eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خیلی وقت ها نعمت‌هایی را که در اختیار داریم نمی‌بینیم .. چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ...✨ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part173 ا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دلارای خندید و ملوک چارقد را روی میخی پشت در آویزان کرد. _ماشاالله چه ندیمه ی با فهم و کمالاتی هستی که خود عروس واست کوک به لباس می زنه. به جای پر چونگی بشین دوختن لباس رو یاد بگیر تا اون دختر شب عروسیش از کمردرد دولا دولا راه نره و حرف پشتش نزنن. ماه منیر دو مرتبه کنار دلارای نشست: _ملوک راست می گه، اگه خان بفهمه به جای بزک دوزک کردن؛ نشستی کار من رو انجام می دی، هم تو رو می کشه هم من! برام یه دور بگی زود یاد می گیرم به خدا. فقط یه بار دوختنت رو ببینم، دستم راه میفته. _قولش رو خودم بهت دادم پس خودمم آماده ش می کنم. فقط برای جلیقه ی روی لباس، اندازه می زنم روی پارچه؛ اونو تو کنارم بشین و بدوز. _باشه. پس من الان برم خودم رو به همه نشون بدم، یه سر و گوشی هم آب بدم ببینم چه خبره؛ زودی میام. دلارای سر تکان داد و ماه منیر با سرعت رفت. ملوک چای کمرنگی در استکان کمر باریک ریخت و یک پایش را جمع کرد. زانو دردش با داروهای تجویزی دوست آرش کمتر شده بود اما گاهی باز هم می گرفت. _تو که همه کارت شده دوختن لباس واسه زیر دستت، پس کی می خوای فکر لباس واسه عروسیت باشی؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آدمای راستگو، خیلی زود و خیلی راحت عاشق میشوند، خیلی راحت احساسشون رو بروز می دهند، خیلی راحت بهت میگن دوستت دارند، خیلی دیر دل میکنند، خیلی دیر تنهایت میگذارند، اما وقتی زخمی می شوند... ساکت می نشینند، چیزی نمی گویند، خیلی راحت می روند، و دیگر هیچوقت بر نمی گردند... ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅ ©|• @leili_bieshq
. میشود ذهن مرا، فکر مرا، دل راهی شده را، پس بدهی؟!💕 ‌ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part174 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 زن رعیت نمی شی که بگم یه بقچه هم تنت کنی، حرفی توش نیست. زن خان چند تا ده قراره باشی، به فکر خودت باش. دلارای کش و قوسی به بدنش داد و سوزن زدن به لباس را ادامه داد: _کاری نداره عمه، اگه بکوب بدوزم؛ فردا شب تموم می شه. ولی واسه لباس عروس، نمی دونم چی بپوشم که کسی حرفی روش نیاره. ملوک چای را در نعلبکی ریخت و نصفش را هورت کشید. _یه لباس قدیمی دارم که به تن هیچ کس ننشسته. قرار بود واسه یه عروس باشه که اونم قسمتش نشد. برو سر صندوقم، اون بقچه که ترمه دوزی شده ست رو واسم بیار. پاشو وقت تنگه، باید تن بزنی ببینم کم و زیادش چطور می شه. _باشه عمه. _بیا کلید رو بگیر. دلارای بلند شد، کلید را از ملوک گرفت و پای صندوق نشست. قفل باز شده را روی پایش قرار داد، در صندوق را به دیوار پشتش تکیه داد و بین پارچه هتی مختلف؛ به دنبال بقچه ی ترمه بود. _رنگش آبیه. دلارای سر چرخاند و سمت چپ صندوق را هم گشت که زیر پارچه ای چادری، بقچه را دید. بیرون کشید و جلوی ملوک گذاشت. ملوک گره بقچه را باز کرد، اول پارچه ی کوچکی را برداشت و به دلارای داد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩 این رمان خاص رو از دست ندید حتما بخونید♥️ جهش به قسمت اول👇♥️ https://eitaa.com/leili_bieshq/27088 رمان کامل شده و جذاب 👇♨️ جهش به قسمت اول👇🌸 https://eitaa.com/leili_bieshq/15872 جهش به قسمت آخر رمان 👇♨️ https://eitaa.com/leili_bieshq/28650 قدیمیا عشقین♥️ جدیدا خوش اومدید😘♥️
Some experiences are beautiful Like your love ♥️ ‏بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــو🌸🍃❣ ©|• @leili_bieshq
اِی دُردانه "مـــــردِ" مَن، بیا "دیوانِگی کُن" برایِ دلِ "دیوانه پَسندم"..!💋💕 ©|• @leili_bieshq
. محبوبم!❤ اسم شما را که می برم، بوی جان از" نفسم" می آید...! ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part175
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دلارای با کنجکاوی به پارچه که شبیه کیسه ی کوچکی بود، دست زد. _سورمه دون باید داشته باشی، این سورمه رو خودم درست کردم. به چشمت بزنی، نور چشم زیاد می شه. این جا رسم دارن زن همیشه سورمه می کشه، تو چشمات روشنه؛ بهت بیشتر میاد. دلارای داخلش را نگاهی مختصر انداخت و با خوشحالی تشکر کرد. _ممنونم عمه. ملوک لباس را هم از لای پارچه ی گلدوزی شده ی دیگری در آورد. تای پیراهن را باز کرد و روبروی دلارای گرفت. رنگ نباتی با طرح پولک و منجوق های دوخته شده روی آن، چیزی نبود که چشم را درگیر خود نکند. لباسی به زیبایی آن، حتی در شهر هم به چشمش نخورده بود. _عمه این خیلی قشنگه. _بلند شو بپوش، ببینم اندازه ت هست یا باید دور کمرش رو درز بگیرم. دلارای با وسواسی خاص لباس را مثل شی شکستنی در بر گرفت و پشت پرده ای که آن جا، رختخواب های ملوک روی هم چیده شده بود؛ شروع به تعویض لباس کرد. ملوک چشم از ترمه بر نمی داشت، خاطره ها با دلش بازی می کردند. یاد روزی افتاد که با دلی شاد این لباس را می دوخت. خیاطی را از مادرش یاد گرفته بود و می توانست بهترین لباس ها را بدوزد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
♨️✅ با اشک و بغض ی شوهرم و زن جدیدش رو داشتم درست میکردم با باز شدن در و شنیدن صدای مادر شوهرم سرم و بلند کردم و با چشمهای اشکی بهش زل زدم که با تمام گفت: _اتاق و آماده کردی بیا بیرون الان خوشگلم با پسرم میان. با بغض و درد از جام بلند شدم من زن اولش بودم اما الان بخاطر بخاطر که دیگه به من نداشت رفت دختر،خالش و گرفت با وارد شدن اشکان و شقایق چشمهای اشکیم و به شدشون انداختم و با لبخند تلخی خیره به دستاشون خواستم از اتاق برم بیرون اشکان دستم و گرفت و خیره به چشمهام با صدای سردی گفت: برو برای زنم درست کن نمیخوام زنم ضعیف بشه بکشه. با لبخند تلخی گفتم:_من و برای کاچی درست میکنیم. زده بهم خیره شد و لب زد: _بچه...😳😱😱😱 👇🚫🙊 http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301