eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
146 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌43 لبخند جذابی زده و خواهش میکنمی زیر لب زمزمه کرد. چهره ی مرد
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 -چته تو؟ -هیچی بریم. شانه ای بالا انداخته و کنار هم به سمت خانه حرکت کردیم. -چرا این پسره رو پیچوندی؟ تو که داری میری خونه کاری نداری. -چرا کار دارم امشب قرار عمه خانوم تشریف فرما بشن مامان گفته حتما زود برم خونه تا کمکش کنم. -اوه عمه ات داره میاد؟ - آره با این که دلم نمیخواد خونه باشم اما حوصله ی غر غر های مامان رو هم ندارم. -اشکال نداره حالا دو سه ساعته کلا، بیشتر تو آشپزخونه باش که بهت گیر نده. -اینارو ولش کن سفر مشهد چیشد؟ از فرناز پرسیدی؟ با لبخندی هیجان زده سر تکان داده و گفت: -آره احتمالا آخر این ماه بریم. طبق عادت دست هایمان را به نشانه ی خوشحالی بهم کوبیده و از ته دل خندیدیم. نزدیک خانه از محدثه خداحافظی کرده وخواستم با کلید وارد خانه شوم که شخصی در را از آن طرف باز کرد با دیدن چهره ی خبیث مبینا متعجب داخل شده و پرسیدم: -چه زود اومدید؟ بی توجه به سوالم ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی گفت: -صدای خنده هاتون تا اینجا میومد. پوزخندی به حرفش زده و در حالی که جلوتر از او به سمت ساختمان میرفتم گفتم: -پس چرا و ایستادی زودی برو داخل به بقیه بگو تا دیر نشده. گفتم و وارد خانه شدم مبینا از کودکی همین طور بود علاقه ی زیادی به چغولی کردن و زیر آب زنی داشت. ادامه دارد.... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
107571_760.mp3
3.62M
الھی عظم البلا (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
صبحمون رو با سلام بر آقا آغاز کنیم ❀السلام علیک یا صاحب الزمان «عج»❀
♥️🍃 صبح در كوچه‌ی ما منتظر خنده‌ی توست وقت آن است كه خورشيد مجدد باشی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلام بر رفقا😍 🌤 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از چله 💢صبور باش،وقتی‌ڪه؛ ✔️عزت مندے،و خفیفِت می‌ڪنن. ✔️درستڪارے و بهت تهمت می‌زنن ✔️به حق دعوت میڪنی ،و مسخره ات می‌ڪنن. ✔️بی گناهی، و آزارت می‌دن. ✔️صاحب حقی وباهات مخالفت میڪنن.صبور ڪسی است ڪه اگر حق با اوست ; از تهمتها و مخالفتهاے دیگران دلگیر نمی‌شود (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇 🔴بدرقه👇 ✍وقتی شوهرت بیرون می رود، حتماً به بدرقه اش بروید. بگویید: به سلامت، مواظب خودت باش. نه اینکه از سرجایتان تکان نخورید و بگوید در را هم ببند. زندگی همین شکلی سرد می شود. (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسر بزرگه پیش مادربزرگشون هستش ودخترم هم صبح مدرسه بودن و من و پسر کوچیکه رفتیم پارک پسرم اصلا دوست نداشت با اسباب بازی ها بازی کنه و دلش میخواست یه روزی با خواهر و برادرش باهم دیگه بیان و بازی کنن 👌خوبی‌های چند فرزندی ☺️ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌44 -چته تو؟ -هیچی بریم. شانه ای بالا انداخته و کنار هم به سمت
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 اختلاف سنی مان یک سال بیشتر نبود و میتوانستیم دوستهای خوبی برای هم باشیم اما این اخلاق زشت و ذات خرابش باعث شد از همان کودکی دور او را یک خط قرمز بکشم. وارد راهروی اتاقها شده و خواستم اول لباس هایم را عوض کنم و بعد برای سلام کردن به پذیرایی بروم که با صدای مبین سرجایم ایستادم. -سلام حديث. حرصی پلک بستم و با لبخندی کاملا ساختگی به سمتش برگشتم مبین از من و مبینا بزرگتر بود و برعکس خواهرش همیشه سعی میکرد هوای مرا داشته باشد. برای همین در برابر او سعی میکردم رفتار بهتری داشته باشم. -سلام خوش اومدید. با صدای ما عمه و مامان از آشپزخانه خارج شدند و عمه با دیدنم با همان محبت های ظاهری و دروغینش لبخندی زده و گفت: -سلام عمه جان چه عجب بالاخره اومدی. اولین تیر کنایه اش را در همان جمله اولش زد در کمال خونسردی با نیشخندی جوابش رادادم: -دیگه مامان گفت شما قراره بیاید برای همین امشب زودتر اومدم. مامان چشم غره ای حواله ام کرد و عمه با پوزخندی خیره ام شد. -این اگر زوده عمه جان خدا دیر اومدنت رو به خیر کنه. بدون توجه به حرف عمه لبی کج کرده و گفتم: -برم لباسم رو عوض کنم میام. دیگر نایستادم تا به زخم زبانهای عمه که هنوز نرسیده شروع کرده بود گوش کنم. به سمت اتاق رفته و بعد از داخل شدنم در را پشت سرم بستم و پوف حرصی کشیده و پلک بستم . ادامه دارد.... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌45 اختلاف سنی مان یک سال بیشتر نبود و میتوانستیم دوستهای خوبی ب
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 هیچ وقت عمه را دوست نداشتم رفتارش با من همیشه خصمانه و پر از کینه بود. دلیل این همه بد بودنش برمیگشت به محبت های زیادی که آقاجون و مادرجون نسبت به من داشتند. من تنها نوه ی پسری شان بودم و با وجود دختر بودنم جایگاه ویژه ای میانشان باز کرده بودم. برای همین بین من و فرزندان عمه تفاوت های واضحی قائل میشدند که باعث رنجش او میشد اما من این وسط هیچ تقصیری نداشتم و بعد از فوت آقاجون و مادرجون بی گناه، هدف عقده های عمه قرار گرفتم البته که سکوتهای مامان و عمو سهراب در میدان دادن به عمه و زخم زبان هایش هم بی تاثیرنبود. با نهایت آرامش و در کمترین سرعت لباس هایم را عوض کردم.هیچ اشتیاقی به بیرون رفتن نداشتم و تنها برای کمتر موردشماتت قرار گرفتن توسط مامان میخواستم در جمع بروم چند تقه ای به در کوبیده شد و مبینا بدون اینکه اجازه دهم داخل آمد. -چیکار میکنی یک ساعته؟ -چیه؟ دلت برام تنگ شده؟ نیشخندی زده و با کنایه گفت: -من که نه ولی داداشم چشماش خشک شد از بس به در نگاه کرد. اشاره ای به تونیک و شلواری که پوشیده بودم کرده و با لحن تلخی ادامه داد: -خوشگلم که کردی. میدانستم مبین نسبت به من حسهایی دارد و از صحبتهای مامان با عمو هم فهمیده بودم که حتی این حسش را برای عمه مطرح کرده وبا مخالفت شدیداو و مبینا مواجه شده گرچه اگر عمه هم راضایت می‌داد من صدساله سیاه هم حاضر نبودم تن به این ازدواج دهم. ادامه دارد..... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ دردم‌این‌است ‌که‌من‌بی‌تو‌دگر _ ازجهان‌دورم‌و بی‌خویشتنم . .💔" قرار شبانه فرج فراموش نشه خورشید خونه (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
بریم برای سلام دادن به امام زمانمون😍 ˝الـسـَّـلـامــ ُ عَــلَــیڪ یـاٰاَبــاٰصــالـــِحَ الــمَــہــدے (عَـج)“
گاهے‌وقتا‌آدم‌سࢪنوشتش‌ࢪو🐣 درست‌تو‌همون‌مسیرے‌پیدا‌میڪنہ🚙 ڪہ‌داࢪه‌ازش‌فࢪار‌میڪنہ🏃🏻‍♀ ܢ݆ߺܚࡍ ܥܼߊ ࡅ߭ܝ̇‌ࡍ߭🙂💙 سلامممممممممممممم 😍 🌤 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از چله گفتیم براے صبورے تمرین ڪن جلوے خودت بایستی! ❌اما تو موفق نمیشی؛ مگر اینڪه انرژے لازمِ اینڪار رو، تأمین ڪنی! انرژی اش فقط با دوچیز بدست میاد: ✨خود شناسی ✨خلوت با خدا (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در این دقایق زیبای نزدیک اذان دعا می‌کنم هر چه در این لحظه‌ها از دلتـان می‌گذرد به نسیم لطافتِ خدا بر شما روا گردد و جانتان معطر به زندگی باشد🌱" (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
🔰وقتی خدا بهتون بچه میده... فکر نکنید فقط قراره یه انسانی رو تربیت کنید به این هم فکر کنید که قراره خدا با این فرزند شما را رشد بده، تربیت کنه و ضعف هاتونو برطرف کنه.🎈 دمت گرم خدای مهربونم🤗....🌹 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرزندم!😍 وقتی که به تو نگاه میکنم نمیتونم وجود خدا رو منکر بشم آخه فقط خدا میتونسته موجودی رو به زیبایی و حیرت انگیزی تو خلق کرده باشه😘 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌46 هیچ وقت عمه را دوست نداشتم رفتارش با من همیشه خصمانه و پر ا
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 مبین با همه ی آرام و خوش ذات بودنش اصلا باب سلیقه ی من نبود و وجود مادر و خواهرش هم مزید بر علت شده بود که فکر ازدواج با او را به مغزم راه ندهم. اما از طرفی این موضوع دست آویز خوبی برای حرص دادن عمه و مبینا بود . میدیدم که هربار وقتی با مبین حرف میزنم و میخندم آنها چقدر حرص میخورند برای همین لبخند دندان نمایی زده و با بدجنسی رژ را برداشتم و روی لبهایم کشیدم و رو به مبینا با لحن پر تمسخری گفتم: -چشمات خوشگل میبینه مبینا جون. پشت چشمی برایم نازک کرده و از اتاق خارج شد. پشت سرش بیرون رفتم و همزمان با رسیدنم به آشپرخانه عمو سهراب خواست از آنجا خارج شود زیرلب سلامی کرده و برای کمک به مامان میوه های خریداری شده را درون سینک خالی کرده و مشغول شستنش شدم . هیچ وقت علاقه ای به کار خانه نداشتم و نهایت کمک کردن هایم محدود میشد به شست و شوهای این چنینی و تمیز کاری های سر سری زیر لب آهنگی را برای خود زمزمه میکردم و سیب ها را میشستم که با صدای مامان سرم به عقب چرخید. -چیکار میکنی حدیث؟ کل خونه رو آب برداشت. عمه و مبينا هم پشت سرش وارد شده و با حرف مامان پوزخندی به رویم زدند. ادامه دارد.... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌47 مبین با همه ی آرام و خوش ذات بودنش اصلا باب سلیقه ی مننبو
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 مامان عادت داشت همیشه به کارهایم ایراد بگیرد. فقط چون کمی اطراف سینک خیس شده بود این طور عصبی شده و به کارم ایراد گرفت و من را جلوی آنها موردشماتت قرار میداد. حرصی شانه بالا انداختم و به کارم ادامه دادم عمه و مبینا جلوتر آمده و روی صندلی های میز ناهار خوری نشستند. مامان هم وقتی بی توجهی مرا دید به سمت گاز رفته و مشغول مزه کردن خورشتش شد. -زنداداش باید به جای دانشگاه فرستادن حدیث و شوهر میدادی تا یکم کارای خونه یاد بگیره. آخرین سیب را هم شسته و شیر آب را بستم و با نیشخندی به سمت عمه برگشتم. -از من که گذشت عمه جون ولی شما مبینا رو شوهر بده به خصوص که الان به بهونه ی دوباره کنکور دادن دوساله بیکار تو خونه نشسته حداقل شوهر کنه یک چیزی یاد بگیره. مبینا چشم غره ای حواله ام کرده و عمه نفس حرصی کشید. -ماشاءالله از زبونم که کم نمیاری عمه جون. خواستم جوابش را بدهم که با صدای عمو سهراب متعجب به ورودی آشپزخانه نگاه کردم. -زندگی حدیث به خودش مربوطه سميه الانم بلند شو یک چایی بریز شوهرت اومده. باورم نمیشد او عمو بود که به پشتی از من درآمد. عمه که همیشه در برابر عمو احترام نگه میداشت و سکوت میکرد با دلخوری چشمی زیرلب زمزمه کرده و برای ریختن چای از جا بلند شد. عمو هم نگاهی به چهره ی مبهوتم انداخت و از آشپزخانه خارج شد. ادامه دارد.... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِخوٰان﴿ دُعآ؎ فَـــــرج ۔۔𔘓﴾ را، کِہ با شِکستہ دلٰان... نَسیـــــم لُطف خُــᰔـــدٰا ، اُنسِ بیشتَر دٰارد امشب رو میخونی التماس دعا 🤲 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ @khrshidkhane_ideas🌞