【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
『♥️͜͡🌱』
•
.
چشـم هـآیِ یِکـ شَهیـد؛
حَٺےاَز پُشـٺِقــآبِشیشِـهای؛
خیـࢪه خیـره دُنبـآلِ ٺُوسـٺ؛
کِھ بِـ گُنـآه آلـودِه نَشــوی..🥀
بِـ چشـمهآیَـش قَسَـمـ
اِبـرآهـیم تو رآ مےبینَــد:)♥️
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
♥'!
•
.
هرکسۍبرایِدیدهشدنشکارنکند ،
خدابرایِدیدهشدنشکارمیکند;)♥️🌱
#شھادت'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
تاحالابـھاینفکرکردیکـھسالانـھچقدر
کتابمیخونـے؟
فرقـےنمیکنـھ !
علمـے،تخیلـے،روانشناسـے،رمان،
عاشقانـھو . . .
هیچفرقـےنمیکنھکہکدومیکیازایناباشھ.
حتمانبایدکتابفلسفـےخوندکـھ !
وقتـےکتابمیخونـےازیِدنیایـےبـھدنیای
دیگـھسفرمیکنـے،ذهنتبازمیشـھوفارغ
ازتماممشکلاتـےکـھداریتوحالوهواے
جدیدیمیری..:)❗️
#کتاببخونیمرفقا !
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_چهل_و_یک🙋🏻♂🔥
- هانیه :
برای اینکه وقت زودتر بگذره حاجی شروع به خواندن یک غزل از حافظ کرد🕊🍀
( الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها
به می سجده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها♥️🌱)
شعری که حاجی گفت خیلی قشنگ و پر مفهوم بود
یکم باید دقت میکردی تا تفسیرش و میفهمیدی.
داشتم به این فکر میکردم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها✋🏻
یاد شب مهمانی عمو افتادم ..'!
به خاطر عاشقی سرزنش شدم(:؟
چون عاشق خدا شدم نمیخواستم حرفش را زیر پا بزارم چادر سر کردم و نماز خواندم…~
ولی خب همین دردسر و تمسخر ها الان در حال حاضر برای من خیلی ارزشمند هست🙂💚
یک عمر خلاف حرف خدا عمل کرده بودم
حالا چندتا فحش یعنی نمیتوانستم برای خدا بخورم ؟
مگه ادعا نمیکنند عشق مقدس هست!؟
پس کدوم عشق از عشق به خدا مقدس تره!؟🚶♀
انقدر با خودم حرف زدم تا اینکه حاجی از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت:
+ به به اینم سید محمد ما ، آقا سید با شما کار دارند
پیرد مرد خیلی شوخ و شادی بود
از خوشحالی زیاد اون لحظه یادم رفت که نامحرم هست و دستم را جلو بردم🤦♀
حالا خوب بود چند دقیقه قبل داشتم از عشق به خدا میگفتم ولی خب چه کنم من نه سال اینطوری زندگی کردم بعضی وقت ها یادم میرود🚶♀💔
سید محمد با تعجب نگاه من میکرد و نهایتا دستش را گزاشت روی سینه اش
فهمیدم که ای وای عجب اشتباهی کردمتو جمع ضایع شدم
حس خنده و خجالت وقتی باهم قاطی بشه
دیگه نمیتونی خودت کنترل بکنی
با عجله گفت :
ببخشید نمیدانستم شما اینجاهستید ! حاجی با اجازه من میرم
یاعلی✋🏻'!
بعد هم به سرعت از حجره رفت بیرون…
انقدر سریع که مهلت نداد حداقل حاجی جوابش را بدهد
---
+ حاجی☹️💔 چرا اینطوری کرد!؟ مگه چیکار کردم به خدا حواسم نبود دستم را بردم جلو🚶♀
- والا نمیدونم دخترم جوانه دیگه ، تو ببخشش
+ ممنون ، ببخشید خدانگهدار😕✋🏻
---
اشتباه کرده بودم ولی زیر بار نمیرفتم
این خصلت که "از همه طلبکار هستم" هنوز توی من بود و باید اول وقت ترکش میکردم
عصبانی دنبال همین سید راه افتادم بالاخره شیرینی خریده بودم از صبح در به در دنبالش گشته بودم که تشکر بکنم لااقل شیرینی هارا تحویلش بدم
فکر نکنه من بی ادب هستم
یکم تند تر قدم برداشتم!
نزدیک مسجد چند قدم باهاش فاصله داشتم
داد زدم اقا محمد چند لحظه صبر کنید
ایشون هم سرش را تکان داد و گفت بفرمایید!
زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید 🤫!
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/Komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_چهل_و_دو🙋🏻♂🔥
- هانیه :
وقتی گفت زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید
خیلی بهم بَـر خورد!
فکر کردم سرزنشم میخواهد بکند و خودش را خیلی دست بالا میداند💔☹️
برای همین گفتم:
اگه کار من زشته کار شما چیه!؟
زشت نیست که فقط خودتان را میبیند😠!؟
مگه من چیکار کردم..!؟
این همه راه اومدم بابت آن شب از شما تشکر بکنم در کل به خاطر من زخمی شده بودید!
هرچقدر هم میخواهید بابت زخم هایی که خوردید پولش را بهتون میدهم
اینم شیرینی شما
بیچاره چشم هایش چهارتا شده بود
توقع نداشت که من اینطوری رفتار بکنم
وقتی که شیرینی را جلو بردم
به خودش آمد و باز دوباره مثل همیشه سنگین گفت ممنون!
شیرینی را نگرفت
اشاره کردم به سکوی کنار خیابان و گفتم من میزارم همینجا بماند اگر نگیرید🤠
شیرینی را گرفت و گفت که توی مسجد پخش میکنم یاعلی✋🏻
خب هرکسی جای من بود ناراحت میشد
برای همین گفتم : این شیرینی را من برای شما گرفتم نه برای بقیه🚶♀!
با تاکید گفتند که من شیرینی نمیخورم به نیت شما پخش میکنم…
خیلی تعجب کرده بودم
مگه شیرینی هم حرام بود که نمیخواست بخورد
برای همین پرسیدم چرا؟ چرا اینطوری رفتار میکنید؟
و ایشان خیلی کوتاه جواب دادند
تشکر میکنم که تا اینجا آمدید و به سمت داخل مسجد رفت☹️🚶♀
زیر لب گفتم : به درک اصلا نخور
بده بقیه بخورند
بهتر حداقل یک دعایی به جانم میکنند
راه افتادم سمت خانه
پیاده داشتم میرفتم که ماشین بگیرم
توی راه به این فکر میکردم خوب شد دیگه تشکر هم کردم …
آخرین باری که رفتم اصفهان بابا بزرگ برایم یک قرآن جیبی خریده بود
از ان موقع به قولم عمل کردم و هر روز چند صفحه با معنی میخواندم
به آیه 63 بقره رسیده بودم
خیلی بهش فکر کردم تا که به این نتیجه رسیدم
هر کتابی که ما میخوانیم یک پیامی دارد 🌱
منبع همه این پیام ها فکر آدم هاست
و فکر و ذهن زاده دست خدا
پس کاملترین و جامع ترین کتاب همین قرآنه😍
یک صفحه از قرآن اندازه سه چهارتا کتاب پیام مفید داره🙂💚
اینطوری زندگی خوبی میتونی برای خودت بسازی !
ضمنا دیگه نمیخواهد دو ساعت دنبال کتاب های خوب و پر فروش بگردی..
---
آیه ۶۳ بقره :
کتابے را ڪه به شما داده ایم را جدی بگیرید و مطالبش را آویزه گوش کنید تا بتوانید مراقب رفتارتان باشید 🧡(:'!
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/Komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
💛🌙'!
•
.
دیدیدارههوابَرِتمیدارهمغرورمیشـےکھ
مناِلموبِلموکلـےکارمیکنمبراخدا ،
بـھابراهیمهادیفکرکن،عِینھوهواگیرمیشـھ
برات !!😄♥️
میشینـےسرجاتُوشرمندهمیشـے :))💔
#رفیقآسمونـےمَن'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_چهل_و_سه🙋🏻♂🔥
"شصت روز بعد"
- پدر هانیه (علی) :
همانطور که اطلاع دارید من و برادرم مدیر یک شرکت بودیم و پدر پارسا طرف قرارداد و سرمایه گذار شرکت بودند…
اوایل سعی کردم که هانیه را راضی به وصلت با پارسا بکنم🚶♂
میخواستم از این طریق هم سود شرکت زیاد بشود و هم روابط بهتر و دوستانه تر بشود!
اینطوری ما با پدر پارسا فقط رفیق و همکار نبودیم
بلکه فامیل هم میشدیم
این به نفع ما بود و کلی مزایا داشت✋🏻
هانیه قبول نمیکرد و میگفت دلم نمیخواهد آقابالاسر داشته باشم !
و بعدش کلا تغییر کرد
تغییر عقیده…
تغییر افکار…
تغییر باورها
تغییر🌱'!
به خاطر این تغییر های ناگهانی از دستش عصبانی بودم رفتارهایش در خانواده ما اصلا مناسب نبود!
چند روزی اصفهان رفت …
وقتی برگشت ، سیاوش ترتیب یک مهمانی را داد تا من و هانیه آشتی بکنیم
و خب بعدش داستان دعوت پارسا و حمله پارسا در خیابان به هانیه و دادگاه بود😪"!
همین دادگاه باعث شد که
پدر پارسا من و برادرم را تحت فشار قرار بدهد…
مبلغ سرمایه اش را تا حداقل سه روز دیگه میخواست وگرنه شکایت میکرد 🚶♂
سرمایه را ما خرج شرکت کرده بودیم و پول آنچنانی نداشتیم که بخواهیم پرداخت بکنیم !
چک هم قبول نمیکردند😣...
سیاوش گفت که درد پدر پارسا ، خود پارسا است!
باید بریم دادسرا و رضایت بدهیم
هرچقدر بیشتر پارسا داخل زندان بماند و پرونده اش سنگین شود و سابقه دار بشود
برایمان بدتر میشود
البته پارسا فقط به خاطر هانیه زندان نرفت
پرونده های دیگه ای هم داشت🚶♂
به اجبار بدون اینکه چیزی به هانیه و مادرش بگویم رضایت دادم
همان روز هم پارسا با هزار تا پارتی آزاد شد⛓✋🏻
دوباره یکی دوهفته ای روابط ما با پدر پارسا خوب شده بود و ایشان به خاطر رضایت من قید گرفتن مبلغ سرمایه رد زدند. . .!
بعدش هم طی یک جلسه اعلام کردند که چون پارسا فعلا بیکاره قراره بیاد شرکت و باما همکاری بکند 😕
پارتی تا دلت بخواهد هست ...!
روز ها خیلی خوب پیش میرفت
شاخص سهام شرکت رشد داشت
و باعث شده بود اسم و برند شرکت معروف شود..
خیلی روی کیفیت دقت داشتیم !
به خاطر سود زیاد حساب های بانکی ماهم سود برده بود😅
کم کم پارسا وقتی روال کاری دستش امد شرکت جداگانه برای خودش تاسیس کرد ..
و حالا اینبار ما سرمایه گذار شده بودیم😄!
در این قوم و قبیله ها اول پدرها بزرگ میشوند بعد کم کم پسرهایشان را سرکار میآورند …
و خیلی شیک و مجلسی
اعتبار پدر به پسر منتقل میشود
یک شبه راه صد ساله برای خیلی ها طی میشود🚶♂
توی مناقصه ها شرکت میکردیم …
از شرکت های زیر شاخه بازدید میکردیم 👀
مهمونی های مختلف میگرفتیم تا با شرکت های خارج از کشور قرارداد ببندیم 🤓
تبلیغات زیاد باعث شناخت مردم شده بود..
خیلی روال خوبی بود تا اینکه…
کم کم پارسا دو سه روز درمیان به شرکت سر میزد ..!
حقوق کارگر ها و کارمند ها چند روز جلو ،عقب میشدودر واقع نظم کاری بهم خورده بود!
اعتراض ها زیاد شده بود و کارگر ها به خاطر حقوق کم یا عدم پرداخت حقوق دست از کار کشیدند و کلی بدهکاری بالا اوگمد …
تولیدمان کم شده بود
بعضی شرکت ها سهام خودشان را میخواستند '!
و بعضی ها هم درخواست لغو قرار داد را داده بودند
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/Komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_چهل_و_چهار🙋🏻♂🔥
- پدر هانیه ( علی):
اوضاع شرکت خیلی بهم ریخته بود
با پدر پارسا قرار گذاشتیم که صحبت بکنیم
یک رستوران قرار گذاشتیم و با تاخیر پدرش حضور پیدا کرد ...
بهشون گفتیم :
وضعیت شرکت خیلی غیر قابل کنترل شده
کارگر ها دست از کار کشیدند و تولید نداریم
طرف قرارداد ها، قرارداد را فسخ کردند
کلی چک ، برگشت خورده
سرمایه گذار ها پولشان را میخواهند
و با نگرانی ادامه دادیم...
پارسا هم خیلی کم پیدا شده!
یک ساعت و نیم برایشان صحبت کردیم
ایشان گفتند:
مادر پارسا سکته کرده و الان بیمارستان هستنو برای همون سرشان خیلی شلوغه
رفاقتی از من و سیاوش خواست تا یکم از خودمان وسط بزاریم تا شرکت سامانی بگیرد
حقوق کارگر ها را بدهیم و چک هارا صاف بکنیم
بعدش باما حساب میکند …
ما چندین سال بود رفیق بودیم برای همان توی عالم رفاقت قبول کردیم 🚶♂
از فردای آن روز کارگر ها را داخل سالن جمع کردیم و بهشون گفتیم تا آخر هفته حقوقشان واریز میشود …
خوشحال شدند و دوباره دستگاه ها را روشن کردند و کار دوباره شروع شد✋🏻
یک سر هم رفتیم بانک و از حساب خودمان چک های برگشت خورده را صاف کردیم !
به شرکت های معترض زنگ زدیم و عذرخواهی و اعلام حمایت کردیم😌
یک روز
دو روز
یک هفته گذشت
خبری از پارسا و پدرش نبود!
چندبار زنگ زده بودیم اوایل بعد از چند بوق میگفت- مشترک موردنظر در دسترس نیست!-
اما الان کلا بوق هم نمیزد☹️
با نگرانی رفتیم سمت خانه پارسا و پدرش
اما هیچ کس نبود …
چیزی نگذشت حدود یک هفته بعد که آمدند و شرکت را پلمپ کردند!
فهمیدم ...
پارسا و پدرش پول ها را برداشتند و از چند جا دزدی کردند و
رفتند خارج از کشور …!
شرکت پلمپ شد ماهم کلی بدهکاری بالاآوردیم 🚶♂
حسابمون خالی بود و طلبکار ها زیاد…
به اجبار خانه را فروختیم و سهم طلبکار هارا دادیم
چند منطقه
چد محله پایین تر خانه کوچک تری خریدیم !
از شر طلبکار ها که راحت شدیم
فرصت کردیم یکی یکی وسیله هارا بچنیم
متاسفانه کاری نداشتم و بیکار بودم 😓
صبح ها تا ظهر توی حیاط راه میرفتم و میگفتم ای کاش اعتماد نکرده بودم …
ای کاش'!
هرچقدر دنبال پارسا و پدرش گشتیم نبودنو
کلی هم با هانیه دعوا کردم که اگر الان زن پارسا بودی میدانستیم حداقل کجا رفته اند!!
پیدا نشد که نشد💔✋🏻
رفتم آگاهی و شکایت کردم
پول و چک از من گرفته بود و حالا اصلا معلوم نبود کجاست
طلب داشتم دستش!
شکایت نوشتم و شماره خودم را دادم تا اگر خبری شد به من اطلاع بدهند. . .
یک ماه رفتم و آمدم هیچی به هیچی
واقعا با این اوضاع مالی و تورم ها فشار زیادی روی خانواده بود !
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/Komeil3 ⸣
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
•
.
دلتنگـےهایِآخرشیهرکس،
هیچشعبـھیدیگریندارد..
یکـےعکسمیبیند ،
یکـےآهنگگوشمـےدهد،
دیگریخاطراترامرورمـےکندـ.
یکـيهمدلشراسرمزاردلبندشبندمیکند
تاشبآرامگیرد..:))💔
#رفیقروزایِتنھایـےمَن'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
بسمربّالحـسـینـ. . .💔
رخصتبرایِاندکۍروضھدلتنگـے💔!'
#محفلداریمتشریفبیارید'
+شماهموقتۍدلتونخیلیمیگیره
نمیتونیدگریهکنید؟!
یاتواوجاعصبانیتسکوتمیکنید؟!
یاوقتیدلتونتنگمیشهبرایهرچیزی
یاهرجایی،میخوابید؟!
تووقتاییغمگینخودتونومیزنیدبه
بیخیالی؟!
•
.
خوشگلترینشھادترامـےخواهم🌱'
اگرجایـےبمانـےکـھکسـےتورانشناسد
خودتباشـےومولاهمبالایِسرتبیاییدو
سرترابردامنبگیرد ،
اینخوشگلترینشھادتاست..:)💔
#شھیدابراهیمهادی'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣