eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
3رمان خاص کانال رو از دست ندید حتما بخونید♥️ رمان کامل شده و جذاب 👇♨️ جهش به قسمت اول👇🌸 https://eitaa.com/leili_bieshq/15872 جهش به قسمت آخر رمان 👇♨️ https://eitaa.com/leili_bieshq/28650 جهش به قسمت اول رمان 👇♥️ https://eitaa.com/leili_bieshq/27088 جهش به پارت اول رمان 👇🔥 https://eitaa.com/leili_bieshq/38452 قدیمیا عشقین♥️ جدیدا خوش اومدید😘♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر منتظران این خبر خوش برسانید که امشب شب قدر است همه قدر بدانید با نور نوشتند به پیشانی خورشید ماهی که جهان منتظرش بود درخشید 💐 میلاد با سعادت منتقم ثارالله، قائم آل محمد، حضرت بقیه الله الاعظم صاحب العصر و الزمان(ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) را به محضر مقدس ایشان و تمامی شیعیان تبریک و تهنیت عرض می نماییم. 💐
☕ 🌹 😊 امروزتون پُر از اتفاقهای خوب وشگفت انگیز👌 امیدوارم سلامتی بهروزی، زندگی آروم و خوشبختی همیشه همراهتون باشه🌹 🎊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸به برکت ميلاد نور✨ از خدا ميخوام 🙏 لحظه هاتون پرازشادی 🥰 زندگیتون پراز عشق 💕 سفره تون پراز برکت و دعاهاتون مستجاب بشه🌸🙏🌸 🍃✨ الهی آمین 🙏 فرخنده میلاد باسعادت 🌺 منجی عالم بشریت 💚 حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚 مبارک باد 🌸🎂🌸
✨⃟ ͜͡❥‌‌‌••‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌𝗜 𝗗𝗢𝗡𝗧 𝗖𝗔𝗥𝗘 𝗪𝗛𝗔𝗧 ᴏᴛʜᴇʀs sᴀʏ ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ ᴊᴜsᴛ ᴛʜᴇ ᴡᴀʏ ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ‌‌ ♥️ برام مهم نیست بقیہ چی میگن‌‌‌🍂 من همینجور که هستی دوست دارم ‌‌
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part610
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 محالش ممکن شده بود و آرش به او رسیده بود اما با زخمی بر تن و حالی بد... به طرف اتاق دوید و لباسی مناسب تر پیدا کرد. پوشید و حواسش به نبض دل و فرزندش نبود. روسری بلندی برداشت و همان طور چروک روی سرش انداخت تا برآمدگی کوچک شکمش هم پوشیده شود. از اتاق در آمد و نگاه حیران همه به او و پریشان حالی اش افتاد. بریم بیمارستان. همایون دم در ایستاد و گفت: _دلارای خانم الان تو وضعی نیست که بشه رفت دیدنش. دلارای با نگاهی طوفانی، به طرفش رفت و گفت: _فکر این که لحظه ای بذارم منو ازش دور کنید، از سرتون بیرون بندازین. هر کی آتیش انداخت، من و بچه م سوختیم. این بار محاله کوتاه بیام و زبون به دهن بگیرم. همایون به ماه منیر نگاه انداخت و گفت: -برو یه چیزی بپوش و باهاش بیا. ماه منیر هم به سرعت به اتاق رفت. نمی دانست در حال حاضر مناسب چیست و به چه می گویند اما کت و دامن هم چیزی نبود که بخواهد بپوشد. لباس محلی که دلارای برایش دوخته بود را بیرون کشید و تن کرد. حداقل پوشیده و بلند بود. از اتاق در آمد و چشم همایون خیره اش شد. لبخندی بی رنگ زد و گفت: _مشتی من اینا رو می برم، باید اون جا بمونم ولی وقتی دکتر بالا سرش بهم اجازه داد؛ دنبال تو و ملوک میام که بتونید ببینیدش. مش حسین دست روی بازویش گذاشت و گفت: _خدا خیرت بده جوون، باشه اینا رو ببر که کم طاقت ترن. ما منتظر می مونیم تا صلاح خدا در چی باشه. ملوک اشک ریزان سرش را به زیر انداخته بود و حرفی نمی زد. همایون مهربان رو به او کرد و گفت: _بچه ت از منم سالم تره، فقط باید یه عمل بشه. ان شاء الله طوری نیست که همه تون بی تابی می کنید. ملوک دست به آسمان بلند کرد و الهی آمینی گفت. دلارای کفش پوشید و جلوتر خارج شد. ماه منیر هم به همراه همایون پشت سرش رفتند. در طول مسیر هم تلاش کرد دلارای را آرام کند اما تأثیری آن چنانی ندید. ماه منیر هم مدام دست مشت می کرد و بازوی دلارای را گرفته بود. _چاقو به ضرب خورده و کلیه ش از کار افتاده. این جا امکانات محدوده ولی می دونی که فقط به خاطر آرش و تو از تهران پا شدم اومدم. همایون سرش را تکان داد و گفت: -جبران می کنم، هر چی واسه عملش لازمه بگو که از تهران بگم بفرستن. شاهین تکیه اش را به صندلی داد و گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت21 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _آخه نداره دختر خوب، نگران اربابم نباش. خاتون خودت حواس
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تشکری زیر لب کردم که ارباب بلند شد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. نفس آسوده‌ای کشیدم، انگار توی زندان بودم. نگاهی به اطراف کردم، اتاقمو دوست داشتم. به سمت گوشه‌ی توی اتاق رفتم، یک آیینه‌‌ی قدی روی در کمد چوبی چسبیده بود. درشو باز کردم، خالی خالی بود. مثلا من باید وسایلمو در اون میذاشتم، اما مگه چی جز همین لباسی که تنم بود داشتم؟ نفس کلافه‌ای کشیدم و به سمت تختم رفتم. با خستگی روی تخت دراز کشیدم و سرمو زیر لحاف بردم. باید هر طور شده این دو هفته اعتماد زن اربابو جلب کنم، اگه منو از این عمارت بیرون می‌کردند که جایی نداشتم. مسلما اگه بر می گشتم پیش اون مردک منو می ‌کشت، اگه تو جنگل هم می موندم حیوان‌ها ی وحشی منو میدریدن. با رفتن مامان هیچ پناه دیگه ای نداشتم من! وای، اگه ارباب بخواد برای اون حرفام یجورایی تنبیهم کنه چی؟ شاید هم منو اورده اینجا تا انتقام حرفامو بگیره. با فکرش هم پشتم میلرزید، می دونستم این جمیعت رحم ندارند، قدرت دستشون بود و هرکاری می تونستند بکنند‌. ای‌کاش که اینطور نباشه، ای کاش اون حرفا رو فراموش کنه. باید در این مدت اونقدر خوب کار می‌کردم که اون حرفامو فراموش کنه. تا شب همانجا روی تخت دراز کشیدم و به آینده‌ی نامعلومم فکر می‌کردم. شاید هم زیادی پیچیده نبود، من می‌شدم ندیمه‌ی زن ارباب، مثل همه‌ی ندیمه‌های‌ دیگه، کودکش رو بزرگ می‌کردم و تا جان در بدن داشتم در خدمتشون بودم. تا شب، چندباری خاتون بانو بهم سر زد و غذا و داروهامو برام آورد. زن مهربونی بود، هر بار که می‌خواستم کمکش کنم مانعم می شد و اون لبخند مهربونشو نثارم می‌کرد. منو یاد مادرم مینداخت، اونم به همین اندازه مهربون بود، ای کاش هیچ وقت تنهام نمیذاشت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه تو کوچه صدای داد و بیداد شنیدم. پسر همسایمونو دیدم داشت با مامانش دعوا میکرد اووف چقدر خوشتیپ و خوشگل بود آرزو داشتم باهاش دوست بشم ولی اون به کسی محل نمیذاشت.همین طور که به سمت خونمون میرفتم به حرفاشون گوش دادم پسره میگفت: _من خودم واسه زندگی تصمیم میگیرم اجازه نمیدم شما برام برید خواستگارید من با هر کس بخوام ازدواج میکنم یهو مامانش گفت:سی سالت شده هنوز کسی رو پیدا نکردی تو اگه عرضه داشتی تا حالا دست عروسمو گرفته بودی آورده بودی تو این خونه پسره یه نگاهی به من انداخت و گفت:_از کجا میدونی عروستو پیدا نکردم یهو با دست به من اشاره کرده و رو به مامانش گفت: _بفرما اینم عروس خوشگلت! تو چشمام نگاه کرد و گفت: _ببخشید که این طوری بهت گفتم خیلی وقته دنبالتم میخوام بیام خواستگاریت از خجالت لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین که کنار گوشم لب زد: _قربون این حجب و حیات بشم عروس من میشی؟!...😱😍👇🙈 https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نالیدم: _آقا خواهش میکنم کاری به بساط من نداشته باشید بخدا میرم جای دیگه پهن میکنم! از بالا جدی نگاهم کرد، که خودم رو جمع کردم و سریع دستش رو ول کردم. با ابرو به زیردست هاش اشاره کرد که دست بردارن و دستش دور کمرم پیچید که نفسم از وحشت ایستاد. لبخند ترسناکی زد و زیر گوشم لب زد: _اگه برام وارث پسر بیاری خرج دو سال ترشی فروشی تو بهت میدم. با چشم های گرد نگاهش کردم. از این پیشنهاد بی شرمانه اش تنم لرزید! بی توجه به نگاه زیردست هاش، منو جلو کشید که به سینه اش برخورد کردم و اغواگرانه زمزمه کرد: _اگه با زبون خوش همراهم بیای کل خانواده اتو ساپورت میکنم اگه بخوای جفتک بپرونی کل خاندانت رو بدبخت میکنم. اومدم با ترس عقب برم که خم شد و...🔥 https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47 💍🚷 ♨️🔥
دست هایم به آرزوهایم نرسید آنها بسیار دورند ! اما درخت سبز صبرم می گوید : امیدی هست ؛ دعایی هست ؛ خدایی هست ...