eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و بیست 🔻 آرش دستم را گرفت وپرسید: چیزی میخوای برات بیارم
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زد که مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود. آخرش هم مادر شوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت. نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط باید صبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود. وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم... چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبر بودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خود مادر شوهرم بشنود. من در اتاق آرش مشغول خواندن کتاب بودم، از حرفهای نصفه ونیمه ای که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند. کتاب را بستم و سرم را در دستهایم گرفتم. اینبار مادر آرش شماره ی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد. آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر اینکه مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود. لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم: –مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بد شد... حرفم را برید و گفت: –برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش. در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست. دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش میکردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم. –الو، سلام زهراخانم، خوبید؟ –سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون. –با حرفش بغضم گرفت وگفتم: –ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم. –خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای. دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میآیند . بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانه شان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم. سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم. باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریرداشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور کارشده بود را خریدم. روز ختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد. سعیده من را تا خانه ی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت.
علمدارکمیل
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زد که مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود
من و مادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان وخانواده اش هم آمده بودند. سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمه ی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلیهایی که چیده شده بود کنار آرش نشسته بودم. زیاد طول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمیکردم. زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکردمی کردم که خدا دوباره چه نقشه ای برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دور باشم... آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد. خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم. لابد حالا میگوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود. آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم. زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضی ام به نقشه هات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه میدونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قد نمیده" با شنیدن صدای فریدون جا خودم. –داری فکرمی کنی چطوری مژگان رو بذاری سرکارو با یه عقد سوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟ وقتی قیافه ی بهت زده ی مرا دید ادامه داد: –شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه. "این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،" لبخند موزیانه ای زد و نوچی کرد. –بهتره به راههای دیگه ای فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –شما چرا با من دشمن شدید؟ پوزخندی زد و گفت: –اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد: –برای خالص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم. فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت: اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، تو هم بیا تاصحبت کنیم. او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شاید هم خدا صدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود. با فاصله پشت سرش راه افتادم. هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم. می ترسیدم بالاخره سابقه ی خوبی نداشت. گفتم: –همینجا حرف بزنیم من راحت ترم. لبخند چندشی زد و گفت: –چیه می ترسی؟ چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم
علمدارکمیل
من و مادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان وخانواده اش هم آمده بودن
–باید زودتر برم الان آرش دنبالم می گرده. –اون الان حواسش به مژگانه. باحرفهایش می خواست عصبی ام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم: –بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون بایدحواسمون بهش باشه. نگاه بدی به من انداخت . –خوبه، پس معلومه دختر عاقل و زرنگی هستی. –میشه زودتر حرفتون رو بزنید؟ از مژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟ –زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رو مهم جلوه بدن واین تقصیر خودتونه... "حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت". وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم. –مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندو قشنگی داری... باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی باید جلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود... باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد: –هفته ی دیگه اگه فقط یک روز با من مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط... از وقاحتش زبانم بند امد. –الان نمی خوادجواب بدی، شماره ات رو دارم چند روز دیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد: –از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری . "حقمه، حقمه، این نتیجه ی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه". کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت. پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقه اش از علاقه‌ی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینه ام را به دل گرفته و حالا میخواهد انتقام بگیرد . هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم. فکر می کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت: –همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمیتونی ول کنی. فوری دور شد و رفت. واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهر شد. –راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟ باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود. ✍ لیلا فتحی پور @komail31 🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم ختم سی و هفتم 🎁 پیشکش محضر مبارک ۱۴ معصوم علیه السلام و خاندان پیامبر به نیابت از شهدای اسلام علی الخصوص شهدای قوه قضائیه ، شهدای سلامت ، شهدای اطلاعات و امنیت دکتر محمد بهشتی و ۷۲ یار شهیدش محمد حسین علیخانی🌹 جانباز محمد رضا یزدانی 🌹 سرلشکر مسعود منفرد نیاکی 🌹 امیر علی هویدی 🌹 محمد قنبریان 🌹 شهیدان : بختیاری ‏ان شالله مورد عنایت و نظر اقا امام زمان باشیم التماس دعای فرج
🕊•⸤ ⸣ . سال اول جنگ بود. نشسته بودیم داخل سنگر. چند نفر از برادران ارتشی از کنار ما رد شدند. ابراهیم به یکی از آنها خیره شد و با خنده به ما گفت: سیبیل این گروهبان رو نکاه کن! لباش اصلا پیدا نیست. چطوری آب میخوره؟ یکدفعه مثل اینکه برق ابراهیم رو گرفته باشه از جا پرید و گفت: این چه حرفی بود که من زدم. چرا در کلامم دقت نکردم؟ بعد دوید به سمت گروهبان و گفت: برادر وایسا گروهبان گفت: چیزی شده؟ ابراهیم سلام و احوالپرسی کرد و گفت: منظوری نداشتم، اما ناخودآگاه سیبیل شمارو که دیدم به رفقا گفتم: این بنده خدا چطوری آب میخوره؟ ما رو حلال کن. خیلی شرمنده ام. راستی اگه به خاطر سبیل هات اذیت میشی ما قیچی داریم میخوای کمکت کنم؟ گروهبان خندید و تشکر کرد و گفت: باشه، بهت زحمت میدم. «ای کسانی که ایمان آورده اید! هرگز گروهی از شما گروه دیگری را مسخره نکنند، شاید آنها از اینها بهتر باشند...» سورھ حجرات آیھ۱۱۝ @komail31 🍃🌸🍃
🔆 چـــــرا حجـــــاب؟ 🔸آیا منطق اسلام را در مورد می‌دانید؟ هدف اسلام از واجب کردن حجاب چیست؟ اصلا چرا حجـاب؟ 🔸اسلام از «زن» می‌خواهد که در محیط خانه [برای شوهرش] آراسته و جذاب باشد و نسبت به زیبایی‌اش بی‌اعتنا نباشد. وقتی مردِ مقابل او شوهرش است، باید نقش زن را بازی کند و آراسته و دلربا و خوشایند و آرامش و آسایش شوهرش باشد. اما وقتی برای کار و خرید و فروش و درس و ایفای وظایف خانوادگی و اجتماعی از خانه خارج می‌شود، باید «نقش انسانیِ» خود را بازی کند، نه نقش زنانه و جنس مؤنث را. 🔸برای اینکه زن بتواند بعنوان انسان [و نه فقط زن و جنس مؤنث] در جامعه حضور پیدا کند، باید راه رفتن او تحریک‌آمیز نباشد و با ناز و عشوه حرف نزند و اعضایی را که زینت محسوب می‌شوند، بپوشاند؛ به‌گونه‌ای که وقتی با خانمی روبرو می‌شویم، خود را مقابل یک "انسـان" ببینیم، نه یک جنس مؤنث. مطلـب روشـن اسـت؟ من مجبورم تکرار کنم و از این بابت معذرت می‌خواهم. اگر زن، اعضای زینت خود را نپوشاند و در هنگام راه رفتن زیبایی‌هایش را آشکار کند و بطور کلی، اگر وضع تحریک‌کننده و وسوسه‌انگیزی داشته باشد، هر اندازه هم عالم و بااستعداد و فداکار و بافضیلت باشد، در اولین برخورد با ، همان زیبایی‌ها و جذابیت‌هایش جلب توجه می‌کند و قابلیت‌های دیگرش نادیده گرفته می‌شود و تنها یک نگاره‌ی هنـری است! ✍ امام موسی صدر 📚 «زن و چالش‌های جامعه» @komail31
میدانست از ساواکی هاهستند و میخواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد چیه؟❓ گفته بود: من که نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم که هرکس همسرش را بی،حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت میکند.☝️ ساواکی ازش پرسید شاه را داری میگی؟❓ خنده ای کرد و گفت : من فقـط حدیـث خوانـدم. شهید محمد منتظر القائم🌹 ⬅️نثار روح مطهرشان صلوات 💐 @komail31
سردار هور فرمانده سری ترین قرارگاه جنگ علی هاشمی 🥀 علی هاشمی در سال 1340 در اهواز متولد شد. قبل از شروع جنگ علی هاشمی و یارانش، جوانان انقلابی دشت آزادگان را سامان دادندو اقدام به تشکیل سپاه حمیدیه نمودند. در سومین سال جنگ به فرماندهیِ قرارگاهِ به کلی سریِ نصرت، انتخاب شد. فرماندهی که هم بینش عملیاتی داشت و هم بینش اطلاعاتی. در واقع او پیچیده ترین و پررمز و رازترین قرارگاه جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل داد. 🌺 سالگرد شهادت @komail31
🌺 سردار بی نشان علی هاشمی 🌹 1⃣ علی هاشمی در سال 1340 در اهواز متولد شد. قبل از شروع جنگ علی هاشمی و یارانش، جوانان انقلابی دشت آزادگان را سامان دادندو اقدام به تشکیل سپاه حمیدیه نمودند. در سال سوم جنگ زمانی که به بن بست جنگی رسیده بودند آقا محسن (رضایی) ، علی هاشمی را به فرماندهی قرارگاه به کلی سری نصرت انتخاب نمود. (قرارگاهی که به جز این دو نفر، تنها رهبر از تشکیل آن خبر داشت) آنجا فرماندهی می خواست که هم بینش عملیاتی داشته باشد هم اطلاعاتی و کسی جز علی هاشمی نبود. در واقع او پیچیده ترین و پر رمز و رازترین قرارگاه جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل داد. او به نیروهایش اعتماد به نفس می داد. بسیار شجاع بود و در ماجرای هور نیروهای بومی آموزش ندیده محلی و تعدادی از بچه های خوزستان را به کارگرفت و از آنها در اندک زمانی نیروهای ورزیده و کارآزموده ای ساخت. هرجا مشکلی به وجود می آمد فکر می کرد و راه حل می داد. قدرت سازماندهی بسیاری داشت. علی هاشمی و دوستانش به هور مسلط شده بودند و ثمره یک سال زحمت بچه های قرارگاه نصرت 🔺اولین عملیات آبی- خاکی جنگ 🔺و اولین عملیاتی که در سطح بسیار وسیعی تیپ و لشکرها توانستند از آب، باتلاق و نیزارها عبور کنند. جايي که هیچکدام از نیروهای مسلح دنیا ذره ای احتمال عملیات در آن را نمیدادند. دراین عملیات یک نیروی پیاده از آبی عبور می کرد که پانزده کیلومتر پشت سرش آب، باتلاق و نیزار بود، که در نوع خود در تاریخ جنگ های جهان بی نظیر است. 🔸ثمره عملیات خیبر تصرف دو جزیره شمالی و جنوبی مجنون بود که دارای 58 حلقه چاه نفت بود. کار مداوم در سرما و گرما و سختی های هور باعث طراحی و اجرای عملیات بدر و مجموعه عملیات های قدس شد. از دیگر اقدامات قرارگاه نصرت ، شناسايي مناطق، از هورالعظيم گرفته تا جاده بغداد و بصره بود. همچنین شناسایی های برون مرزی تا عمق عراق از جمله شهرهای مقدس نجف ، کربلا و سامرا از دیگر اقدامات این قرارگاه بود. بعد از عملیات های بزرگ خیبر و بدر رزمندگان قرارگاه نصرت شیوه جدیدی برای مقابله با دشمن آغاز کردند وبر سراسر هور مسلط شدند. حاج علی مدام به قرارگاه سرکشی می کرد و شخصاً پیگیر مسائل بود. @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
🌠☫﷽☫🌠 ابراهیم می گفت : به احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ...! ╭⁦🌺🍂🍃
.: 🌱 نگاهی به زندگینامه‌ شهید بهشتی؛ از تولد تا شهادت؛ شهید سید محمدحسینی بهشتی در دوم آبان ۱۳۰۷ هجری شمسی در اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش از روحانیان اصفهان و امام جماعت مسجد لومبان بود. وی از چهار سالگی به مکتب رفت و در اندک زمانی قرائت قرآن و خواندن و نوشتن را آموخت و با ورود به دبیرستان به دلیل علاقه به تحصیل علوم دینی، مدرسه را‌‌ رها و در سال ۱۳۲۱ وارد حوزه علمیه شد. به سال ۱۳۲۵ یعنی در هجدهمین بهار زندگی خود به قم عزیمت کرد و در کنار تحصیل علوم دینی، در سال ۱۳۲۷ موفق به دریافت دیپلم ادبی در امتحانات متفرقه شد. در‌‌ همان سال، وارد دانشکده الهیات معقول و منقول شد و در سال ۱۳۳۰ با دریافت درجه لیسانس به قم بازگشت و در دبیرستان حکیم نظامی مشغول تدریس زبان انگلیسی شد. در سال ۱۳۳۱ ازدواج نمود که حاصل این پیوند، دو پسر و دو دختر بود. وی در سال ۱۳۳۳، دبیرستان دین و دانش قم را تأسیس نمود و تا سال ۱۳۴۲ سرپرستی آن را برعهده داشت. در فاصله سال‌های ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۸، دوره دکترای فلسفه الهیات را گذراند سپس، با شرکت فعال در مبارزات سال‌های ۴۱ و ۴۲ از سوی ساواک مجبور به عزیمت از شهر قم به تهران گردید. این شهید راست قامت تاریخ به پیشنهاد و درخواست آیت الله حائری رحمه الله و آیت الله میلانی رحمه الله به هامبورگ عزیمت و سرپرستی مسجد و تشکل مذهبی جوانان آن شهر را عهده دار و به فعالیت‌های عمیق دینی و فرهنگی پرداخت. در طی این مدت سفرهایی به عربستان، سوریه، لبنان، ترکیه و عراق (به منظور دیدار امام رحمه الله) انجام داد. سرانجام در سال ۱۳۴۹، به ایران بازگشت و به فعالیت‌های علمی، فرهنگی و سیاسی روی آورد. در این مدت، چندین بار توسط ساواک دستگیر و روانه زندان شد. در آذر ماه ۱۳۵۷ به فرمان امام خمینی رحمه الله شورای انقلاب را تشکیل داد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی همواره به عنوان ایدئولوگ و لیدر در صحنه‌های سیاسی، اجتماعی به فعالیت می‌پرداخت. حزب جمهوری اسلامی را با هدف تربیت و شناسایی نخبگان سیاسی فرهنگی پایه گذاری نمود. در تدوین قانون اساسی به عنوان نایب رئیس مجلس خبرگان ایفای نقش می‌کرد. پس از استعفای دولت موقت در سال ۱۳۵۸، مدتی به عنوان وزیر دادگستری و سپس، از سوی امام خمینی رحمه الله به ریاست دیوان عالی کشور منصوب گردید. وی سرانجام در حین انجام وظیفه در این سمت بود که در شامگاه ۷ تیر سال ۱۳۶۰ در حین سخنرانی در تالار حزب جمهوری اسلامی بر اثر انفجار ساختمان حزب توسط منافقین به همراه کاروان ۷۲ نفره خود به خیل عظیم شهدای کربلا پیوست. @komail31
چه بسا او در ششم تیرماه ترور شد تا در هفتم تیرماه به شهادت نرسد و محفوظ بماند برای انقلاب _هفتم تیر ماه ۱۳۶۰ بمب گذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت ۷۲ تن از یاران انقلاب یادشان گرامی و راهشان پر هرو ╔═.🍃🕊 @komail31