☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
دستهای مادر
قرار نبود اینجا باشم. "میم" ادبیات را انتخاب کرد و کتابدار شد. "الف" هم رفت طرف هنرستان و شد خیاط ژورنالیدوزی. از سه دخترعمویی که توی ماههای چسبیده بههم شناسنامهدار شدیم، من اما انگشتم را محکم فشار دادم روی تجربی. دقیق یادم نیست میخواستم سر و گردنی از میم و الف خودم را بالاتر بکشم یا فقط علاقه بود. اما مطمئنم هنوز هم دور مریض گشتنها را خیلی دوست دارم. توی همان سالها احتمال باریکی هم گذاشتم برای حوزه رفتن. نه طلبه شدم، نه روپوش سفید پوشیدم. ولی قرار هم نبود اینجا باشم. فقط واقعه را حفظ بودم و حمد و توحید و قدر و کوثر را. همه نمرههای کارنامههایم بهبه و بارکالله برایم میآوردند بجز ردیفهای قرآن. از ١۶ و ١٧ بالاتر نمیرفتم. حتی با روخوانیاش هم تسمه پاره میکردم. چه برسد به روانخوانی. بین اَ اِ اُ و تنوین و تشدید کلمهها، دست و پایم را گم میکردم. پیشانیام داغ میشد. زبانم نمیچرخید. ماه رمضانها به اصرار مادرم پشت رحل مینشستم. نشانگرِ نوکتیز کاغذی، دست او بود. دو کلمه جلو میرفت، پنج کلمه عقب میآمد. نابلدی و وسواس خرخرهام را میجویدند تا صفحه تمام شود. قرار نبود اینجا باشم. از روزی که کنکور دادم و شوت آخر را برای پرستاری و پیرا زدم تا روزی که ریل زندگیام عوض شد سه ماه هم طول نکشید. جزءها را یکییکی حفظ کردم و جلو رفتم. مُهر کارشناسی علوم قرآنوحدیث را از وزارت علوم گرفتم و عدد بزرگی که حسابش از دستم در رفته، حافظ قرآن از کلاسهایم بیرون رفتند. قرار نبود اینجا باشم. وقتی این حدیث پیامبر را میبینم که "برای معلم قرآن تمام موجودات حتی ماهیان دریا، طلب آمرزش و دعا میکنند."چشمهایم شیشهای میشوند و آب شور راه میافتد. فقط دعای مادر این بُرد را دارد که اسمت را حتی ته دریا ببرد و بیندازد روی زبان ماهیها. اینکه حتی بیطلب و بیشناخت، بیندازدت وسط بهشت. من از مِهر همان سالی که تیرش کنکور دادم، دارم وسط بهشت میچرخم. اصلا بیایید "بهشت زیر پای مادران است" را از من بپرسید. دمدستیترین راهش افتادن به پای مادر است. وقتی دستشان بالا رفت و گردنشان طرف آسمان زاویه گرفت، خوشیها پیدایت میکنند.
.
یه صلوات بفرستم "سلامتی بشه" برا همه مادرایی که میتونیم دستشونو ببوسیم، و "رحمت بشه" برا مادرایی که دورن و چشمبراه خیرات.
✍🏻 #سیمین_پورمحمود
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_مادر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
"موقعیت بهتر"
اینقدر از حقیری هدایا خجالت میکشم که هزاربار آرزو میکنم این روزها در وضعیت مالی دیگری بودم.
هیچ خاطره قابلتوجهی هم از آنها ندارم.
یکی که پلاک کعبه است و کسی که فقط دو_سهبار در عمرم دیدهام به من کادو داده، آنهم بهخاطر جبران هدیهی یکی دیگر بوده و این وسط به اسم من تمام شده.
آن یکی هم انگشتر باریکی با نگین غیراصل است که با قناعت و پساندازم خریدهبودم برای روز مبادا. دلبستگی خاصی هم ندارم.
یک سکه گرمی هم هست که به گمانم کمتر از این در بازار وجود ندارد.
همان سال که قیمت کردهام، ۱۰ هزارتومان بوده و کادوی فعالیتهای فرهنگیام است امّا نشان میدهد هرازگاهی در این سالها کسی بوده که حقالزحمهای بابت کارهای هنری و فرهنگی بپردازد.
مثل پیرزنی هستم که همه داراییاش را که دوکلاف نخ است به بازار بردهفروشان برده تا فقط اسمش در فهرست خواهانِ یوسف باشد.
بُغض از وضعیت این روزها و از وضعیت فاجعهبار غزه و لبنان و هزاررنگ مشکل دیگر به گلویم فشار میآورد ولی نمیترکد.
ظهری بعد از دوشب نخوابیدن و درگیری با هزاررقم فکروخیال سر به بالش میگذارم. قبل از خوابرفتن خودگویه میکنم که شهر ما جائی نیست که کسی به آن حمله کند.
مغول حمله نکرد، صدام حمله نکرد، اسرائیل هم حمله نمیکند تا اُمیدی به شهادت داشتهباشم.
چند دقیقه بعد با صدای وحشتناک حمله اسرائیل از خواب میپرم.
مادرم میگوید: "نترسی! رعدوبرقه"
حالا که خواب از سرم پریده و برقی به سرم جهیده، نوبت به نیت رسیده.
"الاعمالُ بالنیّات"
سطل آبی برای جبهه مقاومت بریز!
✍️ #زهرا_ملکثابت
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#ایران_همدل
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@herfeyehonar
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
نیلوفرهای آبیاروند
یازده سال سپری شد. دوباره یاد و خاطره عملیات "کربلا ۴" مثل فیلم از جلوی چشمانش گذشت.شب عملیات هوا خیلی سرد بود. سرمای آب تا مغز استخوان
میرسید. قبل از عملیات تمرین کرده وخودشان را برای چنین شبی آماده کرده بودند.آن شب از اروند عبورکرد ولی صبح خبر دادند که باید برگردند. بچهها خودشان را به آب انداخته و شناکنان حرکت کردند . هلیکوپتر دشمن بالای سرشان شروع به تیراندازی کرده بود. خیلی از بچهها تیر خوردند.
او و احمد باهم بودند و مراقب همدیگر. مدت زیادی در آب ماندهبودند، سرما بدنشان را سست و کرخت کرده بود. یک لحظه دید احمد تیر خورد، تلاش کرد تا احمد را روی آب نگه دارد ولی نتوانست. دستانش نای گرفتن دوستش را نداشت، برای احمد هم رمقی باقی نمانده بود ناگهان دستان احمد از دستش رها شده و به زیرآب رفتهبود.
پس از یازده سال دوری و چشم انتظاری قراربود استخوانها و پلاک شهید را برای مادر و پدرش بیاورند.
تردید و دودلی دوباره به جانش چنگ انداخته بود با خود کلنجار رفت که پا پیش بگذارد و نحوه شهادت دوستش را بازگو کندیا نه؟
سرانجام دودلی را کنار گذاشت ورفت نزدیک برادر شهید ایستاد، آرام و سربه زیر خاطرهاش را تعریف کرد.پس از آن انگار بار سنگینی را از دوشش به زمین گذاشته باشد، احساس سبکبالی میکرد.
پ.ن: به مناسبت سالگرد شهادت شهید احمد قطبی زاده و همه شهدا کربلا ۴ و پدرو مادرهای آنها فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
✍ #صدیقه_طهماسبی_نژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#کربلای_چهار
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/loh_ghalam
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
«آنجایی که شما نمیبینید...»
حال بعضیها را به شدت خریدارم. حال کسانی که مصداق بارز این بیتاند:
«ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهداء را چیدند...»
حرکت ما از قم، ساعت یک ربع به پنج صبح بود، اما هفتونیم بود به خیابان جمهوری رسیدیم. خیابانی که هر وقت از آن رد میشوم، بیشتر نفس میکشم؛ دستم به اراده خودش بالا میآید و زبانم به اراده خودش متکلم میشود و قلبم... قلبم میگوید: «السلام علیک یا علیبنجواد، روحی فداک».
کلی تو سرما ایستادم تا کارتم به دستم برسد؛ کارتی که برخلاف بیشتر کارتها عکس نداشت، از خوشذوقی دوستان، فامیلی هم ناقص آمده بود. استرس داشتم، اولین بار بود با کارت داخل میشدم.
پارسال اولین بار بود که به دیدار رفته بودم؛ خوف و رجایش را لازم داشتم. موقع بستن در، کارت یک نفر که نیامده بود را گرفتم و با زاجِرات داخل شدم.
از خیلی، خیلی بیشتر بود، سختی سعی من در دروغنگفتن، تا قبول کردند من را بدون کارت ملی راه دهند.
ولی این کارت امسال یک جورهایی جهنمی بود.
وارد شدم... ادخلوها بسلام آمنین.
حال مردم خریدنی بود؛ حالی که هیچوقت دیده نمیشود. خبرنگاران اینجا را نشان نمیدهند، آمنه ذبیحیپور از آن نمیگوید، علی رضوانی و یوسف سلامی هم که جای خود دارد، این قسمت نمیآیند.
صبوری صف طولانی، صبوری تفتیش، انگار یک قاعده ازپیشنوشته بود.
انگار همه میخواستند بگویند بیشتر بگرد، عزیزترینم آنجا نشسته، خار بر چشم من برود، ولی...
پسر سید حسن نصرالله دوبار از کنارم گذشت، اسلام دست و پایم را گرفته بود وگرنه به سمتش میرفتم و مثل روحالله خودم...
در بین راه دوستی عزیز را دیدم و مشغول گفتوگو شدیم، کارت ویژه داشت؛ اصرار که کوتاهی از من بوده و نام شما را ندادهام؛ من به قسمت و حکمت معتقدم و اینکه «تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف...»
تا رسیدن به اسباب بزرگی، راه طولانی دارم، هرچند که هیچکس چک سفید امضا ندارد که میرسد. این حرفها بیشتر من را میترساند؛ من هم این چک را ندارم.
دم ورودی زهرهسادات را دیدم، البته اول شنیدمش، از صدا شناختم او را.
تازه از برزیل برگشته بود. دلش آماده بود، ولی تا از ساوه راه بیفتد برسد، مثل من دیر رسیده بود.
بغضش رسوایش میکرد، قاعده کیلومترها از دستم در رفته بود. او از دوردورا آمده بود.
اولین بار بود که قرار بود آقا را ببیند، اما، اما اصلاً ما نتوانستیم داخل برویم.
آقا در جایگاه نشستند؛ حسرت و افسوس در چشمهای خانمهایی که بیرون مانده بودند هویدا بود.
یک جور ناامیدی که گویی درمان نداشت؛
برادر شاکرنژاد هم قرآن را شروع کرد؛ در راهرو منتهی به ورودی، فشار قبر را تئوری، نه، عملی امتحان دادم.
نگران قلب نیمبندم بودم که صدا آمد: «در بالکن باز شده، خانمها مطمئن جا نمیشید، بیاید بالا آقا رو میشه دید».
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
✍ #فاطمه_میرطایفهفرد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روایت_دیدار
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@del_gooye
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
محمد فایق
داشت نگاهم میکرد. انگار میخواست دلداریام بدهد.
از سرمای استخوان سوز، چرتام پاره شد. دست دراز کردم سمت محمد. ناخن شکستهام به پارگی پتویش گیر کرد. شیر چندانی نداشتم. نمیدانم کی به او شیر داده بودم که گرسنه نشده بود. قنداقش را سمت خودم کشاندم. مثل یک تکه چوب بود. از جا جستم. صدا زدم:« محمد، محمد» تکان نمیخورد. به صورتش دست کشیدم. یخ بود. مثل راحیل که توی سردخانه پیدایش کردم. گونهام را به صورتش چسباندم. یخ کردم. گوشم را روی سینهاش گذاشتم. خواب بود. قلبش را میگویم. دهانش را بوسیدم. دیگر بوی شیر نمیداد. از سرما جیغم در گلو ماسید. چهرهاش را زیر سوراخ چادر گرفتم. نور مهتاب بر صورت ماهش تابید. جگرم سوخت. در آن سرما آتش از سینهام بیرون زد. در آغوش فشردمش. کنار گوشش نجوا کردم:« مرا ببخش. محمدم مرا ببخش. فقط یک پیراهن داشتم و یک روسری.» از ته گلویم صدایی حزین خراشید و بیرون آمد. بچه را از آغوشم گرفتند.
داشت نگاهم میکرد. انگار میخواست دلداریام بدهد.
✍ #مریم_غلامی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#غزه
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
دست بردم درجه ی بخاری را پادساعتگرد بچرخانم و بیشتر کنم که ناغافل خاموش شد.هرچه کردم دوباره روشن شود ولو روی همان درجه ی کم،نشد.
آقای همسر هم تماس گرفت که کارش امروز بیشتر است و فعلا خانه نمی آید و این یعنی حالا حالاها سرما، مهمان ناخوانده ی منزل ماست.
قلبم به رسم عادت تمام این روزهایم، باز پرکشید سمت زنان و کودکان فلسطینی، لبنانی، سوری. حتما سردشان است.آواره اند، گرسنه اند و ترسیده!
بینشان هم خانم باردار یا خانمی که تازه بچه به دنیا آورده هست. قطعا هست!
چه حالی دارند توی آن اوضاع؟با آن شرایط حساس و نیازهایی که یکی دوتا نیستند.
غم مینشیندبه جانم. جایی از درون جمجمه م تیر میکشد.
کاسه بشقاب های نشسته خودی نشان میدهند، در این سرمای خانه،تصور دست بردن زیرآب و ظرف شستن هم برایم سخت است ولی باید بشورم. به ناچار شعله ی اجاق گاز را روشن میکنم، دست هایم را بالای آتش آبی رنگ میگیرم بلکه گرمتر شود و بعد، ظرف غذاو قاشق کوچکی میگذارم جلوی دخترم"خودت رو بپیچون توی پتو،تا سردت نشه"آخرین سفارش را هم میکنم و برمیگردم سراغ ظرف ها. پرنده ی ذهنم دوباره پر میکشد.
چه میکنند دخترکان کشورهای همسایه م؟ زمان گرسنگی،غذایی هست برایشان؟ یا پتویی که هنگام سرما،دور خود بگیرند یا اصلا مادری که سفارش کند مواظب خودشان باشند؟
ظرف میشورم و فکر میکنم.
فکر میکنم میان این همه آوارگی و تنهایی زنان ملت های همسایه،من نشسته ام اینجا، زیر سقف خانه م،امنیتم را کسی به سرقت نبرده و دغدغه م تحمل سرمای درون خانه ست و این که نکند دخترکم چند قاشق کمتر از دیروز غذا بخورد.
لیوان کف آلود را زیر شیرآب میگیرم و در ذهنم دنبال بهای امنیتم میگردم.
چه کسی و چه چیزی بهای این تامین مرا داده.
صدای دختر معصوم شهید مدافع حرم، در فضای ذهنم پخش میشود.
آری! قیمت امنیت من همان اضطراب پشت جمله ی"مواظب باش نمیری"دخترک است خطاب به پدرش.
همان سخت دل کندن و دل بریدن لحظه آخر،که دم رفتن دست دور پای بابا حلقه کند بلکه چندثانیه بیشتر پدرش را به اغوش بکشد.
بله! تاوان امنیت مرا این دختر و امثالش داد.
تا زیر سایه ی دلتنگی خانواده شهدا برای عزیزشان،
من، زن ایرانی، میان این همه هیاهو،
به دور از غارت و ویرانی و گرسنگی،در امنیت اشپزخانه م برای دخترکم غذا ببرم.
ظرفشویی را خشک میکنم و برمیگردم. با دیدن ظرف خالی، مطمئن میشوم دخترم همه غذایش را خورده.الحمدلله.
گرسنگی علاج دارد، اصلا همه چیز در این دنیا علاج و تسکین دارد جز دلتنگی و فراق! جز غم پنهان در"مواظب باش نمیری"
[به یاد ویدئوی صحبت های شهید سیدمصطفی صادقی با دخترش، که این روزها مداوم در ذهنم پخش میشود]
✍ #امینا
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
امید
ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﺎ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ [ ﻟﺸﻜﺮﮔﺎﻩ ]ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﻳﺘﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ، ﻭ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻫﺎ [ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺗﺮﺱ ] ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺭﺳﻴﺪ ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﻫﺎ [ ﻱ ﻧﺎﺭﻭﺍ ] ﺭﺍ [ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ ] ﻣﻰ ﺑﺮﺩﻳﺪ .(١٠)
ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺰﻟﺰﻝ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺑﻲ ﺳﺨﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ .(١١)
توی زمانی زندگی میکنیم که ترس و اضطراب همخانهی همیشگیمان شدهاند. از زمان شهادت سردار دلها دنیا کنفیکون شد. بعد از شهادت سید جانمان هستی بهم ریخت. هر روز شاهد تکرار عاشورا هستیم. نفس توی سینههایمان حبس ابدی خورده و برای آزادیاش هرچه دیه میدهیم افاقه نمیکند. نمیدانم اضطرار توی آیه دقیقا چه شکلیست. چه اتفاقی قرارست بیفتد تا جانها به گلویمان برسند و مضطر بشویم؛ اما آنقدر شدید و کوبنده هستند که مومنین قرار است همهی وجودشان بهم بریزد. چیزی شبیه زندهکنده شدن پوستشان. حتما میدانیم مومنین توی قرآن چه کسانی هستند؟!
این دو آیه شده بلای جانم! مثل سمباده روحم را خراش میدهد. الان هم دیدن و شنیدن اتفاقها خارج از طاقت ماست. دیدن کودکانی که آب را به رویشان بستهاند، غذا ندارند و آدمهایی که جسدشان خوراک سگ و گربهها شده، مادرانی که به رسم هرشب برای آغوش خالیشان لالایی میخوانند و هزار اتفاق دیگر، مثل چنگال عقاب قلبهامان را پاره پاره میکند. نمیدانم چه چیز بدتری در کمین روحهای زخمیمان و قلبهای تکهتکه شدهمان، نشسته. هرچه شود به قول شهید جهانآرا فقط باید مواظب ایمانهایمان باشیم. همان ایمانی که توی زیارت آلیاسین میگوییم باید تا قبل از ظهور به منصهی بروز و خیر برسد.
به آیات این شکلی که میرسم ضریبش را میبرم بالا تا بلکن قدر ارزنی عظمت و بزرگی آیه را درک کنم. من الان هم با خواندن این دوآیه جانم به گلوگاه رسیده و مثل آدمی که توی غاری تاریک گیر افتاده و نمیداند چهچیزی یکهو جلویش ظاهر می شود، شدهام.
میترسم؛ با اینکه یقین دارم نصرت خداوند میآید.
اضطراب دارم؛ با اینکه باور دارم ما پیروز هستیم.
گاهی از حجم حوادث و وحشیگریهای شیاطین و همدستانش، میکوبم به سینه و التماس میکنم خدا باقی غیبت را بهمان ببخشد.
اشکهای داغم روی گونه سر میخورند و نگاه به آسمان میدوزم و خواهش میکنم ما را جزء ناامیدان و بدبینها به نصرت و یاری خدا قرار ندهد.
اگر نصرت خدا نیامده حتما منتظر واقعیاش نبودهایم.
خدا نمیخواهد ما مضطرب بشویم. میگوید، شرایط، شرایط اضطراب زا هست؛ اما ما باید قوی باشیم و مطمئن.
دستهایم را مشت میکنم و میگویم، بین ما و شیاطین جن و انس جدایی ابدی بیندازد و با آنها زبانم لال محشورمان نکند.
✍ #زهرا_نوری
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#جنگ_احزاب
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@baharezahraa
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
مرد سبز پوش
فقط من و مادر و خواهرم بودیم. باران جاده به طوفان شبیهتر شد و برفپاککن ریش ریش شدهی جلوی راننده رسما هیچ کاری نمیکرد. زدیم کنار. بالا و پایین برفپاککن را ورانداز کردم و سعی کردم جای درآوردنش را پیدا کنم. اما باران شدید و ماشینهایی که با سرعت از کنارمان رد میشدند به کمک نابلدیام آمدند و کاری از دستم برنیامد.
مادرم پیشنهاد داد حداقل با پارچهی نخی توی صندوق یکبار شیشیه را تمیز کنیم شاید لکههایش رفت. از کنار ماشین با احتیاط طرف صندوق عقب رفتم. از سرم گذشت ایکاش یکی از این ماشینها برای کمک بایستند ولی همه فقط با صدای ویژ بلندی از کنارم رد میشدند. پارچه را که از صندوق عقب بیرون کشیدم ماشینی را دیدم که چند متر جلوتر از ما ایستاده. روی شیشهی عقبش با رنگ سفید و قرمز نقش یا اباعبدالله زده بودند. مردی سبزپوش از ماشین پیاده شد و کلاه پشمیاش را روی سرش گذاشت. با پارچهی نخی روی شیشهی جلوی راننده میکشیدم و زیرچشمی حواسم به مرد بود. آمد طرفم: "خانم چیزی شده؟"
"برفپاک کن جلوی راننده خرابه."
"بذارید الان برمیگردم."
پاتند کرد طرف ماشینش. من و خواهرم زیرزیرکی میخندیدیم: "سرهنگهها"
"نه بابا سروانه"
"ستارههاشو نگاه کن." چیزی گذاشت داخل جیبش و آمد طرفمان: "بشینید دخترم. بشینید داخل ماشین." از داخل ماشین نگاه میکردیم که دارد برف پاک کن سمت راست و چپ را عوض میکند. آرام به خواهرم گفتم: "چندتا ستاره داشت؟ بذار تو اینترنت بزنم ببینم چیه؟" کارش تمام شد. خواهرم پیاده شد تا دوباره از او تشکر کند. از لای در شنیدم که میگوید برای از بین رفتن بخار شیشه حالت چرخش هوا را از بیرون بگذاریم. هنوز حرکت نکرده بودیم که یک پراید دیگر جلویمان ایستاد. خواهرم راهنمای سمت چپ را زد و حرکت کردیم. اما مرد سبزپوش حالا رفته بود کنار صاحب پرایدی که رانندهاش کاپوتش را بالا داده بود. مامانم دستش را بالا گرفت تا برای مرد دعا کند و آخر دعایش به شوخی گفت: "ایشالا شهادت قسمتش بشه." ولی من دعا کردم ایکاش این انسانها هیچ وقت کم نشوند.
✍ #سین_جیم
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#سپاه_همیشه_قهرمان
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat