eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
- حق نداری لباتو قرمز کنی بیای شرکت ! متعجب گفتم : - چرا رئیس؟ آروم سمت من قدم برداشت : - چون من میگم - آخه...آخه همه آرایش میکنن رژ میزنن - همه به من ربطی ندارن - اما ... اما من رژ قرمز دوست دارم دیگه دقیقا روبه روم بود ولی تسلیم نمیشد و همینجور سمتم میومد که با گفتن این حرفم نگاهش خاص شد : -منم دوست دارم انقدر جلو اومد که چسبیدم به دیوار انگشت شصتشو رو لبم کشیدم که قرمزی رژم رو انگشتش در اومد رو مقابل صورتش گرفت و آروم داخل دهنش کرد : - البته فقط رو لب تو! - ای... این حرفا چیه میزنید رئیس . اخم کرد : - دفعه دیگه ببینم رژ قرمز زدی مانتو کوتاه پوشیدی ... با وحشت گفتم : - اخراجم میکنید؟ - نه ! انقدر این میبوسمت که لبات خودش قرمزه قرمز شه... چشمام گرد شد و ناخودآگاه مثله همیشه که خیلی تعجب میکردم و خجالت میکشیدم لبامو گاز گرفتم که یهو چسبید بهم : - ببین خودت نمیزاری کاری باهات نکنم و لباش روی چال گونه ام گذاشت و.. وای این رمان خیلی عالیه🤤 https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35 رئیس کارمندی☝️
🔥 _چی تو برگه‌ی آزمایشم نوشته؟ آروم روی رو لمس کرد: _دو ماهه ، شش ماه دیگه می‌کنی! -وای نه! ما هنوز نکردیم! آبرومون می‌ره. نگاه پرتردیدی به انداختم: _ من با این وضعیت چه جوری لباس عروس بپوشم؟ آبروم میره، همه می‌فهمن! -مگه نشنیدی مامانت بهم گفت اگه شی خبری از نیست.. https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35 دختره تو عقد سه ماهه حامله‌س😆🙈 مادرشوهرش تهدید کرده براش نمی‌گیره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سـ😊✋ـلام 💗صبح پنجشنبه تون 🌷بخیر و شادی ان شاءالله 🌷آخرهفته تون پر از مهر خدایی، 💗غم هاتون کوتاه 🌷عمرتون بلند و باعزت 💗آرزوهاتون دست يافتنی 🌷لبتون خندون 💗و دلتون شاد.... 🌷دست مهربون خدا 💗همیشه به همراهتون با بهترین آرزوها آخر هفته خوبی داشته باشید💐
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتان گلباران پراز عشـق و امیـد امروز خوشبختی را صدا بزن و به خانه‌ دلت دعوت کن دریچه ی قلبت را به روی زیباییها بازکن و پذیرای زیباییها باش.. "روزتون لطیف‌همچون‌‌گل"
صبح که از خواب بیدار می‌شی یادت نره که رویاهات رو هم با خودت بیدار کنی 💭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا پَر بگیریم فراتر از مرز آرزوها بیا بامن تو پرواز کن بال به بال هم دور از این غم ها بیا با هم کوچ کنیم فراتر از رویا پرواز را زندگی کنیم زندگی را معنا بیا عاشق شویم دل ببندیم بی انتها دلتنگی را زهر کنیم در کام شکست ها بیا با من برقص دست در دست رقص کنان با من مَستِ مَست "پیش به سوی خلق یه روز بی نظیر"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺رفیق 💕معنای دریا در کویر است 🌺مرامش 💕در عدالت بی نظیر است 🌺مـن از هر کاروان 💕ایـن را شنیدم 🌺مسیر عـشـق 💕از دوست تا رفیق است 🌺رفقـا روزگارتون قشنگ
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p616 ه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 سرش را پایین کشید و سلام کوتاهی داد. بقیه هم سر و کله شان پیدا شد. سوار ماشین شدند و امیر بهرام پا روی پدال گاز گذاشت تا به موقع برساندشان. **** بدقول شدم و قبل عمل نشد، ولی الان که یه کم گیج و بی حاله؛ می تونی بری ببینیش. فقط حواست باشه خیلی درد داره و هنوز به هوش کامل نیست. دلارای به همراهش رفت. پشت در اتاق همایون ماند و او را داخل فرستاد. در که پشت سرش بسته شد، نگاه خیس و باران خورده اش به لب های سفید رنگ آرش افتاد. قدم هایش سست بود، کودکش دست مادرش را گرفته و سمت تخت می کشاندش. او هم ذوق دیدن پدرش را داشت که هنوز چشم شان به روی هم باز نشده بود. آرش؟ هجی اسمش هم دلنواز بود، خم شد و پیشانی همسرش را لمس کرد. موهای کنار شقيقه اش را هم... آرش خوبی؟ طلب شان به هم زیاد بود و بدهی شان هم، هزاران دوستت دارم را پشت حریر نگاهش مهیای دیدن کرده بود؛ فقط به شرط باز شدن چشمان او... آرش پلک تکان داد و دلارای کودکانه شاد شد. نفسش بود، گرمای تن و پهنای شانه هایش بود؛ هنوز مردش، مردش بود. دو مرتبه پلک آرش لرزید و دلارای دستش را روی گونه ی زردش قرار داد. چشمانش نیم باز شد و چهره اش در هم رفت. تاری دیدش با پلک زدن های متوالی کم تر شد اما درد بیشتر از آستانه ی تحملش بود. _آب... صدای گرفته و پر خش آرش هم خواستنی بود و شنیدنی، لب هایش روی تمامی اجزای صورت شوهرش لاله کاشت و شبنم درو کرد. سطح هوشیاری آرش بیشتر شد و کام مردمک چشمانش با دیدن عسل نگاه دلبرش شیرین شد. _دلی... دلارای دستش را روی سینه ی آرش که با ملحفه ای پوشانده شده بود، نشست و صدایش به گوش آرش خورد: _دلی کور بشه که رو تخت مریض خونه نبینتت. آرش دستش را روی پهلویش گذاشت و صدای ناله اش بلند شد. نفسش را به سختی بیرون فرستاد و گفت: -دلی تموم شد خدا رو شکر، تمومش کردم. دلارای روی موهایش را ب*و*س*ید و آرش گفت: _خم نشو رو تخت. هنوز هم او و فرزندش اولویت بودند. دلش پای رفتن نداشت اما می دانست دیگرانی هم هستند که رابطه ی خونی شان با این مرد قوی تر از حتى اوست. _نمی خوام ازت یه لحظه دور بمونم ولی پشت این در همه چشم انتظار دیدن سلامت تو هستن. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت30 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 - بدو نامه رو بده الان یکی میاد. نامه رو از زیر لباسم د
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چی شد؟ نامه رو کسی خوند؟ -نه خانم، ارباب منو دید.... دید که بیرون بودم. عصبی نگاهم کرد که سرمو به زیر انداختم. همه چیز خراب شده بود. -یه کار بهت سپردم، دیدی تونستی گند بزنی؟ -ببخشید خانوم. دستی به صورتش کشید و چند قدمی دور شد. نگران بودم، اولین روز کارم اینطور ابروم پیش ارباب و خانوم رفته بود. پشت سر خانوم قدم برداشتم. -خانوم الان چی میشه یعنی؟ -من چ... تقه ای به در خورد. هردومون خشک زده به در نگاه کردیم که در باز شد و ارباب وارد اتاق شد. رنگ از رخم پرید، حتما امده بود دنبال باز خواست کردن من، الان میخواد چیکار کنه با من؟ خدایا خودت کمکم کن. -سلام عزیزم. خانوم لبخندی زد و انگار نه انگار که ماجرایی رخ داده. با بیخیالی به سمت ارباب قدم برداشت. اما من سنگینی نگاه اربابو روی خودم حس می کردم. -سلام، ندیمه ت بیرون رفته بود؟ -ها... اره اره، من بهش گفته بودم. با تعجب به خانوم نگاه کردم، یعنی می خواست همه چی رو بگه؟ -دیگه تولد پسر کوچولومون نزدیکه، باید به فکر وسیله براش باشیم یا نه؟! دادم براش یه گهواره‌ی قشنگ درست کنند، اونم با بهترین چوب، ابان رو هم فرستادم بره با نجار حرف بزنه. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
موفق های واقعی... با نتایج غیرقابل قبول مایوس نمیشن...چون زندگی جریان داره... با شکست های موقت ناامید نمیشن...چون زندگی جریان داره... با حرف مردم خودشون رو نمیبازن... چون زندگی جریان داره...
⁠ —معشوقه اول مادرت، پدر منه. تو تمام این سال ها مادر تو معشوقه بابای من بوده...کسی که قراره مادرت باهاش به طور رسمی ازدواج کنه پدر منه. ‍ کسی که قاتل روح و روان مادر من بوده، مادر توه...همه اینا رو میدونستی و بازم راضی شدی زن من بشی و... اشکش چکید و نامفهوم لب زد. – ک...یااان....ن – کوفت و کیان...مرگ و کیان...مادر تو کابوس روز و شب مادر من بوده و تو احمق بدون فکر به من احمق جواب مثبت دادی و باهام کردی... – کیان من ...زنت. دو روز دیگه داریم عقد میکنیم، من همین الانش هم محرمتم، یادت بیاد که رفتیم محضر و صیغه خوندیم.... – هه؟ عقد؟ دختر معشوقه پدرمی و جرئت میکنی اسم مادرم رو به زبون بیاری؟؟ مادرت قاتل مادر من بوده و تو از ازدواج با من حرف می‌زنی؟ از توی کشو دراور کیف پولش رو برداشت و همه تراول های توش رو درآورد و به سینه ام کوبید. ـــ اینم پول مهریه ات واسه این مدت که با من بودی.به نظرت سهمت از حکیمی ها بیشتره؟ البته این پول از خیلی خیلی بیشتره...، فردا مدت باقی مونده رو بهت میبخشم و دوست دارم وقتی فردا صبح چشم باز می کنم توی خونه ام، توی زندگیم نباشی...! بی توجه به چشم های اشکی آیه هلش داد روی تخت. بیرحم شده بود و ندید جواب آزمایش مچاله شده به دست آیه رو که نشون از وجود جنینی بی‌گناه رو میداد. 😭💔👇 https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47