بعد از بوسیـدنت 💋😍
دگر هیچ شیرینیای شیرین نیامد
بہ "لبم"...
#حمیدرضاعبداللهے
©|• @leili_bieshq
یک نفر
می آید
که میشود تمامت ؛
بهشت آنجاست
هوایـش را داشـته بـاش...❤️🥰
#love
©|• @leili_bieshq
كاش كَسى باشد
از جنس و شكلِ تو
با اين تفاوت كه كمى،
فقط كمى مرا دوست بدارد...💜
#سروش_كلهر
©|• @leili_bieshq
هیچکس ناگهان نمی گذارد بِرود.
بتدریج می گذارد,
ناگهان می رود!💫
#هادی_پاکزاد
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part280 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part281
_حرفم محاله عوض شه، خودت رو واسه این که بری خونه ی خودت و خانمی کنی؛ آماده کن.
این خونه هم همیشه مال خودته، اگرم دلت نخواست جابجا شی؛ بگو مش حسین بار ببنده و این جا بیاد بمونه.
ُکفش هایش را پوشید و ملوک را با بهتش تنهاگذاشت.
چیزی تا وقت شام خوردن نمانده بود.
کمی دلش ضعف می رفت اما جدی نگرفت.
با قدم هایی بلند خود را به ساختمان اصلی عمارت رساند.
چراغ های نفتی روشن شده بود و بهارخواب جلوی عمارت با نور آن ها،روشن تر به نظر می رسید.
_سلام خان.
_سلام مشتی، یاقوت چطوره؟
مش موسی لنگان خود را به او رساند.
لبخند گرمش همان دلخوشی و امیدی بود که حال اسبش خوب است.
_دوباره سرحال و قبراق واسه یه سواری گرفتن و مسابقه رو بردن.
آرش لبخندی زد و دست روی شانه ی مش موسی قرار داد:
_خیلی زحمت کشیدی، اگه علت مریض شدنش رو نمی دونستم؛ شاید تلف می شد.
ُ_عمرش به دنیاست، هنوز کره ازش نگرفتی که بتونی جایگزینش کنی.
آرش تشکر دوباره ای کرد و به طرف در رفت.
باز کرد و چراغ گردسوز نزدیک در را برداشت.
مسیر روشن تر شد، این بی برقی را مدیون بی کفایتی مسئولین رده بالای کشور می دانست.
دو سه ساعتی می شد که دلارای را ندیده بود.
ترجیح داد کمی بین خودشان فاصله بیندازد.
دل هر دو مصداق پنبه و آتشی شده بود که بودنشان مدام کنار یکدیگر، راه به جایی می برد که آرش از آن فراری بود.
در اتاق را آهسته باز کرد، اثری از دلارای نبود.
ابروهایش بالا رفت و در را پشت سرش بست.
روبروی کمدش ایستاد و به دنبال لباسی راحت تر، سرش را در کمد فرو برد.
به عادت هشت ساله اش، عادت نداشت با لباس خانگی جلوی دیگران حتی مادرش ظاهر شود.
پیراهنی برداشت و مشغول تعویض لباسش شد.
باید فردا حمام را برایش گرم می کردند تا بوی اسب و علوفه از تنش خارج شود.
روبروی آیینه ایستاد و دکمه های لباس را بست.
مشغول باز کردن کمربندش بود تا شلوارش را هم در بیاورد اما با دیدن چشم های بسته ی دلارای، دستش روی سگک کمربند ماند.
شلوار جدید را روی تخت پرت کرد و با دستانی که به کمرش قالب شده بود،به آن سمت زل زد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ᏢᎡᎾᎷᏆᏚᎬ YᎾᏌᎡᏚᎬᏞF YᎾᏌ'ᏞᏞ NᎬᏙᎬᎡ ᏩᏆᏙᎬ ᏌᏢ
به خودت قول بده که هیچوقت تسلیم نشی
©|• @leili_bieshq
.
ای سرزمین!...
کدام فرزندها...
در کدام نسل...
تو را آزاد،آباد و سربلند؛
با چشمان باور خود خواهند دید؟
ای مادر ما،ایران !
جان زخمی تو ...
در کدام روز هفته ...
التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راه عافیت تو سفید شد؛
ای ما نثار عافیت تو...!
➰محمود_دولت_آبادی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part281 _ح
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part282
دلارای روی صندلی در حالی که شاهنامه را در آغوش گرفته، به خواب رفته بود.
چهره اش در خواب و بیداری غرق آرامش بود.
به همان سمت رفت و روی دو پایش نشست.
روسری اش شل شده و موهایش روی پیشانی اش را پوشانده بود.
هنگام برگشت از اصطبل که نمی توان ست موهای زنش را کنار بزند و بگوید چشم هایت را از من نگیر.
اما در اتاق مشترک شان می توانست کمی از آن حس های تازه شکوفا شده اش در کنار دلارای را احیا و تکرارکند.
دستش بالا آمد و موهای او را دانه به دانه میان انگشتانش لمس کرد.
دلارای تکانی خورد و کمی در خود جمع تر شد.
دستانش به دور کتاب قطور هم بیشتر پیچید، و آرش هم به همان اندازه تمایل داشت او را در آ*غ*و*ش بفشارد.
با کنار دستش، موهای پیشانی دلارای را عقب راند و ادامه ی حرکت دستش؛ با باز شدن چشم های دلارای، متوقف شد.
دلارای چشمانش را یک بار به خیال از بین رفتن توهم چهره ی آرش، باز و
بسته کرد اما تصویر روبرویش از بین نرفت و لبخندی هم به آن اضافه شده بود.
نگاهی به حالتش کرد و خود را با صندلی جلو کشید.
در حال بلند شدن بود که دست آرش روی شانه اش نشست و او را وادار به ماندن در همان حالت کرد.
دلارای کتاب را پایین کشید و روی پایش گذارد:
_ببخشید روی صندلی خوابم برد.
آرش پرسید:
_سند بنچاق داره؟
دلارای با تعجب پرسید:
_چی؟
آرش با حفظ حالتش گفت:
_صندلی رو می گم، بنچاقش به اسم منه؟
دلارای لبخندی زد.
آرش با چشمانش به کتاب اشاره ای زد:
_اولش خوابت برد یا وسطاش؟
دلارای خندید و گفت:
_چند صفحه ش رو خوندم ولی کم خوابی دیشبم مزید علت شد که چشمام
سنگین شن.
آرش دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت و دلارای را به همراه آن به جلو کشید.
_وقتی من هستم، چشم نبند...
جمالت ترکش واری که از ایراندخت شنیده بود، با همین یک جمله ی کوتاه
و لحن جدی آرش از خاطرش پاک شد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
_خفه شید به چه جرئتی برای همسر من #خواستگار آوردید هان!؟
با شنیدن صدای #عصبی خان زاده همه ساکت شده بودند و داشتند بهش نگاه میکردند هیچکس #جرئت حرف زدن نداشت ، یه گوشه ایستاده بودم و #مظلومانه داشتم اشک میریختم من فقط ده ساله بودم که #صیغه خان زاده شدم و حالا بخاطر حسادت و نقشه های همسر اولش و خانوم بزرگ #عمارت میخواستند من رو از خان زاده جدا کنند و به #عقد پسر کارگر عمارت دربیارند.
_همین الان از عمارت #گمشید تا ندادم وسط روستا زنده زنده دفنتون کنند
پسره و خانواده اش با #ترس بلند شدند و از عمارت خارج شدند که خان زاده به طرف من برگشت و عصبی داد زد:
_موهای #لامصبت رو بکن داخل زود باش!با ترس سریع موهام رو تو شالم فرو بردم که چشمهاش رو #لبهام خیره موند و عصبانیتی که بیشتر از قبل شده بود #عربده زد:_کی بهت گفته همچین #رژی بزنی و بیای جلوی این پسره ی #لندهور هان!؟
با هق هق و ترس گفتم:
_ #خان خانوم بزرگ گفتند شما ....
_خانوم بزرگ #غلط کرد همچین چیزی گفت.🙈😱👇🔞♨️
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200