❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part609
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part610
_خوب کردی خوابیدی، زنگ زدم بگم امروز با آمبولانس راه میفتم. ممکنه تا رسیدن مون خیلی طول بکشه ولی تو چیزی نگی تا بیام. ماه منیر در حد زمزمه گفت:
-از آقا چه خبر؟ همایون کمی مکث کرد و عاقبت با بیرون فرستادن نفسش، گفت:
_خدا بهمون رحم کرد که بدترش سرش نیومده ولی خیلی میزون نیست. همین که نفسش هست، خدا رو شکر.
ماه منیر کنار میز لیز خورد و روی زمین نشست:
_خدا از بزرگی کم تون نکنه که حواس تون به آقا هست. خدا خودش سلامت نگه شون داره. همایون که تازه از تب و تاب حال آرش افتاده بود، با خنده گفت:
-تو چه رویی داری دختر، من قراره شوهرت شم و تو نگران خان خانانی؟ ماه منیر میان غوغای دلش، لبخندی زد و گفت:
_الان نمی شه چیزی بگم آقا.
همایون با شیطنت گفت:
-حالا یه چیزی بگو که من دلم گرم شه. ماه منیر، آقایی پر حرص و آزرم گفت و همایون باز هم خواسته اش را تکرار کرد. سرش را برگرداند و لبخندی بالاجبار به روی دلارای زد و رویش را به سمت دیوار چرخاند:
_دلم براتون تنگ شده آقا.
گفت و گوشی را روی دستگاه گذاشت. گفت و پروانه ها از پیله ی دل همایون به پرواز در آمدند. گفت و لب های همایون روی دهنه ی گوشی نشست:
_همایون دورت بگردم دختره ی دیوانه که منم خل کردی رفت. گوشی را سر جایش گذاشت و سرش بالا آمد. نگاه پرستار رویش بود، اخمی به چهره نشاند و از کنارش عبور کرد. تا رسیدن به بیمارستان و دیدن چهره ی بی رنگ آرش، صد بار مرده و زنده شده بود. هنوز برای خوب شدنش حالش، راه طولانی در پیش داشتند. به اتاق پزشک متخصص رفت و در مورد انتقال آرش به تهران گفت اما مخالفت دکتر با طی این مسافت و مشکلات احتمالی که پیش می آمد، دست و پایش را بست.
ناچار به برگرداندنش به شهر خودشان شد و برای درست کردن کارهایش رفت. هنوز سر پا نشده بود که بتواند صدایش را بشنود. نفس کشیدنش بقای او بود و همین برایش کفایت می کرد. جهانشیر باید دعا به جان آرش می کرد که به حبس رفته بود وگرنه خودش تمام عقده های حاصل از این همه فشار روحی را یک جا بر سرش خالی می کرد.
****
دلارای چشم از دهان همایون بر نمی گرفت. هر واژه، او را بیشتر به قهقرای نیستی می کشاند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نالیدم:
_آقا خواهش میکنم کاری به بساط من نداشته باشید بخدا میرم جای دیگه پهن میکنم!
از بالا جدی نگاهم کرد، که خودم رو جمع کردم و سریع دستش رو ول کردم. با ابرو به زیردست هاش اشاره کرد که دست بردارن و دستش دور کمرم پیچید که نفسم از وحشت ایستاد.
لبخند ترسناکی زد و زیر گوشم لب زد:
_اگه برام وارث پسر بیاری خرج دو سال ترشی فروشی تو بهت میدم.
با چشم های گرد نگاهش کردم. از این پیشنهاد بی شرمانه اش تنم لرزید! بی توجه به نگاه زیردست هاش، منو جلو کشید که به سینه اش برخورد کردم و اغواگرانه زمزمه کرد:
_اگه با زبون خوش همراهم بیای کل خانواده اتو ساپورت میکنم اگه بخوای جفتک بپرونی کل خاندانت رو بدبخت میکنم.
اومدم با ترس عقب برم که خم شد و...🔥
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
#ازدواج_اجباری💍🚷
#پسرمتعصب_زورگو♨️🔥
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نال
واسه #انتقام بهم نزدیک شد.
خودش رو تو جلد یه #فرشته نشون داد و من رو #خام خودش کرد.
فکر میکردم #عاشقمه...
اما نمیدونستم قصدش اینه که من رو بکشونه خونش و منو بخاطر انتقامش صیغه یه شبه کنه...
پا پس نکشیدم و #شکایت کردم...
اما #دادگاه من رو مجبور کرد با اون #ازدواج کنم...
حالا من باقی موندم با مردی که #تشنه #شکنجه منه..
مردی که هر بار با #دیدن من #نفرتش اوج پیدا میکنه و تا حد #مرگ بهم... 😔💔👇
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
ممنوعه ترین رمان ایتا📛
با صحنه های خاص و نفسگیر🙈
هدایت شده از ❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
3رمان خاص کانال رو از دست ندید حتما بخونید♥️
رمان کامل شده و جذاب #خان_هوسباز👇♨️
جهش به قسمت اول👇🌸
https://eitaa.com/leili_bieshq/15872
جهش به قسمت آخر رمان #خان_هوسباز👇♨️
https://eitaa.com/leili_bieshq/28650
جهش به قسمت اول رمان #سوگلی_خان👇♥️
https://eitaa.com/leili_bieshq/27088
جهش به پارت اول رمان #عروس_فراری_خان👇🔥
https://eitaa.com/leili_bieshq/38452
قدیمیا عشقین♥️
جدیدا خوش اومدید😘♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر منتظران
این خبر خوش برسانید
که امشب شب قدر است
همه قدر بدانید
با نور نوشتند به پیشانی خورشید
ماهی که جهان منتظرش بود درخشید
💐 میلاد با سعادت منتقم ثارالله، قائم آل محمد، حضرت بقیه الله الاعظم صاحب العصر و الزمان(ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) را به محضر مقدس ایشان و تمامی شیعیان تبریک و تهنیت عرض می نماییم.
#ولادت_حضرت_مهدی_مبارک_باد💐
#سلام_صبح_بهاریتون_بخیر ☕ 🌹 😊
امروزتون پُر از
اتفاقهای خوب
وشگفت انگیز👌
امیدوارم سلامتی
بهروزی، زندگی آروم
و خوشبختی
همیشه همراهتون باشه🌹
#میلاد_صاحب_الزمان_عج_مبارک 🎊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عصرتون_بخیر 🌸🍃🌸
🍃🌸به برکت ميلاد نور✨
از خدا ميخوام 🙏
لحظه هاتون پرازشادی 🥰
زندگیتون پراز عشق 💕
سفره تون پراز برکت و
دعاهاتون مستجاب بشه🌸🙏🌸
🍃✨ الهی آمین 🙏
فرخنده میلاد باسعادت 🌺
منجی عالم بشریت 💚
حضرت مهدی عجل الله
تعالی فرجه الشریف 💚
مبارک باد 🌸🎂🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part610
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part611
محالش ممکن شده بود و آرش به او رسیده بود اما با زخمی بر تن و حالی
بد... به طرف اتاق دوید و لباسی مناسب تر پیدا کرد. پوشید و حواسش به نبض دل و فرزندش نبود. روسری بلندی برداشت و همان طور چروک روی سرش انداخت تا برآمدگی کوچک شکمش هم پوشیده شود. از اتاق در آمد و نگاه حیران همه به او و پریشان حالی اش افتاد.
بریم بیمارستان. همایون دم در ایستاد و گفت:
_دلارای خانم الان تو وضعی نیست که بشه رفت دیدنش. دلارای با نگاهی طوفانی، به طرفش رفت و گفت:
_فکر این که لحظه ای بذارم منو ازش دور کنید، از سرتون بیرون بندازین. هر کی آتیش انداخت، من و بچه م سوختیم. این بار محاله کوتاه بیام و زبون به دهن بگیرم. همایون به ماه منیر نگاه انداخت و گفت:
-برو یه چیزی بپوش و باهاش بیا. ماه منیر هم به سرعت به اتاق رفت. نمی دانست در حال حاضر مناسب چیست و به چه می گویند اما کت و دامن هم چیزی نبود که بخواهد بپوشد.
لباس محلی که دلارای برایش دوخته بود را بیرون کشید و تن کرد. حداقل پوشیده و بلند بود.
از اتاق در آمد و چشم همایون خیره اش شد. لبخندی بی رنگ زد و گفت:
_مشتی من اینا رو می برم، باید اون جا بمونم ولی وقتی دکتر بالا سرش بهم اجازه داد؛ دنبال تو و ملوک میام که بتونید ببینیدش. مش حسین دست روی بازویش گذاشت و گفت:
_خدا خیرت بده جوون، باشه اینا رو ببر که کم طاقت ترن. ما منتظر می مونیم تا صلاح خدا در چی باشه.
ملوک اشک ریزان سرش را به زیر انداخته بود و حرفی نمی زد. همایون مهربان رو به او کرد و گفت:
_بچه ت از منم سالم تره، فقط باید یه عمل بشه. ان شاء الله طوری نیست که همه تون بی تابی می کنید. ملوک دست به آسمان بلند کرد و الهی آمینی گفت. دلارای کفش پوشید و جلوتر خارج شد. ماه منیر هم به همراه همایون پشت سرش رفتند. در طول مسیر هم تلاش کرد دلارای را آرام کند اما تأثیری آن چنانی ندید. ماه منیر هم مدام دست مشت می کرد و بازوی دلارای را گرفته بود.
_چاقو به ضرب خورده و کلیه ش از کار افتاده. این جا امکانات محدوده ولی می دونی که فقط به خاطر آرش و تو از تهران پا شدم اومدم. همایون سرش را تکان داد و گفت:
-جبران می کنم، هر چی واسه عملش لازمه بگو که از تهران بگم بفرستن. شاهین تکیه اش را به صندلی داد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸