eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
『بسم‌رب‌نگآھ‌‌چشمآنِ‌ابراهیم♥🌱'』
.🌱♥️🖇-!
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
.🌱♥️🖇-!
♥ 🍃 🍃 • • ‹•روایتـےازطُ🌿'•› حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: “چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!” ‌همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه. 📚' ⸤ Eitaa.com/komeil3
❥↬|@JONON_128|_۲۰۲۱_۰۹_۱۴_۱۲_۴۲_۳۲_۶۵۲.mp3
5.22M
حـرم‌بنامیشـھ ، شبیـھ‌اربعین‌بروبیامیشـھ :))💔
حـٰاج‌احمدمیگـھ: من‌وشماکوچکترین‌نقشـےنداشتیم هدایت‌فقط‌بـھ‌عھده‌خداوندبوده میبینـےرفیق؟! بزرگمردی‌مثلِ‌حـٰاج‌احمدمتوسلیان دربرابرخداخودش‌روچقدرکوچڪ میبینـھ..:))♥ '
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و پنج - هانیه : وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…! ---- - سلام ، من اومدم🤠 + سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟ - اره خوب بود با زن‌عمو و نیلی کلی حرف زدیم کسی اینجا بوده🧐 - وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻 + خب دوست های شما بودن؟🚶‍♀ - نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن… ---- وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم😣 تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم✋🏻 رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم بعد دو تقه ریز به در مامان امد داخل👀🌿 گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود داشتم زیر لب شهادتین میخواندم اما… مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟ گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه 😀😅! مامان امد و کنارم نشست و گفت : + اومده بودن کار خیـر داشتن … اومده بودن که که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن💍! وقتی مامان گفت خواستگاری اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟ ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم😅 بعد‌ش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم : مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶‍♀ بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟ مامان گفت که : اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن بعد تو را خواستگاری کردن😃 ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن🚶‍♀ - چی گفتن از پسرشون؟! + اسمش سید محمده کار دولتی داره متولد دهه هفتاد ماشین هم که داره یک خواهر هم داره که مجرد هست دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین ☺️ به مامانم گفتم که : چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد😑💔 شیرینی هم نیوردن که 🙁 اه ای کاش زنگ بزنی بگی دفع بعد دانمارکی بخرن مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که: هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر اگه میخوای بگو نمیخوای باز بیابگو الکی غر نزن😣! بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه ... هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم… سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ ! شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست مامان ظهر به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش ! شب یکم با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن 🤐... موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه…… کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿 نویسنده ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و شش - هانیه : یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود : - امام رضا فرمودند' وقتۍ‌که‌از‌دیـن‌و‌اخلاق‌خواستگار‌راضی‌بودیدبه‌ ازدواج‌با‌او‌راضی‌باشید☘ و‌به‌خاطر‌فقیر‌بودنش‌او‌را‌ رد‌نکنید! عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود : - پیامبر خدا صلی‌الله' در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻' ... عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست ! همه چیز دین توی گناه نیست خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕! دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم: بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است درسته؟ بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂 .. فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶‍♀ انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد! مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋 حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم ! دو روز گذشت …… ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند ' رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم - همه چیز مرتب بود چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . . هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞" راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه و دستور خدا کامل انجام داده بودم (: .... رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم ! به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶‍♀ بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند بعدش هم که سید اومد مثل بقیه آقایون ( انتظار داشتید الان پادشاه با اسب بیاد🚶‍♀) یه جعبه شیرینی دستش بود خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد😌✋🏻 آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶‍♂ همه نشستن من هم رفتم ‌شیرینی هارا چیدم توی ظرف دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕 چایی هم بردم با شیرینی بخورند اتفاق خاصی هم نیفتاد مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟ یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟ چادر خواستگاری کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد اصلا هم سخت نبود از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂 از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶‍♂ از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه😑 مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶‍♀ و با پدرم حرف میزد تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب😕 مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن: - ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱 قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ... اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن 🙂 ... نویسنده✍ |
• . اگـھ‌قرآن‌میشنوی‌وهیچ‌تکونـےنمیخوری روایت‌امامت‌رومیخونـےوانگارن‌انگار ، بدون‌کہ‌حـٰال‌وهوای‌قلبت‌حسابـےخزانِ.. نیازداره‌بـھ‌احیایِ‌اورژانسـے! بستریش‌کن‌اون‌هم‌نزدقرآن..:))‌❤️ وگاهـےخیلـےزوددیرمیشود🚶🏿‍♂!Eitaa.com/komeil3
• . و‌خدایـے‌کھ‌بھ‌شدت‌کافیست!🌿 . ⸤ Eitaa.com/komeil3
『بسم‌رب‌نگآھ‌‌چشمآنِ‌ابراهیم♥🌱'』
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🌱♥'!
• . ای‌کـھ‌اخمت‌بـھ‌دلم‌ریخت‌غم‌عـٰالم‌را خنده‌ات‌میبردازسینھ‌دوعالم‌غم‌را :)♥ 🌱' ⸤ Eitaa.com/komeil3
نمیدانم‌کـھ‌مَن.. منتظرم!؟ یاتنھادم‌ازآن‌میزنم🚶🏿‍♂💔! '
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هفت - هانیه : بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود 🚶‍♂🚶‍♀! در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید گفت که اول شما … تعارف کردم که اول شما بشینید سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید.. گفت ‌: همونطور که میدونید اسم من محمده چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿 سال ۷۶ بنده دنیاآمدم کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . . ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه و بنده فرزند اول خانواده هستم به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم و تحصیلاتـم تهران گذراندم شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟ گفتم که من هانیه مشکات هستم متولد سال ۱۳۸۱ هفت ماه دنیا اومدم توی همین تهران تک فرزند هستم امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید✋🏻 مشکلی ندارید؟ جواب داد که: نه مشکلی نیست 🚶‍♂ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید! یکم سکوت و بعد پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟ گفتم : اول شما بفرمایید محمد : برای من اخلاق خیلی مهمه و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید 🚶‍♂ زندگی من خیلی بالا پایین داره ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید نیاز به صبر و یاری داریم🙂! تعهد و وفاداری هم مهمه پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون رعایت بکنیم! و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم 😄 و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد و.... وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که🤕 سید خواست که من هم معیار هامو بگم اول یکم فکر کردم تا ‌استرسم کم بشه بعد گفتم : معیار من ایمان و اسلام هستش اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶‍♀ توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باشه ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم همسر من شریک زندگی من هست قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم! از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه برای من احترام خیلی مهمه احترام به خانواده ها و عقاید ✋🏻 دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید … یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون ! دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم ! هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶‍♀ در آخر از حرف نزدن متنفرم! خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم✋🏻 اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟ مطمعن بودم ابراهیم توی اتاق هست 😑 خودم بهش گفته بودم امشب خواستگار دارم کمکم بکنه... چند دقیقه به سکوت گذشت سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟🤨 گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی زیبایی داشته باشی ولی اخلاق نداشته باشید ……… ادامه ندادم خودش فهمید😅! نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هشت - هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟ + بفرمایید - بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟ + خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند! - نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟ + ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره موضوع حق و عدالت هست ! یکم صبر کرد و بعد پرسید و شما اهل مشورت هستید؟ - تاجایی که بشه سعی میکنم بی‌گدار به آب نزنم🚶‍♂ محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟ جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻 یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون مامان یک دور دیگه چایی آورد … یکم صحبت شد درمورد من و سید بعد مادر سید گفت که : من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️ امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻 بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت : اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟! محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت : بابا سال ۸۱ یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن بابا علی خیلی جا خورد من هم جا خوردم 😶 اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه بابا اخم هایش توی هم رفت گفت : یعنی چی😡!؟ من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽 پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡 نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه! سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم بابا علی دوباره جوش آورد و گفت : چی چیو حرف میزنیم😡؟ من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠 سید گفت شما بیایید ✋🏻 رفتن داخل حیاط . . . -- سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻 اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..! پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱 علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡 همین ها گند زدن توی جامعه … سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم ! دلیلـتون منطقی نیست🚶‍♂ علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟! قاتل و خلافکار که نیستیم … ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱 بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن ) وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن برای اینکه سکوت شکسته بشه مامان سید گفت دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶‍♀ ... شب تا اذان صبح فکر کردم به حرف هایی که زده شده بود به خانواده سید به خود سید به ازدواج به پدرش به واژه شهید من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝 همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟ نگران کنکورم بودم. . . نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . . اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم! خدایـا کمکم کن قرآن باز کردم (: سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱 دلم آرام شد بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم یاد حضرت زهرا افتادم خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍 من هم همینکار و کردم ؟! اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (: نویسنده ✍|
سلام‌علیکم‌رفقایِ‌جـٰان ، خستـھ‌نباشیدخداقوت🖐🏿🌿'! امروزراس‌ساعت 17:30 بانویسنده‌های رمان‌تلالوابراهیم‌مصاحبھ‌داریم🚶🏿‍♂! سوالۍ،انتقادی،نظری،پیشنھادی،حرفۍو.. هست‌..:)↓ - https://harfeto.timefriend.net/16317059283135 ! التماس‌دعایِ‌شھادت💔..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌باتوبـھ‌بخشیده‌نمیشـھ قاب‌کنیدبزنیدروتفکراتتون‌باشـھ؟(:♥️
. https://eitaa.com/shahid_gholami_73/992 ! زیارتتون‌قبول🌿'! تشڪرات‌اجرتون‌بامادرسادات💔':)
میاد خاطراتم جلوی چشام... من اون خستگی تو راهو میخوام... #مسیرِعشق🌱 [تصویرامروز]🖤 ⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣