لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
ناردانه نگاهش را به پنجره دوخت. به درختهای چنار قد برافراشته و برگهای زردشان که عبور نسیم به زمین میانداخت.
_ دروازه شمرون.
هر جوابش کوتاه بود. نمیخواست با جزئیات حرف بزند. هنوز احساس راحتی نداشت.
با نگاه خانم خانی آهو تا آخر کلاس سوال نپرسید.
•♡•
دخترها با سروصدا و خنده به حیاط رفتند. حیاط پر شده بود از هیاهوی دانشآموزهایی که با کیفهای دستیشان بهسمت خانه روانه بودند. ناردانه آهسته قدم برمیداشت. فکرش مشغول روزی بود که پشت سر گذاشته بود: نگاهها، معلمها، درسها، بحث و جدل خانه، گذشته، در روز اول فقط یک دوست پیدا کرده بود و تلاشش برای هماهنگ شدن با محیط مدرسه.
وقتی نزدیک در رسید صدای خنده و زمزمهی چند دختر گوشش را تیز کرد.
_ اون جوونو!
یکی از دخترها خندید: چشممو گرفت!
ناردانه کنجکاو مسیر نگاه و تعريفهایشان را گرفت.
سپهر را دید که کت خوشدوختی به رنگ خاکستری روشن بر تن داشت و شالگردن نازکی هم رنگ کت به دور گردنش. درخشش موهای خرمایی روشنش زیر آفتاب و حالت آرام و متفکر چهرهاش توجه دخترها را جلب کرده بود.
ناردانه با دیدن سپهر، لبخندی از سر رضایت و غرور زد و قدمهایش را محکم و سریع کرد.
نگاه سپهر به او افتاد و برایش دست بالا برد.
دخترها با کنجکاوی نگاهشان را بین او و سپهر جابهجا کردند.
صدای نازکی را شنید که گفت: واسه این دخترک دست بالا آورد؟
_ آره. گمونم اومده دنبالش.
_ یعنی دلمونو بیجهت صابون زدیم؟!
_ خدانکنه! امیدوارم این جوون شیک و پیک برادرش باشه.
لبخند ناردانه بزرگتر شد. به سپهر که رسید، لبخند سپهر بشاش شد: سلام دخترعمو. اولین روز چطور گذشت؟
ناردانه کنار سپهر راه افتاد: خوب بود. با اومدن تو خوبترم شد!
سپهر نیم نگاهی به دخترهای پشت سرشان انداخت و خندید. منظور ناردانه را فهمید.
_ پس باید قدردان فیروزه بانو باشی که منو فرستاد تنها نیای. واقعا اولین روز خوب بود؟
ناردانه دستهایش را در جیب کت پشمیاش برد و نگاهی به سردر مدرسه انداخت: آره. بالاخره یه جا پیدا شد که برام شبیه قفس نباشه.
سپهر لبخندش را جمع کرد. آهی کشید و به جلو چشم دوخت.
_ خوبه. تو سعی کن چیزایی که زنای خونهی ما نفهمیدنو، بفهمی.
ناردانه چیزی نگفت. هنوز نگاه خیرهی بعضی از دخترها روی قامت او و سپهر که دوشادوش هم قدم برمیداشتند، بود. ناردانه میدانست از فردا هم صحبتهای بیشتری خواهد داشت.
به هر حال دخترهایی بودند که عقل و درايتشان برسد که اول مطمئن بشوند پسر شیک و پیکی که جلوی مدرسه دیدهاند، چه صنمی با دخترک تازه وارد دارد. شاید خیال و نامههایشان به پسر جوان میرسید!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
اگر جای یکی از همکلاسیهای ناردانه بودید، چه حسی بهش پیدا میکردید؟ بهش نزدیک میشدید یا رقابت میکردید؟
https://daigo.ir/secret/1405040864
امشب شب آرزوهاست.
شب دلهایی که به آسمان گره میخورند، شب نجواهایی که در گوش خدا پیچیده میشوند.
من هم نشستهام با لیستی از آرزوهایم؛ کوتاه، بلند، زمینی، آسمانی، ممکن و غیرممکن...
شاید امشب یکی از همین آرزوها شنیده شود، شاید امشب امیدی تازه متولد شود.
پس به خدا میگویم و میسپارم. راه آسمان همیشه باز است.
#آیههای_جنون تا همیشه همدم و گواراتون باشه محبِ ماه عزیز💙
هر شب پیامها و نظرتون درمورد کتاب رو خوندم و تو این سفر آبی دوباره همراهتون بودم
دلبستگی چیز عجیبی است.
مثلا سالها نمیگذارد یک آیدی ساده را عوض کنی.
حدود ۹ سال پیش که رمان آیههای جنون را شروع کردم، نام کانال جدیدم هم شد نام رمان.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها گذشت. رمان تمام شد، کتاب شد، به دل هزاران نفر نشست اما من دلم نیامد نشانش را عوض کنم... تا امروز.
حالا که قصهی آبیام جایی میان کتابخانهها و قلبها دارد، به خودم گفتم ما خالق و امانت دار خوبی بودیم. آیهیمان نشانه شد. تا همیشه اسم و رسمش میماند. وقتش رسیده نامش را فقط روی جلد آبی آسمانیاش ببینیم🩵🪽
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست
.
باران آرام روی شیشههای بلند پنجرههای نشیمن تابستانه مینشست و هوای سرد را داخل خانه میکشید. مهتاج با وقار و غرور همیشگیاش روی مخدهای کنار بخاری زغالی نشسته و طرف دیگرش همسر برادرش، شکوه بود.
روسری حریر زرشکی با گلدوزی طلایی دور سرش بسته و چینهای ریز دامن بلندش که از پارچه ترمه بود، با هر حرکتش به آرامی روی فرش میلغزید و ابهتش را بیشتر میکرد. نگاهش گاه به جمع زنانه بود، گاه به جمع مردانه.
ناردانه هنوز طعم فسنجان ترش و شیرین را روی زبانش حس میکرد. بوی خوش خورش با عطر بخار چای هل و دارچین که فیروزه با وسواس برای مهمانها آماده کرده بود، در هوا پیچیده بود.
ناردانه در جمع مهمانها آرام و چشمهایش مثل همیشه در حال گشت و گذار میان چهرهها بود. در مدتی که به خانهی یحیی آمده بود، مهتاج و فیروزه مهمانی نگرفته بودند. حدالامکان از پذیرش مهمان سرباز میزدند یا ناردانه را در طبقهی بالا نگه میداشتند. تا این شب که انیس کار خودش را کرد و فیروزه و مهتاج را در معذوریت گذاشت.
مهتاج برای آرام کردن پچپچ اقوام و تجسسشان از فیروزه خواست برای شام مفصل تدارک ببیند. این شام برای دورهمی و رفع دلتنگی نبود. برای دیدن ناردانهای بود که اقوام تا به حال ندیده بودند.
ناردانه با پیراهن سبز پستهای که با همان پارچهای که فیروزه از بازار برایش خرید، دوخته شده بود، تنها نشسته بود.
پیراهن با یقهی بسته، آستینهای پفی و دامن پر چینش دخترک را ظریف و شیرین نشان میداد. مثل جوانهای که تازه از خاک بیرون زده باشد.
فیروزه، کنار سماور نشسته بود و به کمک زری برای مهمانها چای بعد از شام را میریخت. برق النگوها و انگشترهای طلایش در نور شمعها چشم را خیره میکرد. هر از گاهی به شوهرش یحیی نگاه میکرد که با چند مرد مسن، در حال بحث درباره اوضاع شهر و سیاستهای رضاشاه بود. سحاب، سپهر و کیهان کنار جوانترها نشسته بودند و فی الحال جرات حرف و خبط و ربط از سیاست را جلوی پدرشان نداشتند!
صدای مهمانها بلند بود. زنها با لباسهای فاخر و زیورآلات درخشانشان از ماجراهای این مدت برای هم میگفتند.
ناردانه صدای پچپچ آفتاب و انیس که با کمی فاصله از او نشسته بودند را شنید.
_ این دخترک، ناردانه، دختر زیبا و چشمگیریه. عین مادرش. حیف... حیف که پیشینهی خانوادهش سنگین و سیاهه.
افسانه خدابیامرز زن تیزی بود، هنوزم نفهمیدم چطور خام یوسف شد و به همه چی پشت کرد. حتی به خانوادهش.
راستی انیس، این همه سال خبری از یوسف نیست؟ به واقع مرده؟
انیس پر پرتقالی در دهانش گذاشت: نه گمونم. شایدم خبری شده و نذاشتن به گوش ما برسه!
آفتاب آرام و محتاطتر گفت: از مهتاج بانو بعید نیس!
کام ناردانه تلخ شد اما لبخندش را از صورتش جمع نکرد.
نگاهش را سمت جمع مردانه برد.
اتابک همسر انیس کنار یحیی نشسته و راحت به مخده تکیه داده بود.
تابی به سبیل چخماقی و صورت زردش داد و گفت: یحیی خان، شنیدم تو زمینای تپههای قلهک، فقط گندم کشت نمیکنن. کشت انگورم داره رونق میگیره.
یحیی سر تکان داد: بله جناب اتابک. انگورم درآمد خوب و مشتری فراوون داره.
اتابک به چانهاش دست کشید: پس باید یه سری بزنم. اگه زمین خوب زیر دستتون اومد به من خبر بدید.
با حرف بیمقدمهی شکوه ناردانه دوباره بهطرف جمع زنانه سر برگرداند.
_ فیروزه، این روزا سحاب خان سرش تنها به کاره، نه؟
نه یه سر به ما میزنه. نه وقت رجوع به منزل خودتون میبینیمش. تو مجلس امشبم که سکوت پیشه کرده.
فیروزه از سماور فاصله گرفت و با لبخند دستی به شانهی سحاب زد.
_ چشم مام به جمالش کم میفته. هم چاپخونه میره هم دفتر روزنامه. وقت سر خاروندن نداره.
آفتاب که دختر جوانی به همراه داشت، با لبخند و حالت منظورداری به فیروزه خیره شد: بله ولی جوون باید از جوونی طعمی بچشه! شما که مادرشی، باید به فکرش باشی فیروزه بانو. نذار دَس دَس کنه.
فیروزه به جمع زنانه پیوست. لبخندش همچنان گرم و مقتدر بود. شکوه سریع گفت: من که میگم وقت عروسی و جشن و سروره. سحاب بیست و سه چهار سالو رد کرده. بسه عزب بودن!
انیس خندان گفت: این جدال دیگه کهنه شده! هر بار بهش میرسیم بینتیجه و شیرینیه.
فیروزه جرعهای چای نوشید و با دستمال رطوبت را از لبش گرفت: چشم به فکر هستم به زودی شیرینی عروسدار شدن این خونه رو پخش کنم و شما رو تو شادیمون سهیم.
لبخند محوی روی لب مهتاج نشست و با غرور سحاب را برانداز کرد: ایشالا!
سحاب بدون توجه به حرفهایی که شنید، بلند شد و از نشیمن بیرون رفت.
شکوه خیره به رفتن سحاب گفت: ماشالا ماشالا. به قول قدیمیا این پسر نیمی از خونه رو با قامتش پر میکنه.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
به خدا که حیفه جوونی با این همه کمال و جمال، بیسر و همسر مونده.
بحث زنها سمت سحاب و مزدوج کردن دیگر جوانهای عزب اقوام رفت.
انیس با لبخندی عجیب کنار ناردانه آمد. تا خواست سر حرف را باز کند ناردانه به بهانهی تشنگی بلند شد و از نشیمن بیرون زد.
نفس راحتی کشید و دنبال سحاب گشت. بهترین فرصت بود که تنها با او حرف بزند. دور از چشم دیگران و سپهر!
خواست به طبقهی بالا برود که نگاهش به مطبخ افتاد. از پشت شیشهی بخار گرفته قامت سحاب را دید.
دستی به چارقد و پیراهنش کشید و چینهای دامنش را مرتب کرد.
جلدی به مطبخ رفت تا کسی نبیندش و موی دماغ نشود.
زری مشغول آماده کردن ظرفهای میوه بود.
ناردانه به بهانهی سردرد و هواخوری از مطبخ گذشت و به حیاط پشتی رفت.
سحاب کتش را روی دوشش انداخته و پشت به او ایستاده بود. به بارانی که از روی طاقی خانه به پایین میچکید، نگاه میکرد. فانوس کوچک حیاط سایهای روی صورتش انداخته بود.
ناردانه چند قدم نزدیک شد. سحاب متوجه حضورش شد و سر برگرداند.
ناردانه خودش را به آن راه زد و عقب گرد کرد: ندیدم اینجایی. خلوتتو بهم نمیزنم.
سحاب دوباره به باران خیره شد: اشکال نداره. حالا که اومدی. کنار هم خلوت میکنیم.
ناردانه کنارش ایستاد. صدایش آرام بود و طنین خاصی داشت: بحث جمع از حوصلهی شمام خارج شد؟
چهرهی سحاب زیر نور کمجان، آرام و متفکر به نظر میرسید.
_ شاید. گاهی آدم برای پیدا کردن خودش به تنهایی نیاز داره.
_ و گاهی آدم میتونه تو شلوغی و هیاهو خودشو پیدا کنه.
سحاب لبخند محوی زد: تو که تازه وارد این جمع شدی، زود دستشونو خوندی و حوصله و صبرتو سر بردن؟
ناردانه هم به باران خیره شد: من از این جمع و آدما چیزی نمیخوام.
میدونی پسرعمو، هر لحظه فکر میکنم چرا اینجام؟ چرا باید تو خونهای باشم که از اهلش کسی نمیخوادتم؟
کاش خونهی خودمون میموندم. به روال گذشته.
سحاب به نیم رخ ناردانه خیره شد که نم باران تَرَش کرده بود. برق چشمهای دختر پرنور بود.
_ منظورت خانم بزرگه؟ همیشه همین بوده و هست. به دل نگیر.
تو این خونه دل همه با توئه.
ناردانه پوزخند زد. با مکث آه کشید و زیر چشمی سحاب را نگاه کرد.
_ اون روز... یعنی از اون روز که...
لبخند سحاب پررنگ شد: منظورت همون روزیه که تصمیم گرفتی با من حرف نزنی و سرسنگین بشی؟
ناردانه چشمهایش را مظلوم و شرمگین کرد.
_ حالم خوش نبود. شما رو رنجوندم؟
سحاب به طرفین سر تکان داد: نه. ولی با من کم رنگ شدی!
ناردانه لحظهای نگاه لطیفش را مستقیم به چشمهای سحاب دوخت.
_ یادته گفتی حرف بزنم و تو خودم نریزم؟
سحاب با لبخند تایید کرد.
_ به گمونم... بیشتر از هر کسی تو میفهمی پسرعمو. حرفامو برات بیارم؟
سحاب از لحن شیرین و معصومانهی ناردانه خندهاش گرفت: بله. هروقت نیاز به گوش شنوا واسه سبک شدن داشتی، برام حرف بیار.
لبخند ناردانه جمع و جور بود و بدجور به سرخی لبهایش میآمد.
نگاهی به پنجرهی مطبخ انداخت و از سحاب فاصله گرفت: من برم تا کسی سراغم نیومده. یحتمل خانما از بحث مزدوج کردن هرچی عزب تو طایفهس گذشتن و جا واسه گوش دادن به مابقی حرفاشون هست. امید به خدا!
خندهی سحاب شدت گرفت.
ناردانه در را باز کرد و به مطبخ رفت. همانطورکه در را میبست گفت: پسرعمو، تمایل دارم بیشتر از قلم شما و بانو نرگس مهرداد بخونم.
چند لحظه با نگاهی پرمعنا به او خیره ماند و بعد در را بست و پشت پنجرهی بخار گرفته محو شد.
باران هنوز میبارید و لبخند به چشم و لبهای سحاب.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
قسمت امشب براتون چه حس و طعمی داشت؟ بهم بگید
https://daigo.ir/secret/1405040864
رمان #ابر_و_انار در تهرانِ اواخر دههی پرآشوب ۱۳۱۰ و شروع دههی ۱۳۲۰ شمسی و مصادف با جنگ جهانی دوم رخ میدهد. ناردانه، دختری جسور و تابوشکن که سایهی گذشتهی تلخ خانواده و رازهای مگو را با خود حمل میکند، بعد از مرگ ناگهانی مادرش به خانهی اجدادی عموی بزرگش در دروازه شمیران میآید. این خانه، سرپناه امنی نیست؛ میدان نبردی است میان عشق، نفرت، رازهای پنهان و زخمهای کهنه.
ناردانه در پی انتقام از خانوادهی عمویش است و آنها را مقصر زندگی سخت مادرش و خودش میداند.
"ابر و انار" داستانیست از عشق، انتقام، انتخاب و زنی که میخواهد جایگاهش را بسازد.
سلام عزیزکم
چون در طول تاریخ زنها محدودیتهای بیشتری داشتن و تلاش کردن و جنگیدن تا حقوقی رو به دست بیارن و حق انتخاب زیادی حتی برای مسائل شخصی نداشتن. به خصوص در دهههای گذشته.
حیفه این تلاش و زحمتها روایت نشه و ندونیم برای امروز، خیلیها از چیزهای زیادی گذشتن و سختیها محتمل شدن.
مثلا داستان مدرسهی ناموس و مدرسههای دخترانهی تازه تاسیس ایران رو مطالعه کنید تا ببینید چطور امروز تو ایران زنها به راحتی بیشتر از مردها تحصیل میکنن.
سلام عزیزِ ندیده
کتاب #آیههای_جنون گوارای قلبتون💙
همیشه عاشق باشید و در پناه عشق
یعنی تا امشب من رو پای کتاب #آیههای_جنون نکشید، آروم نمیگیرید💙
باعث خوشحال و حال خوب منه که بخش آبی وجود من که تو شونزده هیفده سالگی قلم زدم، همچنان اینطور به دل شما میشینه و همدمتونه☁️
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_یک
.
نور کم رمق غروب، سایههای کشیدهای روی فرش و دیوارهای نشیمن زمستانه انداخته بود. بوی خاک و باد پاییزی فضای اتاق را پر کرده بود. ناردانه روی زمین نشسته بود و کتاب و دفترش دورش پراکنده. درس خوانده نخوانده برای آرام کردن خودش و خیالاتش کتاب را بست و مداد و کاغذ برداشت.
انگشتهایش مداد و زغال را روی کاغذ میلغزاند و فکرش راههای پیش رو را. قدمهایی که باید درست و به جا برمیداشت.
دستش آرام خطها را رسم میکرد، گاهی ظریف و نرم، گاهی سنگین و پرفشار. از زمانی که به این خانه آمده بود، نوشتن و نقاشی پناهگاهش شده بود.
راهی برای فرار از فکرهای خستهکننده و گریز از تنهایی. و بعضی روزها مثل امروز راهی برای در کردن خستگی.
روسری حریر سیاه را به سادگی دور سرش پیچیده بود. دستهای از موهایش روی گردن و پیشانیاش ریخته بود و قلقلکش میداد.
بی توجه مشغول نقش زدن بود.
خطها کامل شده و پنجره نقش خورده بود. با رضایت تکانی به گردنش داد و دستهایش را کشید. دوباره سرش را توی کاغذ برد تا پنجره را کامل ترسیم کند.
آنقدر غرق میزان کردن قاب پنجره بود که صدای قدمهایی که از پلهها بالا میآمد را نشنید.
سحاب چند لحظه قبل به خانه برگشت. چشمهایش خسته و لبخندش پررنگ بود.
چند روزی میشد دفتر روزنامه باز شده و کار سحاب به روال قبل دو سه برابر شده بود. دوباره صبح تا بعدازظهر در دفتر روزنامه مشغول بود و عصر تا شب در چاپخانه.
روزنامه به دست میخواست به اتاقش برود و لباس تعویض کند. نگاهش به ناردانه افتاد که نزدیک شومینه نشسته و روی کاغذ خم بود.
سحاب نزدیک شد و تقهای به در زد.
ناردانه سر برگرداند و چشمهایش تا آخر باز شد. نفس در سینهاش جمع شده بود. سحاب را که دید نفسش را راحت بیرون داد و چشم بست.
سحاب وارد شد و نگاهی به نقش تمرینی ناردانه انداخت: ترسوندمت؟
ناردانه نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد: یه مقدار...
سحاب مقابلش روی مبل تک نفره نشست.
لبخند زد: چشمات که میگن بیشتر از یه مقدار بوده!
ناردانه زود خودش را جمع و جور کرد. لبخندش ملایم و ظریف شد: خب یکم بیشتر.
سحاب روزنامه را مقابلش گرفت.
_ چی نقش میزنی؟
ناردانه روزنامه را از دستش گرفت و به پنجره اشاره کرد.
_ دارم تمرین میکنم. از همین پنجره الهام گرفتم.
نگاهی به روزنامه انداخت و ادامه داد: این چیه؟ این بار شهربانیو شستی پهن کردی یا مستقیم شخص شاهو؟!
لبخند روی لب سحاب رفت. تعبیر و جسارت کلام ناردانه به مذاقش خوش آمد.
_ این چیزیه که خواسته بودی.
ناردانه کاغذ و مدادش را کنار گذاشت و نگاه کنجکاوی به سحاب انداخت.
روزنامه را که باز کرد سحاب گفت:
فیالحال نمیتونم بنویسم. یعنی مینویسم اما تو روزنامه منتشر نمیشه.
_ تا آبا از آسیاب بیفته! پس نوشتههای خانم نرگس مهرداده؟
سحاب سر تکان داد. خم شد و روزنامه را گرفت. صفحهای را نشان ناردانه داد: این اولین مقالهشه که تو روزنامه ما چاپ شده. بخونش. جالب نوشته.
ناردانه دوباره روزنامه را گرفت و نگاهی به متن انداخت. نرگس در لفافه از حقوق زنان نوشته بود. درباره اینکه چرا باید زنها فراتر از نقشهای سنتی، فرصت انتخاب و مشارکت در جامعه را داشته باشند. کلمههایش جسورانه بود و در عین حال لطیف.
چیزی بیشتر از متن، ذهنش را مشغول کرد. چرا بعد از درخواست غیرمستقیمش، سحاب بلافاصله نوشتهی تازه منتشر شدهی نرگس را برایش آورده بود؟ این یعنی علاقه و ارتباطی بین سحاب و نرگس بود؟ یا شاید کششی از طرف سحاب نسبت به نرگس. شاید هم فقط این ارتباط کاری و حرفهای بود و نرگس جزو نویسندههای موردعلاقه و حمایت سحاب.
ناردانه کمی روی متن تامل کرد و بعد با چشمهای خیره به سحاب لبخند جعلی زد: خوب نوشته. قلم جسور و در عین حال لطیفی داره. ازش برام میگی؟
سحاب راحتتر به مبل تکیه داد و کت سیاهش را درآورد. در این حال هم آدابدان و موقر بود.
_ خانم مهرداد قلم خوبی داره. به تازگی کارش رو تو روزنامه ما شروع کرده. البته مدتهاس مینویسه و با روزنامه و نشیریههای متفاوتی کار کرده.
ناردانه سعی کرد سوالش در لفافه و بیتفاوت باشد: از وقتی دیدمش، برای تحصیل و برای خودم بودن انگیزه بیشتری گرفتم. بهم از آینده نوید و امید میده.
تمایل دارم باهم بیشتر نشست و برخاست کنیم.
تا چه اندازه میشناسیدش؟ به نظرت میتونیم همنشین خوبی باشیم؟
سحاب مکث کرد. چند لحظه توجه نگاهش به شعلههای آتش شومینه جلب شد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
با لحن آرام و جدی همیشگیاش جواب داد: خیلی باهاشون آشنا نیستم. چند باری دیدمشون. دغدغههای اجتماعی و انسانی دارن. فکر نمیکنم مانعی برای دوستیتون باشه.
ناردانه با تکان دادن سر وانمود کرد قانع شده و فکر و منظور دیگری ندارد.
در همین حین که سحاب و ناردانه در گرمای مطبوع اتاق، پشت پنجرهای که آسمانِ گرگ و میش منظرهاش بود، از شعر و تاریخ حرف میزدند، در حیاط باز شد و زری مهمان سراسیمه را دعوت و به اتاق کار یحیی راهنمایی کرد.
غلامرضا، خدمتکار و نگهبان خانهی خانیآباد، سر به زیر و کلاه نمدی به دست در اتاق کار یحیی نشست. چهرهاش همچنان همان حالت خسته و خاکی را داشت.
چند دقیقه بعد يحیی به خانه آمد. زری که گفت غلامرضا آمده، یحیی مستقیم به اتاق کارش رفت.
گفتگوی میان آنها در سکوت خانه گم شد.
یحیی وقتی از اتاق بیرون آمد ابروهایش درهم بود و فکرش آشفته.
غلامرضا همین که به حیاط پا گذاشت، ناردانه از پشت پنجره دیدش.
از سحاب عذرخواهی کرد و برای رسیدن به غلامرضا پلهها را یکی دو تا کرد. هر چه بود، غلامرضا سالها در خدمت او و مادر بود و همیشه با آنها نرم و مهربان.
نشده بود یک روز او را نبیند و حالا ماهها از آخرین دیدارشان میگذشت.
ناردانه نفسنفس زنان به حیاط رسید.
غلامرضا سر برگرداند و با دیدن ناردانه چشمهایش برق زد. با احترام تعظیم کرد: خانمجان، سلام. حالتون خوبه؟
ناردانه نزدیک شد و لبخندش را واقعی و گرم به چشمهای غلامرضا پاشید: سلام آقاغلامرضا. خوش اومدی. مدتهاس همدیگه رو ندیدیم. چه عجب یادت افتاد ناردانهای از خانیآباد رفته و ساکن اینجاس!
غلامرضا کلاهش را در دست چرخاند و گفت: کار زیاد بود. شرمنده که نتونستم زودتر خدمت برسم.
نگفت یحیی خواسته زیاد جلوی چشم ناردانه نیاید. بلکه خاطرههای گذشته برای دخترک کم رنگ شود.
ناردانه از نگاه دزدیدن، سگرمههای غلامرضا و عجلهاش فهمید چیزی شده و غلامرضا برای مسئلهی مهمی تا اینجا آمده. سعی کرد محتاط سوال بپرسد اما غلامرضا حرف زیادی نزد و به بهانهی تاریک شدن هوا خداحافظی کرد و رفت.
یحیی از پشت پنجره آنها را تماشا میکرد. سحاب هم کنارش.
وقتی ذوق و عجلهی ناردانه را دید بیاختیار به طبقهی پایین آمد. غلامرضا را که دید عقب گرد کرد و برای دیدن و احوالپرسی با پدرش به اتاقش رفت.
سحاب متوجه آشفتگی پدرش شد. دستش را روی شانهی یحیی گذاشت و پرسید: چیزی شده پدر؟ انگار خوش نیستی.
یحیی خیره به ناردانه زمزمهوار گفت: غلامرضا گفت یه غریبه تو محله خانیآباد اومده و سراغ یوسفو خانوادهشو گرفته.
_ یعنی کسی دنبال عمویوسفه؟ بعد از این همه سال؟ واسه چی؟
یحیی سر تکان داد: نمیدونم.
_ شاید از خانواده زن عمو بودن. خبر مرگ زن عمو به گوششون رسیده و اومدن دنبالش.
یحیی نفسش را بیرون داد و پرده را انداخت.
_ فکر نمیکنم. نزدیکان افسانه میدونن افسانه و ناردانه تحت حمایت من بودن. کاری داشته باشن به خودم رجوع میکنن.
این غریبه... خبر خوشی نیست...
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
تا اینجا کدوم شخصیت داستان رو بیشتر دوست دارید؟ چرا؟
https://daigo.ir/secret/1405040864
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
سلام خانوم سلطانی ، وقت بخیر
من میخوام کتاب آیههای جنون رو بخرم ولی دیجی کالا و باسلام رو که چک کردم موجود نبود
نمی دونم کدوم سایت مطمئنه که بخرم
میشه بگید از کجا بگیرم ؟
و اینکه رایحه محراب هنوز چاپ نشده؟
کانال VIP نداره ؟
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام خانوم سلطانی ، وقت بخیر من میخوام کتاب آیههای جنون رو بخرم ولی دیجی کالا و باسلا
سلام عزیزِ ندیده
کتاب #آیههای_جنون تموم شده. به زودی چاپ جدید منتشر و قابل سفارش میشه.
رمان #رایحهی_محراب به زودی چاپ میشه. کانال vip داریم که شامل مزایا و تخفیف بیشتر برای اعضاست و تا عید هم رمان رایحهی محراب تو کانال هست.