«#جنگ_مدام، یکی از ده چیزی است که سفارش میکنم داخل قبرم بگذارند.» این جملهای بود که وقتی هفتهٔ پیش سومین شمارهٔ مدام را بین انگشتانم گرفتم، خطاب به دو استاد داستاننویسیام گفتم. الان یک هفته گذشته و میبینم آن جمله را از روی جوگیری نگفتهام. شمارهٔ سوم مدام، لطف خدا بود به مدام و تیم درجهیکش.
خسرو شکیبایی در فیلم اتوبوس شب، از مهرداد صدیقیان میپرسد: «چند سالته؟» صدیقیان جواب میدهد: «پارسال این موقع شونزده سالم بود و بچه بودم. اومدم جنگ و دیگه بچه نیستم.»
جنگ، مدام را هم به بلوغ رساند. کیفیتی که برای شمارهٔ ششم_هفتم منتظرش بودیم، خیلی زودتر قسمتمان شد. آن هم در یک مدت زمان کوتاه. کیفیت مدام، دستخوشِ خدا بود به نیت خالص بچههای مدام. ما در حد خودمان، تلاش کردیم خواب نمانیم.
#جنگ_مدام از آن شمارههای نایاب خواهد شد. به زودی چاپ اولش تمام میشود. از من قبول کنید. از مطالعهٔ این شمارهٔ مدام پشیمان نخواهید شد. شمارهای که کیفیت متنها چه در فرم و چه در محتوا، مثال زدنی است.
پانوشت: تا شب یلدا فرصت دارید جنگ مدام را با بیست درصد تخفیف از سایت مجله تهیه کنید. 👇
www.modaammag.ir
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
مهجور
«#جنگ_مدام، یکی از ده چیزی است که سفارش میکنم داخل قبرم بگذارند.» این جملهای بود که وقتی هفتهٔ پیش
یادداشت آقای سردبیر در مورد #جنگ_مدام
قویاً تأیید و تأکید میشود.
دم همهٔ أهالی مدام گرم.....
@modaam_magazine
@maahjor
مهجور
هو الحیکم و بیش میشناختمش. از دور و نزدیک شنیده بودمش. تا دو سال و نیم پیش، پررنگترین شناختم ازش این بود که سالهاست ازدواج کرده و مادر نشده. تا ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، روزی که ما به استقبال تولد محمدراستین پسر فاطمه، در بیمارستان بودیم و مطلع شدیم او باید خواهر تازه عروسش را بدرقه کند. شب قبل عروسی مجلل خواهرش در یکی از تالارهای بروجرد برگزار شده بود. عروس و داماد اولین شب باهم بودن را در خانهٔ بخت زیر یک سقف گذرانده بودند. صبح روز عروسی، خانواده عروس به رسم سنت، چاشت میبرند برای نوعروس و نوداماد. کسی در را باز نمیکند، تقلاها بیثمر است. عروس و داماد همسفر آخرت هم شدهاند. چک نشدن سیستم ایمنی گازکشی آپارتمان تازهساز، بهانه شد برای باهم پریدن نوعروس و نوداماد در اولین شب زیر یک سقف بودنشان. بعد از این مصیبت بود که در اینستاگرام دنبالش کردم. شد یکی از مخاطبین خاصم که حتماً استوریهای پر از درد و فغان و حال بدش را میدیدم و از دور با او اشک میریختم. برای من که نه خواهرش را میشناختم و نه حتی دیده بودمش و چه بسا خودش را هم درست نمیشناختم و فقط چند باری در مراسم عروسی یا ترحیم اقوام در حد احوالپرسی مختصر شناخت داشتم، #آزاده داغ به دل شد یکی از آشناهای نزدیک که دلم برای دل پُردردش پَر میزد. مهر همان سال جلوی غسالخانه دیدمش. همانجا که منتظر بودیم بدن لاجان بابا را تحویلمان دهند. همانجا با آن حال نَزار گفتمش؛ «وااای آزاده خانم، چطور غم خواهر تازه عروست رو تحمل کردی! بمیرم برا دل داغدارت.» ماهها از مرگ خواهر جوانمرگش گذشته بود و من تازه داشتم غم و رنج عزیزمردگی را میچشیدم. اما هنوز من غریبه نمیتوانستم رنج او را فراموش کنم تا چه رسد به خودش. حتی در آن لحظات جانفرسای سخت داغدیدگی خودم هم نتوانستم چشم بپوشم از داغ سنگین مُهر و موم شده بر قلبش. بعدها شنیدم پناه برده به گریه و گریه و گریه. و میدیدم هر پنجشنبه استوری دلتنگی برای خواهرش میگذارد. دقیقاً هر پنجشنبه بی حتی هفتهای فراموشی یا مکث. عروسی به عزا تبدیل شده خواهرش همیشه داغ بود. آنقدر داغ که هر هفته توی غریبه کم و بیش آشنا با او را هم میسوزاند و همراه میکرد با اشک و فراق دوری .... تا امسال ۱۳ خرداد، استوریاش را که باز کردم. دیدم عکس از تولد دخترش گذاشته. بالأخره مادر شده بود! بعد از ۱۸ سال انتظار و صبر و درمان و زخم، بالأخره مرهم زخمهایش را به آغوش کشیده بود. برایش پیام گذاشتم و ابراز خوشحالی کردم از مادر شدنش. همانطور که ابراز همدردی کرده بودم در لحظات سختش. به شوخی گفتمش: «دختر خوبی میشه، روز تولد فاطمه ما دنیا اومده حتما خیلی خانم میشه» تأیید کرده بود و هر دو خندیده بودیم.... چند ماهیست تصمیم گرفتهام کمتر اینستا را سر بزنم. گاهی فراخور احوال اجتماعی یا موضوعی دقایقی آنلاین میشوم و سریع بساطم را جمع میکنم که مبادا دوباره نمکگیر شوم و به خودم بیایم و ببینم ساعتهاست مچاله شدهام کف زمین سَردش و روح و جانم یخ کرده. تا ده روز پیش که برای اعلام آمدن مجلهٔ مدام وصل شدم. دیدم استوری جشن دندانی دخترش را گذاشته و اولین جوانهٔ رشد و رویش را در دنیای کودکانه دخترش تبریک گفته.... برایش خوشحال شدم بعد از این همه غم و رنج بالأخره او هم دارد طعم ناب مادری را مزهمزه میکند. خداروشکر مِلورینَش همدمی شده تا کمتر به رنج نوعروس پرپرشدهاش چنگ بزند.... دیگر اینستاگرام سر نزدم .... و اما امروز ۲۷ آذر، آزادهٔ تازه به مراد دل رسیده و تازه مادر شده به خواهر نوعروسش پیوست... و ملورین شش ماهه مانده تا پا جای پای او بگذارد و درد و رنج و غم را از نو زندگی کند.... او سالها در حسرت مادر شدن سوخت و شش ماه طعم مادری را چشید. و ملورینش شش ماه طعم مادر را چشید و سالها در حسرت مادرش خواهد ماند..... خدایش بیامرزد.... در پیچ و خم غم، گسلد رشتهٔ عمرش تدبیر چه سازد به قضایای الهی #كُلُّنَفْسٍذائِقَةُالْمَوْتِ @maahjor
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود، آنم آرزوست....
#شعررویاَنارروکجایدلمبزارم😔
#پارادوکسفرهنگی
@maahjor
هو الباسطبزم و سُروری برای بلندترین شب سال، همان آنی که میزبان کوتاهترین روز سالیم.... ضیافتی برای دقیقهای تاریکی بیشتر که از روشنی روزمان کم شده.... درازای ظلمات را بهانهٔ جمعشدنمان میکنیم، جشن میگیریم و عزیز میشماریم. حتی با علم به اینکه بهایش روشنایی کمتر است. کاش بهانهٔ دورهمی و سرور و شادیمان، طولانی شدن روز و روشنایی باشد و جشن نور بگیریم. یا لااقل حواسمان باشد یلدا را برای روزهای بعد از این شب بلند، که تاریکی فشرده میشود و روشنایی دامن میگستراند، جشن میگیریم. یلدا نویدبخش آغاز روزهای پر از نور و روشنایی است، نه جشن طولانی شدن تاریکی. روزهای روشنی که پس از تاریکی به درازا کشیده سر خواهد رسید و روشنایی و گرما غالب خواهد شد به هرچه ظلمت و رخوت و سردی..... یلدایتان روشن و پرنور توأم با مهر و اُمید به عنایت خالق منقلبکننده فصلها و حالها #یلدا #جشننور @maahjor
هو النورعیدتون مبارکا 🌿 روز عیدی، یه عیدیمون نشه 😍 عزیزانی که طالب عیدی هستند از نوع کتابیش، لطفا تو لینک زیر ثبتنام بفرمایند. https://survey.porsline.ir/s/6uOh89kZ @maahjor
مهجور
هو النور عیدتون مبارکا 🌿 روز عیدی، یه عیدیمون نشه 😍 عزیزانی که طالب عیدی هستند از نوع کتابیش، لطف
سرکار خانم خدیجه شریفی راد
@Kh_Rad
عیدانه مبارکتون 🪴🌿
هو الرحیممن یک مادرم؛ گاهی خسته میشوم، کم میآورم، گریه میکنم، عصبانی میشوم، داد میزنم، دلخور میشوم، دلتنگ میشوم، کلافه میشوم، بیرمق و بیحوصله میشوم، دلم خواب بدون وقفه میخواهد، دلم سکوت میخواهد و دلم تنهایی میخواهد. من یک مادرم؛ تمام خستگیها و بیحوصلگیها و بیرمقیها و بیخوابیها و دلتنگیها و کمآوردنها را به شوق رشد و بالندگی فرزندانم تحمل میکنم. من یک مادرم؛ گاهی کوه صبرم و گاهی لبریز از شِکوه گاهی پر از امیدم گاهی تهی از انرژی گاهی تمام دنیا را بدهندم حاضر نیستم لحظهای از فرزندم دور باشم و گاهی حاضرم تمام دنیا را بدهم تا کمی خلوت داشته باشم و بخزم در درون خودم.... من یک مادرم؛ با تمام نوسانات خُلقی آدمیزادی، اما تمام تلاشم و تمام هم و غم و آرزویم رشد و بالندگی و عاقبت به خیری فرزندانم است. هرچند قصور بسیار داشته باشم و ناتوان باشم در خوشبخت کردن فرزندانم، اما با تمام وجودم آرزو و خواستهام چیزی جز خوشبختی فرزندانم نیست. من یک مادرم، یک انسانم؛ با تمام فراز و فرودهای خُلق آدمی. با تمام کم و کاستیها، با تمام توانائیها و ناتوانائیها سعی میکنم بهترین خودم باشم برای فرزندانم. آدمی که چیزی جز عافیت و عاقبت به خیری فرزندانش نمیخواهد و هرچه در توان داشته باشد خرج رشد و بالندگی فرزندانش میکند. #من_یک_مادرم..... @maahjor
دلم نمیخواد بخوابم چون هنوز مقرری کتاب خوندنم به حد نصاب نرسیده ولی چه کنم که خواب بیرحمتر از این حرفاست...
#اندراحوالاتیککتابخوانلاکپشتی
@maahjor
جناب پست محترم، مرسولهٔ متمرد بنده ده روزیست که در نزدیکترین منطقه پستی به منزلم جا خوش کرده و از رسیدن به مقصد استنکاف مینماید.
لطفاً جناب مستطابتان ترتیبی أخذ بفرمایید تا نامبرده هرچه زودتر در آغوش کانون گرم صاحبش جای گیرد و از معطلی و توقف بیجا در مال غیر خودداری نماید.
تصدقتان، پیشاپیش جهت زحمت مضاعف سربراه کردن مرسولهٔ چموشِ بدعهدِ خودسر سپاسگزارم.
امید است که زین پس، مرسولهها ایجاد مزاحمت نکنند و خودشان با پای خودشان به مقصد برسند بی اسباب آزردگی.
#هدیهٔروزمادرهکهاحتمالاًروزپدربرسهدستم
#پستمچکریم
@maahjor
مهجور
جناب پست محترم، مرسولهٔ متمرد بنده ده روزیست که در نزدیکترین منطقه پستی به منزلم جا خوش کرده و از
به «بنویسید تا اتفاق بیفتد» ایمان آوردم.
و یا شاید به «مسئولین نقدپذیر هستند.»
ساعتی یا ساعتینی از ارسال شکوهنامه در این خرابات نگذشته بود که جناب محترم مأمور پست، بستهٔ بدقلق چموش را با تشریفات کامل تحویل داد.
آنوقت حرف درمیآورند که کسی در این مملکت نقد را نمیشنود یا وقعی به حل مشکلات مردم نمینُماید. ( حال شاید در ابسیلون موارد شاذ و نادر، ننهادن ولی نُماییدن را حتمی هستند.)
علی ایها الحال از همین تریبون افتراء و تهمت بودن این سخن گزافه را اعلام میدارم.
طغیان و یاغیگری بسته را نباید پای شرکت وزین پست نوشت که؟!
کاش همه حقیقتطلب باشیم و رعایت انصاف کنیم درست مثل بندهٔ کمترین که جزء راست و صدق از کلام گهربارم سرریز نمیشود.
خلاصه که وقتی بسته رسید، اهل کوچک خانه به جبران تمردش، شکمش را با چاقو شکافت. بیچاره آبستن بود، زود به دادش رسیدم و نگذاشتم مایحتوی درونش را هم به سزای خبط و خطای حاملش برساند. و ضامن شدم بر بقای محموله. خدا حفظم نُماید که همیشه منشأ خیر اَم.
القصه، هدیه را با چند روز تأخیر میبریم که تقدیم حضرت مادر کنیم و دستبوسی و قدردانی از صبوریها و سعهٔصدر داشتن در تحمل ناخدمتیهایمان.
امید که مقبول نظر اُفتد.
#مادر_منشأ_نور_و_برکت
@maahjor