولهای مدرنیته یک دسته از خانمها که افتاده بودند توی دوراهی بین مامان بودن و کارهای مهم، چون هیچ جوره آب کارهای مهم با مامان بودن توی یک جوب نمیرفت، تصمیم گرفتند مامانی را کلاً حذف کنند و به کارهای مهم بپردازند.
آن دسته هم که مامان بودن را انتخاب کرده بودند، دستشان به کارهای مهم نمیرسید و میگفتند اَخ اَخ بو میدهد.
این روزها در پی تولد کد رشتههای ترکیبی مثل مدیریت سازه، مکاترونیک، دکتر خلبان، گیاهپزشک بازیگر و غیره، یکرشته نوظهور هم به لیست کنکور اضافهشده به اسم مامان نویسنده!
این رشته را پیروان آیین همان مامانهایی که اسمشان مامان ملاصدرا و مامان مدرس بود شکل دادند و تصمیم گرفتند در این دوره آخرالزمانی خودشان را همزمان برای المپیکهای حرکتی و نوبلهای علمی کاندید کنند.
انصافاً اینگونه خاص از همه این ترکیباتی که تا حالا باهم قاتى شده بودند همگونتر بود. یکجورهایی انگار خود خدا اینگونه را برای ابتر نماندن آفرینش این زمانه قریشقاشمیش آفریده است.
هم نویسندگی، هم مامانی هردویشان در کار خلق اثرند. از متنهای خلاق گرفته تا بچههای خلاق
در این دوره اگر مامان بشوی یعنی از سد «چرا ازدواج کردی؟» و پیدا کردن زوج مناسب گذشتهای و بعد به وجدان بیدار جامعه هزار جور جواب پس دادهای که «پس اینهمه درس خواندی که آروغ بگیری؟!» و «کارت چه میشود؟»
تازه آنوقت باید بروی دو تا فوقلیسانس و دکتری برنامهریزی و روانشناسی بگیری که بین کار و همسر داری و فرزند پروری تعادل برقرار کنی و همزمان یک فرصت مطالعاتی تغذیه سالم و روانشناسی خلاق و نوجوان پرخاشگر و بیستتا نوبت مشاور رزرو کنی تا سلامت روان داشته باشی و دستهگلی درست کنی که هیچ دکتر و روانشناسی نتواند از تویش عیب و ایراد دربیاورد.
حالا فکر کن در این وانفسا اعجوبهای که همه این مراحل را رد کرده و پنج شش تا خرده سفارش حیاتی بچههایش را بهجا آورده یکوقت چندثانیهای گیر آورده که تجربههای زیستهاش را بنویسد.
در همان چند ثانیه برود از عمق تاریخ از احساس حوا و آسیه بنویسد، از اضطراب مریم و فاطمه (س) بنویسد. برود، دغدغههای مادرانه را از تمام سرزمینها بیاورد برای مامان قرن 21 آرایش کند تا درین بلبشوی رسانه دلش برای مادری غنج برود و همهی سختیهای زندگی برایش شکر شود. مامان نویسندهها آفریده شدند تا عمق عشق مادرانهای که خدا آفریده بود در حلقوم جهان گیر نکند. تا بعد 7500 سال احساس مادرانه حوا گم نشود. روز مادر برای مامان نویسندهها یکجور دیگری مبارک است.
✍🏻 #مریم_محمدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_مادر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
پُز دانی (✿^‿^)
از همان جنینی آویزانش بودم. از زمانی که فرمانده پایگاه بسیج بود و من در دلش بودم و او مجبور بود همهجا من را با خودش ببرد.
از آن زمانی که این را فهمیدم، هر وقت توی بسیج میپرسیدند چقدر سابقه داری میگفتم به اندازه تمام عمرم تا الان.
از همان وقتی که در شکم مادرم بودم مُهر بسیجی بودنم را زدند و پایش را امضا کردند.
خادم حرم امام رضا که شد هنوز مدرسه نمیرفتم.
کشیک شب بود و من با اینکه خیلی کوچک نبودم، اما با بهانه گیری هایم هر بار که میخواست برود پا زمین میکوبیدم و گریه سر میدادم.
او هم متوسل میشد به وعده وعیدها تا دست از سرش بردارم.
صبح اما هنوز چشم باز نکرده، کادویی، خوراکیای کنار سرم بود که صبحانه نخورده شارژم میکرد. خیلی از اسباببازیهایم را از همان روزها داشتم.
اسباببازیهایی که بوی عطر میداد، چون مادرم آنها را از مغازههای کنار حرم خریده بود. وقتی هنوز نفسش جا نیامده و خستگی از جسمش رها نشده بود. دست روی سر و صورتم میکشید. چشمهایم را بسته نگهمیداشتمتا ادامه دهد. زیر چشمی انگشتهایش را میدیدم که رد پلاستیکها و ساک خوراکیها هنوز رویش مانده و جایش کبود شده بود.
روز اول مدرسه، صبح زود دوربین به دست همراهم آمد. وقتی هیچ کدام از سه تا خواهرها و برادرهایم عکس کلاس اولی نداشتند، من هر چی دلتان بخواهد گرفتم.
آن صحنه را خوب بخاطر دارم که روی میز معلم نشسته بود و بچهها وقتی میآمدند سلام خانم معلم میگفتند. مامان هم گرچه فهمیده بود او را با معلم اشتباه گرفتهاند اما باز هم با همهشان احوالپرسی میکرد و بدون اینکه بینشان فرق بگذارد، با لبخندی تحویلشان میگرفت.
آنجا و وقتی بچههای معلمها را میدیدم که مرتب خوراکی بهشان میدهند و با وجود اینکه آنچنان بامزه و زیبا نیستند، اما همه برای اینکه کنارشان بنشینند لهله میزنند، بدم نیامد که کاش مادرم معلممان هم بود.
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم مدیر گرچه خیلی دیده نمیشود، اما همه کارها باید زیر نظر او انجام شود. اگر مادرم مدیر هم بود خیلی خوب میشد، آن وقت میتوانستم همه کار انجام دهم و هیچکس با من کاری نداشته باشد.
گذشت و گذشت و گذشت تا همین یک ماه پیش که شهادت حضرت زهرا بود سخنرانیای شنیدم و فهمیدم چرا همه این سالها دوست داشتم مادرم خاصتر و بهتر از همه مادرها باشد، تا با وجودش به همه فخر بفروشم.
حالا دیگر میدانستم که ما همه فرزند یک مادریم، آن هم مادری که اینقدر خوبی دارد که تمام عمرمان باید بدویم تا بتوانیم به او برسیم.
انگار مادرهای ما این را پیش پیش میدانستند که مادریها کردند. کی و کجا این را یاد گرفته بودند نمیدانم، نفهمیدم. اینکه همهشان عمرشان را بگذارند تا به همان جایگاهی که مادر همهمان زهرا از ابتدای خلقتش داشت برسند. مادری که لنگهاش را هر چه بگردیم نمیتوانیم در دو جهان پیدایش کنیم.
پانوشت: دلم نیامد بازنویسیاش کنم.
✍🏻 #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_مادر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat