خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی؛بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت سوم پایان»🌷 دوتا عروسك 👬كه از ز
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت چهارم پایان»🌷
شاید حدود نیمساعت یا بیشتر به اذان مغرب مونده بود. وقتی پا گذاشتم رو زمینِ خاكیش، دلم میخواست همونجا بنشینم و فقط نگاه كنم.☺️❤️
تا حالا اینقدر یكدلی و یكرنگیرو یهجا ندیده بودم💚💛. اوّلینبار بود كه میدیدم جوونهای زیادی، دختر و پسر👫
، هر كدوم یه گوشهای نشستن، سجده كردن،🙇 نماز میخونن👐؛ انگار نه انگار كه لباسهاشون خاكیِ،خاكی شده! تو اون خلوت قشنگشون، یا تو فكر بودن یا آروم، آروم گریه میكردن.😪😥 خیلیهارو میدیدی، پشت سیمخاردارها نشسته بودن، زُل زده بودن👀 به روبروشون! فقط باید بری و ببینی تا بفهمی من چی میگم. منم یه جایی رو پیدا كردم، نشستم و رفتم به سجده.🙇
🖼محور شلمچه از همهی محورها مهمتر بود.
میگفتن:دشمن محكمترین مواضع و موانعرو بر پا كرده بود، خط اولش، دژ محكمی بود با سنگرهای بتونی. تانكها مستقر شده بود و توی منطقه آب رها كرده بودن و به خوبی بر منطقه اشراف داشتن.🌊
19دیماه 1365🗓، رمز مقدّس💗 یا زهرا (س)💗 كار خودشرو كرد و دشمن غافلگیر شد.
تا اذان مغرب🌒 چیزی نمونده بود. دنبال جایی میگشتم. یكی از اون عاشقهایی ❤️كه سیّد هم هست، بهم گفته بود چند تایی اونجا گمنام شدن.💔
اینجا مقتل یاران امام حسین ع است💔.
پیدا كردم!
هنوز اذانرو نگفته بودن. روبروی اونجا یه نمایشگاه بود، رفتم تو، پُر بود از یادگاریهای اون موقع. صدای اذان كه بلند شد اومدم بیرون و رفتم برای نماز.💖
بعدِ نماز مغرب و عشاء به ساعتم🕰 نگاه كردم.
دیر شده بود و باید میرفتم پای اتوبوس.🚌
یه لحظه دیدم پشت سرم خیلی شلوغ شد، سرمرو كه برگردوندم دیدم یه عدّهای جمع شدن دور یه گودی. یعنی چی؟🤔 اونجا چه خبر بود؟!🤔🙄
از یكی پرسیدم اینجا كجاست؟ بهم گفت: اگه حاجت داری برو، اونهایی كه اینجا هستن خیلی حاجت میدن.🤗
چند تا پله داشت رفتم پایین، خدا میدونه چه حالی پیدا كردم. بهم گفته بود دو ركعت نماز🌱🍃 برای مادرش بخونم،
آخه حالش خوب نبود😞. اون كسی كه انتظامات بود اجازه نمیداد نماز بخونم اما من قول داده بودم؛😕 توی نماز بغض كردم،☹️ گریهام گرفت😭، نمیتونستم نمازرو تموم كنم، یعنی دلم نمیاومد. از همون اوّلِ، اوّل كه راه افتاده بودیم تا موقعی كه پا توی اون قتلگاه گذاشتم اینقدر منقلب نشده بودم. نمازم كه تموم شد دیدم هركی اونجاست برگهای تو دستشِ💌، حاجتشرو مینویسه، با دو تا از اون خانمها گفتم حاجت منم بنویسن.📩
💠میدونی قتلگاه كیا بود؟
♥️ گم شدهامرو پیدا كرده بودم.
بازهم وقت تنگ بود. چرا هرجا میریم وقت كم میاریم، چرا؟ شاید دفعهی اوّل و آخرمون باشه.
باید از یه جادّهی خاكی🏞 میرفتیم به سمت اتوبوس. پاهام جلو نمیرفت، جمعیّت زیادی بود، همه با هم میرفتن. آخرای جادّه خاكی بود، دنبال فرصتی بودم تا بتونم برم یه گوشهای كنار اون خاكها دو ركعت نماز بخونم، نمیتونستم نخونم، نمیدونم چرا! اگه نمیخوندم... اصلاً تو حال خودم نبودم. 😢نمیگذاشتن ولی هر جور بود راضیشون كردم و رفتم خوندم. نگذاشتن بیشتر بمونم.🤕
🌷شلمچه🌷
قدمگاه شهیدان است اینجا🌹
محل رشد ایمان است اینجا🌱
كسی كه انس، با این خاك دارد🙃
برایش كعبهی جان است اینجا❤️
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت چهارم پایان»🌷 شاید حدود نیم
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت پنجم»🌷
فردای اون روز قبل از ظهر☀️، همینطور كه با اتوبوس🚌 میرفتیم به منطقهای رسیدیم، بهمون گفتن اینجا یادمان عدّهی زیادی از عاشقاییه❤️ كه به خاك و خون كشیده شدن💔. دمِ درِ ورودی نگهبانی👮 ایستاده بود. مارو كه دید لبخندی🙂 زد و با اشارهی سر بهمون خوشآمد گفت. امّا؛ نه راننده و نه هیچكدوم از مسافرها اون لبخندرو ندیدن و اتوبوس راهشرو كج كرد و رفت! چرا؟!🤔
وقت تنگه، وقت نداریم! مگه نه اینكه اونجا یادمانِ عزیزامون بود! پس چرا از اونها یاد نكردیم و بیتفاوت گذشتیم؟!🙄
🍃🌷تابلویی رنگ و رو رفته و زنگ زده!... «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان»🌷🍃
عملیاتی كه معروف شده بود به شكار تانك. با شهدایی كه میگفتن اغلب لبتشنه شهدِ شهادترو نوشیده بودن.🌹
از تابلوی كهنه و جادّهی خاكیِ اونجا؛ میفهمیدی كه توی این چندینسال خیلییا دعوتشونرو رد كرده و به مهمونیشون نرفته بودن؛ خاكش گمنام و شهدای اون گمنامتر!🌹💔
مارو كه نبردن ببینیم؛ امّا بعدها جایی خوندم، دوازده پارهسنگرو روی تكههای سیمانی به عنوان نماد قبر نصب كردن، كه حتّی روی اونها عبارت «شهید 💔گمنام، فرزند روحالله»، هم نوشته نشده!... غریب و تنها!...💛
تا حالا قبرستان بقیع رفتی؟ چهار تكّه سنگ، روی چهار قبر خاكی، بدون هیچ نشونی!... با غربتی غمبار!...😢
ما هم شاید خدا میخواد؛ هم مارو امتحان كنه و هم اینكه مزار خاكی و غربتِ گمنامی اونها، مثل اون چهار مزار خاكیِ بقیع، با چهار نور غریبش...😔
با خودم گفتم چرا دلشونرو شكستند؟! و از اون بدتر به دلم افتاد اونها، دعوتمون كرده بودن و منتظرمون بودن امّا ما دعوتشونرو رد كردیم😭 و رفتیم. چرا باید اینقدر بیمعرفت باشیم؟☹️ چرا؟! و من بعدِ چند ساعت یقین كردم؛ دلشون رو شكستیم.😞
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت پنجم»🌷 فردای اون روز قبل ا
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش اول🌷
میگفتن: خاكش متبرّكه!🙂
راه كه میرفتم حس خوبی نداشتم، با اینكه پابرهنه بودم انگار پا روشون میگذاشتم😟. هم میخواستم برم، هم اینكه نمیتونستم برم. درست مثل این بود كه... چرا بگم مثل این بود كه، واقعاً همینطور بود!☹️
تو بگو؛ اگه بهت میگفتن، اگه میخوای روی تموم این خاكها راه بری، یه چیزیرو باید بدونی؛ تموم كسانیرو كه خیلی برات عزیزن و دوستشون داری❤️ اینجا زیر این خاكها هستن✨
هر جا پا بگذاری انگار روی تك، تكِ اونها پا گذشتی! ☄
و تو كه هم دلت میخواد بری و هم توان رفتن نداری. تو بگو جای من بودی چی كار میكردی؟😕
وجب،به وجبِ اون با گوشتُ، پوستُ، خونِ یه سری از آدمهایی كه دیگه طاقت موندن نداشتن، یكی شده! باید میرفتن،
باید این تن خاكیرو میگذاشتن توی همین خاك بمونهُ، بپوسه. 🌸🌱
اینرو میخواستن چهكار؟🤔
اصلكاری روح پاكشون بود كه رفت، اونجاییكه باید میرفت!🤕
دوست داشتم تموم خاكشرو لمس كنم.😊 شنیده بودم این خاك اینقدر ارزش داره كه ارزش طلا 🎖
پیش اون هیچی نیست و به خاطر همین بود كه اسمشرو گذاشته بودن... حالا میفهمیدم چرا اسمش شده بود...🙊
چون فهمیدم به قول بعضییا طلاییه عجب طلاییه!🎖😃😍
اولین جاییكه چشمم بهش خورد، یه زیارتگاه بود🕌، یه حرم🕌؛ حرمِ شهدای گمنام.🕌💔
جایی نبود كه بریم و شهدای گمنام نداشته باشه!💔💚
آخرین جا هم، جایی بود كه دور تا دورشو قرآن📖
چیده بودن و هر كی میخواست میرفت مینشست و قرآن میخوند. رفتم نشستم، خوندم و هدیه كردم☺️💚.
یه برگه بهم دادن، نوشته بود:📝
ختم یك دوره كلام الله مجید جهت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)💚 و پیروزی اسلام در جهان كه ثواب قرائت صفحهی... نصیب شما شده است.👌
گوشه، گوشهی اونجا جمعی نشسته بودن، نوحهخونی میكردن🎤، بعضیشون زیارت عاشورا 🌹میخوندنُ، با هم گریه میكردن😭، بعضییا هم تو خلوت خودشون بودن.😥
چشمم افتاد به یه دَكَل كه واژگون شده بود. كنجكاو شدم برم ببینم😯. یه جای گودی بود🕳؛ همه جا پر از تركش بود💣 امّا توی اون گودی🕳ُ، اطرافش تركشهای بزرگُ، كوچیك خیلی دیده میشد. پرسیدم اینجا، جای خاصّیه؟🤔🙄
یكی بهم گفت:
اینجا، همون جاییكه دست اون سفر كرده قطع شد!😔💔
💞« #شهیدحاجحسینخرازی »💞
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برت
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش دوم🌷
اومدم بنشینم دیدم یه چیزی از زیر خاك زده بیرون، خاكهارو زدم كنار🌟؛ نشستم، تو دستهام بود و فقط نگاهش میكردم👀
. راه رفتن روی اون خاكها برام سختتر شده بود.
از اون موقع بود كه حال عادی نداشتم🙇، ظاهرم این رو نشون نمیداد، چون هیچكس از ظاهرم پی به راز درونم نمیبره، همیشه همینطور هستم.🙂
طوری گرفته بودمش توی دستم كه حتّی یه ذرّه از خاكش نریزه. رفتم نشستم كنار اونهایی كه زیارت عاشورا میخوندن💗، همینطور كه خیره، خیره نگاهش میكردم و اون بسیجی روضه میخوند، رفتم تو حال و هوای با بوی یاس!🌷🍃
شاید اگه به كسی میگفتم جدّی نمیگرفت😢، مهّم نبود؛ مهّم این بود كه یقین داشتم این یه هدیه💌 است، یه عیدی🎁! شاید باورش برای خودمم خیلی سخت بود، امّا وقتی چیزی به دلم میافتاد و به یقین میرسیدم، به چیز دیگهای فكر نمیكردم.🙁
بعداً كه به استاد طاهرزاده گفتم؛ ازش پرسیدم آیا این هدیه، همون چیزیه كه فكرشرو میكنم یا اینكه نه؛ همش وهم و خیاله؟😬 فقط گفتند: به هر كسی نشونش نده و برای تبرّك نگهشدار.😊 گفتم: یعنی باور كنم كه...! گفتند من كه دارم بهت میگم... 😊گفتم: میشه وصیّت كنم وقتی توی قبرم گذاشتن، همراهم دفن كنن. گفتند: چرا نمیشه؛ این كاررو بكن.☺️
استاد طاهرزاده كم كسی نیستند؛ یه عالمِ عارفِ، كه هر حرفیرو بدون حكمت و یقین نمیزنند.✨ من فقط به دو، سه نفر نشونش داده بودم، اونهم قبل از اینكه به استاد بگم.🌟
وضوخانه خیلی شلوغ بود، آب یا كم بود یا قطع میشد، به نماز جماعت نرسیدم👐. وضو كه گرفتم خواستم برم نمازمرو بخونم كه گفتن زود بیا میخواهیم ناهار🍝 بخوریم و بریم.
رفتم كنار سیمخاردارها نماز بخونم دیدم سر راهِ، یه جای دیگهرو پیدا كردم. بعدِ نماز، اصلاً دلم نمیخواست از اونجا برم، ولی چارهای نداشتم، اگه نمیرفتم نگرانم میشدند.🎗 رفتم، گفتن: برین توی این پناهگاه🏚 تا ناهاررو بیارن. گفتم: تقریباً چقدر طول می كشه ناهار برسه؟ گفتن: حدود ربع🕒 ساعت دیگه، خیلی خوشحال شدم.😅
برگشتم، رفتم نشستم كنار سیمخاردارها، اشك توی....
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت ب
.
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش سوم🌷
اشک توی چشمام جمع شده بود😥. دلم نمیخواست این فرصت كمرو از دست بدم، امّا... ساعتمرو كه نگاه كردم دیدم از ربعساعت گذشته و باید برم.🤕
وقتی رسیدم دمِ در پناهگاه، پرسیدم: غذا هنوز نیامده؟ گفتن: نه الان میرسه. یكی از خانمهایی 👩كه از همسفرهام بود نشسته بود كنار پناهگاه، بهش گفتم اگه ناهار اومد سهم منرو بگذار كنار بعداً توی اتوبوس 🚌میام میخورم، اگههم نشد طوری نیست. دلم هیچی نمیخواست، فقط میخواستم برگردم؛ دوباره برگشتم.😍😇
رفتم تا رسیدم به اون دكل واژگون شده، نشستم همونجایی كه عیدیمرو گرفته بودم. خاكهارو كنار میزدم و دنبال بقیّهاش میگشتم! حال خودمرو نمیفهمیدم. یهدفعه بهخودم اومدم دیدم بیشاز نیم ساعت گذشته،😨 سریع بلند شدم، حتماً ناهاررو خوردن و منتظرم هستن.😕
یه قدم میرفتم جلو، دو قدم برمیگشتم عقب؛ صدایی نمیشنیدم، ولی انگار یكی میگفت🗣: دیرت شده باید بری، یكی میگفت برگرد كجا میخوای بری؟!😳 درست مثل كسیكه سر دو راهی مونده باشه و ندونه بمونه یا بره!😞
برای بار سوم رفتم، هنوز ناهار نرسیده بود! گفتن برین توی پناهگاه الان میرسه. با دلخوری رفتم تو.😒 نمیدونم چقدر وقت گذشت، با خودم گفتم غذا میخوام چیكار كنم. بلند شدم و زدم بیرون. رفتم روی یكی از خاكریزها، شروع كردم به رفتن. به آخرش كه رسیدم، از همون مسیر برگشتم. نشستم روی خاكریز، نزدیك پناهگاه بود. بدجوری به هم ریخته بودم.😓
تنها كاری كه میتونستم بكنم این بود كه حرفهای نگفتهامرو براشون بنویسم.📝 نوشتم و انداختم توی آب...🌊
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. . #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش چهارم🌷
چرا هر سهباری كه رفتم و اومدم كلّی وقتم تلف شد؛ 😕همینطور دلهره داشتم وقت كم نیارم و برعكس بیشتر وقت از دست میدادم؟😰
تا میرفتم با خودم خلوت كنم و با اون خاكِ خونین درددل، اضطراب میگرفتم كه نكنه همسفرهام معطّل من بشن و منم شرمندشون☹️.
آخه چرا؟!😤
اینچه رسم مهموننوازیه كه مهمون همش مضطرب باشه؟!
از طرفی زیارت دلچسبی بود و از طرفی به دلم نچسبید. تا میاومدم باهاشون اُخت بشم، بیرون میشدم، تا میرفتم بیرون، دوباره میبُردنم!🤕
خوب كه فكرهامرو كردم فهمیدم اون چیزیرو كه باید میفهمیدم!😊
حالا دیگه وقت ندارید و وقت تنگه؟!😐
مگه ما با اونها چه فرقی داریم؟!☹️
حالا اینجاكه وقت اضافه بهتون دادیم چهقدر استفاده كردین؟🙂
ما همهگیمون با هم شمارو به اینجا دعوت كردیم،. چرا دست رد به دعوت اونها زدید؟😔
وقت اضافهای كه ما اینجا بهتون دادیم، سهمِتون بود ولی نه برای اینجا، بلكه اونجایی كه گفتین وقت تنگه باید بریم! چون به موقع از سهمِتون استفاده نكردین اینجا هم اون لذّتی كه باید میبردید، نبرید!🙁
« اشتباه نمیكنم؛ باور دارم، این حرف دل شهدای طلائیه بود.🌟✨ فرق بین شهدای گمنام💔 عملیات رمضان با شهدای دیگه چی بود؟!🤔 واقعاً كه این شهدا؛ هم گمنامند و هم غریب!😔
🔅پی نوشت:🔅
💠 راوی و نویسنده این خاطرات در طلائیه یک تکه از لباس شهید را پیدا کرده است. که پس از نشان دادن به بچه های تفحص آن را تایید می کنند و راوی از آن به عنوان هدیهی شهدا یاد میکنه.💠
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت هفتم بخش اول🌷
به استاد طاهرزاده گفتم: میخوام برم سفر برای دیدن اون عزیزهای سفر كرده🕊 بهم گفتند: خوشبهحالتون خوب جایی دارین میرین. گفتم: استاد، من اوّلین بارمه كه دارم میرم، شما بگین اونجا رفتم چیكار كنم؟ بهم گفتند: فقط معاشقه❤️. گفتم: غیرِ اون چیكار كنم؟ بازم گفتند: فقط معاشقه! ❤️
گفتم: چه دعاییرو بخونم بهتره؟ گفتند: اگه تونستی مناجات شعبانیه💛. گفتم: از حالو هوای اونجا برام بگین؛ گفتند: وقتی پا گذاشتم به یكی از اون سرزمینهای مقدّس، خودمرو توی كربلا میدیدم. حساش عجیب و وصفش نگفتنی!💖
میدونی از كدوم سرزمین مقدّس حرف میزدند؟🤔 اسم این سرزمین مقدّس «هویزه» بود.🕌
انتظار كشیدن خیلی سخت بود ولی كاریش نمیشد كرد؛ باید منتظر میموندم تا برسیم و بالاخره انتظار بهسر اومد. یه سؤال ذهنمرو مشغول كرده بود.🙄 دقیقاً از روزی كه استاد طاهرزاده بهم گفته بودند اینجا مثل كربلا💔 میمونه دلم میخواست كسیرو پیدا میكردم تا برام بگه چرا، چرا اینجا بوی كربلا میاد؟ چشمم افتاد به دو تا از پاسدارهای👮👮 اونجا؛ سریع رفتم. بهشون كه رسیدم مونده بودم از كدومشون بپرسم؛ بالاخره رفتم جلو و سؤالم⁉️رو پرسیدم. یكیشون نمیخواست جواب بده، گفت: اینجا یهسری از جوونهارو قتلعام كردن. گفتم: فقط همین! اونیكی انگار دلش بهحالم سوخت🙁 و گفت: بیا تا برات بگم. همینطوركه میگفت، اون صحنهها جلو چشمم میاومد؛ زمین اونجارو غرق در خون میدیدم!😰
اون لعنتی...!😩
یعنی واقعاً یكی از اونها بود؟ یا جایگزین و شبیهشون؟😳
آیا از همونهایی بود كه توی اون لحظههای دردناك، بدنهای نیمهجونرو له كردن؟!😯
هرچی بیشتر نگاهش میكردم تنفّرم بیشتر میشد😠. وقتی توی ذهنم مجسّم كردم، میخواستم دیوونه بشم؛ یعنی بیرحمی تا این حد...😳☹️
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت ب
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش دوم🌷
وقتی اسم تانكرو میشنوم، یا وقتیكه میبینم؛
به یاد شهید 🌹«حسین فهمیده»🌹 میافتم كه چطور با سن كمی كه داشته شجاعت به خرج میده و خودشرو زیر تانك میاندازه و جونشرو فدای دین و اسلام میكنه.🕊🌱
صدای آشنایی میاومد كه خیلی دوستش داشتم🙂. صدا از یه نمایشگاه بود. صدای رهبر محبوب و عزیزم😍
رو گذاشته بودن كه به فضای نمایشگاه معنویّت خاصّی بخشیده بود. صدای دلنشینِ حضرت آیتالله خامنهای (حفظهالله)🤗
برای اوّلینبار در طول اون سفر از سرِ ذوغ خندیدم، میدونی چرا؟😎
آخه یه كاریكاتوریستِ باسلیقه، كاریكاتورهایی كشیده بود از بعضی از این جنایتكارهای بیرحم، كه واقعاً دیدنی بود!👌
یكی از اون جنایتكارهایی كه حتماً همهی شما اونرو میشناسید؛ یكی از نامردهای روزگار! خدارو شكر كه به درك واصل شد. صدام حسین (لعنتاللهعلیه)
از نمایشگاه اومدم بیرون، دوباره غم سنگینی بر دلم نشست😓
. بیاختیار با خودم خلوت كرده بودم. خودمرو تنهای، تنها میدیدم. 💔
نه میخواستم كسی باهام حرف بزنه، نه با كسی حرف بزنم. دلم میخواست با كسی درددل كنم، ولی نه با اونهایی كه دور و برم بودن.✨
منرو كشید سمت خودش؛ همونی كه میخواستم باهاش درددل كنم!☺️❤️
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش دوم🌷 وقتی اسم تان
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش سوم🌷
همشون دور هم بودن. سرگردون بودم،😢 نمیدونستم چیكار كنم. دیدم دور هر كدومشون چند تایی نشستن؛ نمیتونستم توی جمعشون بنشینم، دلم میخواست تنهای، تنها باشم.😌 همینطور كه راه میرفتم و دنبال یه جای خالی و خلوت میگشتم، دیدم دور و برش كسی ننشسته،❣ اونم مثل من تنهای، تنها بود؛ به دلم افتاد بهم میگه بنشین،😀 منم نشستم كنارش.☺️
شب تولّد 🎉محبوبم بود و یكی از فرزندان عزیزش. كسی كه آرزو دارم یه شب🌟 هم كه شده بیاد به خوابم و صورت زیباشرو ببینم😍. از بچّهگی بدجور مهرش به دلم نشسته بود. شنیده بودم اگه نمازیرو كه به اسم خودشه بخونیم و ازش بخوایم، به خوابمون میاد؛ امّا من كه لیاقت دیدنشرو ندارم،😭 میترسم آخرش هم این آرزو رو به گور ببرم.😞
هر وقت اون قضیّه یادم میاد؛ تنفّر همهی وجودمرو میگیره،😕 دلم آتیش میگیره و میگم ایكاش بودم و با دستهام اون یهودیرو خفه میكردم.😠 یهودیِ نامردی كه هر روز به محبوبم جسارت میكرده و وقتی چند روزی پیداش نمیشه، محبوبم سراغشرو میگیره و میفهمه اون یهودی بیمار شده، به عیادتش میره؛ این مرد خدا عجب دلِ بزرگی داشته!💚 از دشمنشهم دلجویی میكنه! گفتم دلجویی؛😳
دلجوی منم، اسمش، هماسم محبوبم بود.😍 دلجویی كه اجازه داده بود باهاش درددل كنم و اونم از من دلجویی كنه.🙃🙂
❤️نام محبوبم محمّد بودونام دلجویم هم محمّد!❤️
💚محبوبم؛ محمّد، محمّدِ نبی، محمّد رسولالله، پیامبر خدا(ص).💚
💛دلجویم؛ محمّد، نام خانوادگی: دلجو. دانشجوی رشتهی...، شهیدی عاشورایی!💛
من نسبت به این اسم حس عجیبی دارم💞 نمیدونم چرا؟ چرا توی اون شب قشنگ باهاش آشنا شدم و حكمتش چی بود؟🤔
اوّل برادر، و بعد خواهر فرماندهشون شروع به صحبت كردند.
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش سوم🌷 همشون دور
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش چهارم🌷
. از رشادت ها و فداکاری های برادرشون خرف می زدند.😀💪
میدونی فرماندهی👮 جوونِ، مؤمن و معتقدشون كی بود؟ بگذار از حرفهای قشنگش برات بگم، ببین چه دلنشینه!☺️😌
«امروز روزی است كه همه باید آمادهی نبرد باشیم، همه باید در انتظار فرمان امام باشیم، همه باید رسالتهای مكتبی📜رو دقیقاً بهعهده بگیریم، و بهدوش بگیریم؛ ما ادامه دهندهی راه شهدا💔 هستیم. شهدا شاهدند برما، 🌟شهدا ناظرند برما،✨ شهدا در انتظار عمل ما هستند، 🌾در انتظار فداكاری ما هستند.🌱 اسلام خون میخواهد، اسلام مكتبی است كه همواره با نبرد با ظالم و نبرد با طاقوت 🔥در طول تاریخ؛ در مقابل تمامی یزیدان ایستاده است💪. و این ما هستیم، سربازان اسلام✌️؛ باید روحیهی سلحشوری و مقاومت در همهی ما رشد كند.»✌️
با خودم گفتم، وقتی فرماندهای👮 اینقدر در عقیده و ایمانش راسخ باشه، معلومه جوونهایی كه میان، دوروبرشرو میگیرن مثل خودش با یقین و اعتقاد كامل حاضرند برای دفاع از خاك وطن🇮🇷 و ناموسشون جونشونرو فدا كنن، در بدترین شرایط! درست مثل اربابشون كه برای دفاع از دین خدا☝️ از همهچیزش گذشت و حتّی ناموسشرو به صحنه آورد تا توی تاریخ ثبت بشه💞، در اون روز و در اون سرزمین بلا؛ چه عزیزانی به خاك و خون كشیده شدن💔؛ ثابت كردن، حفظ دین حقُّ، اثبات حقّانیّت حقّ؛ اونقدر ارزش داره كه به خاطرش باید از جان و مال هرچی كه داری بگذری!💕
اون فداییها، فانیِ در معشوق بودن و مثل اربابشون، منتظر رسیدن به وصال یار!💚💛
تو بگو اگه بدونی چندلحظهی دیگه، سرت رو دامنِ محبوبِ و تو رو به وصال یار میرسونه😍، و تنها شرطش اینهكه درد و زجر طاقتفرساییرو تحمّل كنی؛😬 حاضر به قبول كردنش نیستی؟!🙂
💙هویزه و مقبرهی شهدایش، آرامگاه سیّد حسین علم الهدی و دانشجویان همرزمش است.💙
روی قبرهارو كه میخونی میبینی اكثرشون نوجوون👦 هستن و دانشجو.👨 پرسوجو كه میكنی، میگن: اجسادشونرو بعد از هفدهماه📆، از زیر آوار بیرون كشیدن؛ درحالیكه خانوادههاشون هم از سرنوشت اونها بیخبر بودن.😞
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش چهارم🌷 . از رشادت
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش پنجم🌷
و اون جوونها به همراه فرماندهی👮 دلیرشون از اون سالار بینظیر، درس عشق❤️ و ایثار💚 گرفتن و هرچی داشتن فدا كردن. نه آبی بود و نه غذایی!
خواهرش میگفت: از صبح تا عصر، فقط یك كمپوت میوه داشتن🍎 و حدود هفتاد نفر عاشق لبتشنه؛ اونها هم لب تشنه جان دادن و شهید 💔شدن و بدن مطهّرشون در زیر تانكها له شد تا جاودانه گردد... .💗😞
اینجا بود كه شبیه اون واقعهی دردناك و غمانگیز ولی لذتبخش تكرار شد؛💛 واقعهی روز عاشورا!🏴🚩
چرا لذتبخش؟🤔مگه میشه غرقِ در خون باشی، تشنگی امانترو بریده باشه😥، با بدنی نیمهجون🤕 زیر چرخ غولپیكری سنگین، لِه بشی؛ امّا لذت ببری!☹️
لذّت میبردند چرا كه اون فداییها، فانیِ در معشوق 💚بودن و مثل اربابشون، منتظر رسیدن به وصال یار؛💛 اینها از مسیر عشق حسینی، سیر الهی كردن🌹. این ظهور عشق💝 و محبّت💖 به حق است؛ این است اصل اساسی نهضت امام حسین(ع) در كربلا.☝️
💠گوش دل رایك نفس اینسو بدار
تابگویم با تو از اسرار یار💠
مگه نه اینكه انسان، سالك الیالله است و مقصدش ذات مقدّس حقِّ؛ پس باید برای لقای حق، رنگ خدایی بگیره، آرزوی شهادت❤️، یعنی فانیِ در معشوق بودن و رنگ خدایی گرفتن💚
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش پنجم🌷 و اون جوون
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش ششم🌷
رنگ خدایی گرفتن💚، شهادت❤️، و در آخر به وصال یار رسیدن💛، بدون واسطهی فیض نمیشه، و این واسطه كسی نیست جز امام معصوم🌱✨، و وصال یار، نیلِ به ساحت قدسی حق است.🌷
هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی؟🗣
🔅ای آدمها! من برای حفظ اسلام و هدایت جامعه، تا اینجا آمدهام. بهترین زندگی كردن، عاشقانه بندگیكردن است حتّی با شهادت!🔅
یك زمانیست عاشورا 🚩و یك مكانیست كربلا🕌، و یك انسانیست بهنام امامحسین(ع)، سالار شهیدان عالم.. 💔این انسان یعنی چه؟🤔 یعنی بندهای كه تمام وجودش «سربلندی در امتحان» است؛ «نامیست ز من باقی و باقی همه دوست».
🔸«كُلُّ یَوْمٍ عاشُورا»،🔸هر روز شَرَیان و جریانِ عشق خدا در قلب انسانهایی است كه حسینیاند.🌟
🔹«وَ كَلُّ اَرْضٍ كَربَلا»🔹، هر زمینی زمینهی ظهور بندگی است.♥️
زنده باد اونهاییكه تونستن به حسین اقتدا كنن. 🙂👏حسینی كسی است كه با عشق الهی، جونشرو برای اسلام و تموم وجودشرو هدایت جامعه قرار بده.☝️
همینطور كه نشسته بودم كنارش، یه دوستی نشست كنارم. سلام كردم و بهش گفتم: نمیدونم چرا به دلم افتاد بنشینم اینجا! همشون مثل هم هستن، امّا نمیدونم چرا فقط میخوام با اون حرف بزنم؟! فكر میكنی چی جوابم داد؟ 🤔گفت: منم سال قبل كه برای اوّلینبار اومده بودم اینجا؛ یكیشون منرو برد پیش خودش! ☺️از اونروز تا حالا دلم پیشش امانته، ولی حالا كه بعدِ یه سال اومدم؛ نمیتونم برم بنشینم كنارش؛ دیگه باید برم منتظرم هستن، بعداً برو سلاممرو بهش برسونُ، بگو خیلی دلم میخواست بیام كنارت ولی نشد!😥
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش ششم🌷 رنگ خدایی گ
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش پایانے🌷
باخودم گفتم، شاید خطایی کرده یا.. نمی دونم، نمیدونم چرا نتونسته بودحتی برای یه لحظههم كه شده...! ☹️
یه چیزرو خوب فهمیدم 🤗و اون این بود كه: هر كدومشون به نحوی دل یكی رو میبرن😍. حتّی این قضیّیه برای یكی از همسفرهام هم اتفاق افتاده بود💛💚. و حالا منم یكی از اونها بودم!🙂
نگذاشتند شبرو تا صبح كنارشون بمونیم. فردا صبح، موقع اذان بود كه در رو باز كردن. رفتم وضو گرفتم و سر از پا نشناخته رفتم تو😃؛ تا رسیدم بالای سرش سلام كردم🖐. وقت نبود باهاش حرف بزنم، باید به نماز جماعت میرسیدم.🌟🌸
بعد از نمازصبح🌤، مفاتیحی📖رو برداشتم و اومدم نشستم. دنبال مناجات شعبانیه میگشتم كه دیدم شروع كردن به مداحی كردن🗣،
با امام زمان(عج) درددل میكردن. منم با اونها همنوا شدم، سرمرو گذاشتم روی مزارش؛ چه بوی عطری میداد! 😇
عیدی 💌🎈كه قبل از اومدن به اونجا داده بودنم نشونش دادم و گفتم از تو هم عیدی میخوام. 🎁 ازش خواستم برام دعا كنه، ازش خواستم از خدا بخواد توفیقی بهم بده تا بتونم یهذرّههم كه شده برای اونها كاری انجام بدم، خدمتی بكنم، تا حداقل روز قیامت بیشاز این شرمندشون نباشم 😥هرچند؛ هركاری هم كه بكنم باز هم نمیتونم توروی اونها سربلند كنم؛ مگه كم گناه كردم، مگه كم خطا رفتم!🤕
مداحی كه تموم شد، بلافاصله كسی شروع كرد دعای عهدرو بخونه؛ صدای خیلی قشنگی داشت.👌
آخرای دعا بود كه اومدن دنبالم، گفتن باید بریم همه پای اتوبوس🚎 منتظرن. دعا تموم شد؛ امّا نمیتونستم بلند بشم، نمیتونستم ازش جدا بشم، بدجور وابسته شده بودم؛ اوّلیرو با چهرهی قشنگ و خندونش 🙃😅میشناختم؛ و وقتی اون هدیهی با ارزشرو بهم داد... و این دومی... مگه میشد كسیرو كه خیلی وقت بود دنبالش میگشتی و حالا پیداش كرده بودی؛ زود ازش جدا بشی و بری!😢😥
تا برسم به در ورودی و برم بیرون، همینطور سرمرو بر میگردوندم و نگاهش میكردم👀
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش پایانے🌷 باخودم گف
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت هشتم»🌷
به روستایی رسیدیم🏘. حكایت این روستای كوچیك شنیدنیه🏘؛ میگفتن كسی فكرشرو هم نمیكرد كه یه روزی زیارتگاه داشته باشه و زائر!🕌
دهلاویه، روستای كوچیكیه كه قبل از جنگ كمتر كسی اسمشرو شنیده بود.✨🌟
این روستا، روزی سقوط كرد و روزی برای همیشه آزاد شد🌱، امّا برای این آزادیش تاوان سنگینی داد. تاوانی به قیمت خون پاكترین فرزندان این سرزمین!🌷🌹
تاوانی به بزرگیِ خون «دكتر چمران» و دوستش سرگرد «احمد مقدّم».💔
تا حالا این مناجاترو شنیدی؟
«ای قلب❤️ من! این لحظات آخرین را تحمّل كن... به شما قول میدهم كه پس از چند لحظه، همهی شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید...»💚
این مناجات، مناجات معروف شهید چمران است با اعضا و جوارحش؛ در آخرین لحظات عمر پر بركتش.😔
شهید چمران ویارانش همانجا از قید زمان و مكان رها شده و به دیگر یاران شهیدشون پیوستند.💖💔
🌸«پایان قسمت هشتم»🌸
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت هشتم»🌷 به روستایی رسیدیم🏘
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت نهم بخش اول »🌷
جادِّه 🛣و اشك 😭مهیّاست بیا تا برویم
كربلا 🕌منتظره ماست بیا تا برویم
ایستادهست به تفسیر قیامت خورشید☀️
آنسوی واقعه پیداست ✨بیا تا برویم
كربلا 🕌منتظره ماست، بیا تا برویم
خاك در خون 💔خدا میشكفد، میبالد
آسمان 🌈غرق تماشاست بیا تا برویم
كربلا🕌 منتظره ماست، بیا تا برویم
تیغ در معركه میافتد و برمیخیزد☝️
رقص شمشیر🗡 چه زیباست بیا تا برویم
كربلا🕌 منتظره ماست، بیا تا برویم
دستِ عباس به خونخواهی 🌟آب آمده است
آتش🔥 معركه برپاست بیا تا برویم
كربلا🕌 منتظره ماست، بیا تا برویم
كاش، ایكاش كه دنیای 🌍عطش میفهمید
آب مهریّهی زهراست 💛بیا تا برویم
كربلا منتظره ماست، بیا تا برویم.
غیرِ صدای 🗣دلنشین و محزون آهنگران، چیز دیگهای نمیشنیدم! اینجا یه كربلای دیگه بود؛ كربلای اوّلی بوی خون میداد؛ كربلای دومی بوی عطش!💔
یادته، كربلای اوّلی كه گفتم كجا بود؟ حتماً یادته؛ هویزه💚؛ امّا كربلای دومی، فكه!💛
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت نهم بخش اول »🌷 جادِّه 🛣و
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت نهم بخش دوم🌷
فكه💛، روایت سرزمینیه كه رملهای اون، پیكر خونین💔 خیلی از عزیزامونرو به آغوش كشیده و در خودش مدفون كرده؛ بعد از سه روز مقاومت، بدون آب و غذا و سرانجام قتلعام!😞
حرف دلشرو میزنم؛ «هرچه جلوتر میرفتیم، رملهای نرم انس عجیبی با آدمی پیدا میكردند».☺️
میدونی حرف دل چه كسیرو زدم؟🙂
رسیدیم به جایی كه یه عاشق دلباخته، بعد از چندین سال به آرزوش رسیده بود؛ پر كشیده و رفته بود. میدونی كجا رفته؟ برات میگم، خودش نشونیاشرو داده!🙃
یكی از فرماندهها 👮توی خاطراتش گفته بود: خیلی دلم میخواست این عاشق دلباختهرو قبل از پركشیدنش ببینم، ولی نشد تا اینكه پركشید و رفت!
یهبار كه با همین كاروانها اومدم مناطق، موندیم، مستقر شدیم و شبرو همونجا خوابیدیم. اومد توی خوابم! باهاش حرف زدم، درددلهامرو كردم. بهش گفتم خیلی دوست داشتم قبل از رفتنت برای یهبار هم كه شده میدیدمت امّا توفیق پیدا نكردم. بهم گفت نگران نباش، فردا ساعت هشت صبح🌤 بیا سر پل كرخه منتظرتم!
فردا صبح كه از خواب 😴بیدار شدم یاد خوابم افتادم، گفتم فقط یه خواب بوده، آخه اونكه دیگه زنده نیست! با این حال گفتم، حالا میرم سر قراری كه توی خواب باهام گذاشت ببینیم چی میشه؛ بلند شدم رفتم سر قرار، نیمساعتی🕠 دیرتر رسیدم؛ دیدم خبری نیست داشتم مطمئن میشدم كه خوابُ، خیال بوده، دیدم سربازی👮 كه اون اطراف نگهبانی میداد اومد نزدیك من و گفت: آقا شما منتظر كسی هستید؟ گفتم آره، با یكی از رفقا قرار داشتیم. گفت: چه شكلی بود؟ براش توصیف كردم؛ موهاش جوگندمی، محاسنش این شكلی بود، عینكش اینطوری بود... . گفت: عجب! رفیقت كه میگی اومد تا ساعت هشت منتظرت شد، نیومدی؛ وقتی كه داشت میرفت، اومد پیشم و بهم گفت: یه كسی میاد با این اسم و این قیافه،😳 بهش بگو؛ رفیقت اومد، منتظرت بود، دیر كردی نیومدی، كار داشت رفت؛ و با انگشتش یه چیزی برات كنار این پل نوشت. رفتم دیدم نوشته،🤔
💚 فلانی آمدیم نبودی؛ وعدهی ما بهشت!💚
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت نهم بخش دوم🌷 فكه💛، روایت س
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت نهم بخش سوم🌷
💔«سیّد مرتضی آوینی» 💔
حالا فهمیدی كجا رفته؟⁉️
اونها زندهاند، این ماییم كه مردهایم!😕
سیّد شهیدان اهل قلم📝، جلوتر از ما آمده بود روایت فتح بسازد، خودش روایت شد؛ روایت ایستادگی!☝️
ایستادم دو ركعت نماز خوندم. راه افتادیم، حال غریبی داشتم.🙃🙂
به جایی رسیدیم كه چندگوشهی اون جمعی نشسته بودن و راویها براشون حرف میزدن، صداشونرو نمیشنیدم.
به ما هم گفتن: بنشینید تا هم زیارت عاشورا بخونیم و هم راوی براتون قصّهی غصّههای اینجارو بگه.😊🍃
اون میگفت و من خاكهارو كنار میزدم تا سردی زیرشرو لمس كنم. اشك توی چشمام جمع شده بود😭، سرمرو روی خاك گذاشتم، روی خاك، داغِ، داغ، امّا زیر اون سردِ، سرد!
انگار روز، روزِ عاشورا بود. تصوّر اون روز غیر ممكنه؛ هیچكس نمیتونه لحظه لحظههای دردناك روز عاشورارو درك كنه، مگر مولای غریبمون حضرتمهدی(عج).😔💔
تنها صحنههایی كه از جلوی چشمم میگذشتن، «بوی سیب» بود،🍏 «آوای محزون»،💔 «ذبح عظیم»✨ و با «بوی یاس»!🌹
«هیچ صحنهای به اندازهی كربلا🕌 قدرت به حضور بردن ندارد و به همینجهت هیچ صحنهای به اندازهی كربلا 🕌قدرت جاری كردن اشك نخواهد داشت.»😥
🌻«استاد طاهرزاده»🌻
خدا بهم توفیق داده طی چند سال گذشته توی چند نمایش مذهبی كه در مورد روز عاشورا و مظلومیت 💔حضرت اباعبداللهالحسین(ع) بود، خادمهی حقیرِ حضرت باشم..
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت نهم بخش سوم🌷 💔«سیّد مرتضی
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت نهم بخش چهارم🌷
شاید به كمك عدّهای از دوستان كه اونها هم خودشونرو خادم 🌟و خادمهی امامحسین(ع) 💚میدونن، یهذرّه از صحنههای تلخ و دردناك كربلارو به نمایش در بیاریم، 📹
هرچند محالِ بتونیم. هیچوقت نمیشه حقیقت اون وقایع رو به نمایش در بیاریم و یا به تصویر بكشیم. و هركاری هم بكنیم فقط برای تسلّی روح خودمونِ؛ ما كجا و كربلا كجا!😔💚
در رویارویی با حقیقت كربلا🕌
، اشك از چشم انسان جاری میشود.😭 و این است كه گفته میشود كربلا و حسین(ع) عامل انكشاف حقیقتاند☝️، و گلوی مبارك حسین(ع) 💔محل ظهور آن حقیقت، و پیامبر(ص) و فاطمه (س) چنین گلویی را میبوسند💓، تا از این ظاهر به آن باطن منتقل شوند و در مواجهه با حقیقت كربلا🕌 است كه اشك میریزند، زیرا كه كربلا یك حقیقت متعالی است و ظهور امروزین آن نور جهت رفع ظلمات است.🌟🕊
💝 «استاد طاهرزاده»💝
🌻حقیقت را به هر دوری ظهوری است
ز اسمی بر جهان افتاده نوری است🌻
ای كاش پیام حقیقی امامحسین(ع) را بفهمیم و به آن عمل كنیم.🌱🌿
«بوی سیب🍏، لحظهی شهادت💔 امام بود، لحظهی كه عطراگین شد فضای كربلا، با بوی سیب بهشتی!»💚🍎
« آوای محزون بود، نالهی دلخراش كودكی 👼بود كه در عطشی جانسوز دست و پا میزد؛😥 ولی كسی نه میشنید و نه كسی میدید!😓
بر روی دستان پدری مهربان و دردكشیده، كودكی میدیدی بیحال و بیرمق😢؛ باید میدیدی كه آبی در گلوی خشكش ریخته میشود؛
ولی ای وای! این، این خون است كه از زیر آن گلو ریخته میشود؟!😭😭
به چه جرمی؟🤕 به جرم فرزند امام معصوم بودن و حقانیت حق؟!😔😤
یعنی اینقدر حقّ برای آنها تلخ بود كه حاضر بودند حتّی...!😰
بیرحمی تا این حدّ؟!😥
مگه علیاصغر امام حسین(ع) ششماه بیشترش بود؟»😭
«ذبح عظیم، ذبح اسماعیل بود به دست ابراهیم، ولی این فقط یك امتحان بود،☝️ زیرا كه ذبحی عظیمتر مقرّر شده بود!»💔
🌼ای ابراهیم دست نگهدار!🌼
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت نهم بخش چهارم🌷 شاید به ك
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت نهم بخش پنجم🌷
🔅«إِنَّ هَذَا لَهُوَ اَلْبَلَؤُا الْمُبیِنُ»، «وَ فَدَیْنَهُ بِذِبْحٍ عَظیِمٍ»🔅
🔸«این ابتلا همان امتحانی است كه روشن میكند»، «و بر او ذبح بزرگی فدا ساختیم»🔸
🔹سورهی صافات، آیهی (106)، (107)🔹
و كربلا قتلگاه حسین(ع) شد،💔 و قتلگاه جایی بود كه آن ذبح عظیم به انجام رسید.🕊
فدای سر بریدهات یاحسین!😭
«با بوی یاس🌹، از تولد عباس، تا سقّا شدن عباس، تا فدا شدن عباس!»💛
انگار كه روز عاشورا بود و صدای العطش بچّههای امام حسین(ع)رو میشنیدی؛ انگار كه شرمندگی😔 عباسرو میدیدی كه روی برگشتن به خیمههارو نداشت.
«آب مهریّهی زهراست؛ كاش، ای كاش كه دنیای ععطش میفهمید!»💚
میگفت: عطش امانشونرو بریده بود، به این فكر میكردم كه اون طفلان معصوم و بیگناه چطور شدّت تشنگیرو توی اون گرمای طاقتفرستا تحمّل كردن؟! 😭
با دستهای كوچولوشون خاكهارو عقب زده و لباسشونرو بالامیزدن😢؛ شكمهاشونرو روی اون رَملها میگذاشتن تا با سردی زیر اون رنج تشنگی را كمتر حس كنند😕. میگفتن: بابا، عمو، عمّه؛ آب میخوایم،😰
جگرمون از تشنگی میسوزه، حتّی یه قطره آب هم پیدا نمیشه!🤕
به یاد عطش اونها، تحمّل تشنگی براشون راحتتر میشد.🖐
میدونی از خدا فقط چی میخواستند؟ تحمّل اون عطش و فدا شدن، تشنهلب.
خوشبهحالشون؛ با لبتشنه چشم دنیاییشون🌎 بسته شد؛ امّا وقتی چشم دلشونرو💚 باز كردن، به دست سرور تشنهلبان سیراب شدن و عطش دنیا و سختیهاش از یادشون رفت.
گفتن: وقت تنگه و اجازه ندادن زیارت عاشورا بخونیم. تشنهام شده بود.😰
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت نهم بخش پنجم🌷 🔅«إِنَّ هَذ
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت نهم بخش شــشم🌷
یهدونه آبسردكن گذاشته بودن اونجا، نباید میخوردم؛
با خودم گفتم این بیانصافیه، چرا اینرو گذاشتن اینجا؟! 😒
جاییكه باید تشنگیرو در همون حدّ كم حس میكردی؛ جایی كه با تموم وجود مزهی عطشرو چشیده بودن! ولی وقتی دیدم چندتا بچّه دارن میرن سراغ آبسردكن، آب بخورن از فكری كه كرده بودم پشیمون شدم. 😊ما بزرگترها سراپا گناهیم و باید لااقل كمی به خودمون سختی بدیم؛ این بچّهها چه گناهی دارن!😔
خیره شده بودم و به قطرههای آبی كه روی زمین میریخت نگاه میكردم و با بغضی كه در گلو داشتم، توی ذهنم مرور میكردم؛☹️
امروز روز پنجم است كه در محاصره هستیم؛👊
آب را جیرهبندی كردهایم؛😢
نان را جیرهبندی كردهایم؛😥
عطش همه را هلاك كرده است؛😓
همه را جز شهدا، كه حالا كنار هم در انتهای كانال خوابیدهاند. دیگر شهدا تشنه نیستند!😔
فدای لب تشنهات، پسر فاطمه(س)...😭
«آخرین برگ از دستنوشتهی یكی از شهدای گردان حنظله»📜
هیچی نمیفهمیدم؛ فقط میرفتم.🚶
یهجایی بهمون گفت: بایستید، كف پاهاتونرو بگذارید روی اون قسمتی از رملها كه جای ردّهپا نداره، اونجاییكه آفتاب☀️ مستقیم روی اون میتابه و هنوز داغه؛ كفِ پامرو گذاشتم داغِ، داغ بود؛ كمی اونطرفتر گذاشتم باز هم داغِ، داغ بود؛ گفت: این داغی در برابر داغیِ اون موقع هیچی نیست، اون موقع هوا خیلی ☀️گرمتر از حالا بوده، بالاتر از چهل درجه☀️
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
.
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت نهم بخش شــشم🌷 یهدونه آب
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت نهم بخش پایانی🌷
كاروان 🚎میرفت و من نمیتونستم قدم از قدم بردارم. یه جایی نشستم روی زمین، سجده كردم و فقط گریه میكردم.🙇😭
همسفرم دستمرو گرفت و بلندم كرد، نمیدونم، نگاهش نكردم😔، شاید اونم گریه میكرد؛ میرفتم و گریه میكردم.😭
وقتی كه گفتم چه آرزویی دارم، بهم گفت: اونها كارهایی كرده بودن كه لایق شدن و همینطوری نمیشه. باید نماز میخوندم تا كمی آروم بگیرم. 😥توی نماز هم گریه میكردم. 💔توی قنوت نمازم، خودمونی و به زبون خودم با خدا حرف میزدم😊. بهش گفتم: میخوام براشون كاری بكنم؛ میخوام كاری كنم كه توی خاطرهها زنده بمونن،🙂 میخوام دِیْنَمرو ادا كنم، توفیق پیدا كنم و منم لایق بشم!🙃
دیگه داشتم به آخراش میرسیدم، همه رفته بودن؛ دوباره نشستم. خداحافظی خیلی سخت بود ولی چیكار میشد كرد؛☹️
تا بود؛ هرجا میرفتیم میگفتن: وقت نیست و باید بریم، یه جای دیگهام دعوتین. حالا دیگه، هم وقت تموم شده بود و هم مهمونی؛ وقت اضافیای وجود نداشت. نماز ظهر و عصررو☀️⛅️ خوندیم و رفتیم، ولی چه رفتنی؛ رفتن با غم سنگینی كه تموم وجودمرو گرفته بود. بیمعرفت اومده بودم و بامعرفت میرفتم🤗
؛ یعنی بامعرفت میمونم🙁 تا بازم دعوتم كنن؟! یا دوباره غرقِ این دنیای فانی، معرفتی كه هدیه گرفتمرو به باد فنا میدم و...😰
یهكم از خاكشرو برداشته بودم. مثل تربت كربلا، بوی خوشی داشت و به آدم آرامش میداد.🙃☺️
خاكی با بوی یاس!🌷
اگه چشم دلت بینا بود، میدیدی؛ جای پای یاس كبود علی را!🌷💔
🌷پایان قسمت نهم🌷
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت نهم بخش پایانی🌷 كاروان 🚎م
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور✨
🌹«قسمت آخر بخش اول»🌹
جنگ كه شروع شد تا موقعی كه تموم بشه، همینطور بیقرار جبهه بودم. دلم میخواست منم میتونستم برم🙂. با این كه سن و سالم كم بود😥، از همون موقع عاشق جبهه و شهادت بودم.😍 نمیدونم چرا؟🤔
هروقت عكسهاشونرو میبینم، تازه میفهمم كه هیچی نمیفهمم.☹️
جبهه، حال و هوای جبهه، گرما☀️ و سرمای🌩 طاقتفرسای اونجا، بیخوابی، بیآبی، بیغذایی، جنگ با كمترین امكانات ولی عاشقانه!💞💚
جنگ سختیهای خاص خودشروداره، تحمّل اونهمه سختی كارهركسی نیست
رزمندههای ما فدایی اسلام بودن و از جون گذشته. برای دفاع از دین و ناموس و مملكتشون حاضر به تحمّل هر سختی بودن.💪
اسلحه بهدست میخوابیدن، ولی نه خوابی عمیق، چراكه باید هرلحظه آماده باشن؛ دشمن همیشه در كمینه.☝️
هرجا كه میشد میخوابیدن. نه زیراندازی بود و نه رواندازی!😢
بعضی موقعها هم از خستگی زیاد...
فكر میكنی چی میخوردن؟🤔😑
كنسرو، كمپوت، میوه، و..🍎🍊🍐⁉️
خیلی از وقتها هم میشد كه غیرِ نون خالی چیز دیگهای برای خوردن نداشتن😥. ولی به همین هم راضی بودن. حتی توی بدترین شرایط...🤕😥
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور✨ 🌹«قسمت آخر بخش اول»🌹 جنگ كه شرو
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت آخر بخش دوم🌷
جنگ یعنی : آتش و دود🔥💨
یعنی: رفتن و تن به آتش زدن🔥☄
یعنی: از خودگذشتن🍃🌹
امّا جنگ ما، دفاعی مقدّس بود. دفاع از دین خدا؛ مقدّس است.☝️
توی دنیا بگردین، ببینین توی كدوم جنگها اینقدر صمیمیّت و رفاقت وجود داره!😊🙃
كم و زیادش مهّم نیست.😉
من كه بعید میدونم. اصلاً وجود داشته باشه😌
اصل اینه كه اسلام، دینِِ مهر و عطوفته؛ دینِ برادری و رفاقته.👌☺️
از بچّهگی تا حالا عاشق امامخمینی(ره) بودم.💕
دلم میخواست یهبار هم كه شده برم و ببینمش امّا قسمتم نشد، یعنی توفیق نداشتم.💗 از روزی هم كه رحلت كرده تا حالا، اسمش كه میاد حال عجیبی پیدا میكنم.
اگه كسی كوچكترین اهانتی بكنه، بغض گلومرو میگیره☹️، میخوام دیوونه بشم، میخوام سرش داد بزنم و بگم نمیفهمی😠؛ یعنی لیاقت نداری كه امامرو بشناسی و بفهمی كی بود و كی هست. هر سال روز رحلت امام كه میرسه، از شب قبلش توی دلم آشوبه؛😰
دقیقاً انگار بابامرو از دست دادم. واقعاً همین حسرو دارم. از وقتی كه شروع میكنن تصاویر روز رحلت امامرو بگذارن، فقط میخوام تنهای، تنها باشم و گریه كنم.😭 تا زنده بود نتونستم ببینمش، امّا بعضی وقتها كه خیلی دلتنگش شدهام توی خوابم اومده🙂. خیلی دوستش دارم، بیحد دوستش دارم.😍
شیفتهی این عكسشم. هروقت میبینم آرامش میگیرم.💛❤️
یاد امام و شهدا دلرو میبره كربُبلا.💓
خوش به سعادتشون، همشون مهمون اباعبداللهالحسین(ع) هستند. 💚❤️
امام رفت و شهیدان هم رفتند💗
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت آخر بخش دوم🌷 جنگ یعنی : آ
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت آخر بخش سوم🌷
سبكباران خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند🍃
سواران لحظهای تمكین نكردند
ترحّم بر منِ مسكین نكردند
اسیر و زخمی و بیدست و پا من
شهیدان این چه سودا بود با من😢
مرا اینجا مگذارید بیتاب
گناهم چیست پایم بود در خاك🍂
درِ باغِ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زانسو نخندید🌷
شهادت نردبان آسمان بود
چرا برداشتند این نردبان را🍀🌹
چرا بستند راه آسمان را🌈
ای شهید تو بالا رفتهای من در زمینم
برادر روسیاهم شرمگینم
مرا اسب سفیدی بود روزی😥
شهادت را امیدی بود روزی
من آخر طاقت ماندن ندارم😬
خدایا تاب جانكندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد😰
درِ لطف تو تا كِیْ بسته باشد
بیا باز امشب ای دل در بكوبیم💔
بیا اینبار محكمتر بكوبیم💛
مكوب ای دل به تلخی دست بردست
در این قصر بلور آخر كسی هست💕
بكوب ای دل كه اینجا قصر نور است
بكوب ای دل مرا شرم حضور است
بكوب ای دل كه غفاّر است یارم🌟
من از كوبیدن در شرم دارم، شرم دارم
بكوب ای دل كه جای شكّ و ظنّ نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست
كریمان گرچه ستّارالعیوبند💚
گدایانی كه محبوبندخوبند گدایانی كه محبوبند خوبند💓
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت آخر بخش سوم🌷 سبكباران خرا
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت آخر بخش پایانی🌷
ازوقتیكه راه افتادیم و رفتیم، قصد داشتم یكی بخرم. هرجا میرسیدیم، یا به چشمم نمیخورد كه بگیرم یا اگه هم میدیدم ناخدآگاه رد میشدم♂
و نمیخریدم. همسفرم میگفت: پس چرا نمیخری؟ میگفتم: نمیدونم! انگار یكی بهم میگفت هدیه میگیرم؛😍 همینطور هم شد.
موقعیكه رسیدیم طلائیه💛، به سرپرستمون گفتم: خیلی دلم میخواست یه چفیه داشته باشم امّا نمیدونم چرا نشد بخرم.
كجا میتونم تهیّه كنم؟ این مرد خدا، شرمندهام كردن؛ بزرگواری كرده 🙈و بلافاصله چفیهی خودشون رو دادن به من😊
گفتن: هركس خاطرهای از این سفر داره بنویسه به بهترینش جایزه میدیم😍
. من نمیتونم قسمتی از بهترین روزهای معنوی زندگیمرو بدم و به جای اون...
دنیا و زندگی مادی فانیِ. و من از خدا و ائمه و شهدا میخوام؛😊💚
اون چیزیرو كه باید بخوام. فقط اونها هستن
كه حرف دل منرو خوب میفهمن.🙈
قبل از اینكه از پای كامپیوتر💻 بلند بشم، رفتم چفیهرو آوردم و باز كردم. از وقتیكه برگشتم، جانمازم شده.💛💚
سر به سجده میگذارم؛😌
💚«اَلْحَمْدُلله مِنْ اَوَّلِالدُّنْیا اِلیَ فَنَائِهَا وَ مِنَاْلآخِرَةِ اِلیَ بَقَائِهَا»💚
💛 «اَلْحَمْدُللهِ عَلیَ كُلِّ نِعْمَه اَسْتَغْفِرُاللهَ مِنْ كُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتوُبُ ِالَیْه»💛
💓 اَللَّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّكَالْفَرَجْ💓
«خاطراتی كه نوشتهام، از بهترین روزهای عمرم است👌 كه با لحظه، لحظهی اون زندگی كردهام. و برخاستهی از احساسات واقعی قلبم❤️ است، و نه احساسات رمانتیك و غیرِ واقعیِ ساختهی ذهنم.»🙄
🌹«بندهای از بندگان خدا»🌹
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#پایان🕊
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯