eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
159 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
سیل پلدختر، شهر پدری‌ام.
«بغض گلویم را می‌فشرد از شدت ابتلائات» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) شهریور ۹۷ دخترم را از پوشک گرفتم. همان وقت بود که خدا دومی را به ما هدیه داد.💝 می‌دانستم پایانِ بارداریِ دومم (خرداد ۹۸) با تمام شدن دورانِ سطح دو (لیسانس حوزه) هم‌زمان می‌شود. برای همین برای درس خواندنم برنامه‌ریزی می‌کردم و آماده بودم که در شرایط پس از تولد دخترم، بروم امتحاناتم را بدهم و فارغ التحصیل شوم.📓 گاه و بی‌گاه مهمان داشتیم. جالبش این بود که گاهی یک ماه هیچ مهمانی نمی‌آمد، اما دقیقاً شب‌های امتحان، مهمان می‌آمد.😁 و من که خیلی کله‌شق بودم، همهٔ کارها را با هم جلو می‌بردم.😅 اسفند سال ۹۷ قرار بود به یک اردوی جهادی در استان کرمانشاه برویم که امکان اسکان خانواده‌ها هم فراهم بود. از سوی دیگر، شب سوم و چهارم عید عروسی پسرخاله‌ام در بروجرد‌ بود. باید برای این دو رویداد مهم برنامه‌ریزی می‌کردم. آن سال لباس‌های بارداری، خیلی گشاد و چین‌چینی و گران بودند. من هم تصمیم گرفتم یک لباس مهمانی بارداری، متناسب با سلیقهٔ خودم بدوزم. با این‌که هزینهٔ ناچیزی صرف دوختن لباسم کردم، نتیجهٔ کار بسیار زیبا شد.🧵 آخرین روزهای اسفند راهی اردوی جهادی شدیم. به خانم‌ها هم مسئولیت داده بودند. بعضی از دختران مجرد گروه فکر می‌کردند که خانم‌های بچه‌دار فقط می‌آیند که همراه همسرانشان باشند و با این کار هزینه روی دست گروه می‌گذارند.😐 اما الحمدلله ما بچه‌دارها، وظایفمان را به خوبی انجام دادیم، درحالی‌که من ۷ ماهه باردار بودم. نوروز سال ۹۸ را آن‌جا تحویل کردیم و بعد از تمام شدن اردو، به سمت بروجرد در استان لرستان حرکت کردیم. در مسیر، یک گیرهٔ سر تزیینی برای آن لباس مهمانی‌ام درست کردم.🤪 شبِ عروسی به بروجرد رسیدیم. چند وقت بود که خانواده و فامیل عزیزم را ندیده بودم و چقدر از دیدن آن‌ها خوشحال و پرانرژی شدم.😍 آخر شب ‌که برای خوابیدن به منزل مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم، متوجه حال پریشان همسرم شدم...😰 به من گفتند که باید به استان گلستان بروم. آق‌قلا سیل آمده و کمک لازم است. در آن شرایط راضی شدن به رفتن همسرم برایم بسیار سخت بود، اما صبح با نگرانی زیاد او را راهی‌ کردم.🥺 هوا سرد و ابری و زمین منتظر برف بود. دلم عجیب شور می‌زد... با پدر و مادرم تصمیم گرفتیم به اقوام پدری‌ام در پل‌دختر سر بزنیم. همان روز از بروجرد راه افتادیم و به پل‌دختر رسیدیم. چند روز از اقامتمان نگذشته بود که آب رودخانهٔ پل‌دختر هم بالا آمد. آب خیلی وحشی و مواج بود.🌊 من که باردار بودم، حتی دلِ دیدنِ آن را هم نداشتم.‌🤕 در همه حال زیر لب ذکر می‌گفتم. ماه رجب بود و مدام دعا می‌خواندم. می‌ترسیدم سیل بیاید. با خودم می‌گفتم اگر سیل بیاید، داخل چمدانم پر از آب می‌شود. آن وقت چطور کارهای خودم و بچه را انجام دهم.😓😣 کسی باورش نمی‌شد سیل بیاید. انگار فقط من مشغول خیال‌پردازی بودم!😳 آخرش پدرم را راضی کردم برگردیم. فردای روزی که از پل‌دختر برگشتیم، سیل آمد.😱 حالا از یک طرف نگران اقوام بودیم که البته همان روز اول فهمیدیم همه الحمدلله سالم هستند و از طرف دیگر، شهر زیر آب رفته بود و حالا این همسرم بودند که از گلستان به سمت پل‌دختر می‌آمدند. همسرم و دوستانشان اولین گروه جهادی بودند که وارد شهر شدند. پدرم هم بعد از اینکه ما را به تهران رساند، برای کمک به مردم شهرش به پل‌دختر برگشت. من ماندم و مادرم و یک بچه و نصفی. و بغضی که گلویم را از شدت ابتلائات می‌فشرد.😭 تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوایمان به خانهٔ ما در قم برویم. رسیدیم خانه و شب را خوابیدیم. صبح تازه بیدار شده بودم. دیدم مادرم و دخترم دارند توی حیاط، بادام می‌شکنند. کارشان که تمام شد، همین که وارد خانه شدند، در یک لحظه دیدیم صدای وحشتناک و بلندی به‌گوش می‌رسد.😥😣 انگار خانه داشت خراب می‌شد.😶 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اولین عکس دوتایی دخترها.
«بیست روز بعد زایمان، امتحاناتم شروع می‌شد.» (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) در یک لحظه صدای وحشتناک و بلندی شنیدیم.😥😣 انگار خانه داشت خراب می‌شد.😶 در دلم درحال مرور کردن شهادتین بودم که صدا قطع شد.😳 به حیاط رفتیم و دیدیم که دیوار خشتیِ حائل بین خانهٔ ما و همسایه که بیش‌ از یک متر عرض و بیش‌ از دو متر ارتفاع داشت، در حیاطمان آوار شده است.😱🤕 این دیوار قدیمی سال‌ها بود که سالم مانده بود، اما ما زیر آن دیوار یک باغچه‌ درست کرده بودیم و با باران‌های سیل‌آسای آن روزها، مقدار زیادی آب در آن باغچه نفوذ کرده و پیِ دیوار را سست و آن را خراب کرده بود.😭 در حیاطمان به اندازهٔ بار چند خاور خاک تلنبار شده بود و مرغ و خروس‌هایمان زیر آوار مرده بودند.🥺 فقط خدا را شکر می‌کردیم که مادرم و دخترم به داخل خانه آمده بودند.🤲🏻😭 با همسرم در پل‌دختر تماس گرفتم. تلفن آنتن نمی‌داد و صدایم را درست نمی‌شنیدند. وقتی گفتم دیوار ریخته، گفتند: "عیبی ندارد، یک پرده بین خانهٔ خودتان و همسایه بزنید تا من برگردم"😳 و من از شدت عصبانیت نمی‌دانستم چه کار کنم!😫 برادرم به سراغمان آمدند و با غم شدیدی دوباره به در خانه‌ام قفل زدم😔 و به خانهٔ مادرم در تهران برگشتیم. همسرم بعد از مدتی که برگشتند و وضعیت خانه را دیدند. بسیار ناراحت شدند، مخصوصاً وقتی که اسباب‌بازی له شدهٔ دخترمان را زیر آوار دید.🥺 خانه‌ را یکی دو ماه بعد تعمیر کردیم و همسرم یک بخش جدید به خانه اضافه کردند. حالا همه جا را خاک گرفته بود. ماه آخر بارداری‌ام بود. آنقدر شستم و سابیدم که ضعف گرفتم و بیمار شدم.🤧 چیزی شبیه خروسک که باعث شد ۵۰ روز صدایم در نیاید😣 و زمان زایمان هم به خاطر اینکه نمی‌توانستم حرف بزنم، خیلی اذیت شوم.🙁 نیمهٔ خرداد ۹۸ دخترم به دنیا آمد.💕 بیست روز بعد، امتحانات پایان ترمم بود. مادرم پیشم نبود. در روزهای امتحان، همسرم، دختر اولم را که ۳ ساله بود، در خانه نگه می‌داشتند و من با نوزادم، از روستا تا قم را با ماشین رانندگی می‌کردم. هر بار هم یک نفر برای کمک دادن و نگه داشتن نوزاد به همراهم می‌آمد. دو بار مادر عروسمان که ساکن قم بودند، آمدند. یکی دو بار هم دوست صمیمی‌ام، که البته باردار بودند و برایشان مشقت داشت.🥺❤️ یک روز هم هیچ‌کس را نتوانستم پیدا کنم. مرا به سالن اصلی امتحان راه ندادند و بیرون از سالن با یک مراقب دیگر امتحان دادم. حتی حین آزمون بچه بیدار شد و کسی هم دخترم را نگرفت.☹️ آن امتحان را با سختی زیاد پشت سر گذاشتم.😪 ولی بالاخره موفق شدم.💪🏻 در تمام این ماجراها، سرسخت بودم و جوابش را گرفتم و بالاخره درسم تمام شد.🤲🏻💖☺️ در همان ایام امتحاناتِ من، همسرم مسأله بازگشت‌مان به تهران را مطرح کرد که کار تمرکز بر امتحاناتم را سخت می‌کرد.🤕 حالا باید تصمیمات سختی می‌گرفتیم. در نهایت از خانه‌مان دل بریدیم و برای تامین هزینه بازگشت به تهران، آن را فروختیم.🙂 آن زمان کارهای ما حسابی به هم پیچیده بود. بعد از امتحاناتم باید چند کار را در مدت کوتاهی انجام می‌دادیم. خانه گرفتن در تهران و اسباب‌کشی از قم به تهران و برگذار کردن عروسی برادرم در منزل ما در قم.😁 چون خانوادهٔ عروس ما ساکن قم بودند و مهمان زیادی از شهرستان می‌آمد، از جهات مختلف تصمیم بر این شد که مهمانی عروسی در قم باشد.☺️ نکتهٔ جالب توجه این بود که همان روز عید غدیر که عروسی برادرم بود، صاحب‌خانهٔ ما در تهران هم می‌گفتند باید منزل را آمادهٔ پذیرایی کنید و وسایلتان را بچینید!😅 چون صاحب‌خانهٔ ما سید بودند و شرط اجاره دادن منزلشان به ما این بود که در مراسم عید غدیر، منزل در اختیارشان باشد.😁 خلاصه ظرفِ سه روز، هم از مهمان‌های عروسیِ برادرم در قم پذیرایی کردیم و هم طی دو مرحله به تهران اسباب‌کشی کردیم. یک طوری که هم خانهٔ تهران را چیده باشیم و هم خانهٔ قم خالی از وسایل نشود!😂 خیلی سخت و در عین حال جالب بود. بسیار فکر کردیم که به نتیجه برسیم چطور باید این‌ها را با هم جمع کنیم.😁 برگشتمان به تهران به این علت بود که همسرم می‌گفتند کارشان در قم تمام شده و باید برگردند تهران تا رسالت طلبگی‌شان را دنبال ‌کنند.💪🏻💚 فصل جدیدی از زندگی‌ِ ما شروع شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام به شما دوستان عزیز و همراهان همیشگی😇 خداقوت طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق❤️ تو این ماه عزیز، خیریه مادران شریف، دوباره به دستان مهربان شما نیازمنده... یادتونه دو ماه پیش برای کمک به ودیعه مسکن یک مادر و سه فرزندش با کمک شما ۱۵ میلیون تومان جمع کردیم؟ الان هم فرصت شده با کمک هم، تلاش کنیم تا غم و غصه‌ رو از یک خانواده دیگه کمتر کنیم. یک مادر ۳۲ ساله، که ۲ پسر دارند و از همسرشون به خاطر اعتیاد طلاق گرفتند. و الان خودش به همراه پدر و مادر و دو برادر و عروس و نوه خانواده در یک خونه ۶۵ متری زندگی می‌کنند، و پسرهاشون هم پیش مادربزرگ پدری و عمه‌شون هستند. برای اینکه این مادر و دو پسرش بتونند یک خونه اجاره کنند، برای تامین ودیعه‌ش به ۳۰ میلیون تومان پول نیاز دارند. اگه جمع ما مادران شریف ایران زمین، هرکدوم ۵ هزار تومن کمک کنیم، این مبلغ، به امید خدا جمع می‌شه. این کمک‌ها با کمک خیریه فردای سبز شریف، به دست این عزیزان خواهد رسید. یاعلی لینک واریز کمکها: https://fardayesabz.sharif.ir/charity/?p=project-181&t=madaran_sharif_p2
مادران شریف ایران زمین
سلام به شما دوستان عزیز و همراهان همیشگی😇 خداقوت طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق❤️ تو این ماه عزیز،
خدا به همه شما خیر بده از دیشب که این رو گذاشتیم، ۳ میلیون و ۲۵۰ هزار تومن از طریق مادران شریف جمع شده. ۲.۶۰۰ میلیون هم از طریق خود فردای سبز جمع شده و تا الان ۵.۸۰۰ میلیونش تامین شده الحمدلله. ادامه بدیم تا تامین شدن کامل این مبلغ و خوشحالی این خانواده عزیز❤️
همسرم خیلی از اوقات مشغول کارهای جهادی بودند. چند ساعت به تحویل سال ۹۹ باقی مونده بود و هنوز شوهرم نیوماده بودند و من خیلی ناراحت و خسته بودم. آن شب، یکی از دوستانم که همسر ایشان هم جهادگر بودند، با فرزندانش منزل ما بودند. من خیلی کسل بودم اما دوستم اصرار کردند که با همان وسایل در خانه، سفرهٔ هفت‌سین بچینم. سفره را چیدیم و من یه مقدار روحیه گرفتم.
«این بار خودم پیشنهاد دادم بچهٔ دیگری بیاوریم.» (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) فراغت در تهران برایم آزار دهنده بود. عادت نداشتم بیکار باشم.😒 آن حجم از فعالیت‌های عجیب و غریب و آن روزهای پرفشار، بدعادتم کرده بود.😁 با برنامه‌ریزی به همهٔ کارهایم می‌رسیدم، ولی حتی وقتی تمام روزم پر بود، باز هم می‌گفتم حوصله‌ام سر می‌رود.🙄🤦🏻‍♀ نیمهٔ دوم سال ۹۸ به دوره‌های آموزشی و مطالعاتی، ادامه دادنِ حفظ قرآن و سرگرمی‌های هنری و ورزش تیراندازی گذشت. اما هیچ‌کدام راضی‌ام نمی‌کرد.🙍🏻‍♀️ از اسفند ۹۸ هم که کرونا آمد.😷 کلاس تیراندازی‌ام تعطیل شد و در خانه‌ها حبس شدیم و حوصله‌ام بیش از پیش سرمی‌رفت. برای همین سال ۹۹ تصمیم جدی گرفتم دوباره بچه‌دار شویم. این‌بار بیشتر اصرار من بود.😁 مخصوصاً که همسرم یک گروه جهادی داشتند که در ایام کرونا، فعالیت و کمک جهادی در بیمارستان‌ها می‌کردند، و من که به‌خاطر بچه‌داری نمی‌توانستم بروم بیمارستان، گفتم لااقل یک بچهٔ دیگر بیاورم.😁 این بار هم یک بارداری ناموفق داشتم.🥺 به‌خاطر اینکه هنوز شیر می‌دادم، ضعیف شده بودم. برای تقویت روحیه‌ام چند هفته‌ای برای کوهنوردی به کلکچال ‌می‌رفتم. بیشتر اوقات به‌تنهایی و گاهی از اوقات با برادر کوچک‌ترم می‌رفتم. اواخرِ سال ۹۹ دوباره باردار شدم.🥰 اما دیدم اوضاعم نسبت به بارداری‌های قبلی خیلی بدتر است و حتی به زور می‌توانم کتاب بخوانم. انگار مغزم سنگین شده بود.😣 خیلی ضعیف شده بودم و از پسِ کارهای خانه برنمی‌آمدم. به خانهٔ مادرم رفتم تا در مراقبت از بچه‌ها از ایشان کمک بگیرم. ایام کرونا بود و پدرم بیش از پیش در خانه بودند. در آن روزها خیلی به آن‌ها زحمت می‌دادم،😢 و آن‌جا به بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت. قبلاً هم از مادرم زیاد کمک گرفته بودم؛ اما مثلاً برای دو سه روز یا یک هفته که شوهرم برای کارِ جهادی یا کار دیگری به خارج از شهر رفته بود. اما حالا تماماً آن‌جا بودم. روحیه‌ام خراب شده بود. هم به‌خاطر ضعف جسمانی،😓 و هم به‌خاطر اینکه می‌دیدم زحمتم به روی دوش خانواده‌ام افتاده و همسرم هم در کنارم نیستند... آن روزها من و دوستانم یک سوال در ذهنم داشتیم.❓ اینکه بالاخره ما خانم‌هایی که بچه‌دار هستیم و همسرانمان هم فعالیت جهادی دارند، چطور باید بین نقش‌هایمان جمع کنیم؟🤔 چطور باید بین علایق شخصی، صلاح خانواده، و فعالیت‌های اجتماعی همهٔ جوانب را در نظر بگیریم و بهترین عملکرد را داشته باشیم؟ گزینه‌های زیادی به‌جز ادامه تحصیل جلوی من بود. مثلاً همسرم پیشنهاداتی برای فعالیت به من می‌دادند اما خیلی با روحیه‌ام جور نبود.🤒 یا کارهای دیگری که به فکرش افتاده بودم ولی وقتی خودم را محک می‌زدم، مطمئن می‌شدم کارِ من نیست.😕 از طرفی، مدتی بود بین من و درس‌ و کلاس و استاد فاصله افتاده بود.🤕 نمی‌دانستم می‌توانم دوباره درسم را شروع کنم یا نه... تا اینکه یکی از دوستانم که او هم شرایطش مشابه من بود، به من گفت: "به این توجه کن که خودت چه چیزی را دوست داری؟ من خودم همیشه فعالیت‌هایم را به مو می‌رسانم، ولی قطع نمی‌کنم.☝🏻" این حرف ایشان خیلی بر من تأثیر گذاشت. تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم.💪🏻 زمزمه‌هایی در من بلند شد که "چقدر خوب می‌شد اگه می‌تونستم ادامه تحصیل بدهم!"😅 مادرم هم که می‌دیدند من دل و دماغ هیچ کاری را ندارم و می‌دانستند عاشق درس خواندن هستم، برای اینکه حال و هوایم عوض شود، خودشان پیشنهاد ادامه تحصیل را به من دادند. ضمناً قول مساعدت و همکاری برای نگه‌داری از بچه‌ها را دادند و من هم که همیشه نگران بچه‌ها بودم، خیالم تا حدی راحت شد.🤪🥰 دانشگاه‌ها هم مجازی بود و درس خواندن برای مادرها راحت‌تر بود. حداقل در ظاهر اینطور به نظر می‌رسید! 🤷🏻‍♀️ 👈🏻حالا سوال بعدی این بود: حوزه یا دانشگاه!😅 وقتی بررسی کردم، دیدم برای آن گرایشی که من می‌خواهم، محل حوزه، با دانشگاهی که رشتهٔ مشابه دارد، تقریبا یکی است. (که البته هر دو از لحاظ مسافت از خانهٔ ما دور بود) ✅ اما تفاوت مهم این دو، این بود که هم واحد‌هایی که باید در حوزه گذرانده می‌شد بیشتر بود، و هم زمان و مدتی که در طول هفته باید سر کلاس حاضر شد. مثلاً اگر کارشناسی ارشد در دانشگاه، دو روز صبح تا بعدازظهر و فقط سه ترم باشد، سطح سوم حوزه، دو الی سه سالِ کامل، سه الی چهار روز در هفته از صبح تا بعدازظهر است!😬 در نهایت به این نتیجه رسیدم که دانشگاه با شرایط بچه‌داریِ من، بیشتر سازگار است.🤣 و مصمم شدم برای رفتن به دانشگاه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
🔅 مادران شریف ایران زمین برگزار می‌کند: 📚 پویش کتاب‌خوانی‌ «خاطرات مرضیه حدیدچی، دباغ» زندگینامه
سلام مامان‌های عزیز إن شاءالله که تعطیلات پرباری رو سپری کرده باشین 🪴 ما تو گروه همخوانی پویش کتاب فروردین ماه، یک هفته‌ست که داریم دسته‌جمعی کتاب خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) رو می‌خونیم. دورهم کتاب خوندن و گفتگو درباره‌ش، لذت خاصی داره و باعث میشه کتاب رو بهتر بفهمیم و مطالب بیشتر تو ذهن‌مون ثبت بشن. تا اینجا روزها و خاطرات پر هیجان و نفس‌گیری از زندگی خانم دباغ رو پشت سر گذاشتیم، مثل: فلک شدن مرضیه خانم توی مکتبخونه 🫣، ازدواج تو ۱۵ سالگی با مردی که ۱۵ سال از خودشون بزرگ‌تر بوده و اومدن به تهران با کلی سوال درباره حقوق زنان، شروع تحصیلات حوزوی با تشویق همسر 📖، ملاقات با آیت الله سعیدی و درخواست ایشون از آقای دباغ برای اینکه اجازه بده مرضیه خانم با فراغ بال به فعالیت‌های سیاسی بپردازه، شروع فعالیت‌های انقلابی، محاصره ۶روزه توی خونه توسط ساواک، و ماجرای دستگیری و شکنجه خودشون و یکی از دخترها ... 😢 اما در ادامه‌، حوادث و اتفاقات بیشتر و هیجان‌انگیزتری در انتظار ماست 😯 شما هم می‌تونید به راحتی کتاب صوتی یا الکترونیکی رو تهیه کنید و همراهمون بشید. این ماه دوتا جایزه ویژه (اشتراک یک ساله طاقچه بی‌نهایت) داریم بعلاوه ۵ جایزه ۵۰ هزار تومانی. 🏆 اطلاعات بیشتر در پیام سنجاق شده و کانال پویش کتاب‌خوانی‌ مادران شریف ایران زمین: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
بخشی از گفتگوهای این روزها در گروه همخوانی کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) 👇👇👇
🖌🖌🖌 سلام بالاخره رسیدم 😁💪 ✅ این اولین باری هست که کتاب صوتی گوش میدم، البته سخنرانی و ... زیاد گوش میدم اما کتاب رو فقط به صورت چاپی قبول داشتم. اینکه دستم بگیرم، ورق بزنم و با لحن و احساس خودم، بخونمش. اول هم میخواستم نسخه چاپی را تهیه کنم، ولی وقتی که اسمم در قرعه کشی دراومد گفتم به امتحانش می‌ارزه که نسخه صوتی‌ش را بگیرم. امااا الان واقعا از شنیدن این کتاب دارم لذت میبرم، انگار خود خانم دباغ نشسته جلوم و داره خاطراتشو برام میگه. 😍 دستمریزاد به خانم محمدی گوینده این کتاب 👌✅ 🖌🖌🖌
🖌🖌🖌 منم دقیقا همین جوری فکر می کردم تا این که معرفی کتاب کاش برگردی که رایگان بود، همزمان شد با بدویاری‌های بارداری و مجبور شدم تهیه کنم، چون کتاب که نمیتونستم بخونم، این قدر حالم بد بود فقط می‌تونستم گوشی رو بذارم رو بالش و گوش کنم، و واقعا تجربه خیلی خوبی بود. و اینجا بود که غول کتاب چاپی رو شکست دادم و شدم از طرفداران کتاب صوتی 😍 و خدا خیر بده رفقایی که تلاش کردن در این زمینه گ، چه کسانی که این مدل کتاب رو استارت زدن، کسانی که کتاب های مذهبی رو وارد این کار کردن، و جمع مادران شریف عزیزی که ما رو در این راه تشویق کردن خدا خیر کثیر به همگی عنایت کنه و ذخیره قبر و قیامت شون باشه ان شاءالله 🖌🖌🖌