4_6030339026538466213.pdf
2.21M
●
●
|📖|اعمال و ادعیه ماهمبارکرمضان
|😍❤️|#رمضان
─━━━━⊱🦋⊰━━━━─
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت33 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 داشتم لباسای خانوم رو میبردم سمت اتاقش که مریم به سمتم
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت34
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
_خانوم که توضیح دادن براتون!
پیش نجار بودم.
لکنت نداشتم اما بازم صدام می لرزید، قشنگ معلوم بود که دروغ میگم.
نگاهشو از پنجره گرفت و به سمت من برگشت.
اخماش بدجور در هم بود.
-بهت میگم کجا بودی؟
با فریادش قدمی عقب برداشتم. خیلی ترسیده بودم، نمی خواستم هنوز دوروز نگذشته کارمو از دست بدم.
من که جایی رو نداشتم برم، باید بر می گشتم به همون خراب شده، اگه اینبار دست اون مردک به من می خورد قطعا زندهام نمیذاشت.
-اقا به خدا...
بغضم ترکید و اشکم روان شد.
-خودم فرستادم پی نجار، گفته هیچ سفارشی داده نشده، نکنه این روستا نجار دیگه ای داره که من نمی دونم.
اشکامو پاک کردم که دوباره با سرعت پایین میومدند. نمی تونستم اروم باشم، اگه... اگه فقط بیرونم می کردند چی... اگه...
-اقا توروخدا... نمیتونم بگم.
دست مشتشده شو محکم روی میز کوبید که هینی کشیدم، حس کردم قلبم ایستاد. چشمای مشکیش سرخ شده بودند، می تونست هرکاری با من بکنه.
-اگه نگی همین الان اخراجت می کنم.
-اقا نمیتونم به خدا... اگه بگم خانوم بیرونم میکنه، اقا توروخدا بهم رحم کن.
-حواست نیست اینجا واسه کی کار میکنی، نه؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت35
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دستام می لرزید، حس میکردم هر لحظه ممکنه پخش زمین بشم. باید مقاومت می کردم، نباید چیزی می گفتم، وگرنه قطعا کارمو از دست می دادم، دوباره باید اواره می شدم.
-ارباب، خانم بهم گفته نگم، اگه بگم بیرونم میکنه.
صورتش کمی از عصبانیت سرخ شد که بی اختیار لب زدم:
-کار زنانگی بود، زشته بگم ارباب.
چهرش یه مرتبه تغییر حالت داد و مات و مبهوت نگاهم کرد. یعنی حرفمو باور کرد، وای خدا کنه باور کنه.
اشکامو پاک کردم و منتظر نگاهش کردم. دستی به صورتش کشید، یعنی می خواست اروم بشه؟
وای...
- میتونی بری... فقط.
لبخندی زدم، اخیش، یعنی جدی تموم شد؟
-فقط حواست باشه بار دیگه بدون خبردادن به من هرکاری کنی یه ثانیه هم نمیتونی اینجا بمونی، فهمیدی؟
بله ای زیر لب گفتم که اشاره کرد تا از اتاق خارج بشم. با خوشحالی بیرون رفتم.
تقریبا تا اتاق خانم دویدم.
وارد اتاق شدم، آنقدر تند امده بودم نفسم به زور بالا می امد.
-چی شده؟
-خانم ارباب... ازم پرسید که کجا رفته بودم.
سوهانشو با ترس روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
-خب؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اولین شب ماه رمضان
🌙خـدایـا بـه حرمت
🌸ایـن مـاه عـزیـز
🌙اولین دعای دوستانم را
🌸بـا اولین آمـین
🌙بـرآورده کـن
🌸حلول مـاه رمضان مبارک🌸
#شبتون_بخیر
─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین صبح🌹🍃
ماه پُر برکت رمضان🌹🍃
بر همه عزیزان🌹🍃
مبارک باد🌹🍃
آغاز یک ماه بندگی🌹🍃
یک ماه دلدادگی🌹🍃
یک ماه نور و روشنایی🌹🍃
یک ماه صفا و برکت🌹🍃
بر همگان مبارک باد🌹🍃
#سلام_صبحتون_بخیر 🌹🍃🌹
─━━━━⊱🦋⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در اولین روز از ماه پُر برکت رمضان
🌹صبحمان را متبرک میکنم به
🌹صلوات بر محمد(ص) و خاندان مطهرش
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
─━━━━⊱🦋⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸🌙🌸مــاه
🌸🌙🌸رحمت
🌸🌙🌸و بـرکت
🌸🌙🌸مـــاه
🌸🌙🌸عبادت
🌸🌙🌸خــدا
🌸🌙🌸مـــاه
🌸🌙🌸آمرزش
🌸🌙🌸گناهـان
🌸🌙🌸بـرشمـا
🌸🌙🌸دوستان
🌸🌙🌸عـزیـز
🌸🌙🌸مـبارک
🌸🌙🌸بــــــاد
─━━━━⊱🦋⊰━━━━─
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p621 _خ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p622
ماه منیر لب زد و گرمای نفسش روی سینه ی همایون نشست:
_خدا نکنه... همایون او را بالا کشید و گفت:
-خدا نگهت داره واسه دل همایون.
ماه منیر هم بذر مهر پاشید و همایون او را به زن بودن رساند.
****
چهار ماه بعد
همایون به همراه ماه منیر منتظر آرش بودند که برای حضور در دادگاه جهانشیر حرکت کنند. ماه منیر هم به عنوان شاهد همراه شان شده بود. آرش لباسش را پوشید و شانه ای به موهایش زد. صدایش را بالا برد و گفت:
_دلی چیزی لازم نداری برگشتنی واست بگیرم؟
دلارای به سختی از جا بلند شد و خود را به آرش رساند. آرام گفت:
-نمی شه منم با خودت ببری؟ تنها در و دیوار خونه به جونم می افتن. آرش دستش را به کمرش گیر داد و گفت:
_دلی جان نمی شه باهام بیای، روزای آخر رو باید کمتر تکون بخوری. محیط دادگاه جایی نیست که راضی به اومدنت باشم. دلارای رضایتی برای این تنهایی نداشت، او هم همراهی می خواست.
حرفی نزد و دست آرش روی شانه اش نشست:
_عزیز جون آرش، دو ساعت بیشتر طول نمی کشه. می ریم و زود بر می گردیم که تنها نمونی. ظهرم با همایون تو حیاط بساط کباب راه می ندازیم که مادر و بچه خوش باشن. دلارای به مخالفتش ادامه نداد و کوتاه آمدنش، بوسه ای گرم و جان دار روی پیشانی اش به همراه داشت.
خیالم از دادگاه جهانشیر راحت بشه، حکمش که بیاد؛ بچه که سلامت چشم باز کنه، اگه دلت بخواد ده بر می گردیم. اگر دلت رضا نبود، همین جا موندگار می شیم که ماه منیرم پیشت بیاد. دلارای سر تکان داد و گفت:
-بچه م به دنیا بیاد و بار زمین بذارم، هر جا که شوهرم بره پا به پاش می رم. آرش لبخندی زد و او را به خود تکیه داد. شکم بزرگش را لمس کرد و گفت:
_دلم یه اسب سواری می خواد که من و زنم تو دشت به تاخت بریم. دل دلارای غنج رفت برای این آرزو، خندید و گفت:
-من و بچه م رو دست باباش بلند می شیم. آرش روی شکمش را بوسه ای نرم زد و راست ایستاد.
من برم که الان صدای آنكر الاصوات همایون بلند می شه. دلارای هم گونه ی همسرش را شکوفه باران کرد و گفت:
-برین به سلامت. آرش رفت، دلارای برای گذر زمان روی مبل نشست و مشغول درد و دلی مادرانه با فرزندش بود که با هر تکان خوردنش؛ دلهره اش هم بیشتر می شد از این که او را به زودی در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش بنوشاند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸شما خوبان خدا
ما را از دعای خیرتون🙏
بی نصیب نکنید
تنتون سلامت 😇
طاعات وعباداتتون🙏
قبول درگاه احديت❤️✨
#عصرتون_پراز_عاشقانههای_الهی 💕
التماس دعا 🙏
─━━━━⊱🦋⊰━━━━─
#نرگس_صرافیان_طوفان
بیایید این ماهِ رمضان را
روزه ی "حق" بگیریم ...
که "حق" ؛
بی رحمانه ترین
خوردنیِ این روزهاست ...
ما به حق خوری عادت کرده ایم
─━━━━⊱🦋⊰━━━━─