Some experiences are beautiful
Like your love ♥️
بعضی تجربه ها قشنگن،
مثلِ دوست داشتنِ تــــــو🌸🍃❣
©|• @leili_bieshq
اِی دُردانه "مـــــردِ" مَن،
بیا "دیوانِگی کُن" برایِ دلِ
"دیوانه پَسندم"..!💋💕
#love
©|• @leili_bieshq
.
محبوبم!❤
اسم شما را که می برم،
بوی جان
از" نفسم" می آید...!
#محمد_صالحعلاء
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part175
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part176
دلارای با کنجکاوی به پارچه که شبیه کیسه ی کوچکی بود، دست زد.
_سورمه دون باید داشته باشی، این سورمه رو خودم درست کردم.
به چشمت بزنی، نور چشم زیاد می شه.
این جا رسم دارن زن همیشه سورمه می کشه، تو چشمات روشنه؛ بهت بیشتر میاد.
دلارای داخلش را نگاهی مختصر انداخت و با خوشحالی تشکر کرد.
_ممنونم عمه.
ملوک لباس را هم از لای پارچه ی گلدوزی شده ی دیگری در آورد.
تای پیراهن را باز کرد و روبروی دلارای گرفت.
رنگ نباتی با طرح پولک و منجوق های دوخته شده روی آن، چیزی نبود که چشم را درگیر خود نکند.
لباسی به زیبایی آن، حتی در شهر هم به چشمش نخورده بود.
_عمه این خیلی قشنگه.
_بلند شو بپوش، ببینم اندازه ت هست یا باید دور کمرش رو درز بگیرم.
دلارای با وسواسی خاص لباس را مثل شی شکستنی در بر گرفت و پشت پرده ای که آن جا، رختخواب های ملوک روی هم چیده شده بود؛ شروع به تعویض لباس کرد.
ملوک چشم از ترمه بر نمی داشت، خاطره ها با دلش بازی می کردند.
یاد روزی افتاد که با دلی شاد این لباس را می دوخت.
خیاطی را از مادرش یاد گرفته بود و می توانست بهترین لباس ها را بدوزد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پیشنهادویژهامشبمخصوصمتهلا♨️✅
با اشک و بغض #حجله ی شوهرم و زن جدیدش رو داشتم درست میکردم با باز شدن در #اتاق و شنیدن صدای مادر شوهرم سرم و بلند کردم و با چشمهای اشکی بهش زل زدم
که با #سنگدلی تمام گفت:
_اتاق و آماده کردی بیا بیرون الان #عروس خوشگلم با پسرم میان.
با بغض و درد از جام بلند شدم من زن اولش بودم اما الان بخاطر #وارث بخاطر #عشقی که دیگه به من نداشت رفت
دختر،خالش و گرفت با وارد شدن اشکان و شقایق چشمهای اشکیم و به #دستهای_حلقه شدشون انداختم و با لبخند تلخی خیره به دستاشون خواستم از اتاق برم بیرون اشکان دستم و گرفت و خیره به چشمهام با صدای سردی گفت:
#گمشو برو برای زنم #کاچی درست کن نمیخوام زنم ضعیف بشه بکشه.
با لبخند تلخی گفتم:_من و #بچم برای #عروست کاچی درست میکنیم.
#بهت زده بهم خیره شد و لب زد:
_بچه...😳😱😱😱
#ادامهرمانجذاب👇🚫🙊
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
شروع هفته تون🌸🍃
پُر انرژی و نشاط ☕ 😊 🌸 🍃
به شنبه اولین🌸🍃
روز کاری هفته خوش آمدین🌸🍃
ان شاالله🌸🍃
هفته ای پر از انرژی مثبت🌸🍃
سرشار از پیشرفت🌸🍃
و خیر و برکت باشه براتون 🌸🍃
«تو» آن حسِ خوبِ!😍
لحظه یِ بوسه شبانگاهی
دُرُست ،،،
زَمانِ بِزَنگاهی .
#فرزانه_طالبی_پور
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part176
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part177
از لباس های مجلاتی که پنهان از چشم پدرش، توسط کبری دختر همسایه شان که با مردی شهری ازدواج کرده بود؛ به دستش می رسید، الگو می گرفت.
_عمه؟
چشم روی گذشته بست و به دلارای دوخت که زیبایی اش صد چندان شده بود.
_یه چرخ بزن.
دلارای که روسری اش را هم در آورده بود، موهایش را از روی کمرش جمع
کرد و روی شانه ریخت.
چرخی زد و باز هم مشتاق شنیدن حرف و نظر ملوک ماند.
_مبارکت باشه، فقط باید پشت کمرت دو تا ساسون بخوره که بتونه گودی کمرت رو بیشتر نشون بده.
دلارای روبروی ملوک ایستاد و با دست کشیدن روی آستین لباس که نیمی از آن حریر بود، گفت:
_عمه حیف این لباسِ که بهش دست بزنین، همون یه شب می پوشم و بر می گردونمش که بازم تمیز نگهش دارین.
حتما یادگاریه که تا این موقع این جور مواظبش بودین.
ملوک استکان چای را برداشت و برای شستن آن از جا بلند شد.
_لباسی که تن عروس می شه، مال خودشم می مونه.
بعد عروسیت، یادگاری از عمه ت نگه دار که وقتی مردم و استخونام زیر خاک پوسید؛ پیش بچه هات بشینی و یادی از من بکنی.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حتـی عطـر نـام «تــو»🧡
"خــزان" را می رمـانـد🍁
از حـریـم بـاغ تنهـاییـم...
#حسین_منزوی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part177
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part178
دلارای با گامی که برداشت، از پشت ملوک را در آغوش گرفت و سر بر شانه ی نحیفش گذاشت:
_خدا نکنه عمه، بعد دویست سال بازم عمرتون به دنیا باشه.
با دستی سینی را گرفت و با دست دیگرش، ضربه ی آرامی روی گره دستان
دلارای دور شانه هایش زد:
_بایا عمر که نیستیم، یه روز ما هم این دنیارو با همه جور وبلایی که کشیدیم؛می بوسیم و رخت اون دنیا رو تن مون می کنن.
راه پیش روت آسون نیست دختر، واسه تیکه پاره کردنت دندون تیز کردن.
فقط دل آرش رو نرم کن، بقیه مشکلات با فکر و عمل خوب؛ از سر خودت و زندگیت رفع می شه.
اگه مطمئن بودم آرش نالایقه، خودم از این دیار فراریت می دادم که سایه تم این ور نیفته.
ولی از پسری که بزرگ کردم، خاطرم جمع و خیالم راحته که تو آتیشم که بیفتی؛ دست ازت نمی کشه.
دلارای گره دستانش را شل ترکرد و کنار گوش ملوک، غمگین گفت:
_عمه، خان فقط برای لجبازی با مادرش دست رو من گذاشته.
کرور کرور دختر که هم شأن و مقام شون باشه، هست ولی من رو انتخاب کردن که حرف خودشون رو حرف مادرشون بیاد.
ملوک خود را از قید و بند دست هایش خلاص کرد، چارقدش را برداشت و در را باز کرد.
قبل رفتن، برگشت و دلارای را دقیق و موشکافانه برانداز کرد:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸