❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p618 آرش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p619
_دیگه بذار گذشته دفن بشه، خسته م. ایران دخت گونه ی پسرش را بوسید و اشکش روی صورتش چکید:
-خدا ازم بگذره که بچه ای رو بی مادر کردم. آرش پای چشمش دست کشید و گفت: ان شاء الله می گذره...
آرش دست همایون را گرم گرفت و گفت:
همین شب اولی وحشی نشی که از خلق و خوی تو بترسه. کم کم راه برو که بهت عادت کنه. همایون شاکی زل زد به چشمان خندان آرش و گفت: مگه حیوونم که ازم بترسه؟ هواش رو دارم.
_مبارکت باشه ولی فعلا رو عملش صبر به خرج بده. بذار امیر حسین خبر بده، لازم شد ببرش اون جا که عمل بشه. همایون مردانه او را در آغوش کشید و گفت:
-هل نمی دادی نداشتمش، دستت درد نکنه مرد. دلارای هم از ماه منیر جدا شد و حافظه ی چشمان او هنوز روی نگاه سخت پدرش قفل بود که لحظه ی آخر، دستی روی سرش کشید و ماه منیر تکه تکه مهر کنار هم چید. ملوک و مش حسین که در این مدت وسایل شان را از خانه ی شهر به همان کلبه ی جمع و جور خودشان برگردانده بودند، برای مراسم عقد مختصر همایون و ماه منیر خود را به همراه امین رساندند.
با محبت خیره ی دستان گرم آرش و نگاه خندان دلارای بودند که مدام دست روی شکمش می گذاشت و مادرانه خرج دلبندش می کرد. بوسه هایی از سر دلتنگی که دلارای روی گونه ی عمه اش می گذاشت، لبخند آرش را عمق می بخشید. مواظب خودت باشی مادر، الان دیگه بچه ت باید خوب بخوره تا ضعیف
نمونه.
دلارای خود را به او نزدیک تر کرد و کنار گوشش گفت:
_عمه شب بمونین پیش ما. ملوک دستش را در دست گرفت و چند باری پشت آن زد:
-دختر جان این همه وقت این جا بودیم، دیگه نوبتی هم باشه با شماست که چشم مون به دیدن تون توی اون خونه گرم بشه. ما که جز شماها کسی رو به این دنیا نداریم.
نگاه سراسر مهر شان به هم افتاد و اصرار را دیگر جایز ندانست، اما قول سر زدن در اولین فرصت که سر آرش در مطب مشترک شان با همایون خلوت شود؛ را داد و چشمش روی نگاه سنگین امین روی چهره ی خندان همایون افتاد.
حواست به همه هست و به اصلش نیست دلی خانم، نمی خوای دل بکنی از این جا؟ همایون داره می خنده ولی جنس خرابش رو من می شناسم که داره چی بار ملت می کنه که برن و اون بمونه و تخت گرم و نرمش!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔻از سه نفر هرگز متنفر نباش:
♥️فروردینی ها
❤️مهری ها
🧡 اسفندی ها
چـون بهتـرین هستند!
🔻سه نفر را هرگز نرنجون:
💛اردیبهشتی ها
💚تیری ها
💙دی ماهی ها
چـون صادق هستند!
🔻سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن:
💜شهریوری ها
💗آذری ها
♥️آبانی ها
چـون به درد دلت گوش میدهند!
🔻سه نفر رو هرگز از دست نده:
❤️مردادی ها
🧡خردادی ها
💛بهمنی ها
چـون دوست ِ واقعی هستند!
تقدیم به همه اعضای کانال❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی تو این دنیا دائمی نیست،
حتی مشکلات ما.
برای همه دعاکن
عشق به جهان هستی بفرست
مطمئن باش که
کل کائنات این عشق را دو برابر
به خودت برمیگردونه.
وتو شادکامی رو
حس میکنی
پس حال خوب میخوای
برای همه خیربخواه
آدمای بد زندگی هم محتاج هدایتن❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عادت نکن به شکست ،
به نجنگیدن برای آرزوهات ...
باور نکن نشدن ها رو ...
عادت نکن به عادی بودن ...
برای آرزوهات بجنگ
اگه بجنگی موفق میشی
هرطور که شده
فقط نزار دیر بشه ...
عصرتون به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر و به محکمی
پیوند قلب هـا که یاد آور خوبیهاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی آدمها لذت نمیبرند
اما لذت میچشانند
نمیخندند ولی میخندانند
خود را سزاوار محبت نمیدانند،
اما...! در عشق دادن دریغ ندارند
بعضی آدمها درست و حسابیاند..
شادیها
خوشی ها و لب خندان
سرنوشت شما آدم حسابیاا😊👌
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت31 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چی شد؟ نامه رو کسی خوند؟ -نه خانم، ارباب منو دید.... د
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت32
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
حتی با حرف خانوم هم کمی از خشم ارباب کم نشد. نگاه مشکوکش بین من و خانوم رد و بدل می شد. من که جرئت نداشتم سرمو بلند کنم، میترسیدم ازون چشمای مشکی که آدمو از همونجا هم در خود فرو می برد، چشماش جذبهی خاصی داشت که بی اختیار آدم میترسید، که اگه اینطور نبود بهش ارباب نمیگفتند.
-حالا بیا بشین عزیزم.
-کار دارم.
حرفشو زد و با همون قدمای محکم به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. با رفتنش خانم نفس عمیقی کشید و دستشو روی سینه ش گذاشت. اما استرس من تازه شروع شده بود، ایکاش چشمامو باز میکردم و ازون طرف باغ میومدم.
میدونستم که ارباب باور نکرده، وای، اگه بفهمه بهش دروغ گفتیم چه بلایی سرم می اورد، خداکنه بیرونم نکنه
او به من همچین فرصت بزرگیو داده بود حالا داشتم از دستش میدادم.
-خداروشکر که به خیر گذشت، تو هم حواست رو بیشتر جمع کن.
چشمی زیر لب گفتم و با اشارهی خانم از اتاق بیرون رفتم.
دو سه روزی گذشت و من سعی کردم تا حد امکان جلوی ارباب افتابی نشوم، هنوز هم چشمای وحشی و مشکیش پر از شک و سوال بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت33
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
داشتم لباسای خانوم رو میبردم سمت اتاقش که مریم به سمتم اومد.
- ابان، ارباب کارت داره.
خون توی رگهام یخ زد و تموم دست و پام بی حس شدند.
-وا، چرا رنگت پریده دختر؟ کاری کردی؟
-نه نه، من اینا رو ببرم زودی میرم.
-عجله کن فقط.
سری تکون دادم و به سمت اتاق خانوم رفتم، خانم هم توی اتاق نبود.
نمیدونستم باید چه خاکی بر سرم کنم، اگه راجع به اون روز می پرسید چی می گفتم؟ حقیقت رو میگفتم خانوم بیرونم می کرد، دروغ می گفتم خود ارباب، مونده بودم بین دوراهی که هردوشون پرتگاه بودند.
تو دلم از مادرم کمک خواستم، تو که پیش خدایی، خودت ازش بخواه کمکم کنه.
ضربه ای به در زدم که ارباب اجازهی ورود داد. دوباره مثل اون روز کنار پنجره ایستاده بود و بیرونو نگاه می کرد.
خاتون بانو می گفت از همون اتاقش مواظب همهجای عمارت هست.
-س... سلام ارباب.
دستهامو محکم مشت کردم بلکه کمی از اون استرس درونم کم بشه، خودش گفته بود اگه استرس داشته باشم بیرونم می کنه.
-اون روز کجا رفته بودی؟
صدایش جدی و خشمگین بود، خداروشکر که سرش به سمت من نبود، وگرنه چشماش بدتر ادمو نابود میکردند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️