eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . پیش کمد رفت و پیراهن نباتی‌اش که گلدوزی آبی برداشت. پیراهن را پوش
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه قبل از اینکه با کسی روبه‌رو شود، سریع دست و صورتش را شست و دوباره موهایش را مرتب کرد. وقتی زری برای صبحانه صدایش زد به نشیمن تابستانه رفت. بوی ذغال نیم‌سوخته و عطر هل چای تازه، فضای اتاق را پر کرده بود. مهتاج در مرکز کرسی با اخم درهم و دستمال ابریشمی سبز که در دستش می‌پیچید، نشسته بود. فیروزه در سکوت سعی داشت با آرامش همیشگی‌اش خودش را مشغول امورات خانه نشان بدهد. یحیی و سحاب سرگرم حرف بودند که با ورود ناردانه حرفشان قطع شد. ناردانه فهمید چیزی شده. سلام داد و روبه‌روی فیروزه، کنار کیهان نشست. همه به جز مهتاج جوابش را دادند. یحیی دست‌هایش را روی زانو گذاشت و پرسید: سپهر کو؟ زری با سینی مسی صبحانه وارد شد. _ تو حیاطن آقا. از دم دمای صبح دارن نقش و نگار می‌زنن. یحیی به زری گفت سپهر را صدا بزند. ناردانه‌ نگاه گذرایی به جمع انداخت و لقمه‌ای نان و پنیر گرفت. سپهر هم آمد و کنار سحاب نشست. ناردانه هنوز لقمه‌اش را کامل نخورده بود که سنگینی نگاه یحیی را احساس کرد. بی‌اختیار خیره‌اش شد. از سرش گذشت نکند مهتاج یا فیروزه وقتی در حیاط با سپهر شوخی می‌کرده او را دیده باشند؟ قرار است توبیخ شود؟ یا نکند یحیی از ناسازگاری مهتاج و فیروزه به تنگ آمده و می‌خواهد به خانی آباد برش گرداند؟ لقمه در گلویش سنگ شد. نگاه یحیی ثابت و لب‌هایش در یک خط محکم بود. ناردانه بی‌اراده لبخند زد. نمی‌دانست باید چه کار کند. _ ناردانه. _ بله عمو. _ پسرا گفتن به درس و مشق علاقه‌مندی. ناردانه گیج نگاهش کرد و فقط سر تکان داد. _ تصمیم گرفتم به مدرسه بری. سکوت سنگینی اتاق را گرفت. تنها صدای نفس‌های آهسته و خش‌خش دستمال مهتاج به گوش می‌رسید. ناردانه جا خورد اما سریع به خودش آمد و با لبخندی کنترل‌شده گفت: _ممنونم عمو جان. باعث خوشحالی و قدردانی منه. اما این تصمیم را نه لطف و مهربانی، بلکه حداقل کاری می‌دانست که یحیی باید برای او انجام می‌داد. لبخند را روی لبش حفظ کرد و با وجود شادی‌ای که از حضور کمتر در خانه و درس خواندن به دلش افتاده بود، مشغول صبحانه خوردنش شد. این بار هم یحیی سکوت را شکست: مدرسه‌ای که برات در نظر گرفتم، مدرسه ناموسه. فیروزه و سحاب برای ثبت‌نام همراهیت می‌کنن. سحاب نگاهش کرد: ازت امتحان ورودی می‌گیرن. آماده باش. مهتاج پوزخند زد: حداقل سپهرو همراهشون بفرست که درس و کار و زندگی نداره. مهتاج نتوانسته بود جلوی خشم و نارضایتی‌اش را بگیرد و سر سپهر خالی‌اش کرد. انگشت‌های سپهر دور کمر لیوان قفل شد و ابروهایش درهم رفت. ناردانه فهمیده بود سپهر نه به دانشگاه رفته، نه کسب و کار پدرش را دست گرفته. برای همین بیشتر مورد سرزنش مهتاج بود که در بیست سالگی نه کار دائمی داشت نه سرش به درس و دانشگاه مشغول بود. سحاب دانشگاه رفته بود و با اینکه به قول مهتاج زیر دست این و آن کار می‌کرد، حداقل تحصیلات و جایگاه اجتماعی‌اش را برای حفظ آبروی خانواده داشت. سحاب دور از چشم بقیه دستش را روی دست سپهر گذاشت که آرام باشد. جرعه‌ای از چایش نوشید و گفت: سپهر که درگیر سفارش جدیدشه. مزد کارشم پیشاپیش خوب گرفته. کار من سبک‌تره. دفتر روزنامه که هنوز تعطیله. از چاپخونه‌ام مرخصی طلب دارم. من مادر و دخترعمو رو همراهی می‌کنم. یحیی با سر تایید کرد. مهتاج کوتاه نیامد: این نوبه نقش و نگارت واسه کدوم از این تازه به دوران رسیده‌هاس جناب سپهر؟! خوب خون قجری و اعتبار خاندانتو فرش زیر پا کردی! سپهر طاقت نیاورد و سرش را بالا گرفت. خشم از نگاهش چکه می‌کرد. _ دل شما از مدرسه رفتن ناردانه پره. با گوشه و کنایه به من دلتون آروم نمی‌گیره خانم بزرگ. مهتاج نفسش را بیرون داد و به یحیی نگاه کرد: این مزدمه یحیی! مادامی که تو پشیزی واسه حرف من ارزش قائل نیستی، باید این یه الف بچه تو روم وایسه. یحیی به ريشش دست کشید. کلافه به نظر می‌رسید. _ اول صُبی بدخلقی نکن خانم بزرگ. دو تا گفتی، یکی شنیدی. هزار مرتبه گفتم جوونای امروز مثل دیروز نیستن. بگی بالا چشت ابروئه، طاقت نمیارن. مهتاج از یحیی رو برگرداند: ولی به جا گفت. دل من رضا نیست. به حد کفایت این دختر درس خونده. چیزی که باید یاد بگیره آداب زندگی و شوهرداریه. یحیی لقمه‌اش را جوید: فی‌الحال که شوهردار نیست. به جای کنج نشینی و تلفِ وقت، می‌ره آداب زندگی یاد می‌گیره. مهتاج به حالت افسوس سر تکان داد: این همه هزینه و دردسرم به لیست بلند بالای یوسف و خانواده‌ش اضافه کن. از پدرش چه خیری دیدیم که از این دختر ببینیم؟! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . یحیی سعی کرد محترمانه حرف بزند: مادر، یوسف هر کی که بود پسر شما و برادر من بود. انقدر شخم زدن گذشته چه دردیو دوا می‌کنه؟! کدوم فردا رو می‌سازه؟! حالا که نیست ناردانه دختر این خونه‌س. فیروزه برای اینکه بحث بالا نگیرد با ملایمت گفت: صلوات بفرستید. جر و بحث سر برکت خدا خوبیت نداره. سخاوت و بزرگی خانم بزرگ بیشتر از این حرف‌هاس. پوزخند مهتاج عمیق‌تر شد: گرگ‌زاده گرگ می‌شه یحیی. از من به تو نصیحت. فی‌الحال که به جای شنیدن می‌خوای ببینی، بفرما. ناردانه تا آن لحظه به زحمت جلوی زبانش را گرفته بود که شعله‌های قلبش را بیرون نریزد و آرام و متین بنشیند. با هر کلمه‌ی مهتاج قلبش فشرده و فشرده‌تر شده بود. زمزمه کرد: با بحث و ناراحتی تمایلی به مدرسه رفتن ندارم. اگر حضورمم باعث آزاره ممنون از مهمان‌داریتون. به خونه خانی آباد پیش آقاغلامرضا برمی‌گردم. یحیی تیز نگاهش کرد: بزرگتر تو منم دختر. بدون اذن من قدمی برنمی‌داری. ناردانه دستش را روی زانویش گذاشت تا جلوی التهاب درونی‌اش را بگیرد. به زور لب زد: وقتی حضور من موجب اذیت بزرگتر این خونه‌س، بهتره نباشم تا آرامش هر دو طرف برقرار باشه. مهتاج با نگاهش ناردانه را تحقیر کرد و دستمالش را روی زمین انداخت. _ خوب ادا درمیاری دخترِ یوسف! ولی من همه ادا و اصول تو و عقبه‌تو از بَرَم! رگ‌های پیشانی یحیی از خشم برجسته شده بود: این همه تندی خوب نیست مادر! بزرگتری کن و کوتا بیا. سحاب به سپهر و ناردانه اشاره کرد بلند شوند. سپهر زودتر از همه بیرون رفت. ناردانه و سحاب هم قدم شدند. از نشیمن که بیرون آمدند سحاب گفت: به اتاقت برو و امروز از خانم بزرگ دور باش. ناردانه نفسش را بیرون داد. حرف‌های مهتاج بدجور حالش را بد کرده بود. نمی‌خواست جلوی کسی اشک بریزد یا ضعف نشان بدهد اما از معدود مواقعی بود که با سحاب تنها بود. خودش را که کمی رها کرد، لرزش بدن و دست‌هایش مشهود شد. سحاب می‌خواست دنبال سپهر برود که حال ناردانه را دید. آرام‌ پرسید: خوبی؟ ناردانه بدون اینکه نگاهش کند سر تکان داد و چند پله را بالا رفت. سحاب پشت سرش قدم برداشت. ناردانه دستش را به نرده‌های چوبی گرفت. سحاب کمی عقب‌تر، فاصله‌اش را حفظ کرده بود. گاهی نگاهش به لرزش شانه‌های ناردانه می‌افتاد. سنگينی حرف‌های مهتاج هنوز در فضا جاری بود. به پاگرد که رسیدند، ناردانه مکث کرد و به‌سمت سحاب برگشت: ممنون که تا اینجا همراهی کردی. پیش خانواده‌ت برگرد. سحاب کنارش ایستاد. صورتش باوقار و جدی بود. _ می‌گم زری برات دمنوش بیاره. کمی تسکینت می‌ده. چشم‌های ناردانه پر از حرف بود. لبخند تلخی زد: فکر می‌کنی یه لیوان دمنوش می‌تونه تسکین حرفایی که شنیدم باشه؟ تسکین این همه نیش و کنایه؟! سحاب دست‌هایش را پشت کمرش برد. _ نه ولی آرومت می‌کنه. نمی‌دونم چی بین پدر تو و پدر من و خانم بزرگ گذشته که بعد این همه سال زخمش تازه و چرکینه ولی این ربطی به تو نداره. ناردانه پوزخند زد. پوزخندش پر از طعنه بود. _ چی می‌فهمی از دردی که لحظه به لحظه جونتو می‌گیره؟! نگاهش را از سحاب گرفت و به‌طرف اتاقش رفت. دستش روی دستگیره بود که سحاب گفت: ناردانه. چند قدم نزدیک شد. صدایش نرم‌تر از همیشه بود. ناردانه متوقف شد اما نگاهش نکرد. _ به خوب و محکم بودن وانمود نکن! تو خودت نریز. حرف آدمو سبک‌ می‌کنه. احساساتشو آروم می‌کنه. نگاه ناردانه جسور بود اما این بار آمیخته با تلخی. _ حرف با کی؟ سحاب سرش را کمی کج کرد و عسلی‌هایش متفکر شد. _ به کسی که گوش می‌کنه. ناردانه یک تای ابرویش را بالا داد: مثلا شما؟ سحاب لحظه‌ای جا خورد. آرام اما جدی گفت: اگه بخوای چرا که نه؟ چشم‌های ناردانه به نگاه سحاب گره خورد. چند لحظه خیره‌ نگاهش کرد و در را باز: من به دلسوزی و همدردی کسی محتاج نیستم! وارد اتاقش شد و در را بست. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
الان یکی از آهنگ‌هایی که به قصه‌ی ابر و انار می‌شینه رو براتون می‌ذارم
هدایت شده از لَیاْلی
916.mp3
4.42M
هنوزم چشمای تو مثل شبای پرستاره‌س هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوباره‌س @Leilysoltani 🌙
ای خدا...
قلمتون قلبم رو نوازش کرد عزیزِ ندیده آفرین آفرین🤍
من را برای هرکسی فاش نمی‌کنم... آفرین عزیزِ خوش قلمم🦋 پ.ن: وقتی هنرجوهات خارج از کلاس به هر بهانه‌ای در حال تمرین و قلم‌ زدن هستن👌🏻
متاسفانه زمان و محدودیت مجال نمی‌ده به همه‌ی پیام‌ها جواب بدم اما همه‌ی پیام‌ها رو می‌خونم
کتاب مبارکتون باشه عزیزکِ من هر شب حرف‌هاتون رو می‌خونم وعده‌ی ما هر لَیل💙
روی اکانت کاری اومدم و دیدم این چنین ثبت‌نامی های زیبا داریم که یه هنر ارزشمند و موندگار رو به عزیزشون هدیه دادن خوشبخت باشن و سپید بخت🤍
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه روی نیمکت چوبی ردیف سوم کلاس تنها نشسته بود. روپوش سفید و سرمه‌ای مدرسه خوب به تنش و کفش‌های ورنی سیاه به پایش آمده بود. نور آفتاب پاییزی از شیشه‌های پنجره‌ی کلاس به داخل می‌تابید و خطوط روشن روی زمین و میزها انداخته بود. دست‌هایش روی میز بود و با گوشه ناخنش، خط‌های باریک و ظریفی روی نیمکت چوب قدیمی می‌کشید. انگار می‌خواست ذهنش را از غوغای درونش آرام کند. اولین روزهای آبان بود و برای ناردانه روز اول سال تحصیلی. خنکی هوا از لای پنجره با آواز هوهو به داخل می‌پاشید. نیمی از هوش و حواسش به صدای همهمه‌ی دخترها، جابه‌جا شدن پاها، خش‌خش دفتر و کتاب‌ها بود و نیم دیگر در خانه‌ی یحیی. جایی که بحث‌ها و کشمکش‌های چند روز قبل هنوز در گوشش تکرار می‌شد. ناردانه با اعضای خانه به خصوص سحاب سرسنگین شده بود. بحث عدم رضایت مهتاج، به حجاب ناردانه در مدرسه کشید. قانون مدرسه اجازه نمی‌داد ناردانه با روسری و چارقد سرکلاس بنشیند. مهتاج همین را بهانه کرد و عزت و آبروی خانواده را وسط انداخت. در عرض چند روز کارهای ثبت‌نام، آزمون و تهیه‌ی روپوش و دفتر و کتاب تمام شد. به هر حال یحیی به مدرسه شیرینی داده بود! ناردانه برای پایان دادن به ایراد و بهانه‌های مهتاج، موهایش را با چارقد بست و کلاه روی سرش گذاشت. طوری که نه موهایش پیدا باشد، نه چارقدش. برای اینکه کسی در مدرسه کاری به کارش نداشته باشد، چند طره از موهایش را از زیر کلاه بیرون انداخت. مهتاج ناراضی نگاهش کرد و نتوانست چیزی بگوید. به این ترتیب دخترک رسما دانش‌آموز مدرسه‌ی ناموس شد. چون روز اول بود یحیی همراهی‌اش کرد و باز به مدیر سفارشش را. بنا شد از روزهای دیگر با همراهی پسرها یا زری رفت و آمد کند. ناردانه از همان لحظه‌ که پا در حیاط مدرسه گذاشت، نگاه‌ها را به خودش جلب کرد. تقریبا تنها دختری بود که موهایش را پریشان نکرده بود. ناردانه نمی‌دانست اما یحیی دل نگران بود روز اول در مدرسه، زیر این نگاه‌ها معذب باشد. اگر می‌توانست یکی از پسرها را همراهش می‌فرستاد تا احساس تنهایی نکند اما نمی‌شد. یحیی هم نمی‌دانست که ناردانه با قدم‌های محکم و سر و نگاه بالا وارد کلاس شد. نگاه‌های کنجکاو دانش‌آموزها، لحظه‌ای رو او ثابت ماند. او به راحتی جایش را انتخاب کرد و پشت نیمکت خالی تنها نشست. انگار سال‌هاست که عضو این جمع و کلاس است. با ورود معلم به کلاس، همه ایستادند و ناردانه از فکر و خیال بیرون آمد. خانم خانی قد بلند و لاغر اندام بود با صورت جدی. کت و دامن یشمی پوشیده و کلاه کوچک سیاهی روی سرش گذاشته بود. بعد از سلام و اجازه‌ی برجا، نگاهش به ناردانه افتاد و لبخند ملایمی زد: امروز دانش آموز جدید داریم. خودتو معرفی کن. ناردانه ایستاد و با صدای بلند و واضح و در عین حال موقر گفت: من ناردانه هستم. ناردانه ایران‌زاد. به‌خاطر جابه‌جایی و مشغولیتاش کمی دیر افتخار پیوستن به شما رو به دست آوردم. به شعر، تاریخ و نقاشی خیلی علاقه‌مندم. این معرفی باعث شد نگاه‌ها بیشتر به او معطوف شود و لبخند و نگاه راضی خانم خانی. ناردانه با اعتماد به نفس ایستاده بود و به جز اسمش از علاقه‌هایش گفته بود. برخلاف خیلی‌ از تازه واردها که از مواجهه با معلم و همکلاسی‌های جدید کمی می‌ترسیدند یا خجالت می‌کشیدند. لبخند خانم خانی بی‌اراده کشیده شد: چه اسم زیبا و شهرت زیباتری! خوش اومدی خانم ایران‌زاد. ناردانه سر تکان داد و نشست. خانم خانی به‌ دختری که آخر کلاس نشسته بود اشاره کرد: آهو، تو که تنهایی بیا جلو پیش ناردانه. آهو دختری قد بلند با موهای صاف قهوه‌ای و چشم‌های آرام سیاه بود. وسایلش را برداشت و پیش ناردانه آمد. _ سلام. خوش اومدی. ناردانه سر تکان داد: سلام، ممنون همسایه! آهو کنار ناردانه نشست. نگاه‌ دخترهای دیگر به او خیلی ملایم و دوستانه نبود. دختری با موهای خرمایی روشن و چشم‌های تیز که پشت سرش نشسته بود آهسته به بغل دستی‌اش گفت: این دختر که اینطور پوشیده اومده، فکر نمی‌کنم خیلی با اینجا مطابقت داشته باشه. ناردانه به چیزی که شنید توجه نکرد. گوشش را به خانم خانی که از تاریخ ایران باستان حرف می‌زد، داد. می‌خواست چیزی بیشتر از یک شاگردِ خوبِ معمولی باشد. می‌دانست که اینجا، در این مدرسه، در این کلاس باید خودش را نشان بدهد و راه رفتن از خانه‌ی یحیی را پیدا کند. آهو زمزمه‌وار پرسید: اهل کجایی؟ _ تهران. آهو خندید: این که معلومه. از کجای تهران؟ مثل بقیه دخترای کلاس نمی‌مونی. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫