پسر بزرگه پیش مادربزرگشون هستش ودخترم هم صبح مدرسه بودن
و من و پسر کوچیکه رفتیم پارک
پسرم اصلا دوست نداشت با اسباب بازی ها بازی کنه و دلش میخواست یه روزی با خواهر و برادرش باهم دیگه بیان و بازی کنن
👌خوبیهای چند فرزندی ☺️
#بدونهفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ44 -چته تو؟ -هیچی بریم. شانه ای بالا انداخته و کنار هم به سمت
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ45
اختلاف سنی مان یک سال بیشتر نبود و میتوانستیم دوستهای خوبی برای هم باشیم اما این اخلاق زشت و ذات
خرابش باعث شد از همان کودکی دور او را یک خط قرمز بکشم.
وارد راهروی اتاقها شده و خواستم اول لباس هایم را عوض کنم و بعد برای سلام کردن به پذیرایی بروم که با صدای مبین سرجایم ایستادم.
-سلام حديث.
حرصی پلک بستم و با لبخندی کاملا ساختگی به سمتش برگشتم مبین از من و مبینا بزرگتر بود و برعکس خواهرش همیشه سعی میکرد هوای مرا داشته باشد.
برای همین در برابر او سعی میکردم رفتار بهتری داشته باشم. -سلام خوش اومدید.
با صدای ما عمه و مامان از آشپزخانه خارج شدند و عمه با دیدنم با همان محبت های ظاهری و دروغینش لبخندی زده و گفت:
-سلام عمه جان چه عجب بالاخره اومدی.
اولین تیر کنایه اش را در همان جمله اولش زد در کمال خونسردی با نیشخندی جوابش رادادم:
-دیگه مامان گفت شما قراره بیاید برای همین امشب زودتر اومدم.
مامان چشم غره ای حواله ام کرد و عمه با پوزخندی خیره ام شد.
-این اگر زوده عمه جان خدا دیر اومدنت رو به خیر کنه.
بدون توجه به حرف عمه لبی کج کرده و گفتم:
-برم لباسم رو عوض کنم میام.
دیگر نایستادم تا به زخم زبانهای عمه که هنوز نرسیده شروع کرده بود گوش کنم.
به سمت اتاق رفته و بعد از داخل شدنم در را پشت سرم بستم و پوف حرصی کشیده و پلک بستم .
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ45 اختلاف سنی مان یک سال بیشتر نبود و میتوانستیم دوستهای خوبی ب
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ46
هیچ وقت عمه را دوست نداشتم رفتارش با من همیشه خصمانه و پر از کینه بود.
دلیل این همه بد بودنش برمیگشت به محبت های زیادی که آقاجون و مادرجون نسبت به من داشتند. من تنها نوه ی پسری
شان بودم و با وجود دختر بودنم جایگاه ویژه ای میانشان باز کرده بودم. برای همین بین من و فرزندان عمه تفاوت های واضحی قائل میشدند که باعث رنجش او میشد اما من این وسط هیچ تقصیری نداشتم و بعد از فوت آقاجون و مادرجون بی گناه، هدف عقده های عمه قرار گرفتم البته که سکوتهای مامان و عمو سهراب در میدان دادن به عمه و زخم زبان هایش هم بی تاثیرنبود.
با نهایت آرامش و در کمترین سرعت لباس هایم را عوض کردم.هیچ اشتیاقی به بیرون رفتن نداشتم و تنها برای کمتر موردشماتت قرار گرفتن توسط مامان میخواستم در جمع بروم چند تقه ای به در کوبیده شد و مبینا بدون اینکه اجازه دهم داخل آمد.
-چیکار میکنی یک ساعته؟
-چیه؟ دلت برام تنگ شده؟
نیشخندی زده و با کنایه گفت:
-من که نه ولی داداشم چشماش خشک شد از بس به در نگاه کرد.
اشاره ای به تونیک و شلواری که پوشیده بودم کرده و با لحن تلخی ادامه داد:
-خوشگلم که کردی.
میدانستم مبین نسبت به من حسهایی دارد و از صحبتهای مامان با عمو هم فهمیده بودم که حتی این حسش را برای عمه مطرح کرده وبا مخالفت شدیداو و مبینا مواجه شده گرچه اگر عمه هم راضایت میداد من صدساله سیاه هم حاضر نبودم تن به این ازدواج دهم.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
_ دردمایناست کهمنبیتودگر
_ ازجهاندورمو بیخویشتنم . .💔"
#امامزمان
قرار شبانه #دعای فرج فراموش نشه خورشید خونه
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
بریم برای سلام دادن به امام زمانمون😍
˝الـسـَّـلـامــ ُ عَــلَــیڪ یـاٰاَبــاٰصــالـــِحَ الــمَــہــدے (عَـج)“
گاهےوقتاآدمسࢪنوشتشࢪو🐣
درستتوهمونمسیرےپیدامیڪنہ🚙
ڪہداࢪهازشفࢪارمیڪنہ🏃🏻♀
ܢ݆ߺܚࡍ ܥܼߊ ࡅ߭ܝ̇ࡍ߭🙂💙
سلامممممممممممممم 😍
#صبحبخیر 🌤
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
#روزبیستوهشتم از چله #کنترلخشم
گفتیم براے صبورے
تمرین ڪن جلوے خودت بایستی!
❌اما تو موفق نمیشی؛
مگر اینڪه انرژے لازمِ اینڪار رو، تأمین ڪنی!
انرژی اش فقط با دوچیز بدست میاد:
✨خود شناسی
✨خلوت با خدا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞