#ز_م
#قسمت_سوم
هردو هر روز تا عصر، سرکلاس و کاروبار بودیم، و فقط پنجشنبهها میرفتیم خرید #جهیزیه؛
در نتیجه خیلی طول کشید تا خونمون خونه🏡 شد.
تو قید و بند این چیزا نبودیم و اولین مهمونمون وقتی اومد، که هنوز فرش نداشتیم.🤪
هر روز صبح، ساعت هفت 🕖 میزدیم بیرون، و پنج 🕔 عصر میرسیدیم خونه🏡
نهایت هنرم شام درست کردن بود.🍛🍚🥘
تازه همونم یه شب درمیون میپختم😳
بعدشم از خستگی میافتادم یه گوشه😯
البته الآن که فکرشو میکنم، میگم چرا من اون موقع انقدر خسته میشدم؟!🧐🤔😂😅
الآن حجم کار اون موقع برام تفریحه😁
و این یعنی #رشد😜
داشتیم مثل بچه های خوب👫 زندگیمونو میکردیم که یکدفعه...
فکر کردیم دیدیم ما که، برای تکمیل دکترای همسرم، داریم میریم #فرصت_مطالعاتی ✈️
و من باید یک سالی مرخصی بگیرم🤔
چه فرصتی بهتر از این برای مامان شدن؟🤗👼🏻
خیلی بهتر از یک سال بیکار بودنه.
انگار که یک سال در زمان جلو افتاده باشم😙
با یه #مشاور دلسوز معتقد هم، که شرایط زندگیمونو میدونست مشورت کردیم، و نظرش مثبت بود😃
خدا بهمون عنایت کرد و خیلی زود شدیم دونفر و نصفی آدم👶🏻💑
یه کم که گذشت ضعف و سرگیجه اومد سراغم🤪🤒
یه دفعه فشارم میافتاد، چشمام 👀 سیاهی میرفت😵 و پاهام شل میشد.
دوبار توی BRT اینطوری شده بودم و مردم بلندم کردن.
از بچههای دانشگاه، فقط دو نفر خبر داشتن.
بهشون سپرده بودم اگر جایی رفتم و بعد یه مدت خبری ازم نشد، دنبالم بگردن🤭😅
کم کم رسیدیم به امتحانات ترم📚 و ماه رمضان🌙
حالم برای روزه گرفتن مناسب نبود.😤
اوایل تیرماه بود.
هرروز ۴ تا دونه میوه🍑🍒کوچیک، با یه بطری آب یخ تو کیفم داشتم، و وقتی میخواستم از دانشگاه راه بیفتم، یه گوشه ای ۲ تا دونه میوه و دو لیوان آب💧میخوردم که تو مسیر سر پا بمونم🚶♀
کارای خونه هم، به صورت کاملا لاکپشتی 🐢 انجام میشد.
هر پنج دقیقه کار، یه استراحت ده دقیقه ای لازم داشت.🤦🏻♀
کارهای اداری🗂 فرصت مطالعاتی درست شده بود و فقط منتظر #ویزا بودیم🔖 که...
.
💥به من ویزا ندادن...😤
کشور مقصد، هلند بود و در اون کشور، سن قانونی برای ویزای مهاجرت، به عنوان همسر، ۲۱ سال بود (و هست😒)؛ و من تازه داشت ۲۰ سالم میشد.🤦🏻♀
یعنی ما رو قانونا زن و شوهر حساب نمیکردن😳😒😑😤😡
خلاصه تصمیم نهایی بعد از مشورت و سنجیدن شرایط، این شد که من تشریف ببرم شهرستان🏘، منزل پدری، و آقای همسر🧔🏻، تمام تلاششون رو بکنن، تا در کمترین زمان ممکن برگردن🏃😫
#ز_م
#فقه_حقوق_امام_صادق
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_چهارم
شهریور ۹۶ بود.
قبل رفتن، یه سفر رفتیم #پابوس_امام_رضا
و خاطرات جالب سفر هنوز همراهمه😌
گاهی از محل اسکان تا حرم پیاده میرفتیم🚶🏻♀
با شرایط من نیم ساعت راه بود😉
۷ ماهه بودم و راه رفتن سختتر شده بود.
مثل پنگوئن راه میرفتم🐧
گاهی هم از حال میرفتم.🤪
مدت کوتاهی بعد از سفر مشهد، آقای همسر رفتنی شدن.😥
من رو با اسباب و اثاثیه🧳رسوندن شهرستان و خودشون راهی بلاد فرنگ شدن.😒
دوران فراق شروع شد...😢
هر چند کنار خانوادهی خودم بودم ولی شدیدا دلتنگ همسرم میشدم😭
برای فرار از بیکاری و افسردگی، گاهی به خودم فشار میآوردم تا ذرهای خلاقیت ازم تراوش کنه🤪
از سبدبافی 🧺گرفته تا گل نمدی🏵 و...
هرچند آخرش به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت هنرمند قابلی نمیشم😁
چون این کارها عطش روحیم رو رفع نمیکرد...😩
کمکم پایان بارداری نزدیک و نزدیکتر میشد و من خسته و خستهتر...😩
یه روز وقتی که هنوز دو هفته تا تولدش باقی مونده بود،
به گل پسر گفتم خسته شدم دیگه ... پاشو بیا ببینمت👶🏻
انگار فقط منتظر حرف من بود😅
خیلی حرف گوش کن بود👶🏻😂
گل پسرمون ۳ روزه بود، که گذاشتمش تو #کالسکه و با مامانم به هدف قدم زدن از خونه زدیم بیرون🌳🌴🌲
(کلا هیچوقت آدم خونهنشینی نبودم و تو خونه بند نمیشدم.😁)
زندگی روی خوشش رو نشونمون داده بود،
گل پسر دو ساعت کامل میخوابید، بیدار میشد شیر میخورد و دوباره میخوابید... 👼🏻🍼😴
داشتم فکر میکردم بچهداری به همین شیرینیه که...!!
برای چکاب هفتهی اول رفتیم مرکز بهداشت، و پزشک مرکز مشکوک به #تشنج شد😱
حرکتهای غیر عادی...😥
توی خواب، دو تا دستهاش همزمان بالا میپرید😖
خلاصه بگم که پسر نه روزهم مهمون بخش NICU شد🛏
برای اطمینان و تشخیص منشا تشنج، یه سری آزمایشات 💉🧫🔬🦠🧬 رو باید میفرستادیم آلمان که اومدن جوابش هم دو ماه طول میکشید.😣
لحظهای که گل پسر بستری شد، همزمان شد با #زلزله🏚 وحشتناک کرمانشاه...
شیرش🍼رو کامل قطع کردن...
حال و روزمون دیدنی بود...😩
از شدت فشار عصبی، 😖 در عرض یک روز شیرم خشک شد.
توی شرایطی بودم که احتیاج به حضور همسرم داشتم...
و از اون طرف هم،
همسری که نگران بچشه...
نگران خانوادهایه که تو شهرشون زلزله اومده...
و نه کاری از دستش برمیاد و نه میتونه برگرده...😭😵
توی این شرایط همه سعی میکردیم به هم امید بدیم و #حال_همدیگه_رو_خوب_کنیم😏
و الحق که همسرم🧔🏻توی این #امتحان سربلندتر از من بود...
#ز_م
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_چهارم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_پنجم
روزهای اولی بود که پسرم بستری شده بود و حالمون خوب نبود.
مادرم تفألی به قرآن زدند.😌
و این آیه جواب حال ما بود:😍
🔸قُل لَّن يُصِيبَنا إِلَّا مَا كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ الْمُؤمِنُون🔸
😇 هرچی بهمون میرسه، خدا مقرر کرده❣️
و مومنین باید به خدا #توکل کنند💗😃
پیادهروی🚶🏻♂اربعین تازه تموم شده بود، و هنوز شهر تو همون حال و هوا بود.
جلوی بیمارستان، یه موکب #روضهی_علی_اصغر گذاشته بود.
اولین بار بود که این روضه رو، انقدر از #عمق_جان حس میکردم.😢
یک هفته که گذشت، به من اجازه دادن که برم بیمارستان و بهش شیر بدم😍
حدود ۱۰ تایی مادر توی یک اتاق بودیم.
همه هم بچههایی زیر یک ماه، که هرکدوم به یه دلیلی مهمون NICU شده بودن؛
یکی نارس بود،
یکی ریهش مشکل داشت،
یکی مشکل پوستی داشت،
یکی تشنج کرده بود
و...
یک هفته هم اینطوری گذشت.
دیگه احساس میکردم توانم داره ته میکشه.😫
تا اینکه این بار آقای همسر، از راه دور به قرآن تفألی زدند و انرژی من رو تا پایان راه، تامین کردند.💪🏻
و این بشارت دلم رو آروم کرد😊
🔸يا زكريّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَىٰ لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا🔸
دو هفته بیمارستان تموم شد.🤲🏻
با توشهای از مناجات، دعا، عهد، تفکر، رنج و...
گل پسرمون با یه کیسه دارو💊مرخص شد، و منتظر شدیم جواب آزمایشها بیاد...
بیمارستان🏨 که بودیم، صحنههای تلخی دیدم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشن؛
تلاش پرستارهایی که میخواستن از بچهها رگ بگیرن و رگی که پیدا نمیشد،🤦🏻♀
بچههایی که همه جاشون سوراخ سوراخ بود از مچ دست و پا گرفته تا سر تراشیده،
مادری که بچهش رو از دست داده بود،
نوزادی که خون بالا میآورد،
بچهی نارسی که فقط نهصد گرم بود...
بعد دیدن اینها، وقتی که بچه رو برای یه سرما خوردگی ساده🤒🤧، میبرم دکتر، با خودم فکر میکنم ممکن بود الان برای مشکل بزرگتری اینجا باشم...
و وجودم پر از #شکر_خدا میشه، به خاطر امتحان سادهای که توش قرار گرفتم💗🤲🏻
و بعد از رنجهای این چنینی در زندگیم بود که مفهوم #رنج و نقشش در #لذت_بردن_از_زندگی رو حس کردم💗
بالاخره جواب آزمایشها اومد📋
همه چیز عالی بود... خوب خوب...😃
علائم تشنج، به علت عدم تکامل سیستم عصبی نوزاد بود، که خودش در دوران نوزادی کامل میشد...
داروها قطع شد و خیالمون از بابت هر بیماری راحت شد💆🏻♀
گذشت...
#سخت_بود_ولی_گذشت...
همهی اینها برای این بود که توی این یک ماه، کلی #بزرگ_بشیم...💗
#ز_م
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پنجم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_ششم
بالاخره آقای همسر بعد از چهار ماه تلاش سخت💪🏻 و بی وقفه به وطن🇮🇷 برگشت.
گل پسر دو ماهه بود که برگشتیم تهران سر خونه🏡 زندگی نقلی خودمون.
بعد از چندماه دوری، حالا این کنار هم بودن لذت بیشتری داشت.❤️
اما پسرم، خیلی کم خواب شده بود و صبح تا شب، مثل آبشار اشک میریخت.
کل خواب روزش یک ساعت هم نمیشد، که اونم فقط روی پای من و به شرطی که با سرعت سانتریفیوژ⚛ در حال تکون خوردن باشه🤦🏻♀️ محقق میشد!
آقای همسر هر روز صبح، من رو در حالی که به مبل🛋 تکیه دادم و گل پسر رو روی پام تکون میدم به خدا میسپرد و در اکثر قریب به اتفاق مواقع، وقتی برمیگشت من رو در همون حالت و همون جا مشاهده میکرد🤪
نهایتا در طول روز یک ناهار🍲 میخوردم و نماز میخوندم که تمام این مراحل با جیغ بنفش پسرک همراه بود.
گاهی وقتها برای عوض شدن حال و هوامون، پسری رو میذاشتم تو کالسکه (تنها جایی که واقعا آروم بود) و از خونه میزدم بیرون🌳
و این بهترین لحظاتی بود که اون موقع داشتم.😃
گاهی کالسکه رو بلند میکردم و از پلههای مترو پایین میرفتیم و به کتاب فروشی جذابی که اونجا بود سر میزدیم.📚
گاهیم تو راه برگشت، یه دسته گل💐 از دستفروش کنار خیابون میخریدم😍
گل پسرمون سه ماهه بود که دانشگاه همسرم، اردوی متاهلی مشهد گذاشت...
و آقا ما رو هم طلبید😍
چند روزی که مهمان امام رضا بودیم، پسرم تمام تلاشش رو کرد که سختی زندگی مادرش رو به خوبی به همه نشون بده😂
به طرز عجیبی توی سفر ناآروم شده بود،
پسری که قبلا خیلی راحت توی کالسکه میخوابید، حالا فقط بغل میخواست🤦🏻♀️
شب برگشت هم توی راهرو قطار🚂 ما رو حسابی زابهراه کرد.
ولی در عوض، یه شب، حضرت ما رو مهمون سفره غذای خودشون کردن.
تازهشم به خاطر جیغهای ممتد😱 گل پسر، بدون نوبت و صف، غذا🍲 گرفتیم و البته در محل اسکان بعد از خوابیدن😴 پسری خوردیم😬
ولی جاتون خالی عجب غذای خوشمزه و پربرکتی بود.
فقط دو ماه از برگشت همسرم میگذشت و پسر چهارماهه شده بود، که قرار شد برای دوره سه ساله POSTDOC، دوباره برگردن بلاد کفر😵
باز برای ویزا اقدام کردیم که البته بازهم موفقیت آمیز نبود🤦🏻♀
فراق مجدد تصمیم سختی بود😢
قرار شد آقای همسر مستقر بشن، تا ما هم چند ماه دیگه بعد از اتمام ۲۱ سالگی بهشون بپیوندیم.🏠
همین موقع بود که فهمیدیم خدا هدیهای ارزشمند و غیرمنتظره به ما عطا کرده...
و حالا خانواده ما متشکل از سه نفر و نصفی آدم بود👪👶
#ز_م
#تجرییات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_ششم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_هفتم
وقتی وجود این هدیه ارزشمند👶🏻 رو فهمیدم از خودم میپرسیدم، با وجود یه گل پسر بیقرار، الآن خوشحالی یا ناراحت؟!
(گاهی شبا به خاطر بدقلقیهای پسری گریه میکردم.😢
گاهی از بچهدار شدن پشیمون میشدم؛ ولی هر دفعه، یادم میافتاد که این تصمیم رو فقط به خاطر خدا گرفتم و خدا منو تنها نمیذاره... 💖)
راستش ذوق زده نبودم💆🏻♀ ، ولی اصلا ناراحت نبودم.
وقتی باخودم فکر میکردم چطور انقدر راحت کنار اومدم!؟😬
تنها جوابی که داشتم این بود:
«خدا خودش دلم رو آروم کرده»✨😌
خیلی راحت جاش رو تو دلم باز کرد...
راحتتر از گل پسری که آمادگیشو داشتم...😃
راستش امیدوار بودم دختر باشه😍
(من عاشق دخترم👧🏻)
از همون اول قرار گذاشتم، هرکی ازم پرسید نینیتون مهمون خوندهس یا ناخونده؟🤔
فقط بگم:
هدیه الهی بود✨
و واقعا دخترم هدیه الهی بود...
حالا سوال اصلی این بود؟!
برنامه رفتن جناب همسر تغییر کنه یا نه؟!🤨
هر چی فکر کردیم، دیدیم با وجود یه بچه 5 ماهه و حسابی بیقرار، توی شهر غریب (تهران)، گذروندن بارداری خیلی سخته.
و شاید حتی اگه همسرم🧔🏻 رفتنشون رو کنسل کنند، باز هم من مجبور بشم برم شهرستان🏠...
رسما دوره پستداک همسر هم شروع شده بود و کنسل کردنش کار راحتی نبود.
برگشتم منزل پدری.
دوران فراق دوباره شروع شد و این بار سختتر از قبل.💔
با اینکه سعی میکردم از بودن کنار خانوادم👨👩👧👦 بیشترین بهره رو ببرم، ولی دوری از همسرم آزارم میداد😢
گل پسرمون کمکم بزرگ میشد...
شش ماهه بود و برای نشستن تلاش میکرد😍
بیقراریهاش هم، به طرز قابل توجهی، کم شده بود🤲🏻😊😄
و راحت و آروم میخوابید.
با مامان🧕🏻 و بابا🧔🏻و برادرای👱🏻♂👦🏻 من انس گرفته بود😃
رسما همه کارهاش با مامان و بابام بود...
مامانم پوشکشو عوض میکرد؛
و بابام که عاشق بچهس😍، وقتی خونه بود، بهش غذا میداد🥣 و گاهی هم میخوابوندش...
توی این مدت کلاس رانندگی🚘 رفتم.
و با چند تا از دوستان، #دوره_مطالعاتی کتابهای📚 #من_دیگر_ما رو شروع کردیم.
قبلا کتابها رو خونده بودم📖، و این بار میخوندم تا برای بقیه خلاصه و مطرح کنم؛ و این برای خودم تجربه فوقالعاده ای بود👌و بهتر از همه، توی ذهن خودم موندگار میشد.💯
گل پسر👶🏻، رو هم میبردم جلسه.
مینشست و کنارمون بازی می کرد.
گاهی هم وقتی داشتم حرف میزدم🗣، توی بغل یا روی پام میخوابید😴...
پ.ن: عکس، تولد یک سالگی پسرم، تو شهرستان😍🎂
#ز_م
#فقه_حقوق_امام_صادق
#تجرییات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_هفتم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_هشتم
کمکم به پایان ۲۱ سالگی نزدیک میشدم و برای بار آخر درخواست #ویزا کردم...
هرچند آن هم ماجراهای خودش رو داشت.😒
پایان اعتبار گذرنامهی من،
احتیاج به رضایتنامهی محضری همسر،
و همسری که نبود😥
گم شدن شناسنامهی گل پسر و...
ولی بالاخره بعد از بالا و پایینهای عجیب روزگار، من واقعا رفتنی شدم.🧳
خداحافظی از خانوادهم که در این مدت بیشتر از کل زندگیم، به هم وابسته شده بودیم خیلی سخت بود.😭
پسرم، که جای خالی پدرش رو با پدربزرگش پر کرده بود و انگار داشتم پدر و پسری رو از هم جدا میکردم.👨👦
آقای همسر اومدن دنبالمون...
و روز بعد تهران🇮🇷 رو به مقصد آمستردام🇳🇱 ترک کردیم...🛫
وقتی رسیدیم همه چیز غریب بود.
صف خروج،
صف چک پاسپورت،
پیدا کردن چمدونها🧳
ترس عجیبی از تنهایی و گم شدن داشتم.😟
جایی رو بلد نبودم،🏛
کسی رو نمیشناختم،
حتی اندازه گفتن hello, how are you هم اعتماد به نفس نداشتم.😓
(زبان هلند، داچ هست، ولی تقریبا همهی مردم انگلیسی بلدند)
بالاخره رسیدیم خونمون🏠😃
حالا پسرم👦🏻 یک ساله بود و منتظر دخترم👶🏻 بودیم.💖
دختری که از وقتی اومده بود فقط برکت آورده بود.💕
از بهتر شدن بیقراریهای برادرش بگیر،
تا خونهای که همسرم راحت پیدا کرد.
(توی هلند، خونه چه برای اجاره، و چه خرید، سخت پیدا میشه)
زندگی ما در غربت شروع شد...
اوایل خیلی سخت بود.😩
از بیرون رفتن میترسیدم.😥
از ارتباط گرفتن با بقیه...
کاملا وابسته به همسرم شده بودم و این خیلی سخت بود.
کم کم سعی کردم تنها بیرون برم،
خرید کنم،🛒،
حرف بزنم🗣...
و شرایط خیلی بهتر شد.😏
روزها گل پسر رو برمیداشتم و با کالسکه از خونه میزدیم بیرون.🌳🌳
بیشتر روزها نزدیک خونمون رو میگشتیم،
بعضی روزها هم با اتوبوس🚌 میرفتیم مرکز شهر.
(در هلند، استفاده از
#اتوبوس🚌
#مترو🚅
و #ترم🚉
رو، برای #کالسکه و ویلچر، خیلی آسون کردن؛ و مادران با بچهی کوچیک، خیلی راحت در سطح شهر رفت و آمد میکنند.)
فصل ورود من به هلند زمستون❄ بود.
به خاطر آب و هوای مرطوب، خیلی برف نمیاد⛄
ولی سرده🥶، و همیشه بارونی☔
روزی که بارون نیاد یک اتفاق فوقالعاده محسوب میشه🙃🤗
روز آفتابی🌅 هم که یک اتفاق نادره.
اونقدر نادر که مردم کارشون رو ول میکنن و تو پارکها آفتاب🌞 میگیرن.🙄🤭😂
پ.ن: به خاطر هزینهی زیاد📈 انرژی گرمایشی🔥، خونهها گرم نیست و لازمه در زمستون، داخل منزل، لباس خیلی گرم استفاده بشه.
#ز_م
#فقه_حقوق_امام_صادق
#تجرییات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_هشتم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_نهم
تولد گل دختر نزدیک بود که فهمیدیم اصطلاحا بچه #بریچ هست، یعنی نچرخیده.
در ایران در این شرایط، معمولا لازمه #سزارین انجام بشه،
و من از سزارین و عوارضش وحشت داشتم.😱
ولی اینجا بهمون گفتن شما ۳ تا راه دارین:
۱. زایمان طبیعی در همین حالت، که ریسکش زیاده،
۲. سزارین، که به خاطر عوارضش توصیه نمیکنیم،
۳. چرخوندن بچه😬
ما راه سوم رو انتخاب کردیم که توصیه خودشون هم همین بود.
یه روز رفتیم بیمارستان و در عرض نیم ساعت بچه رو توی شکم و به وسیله ماساژ چرخوندن.😄
خودمون هم باورمون نمیشد چرخوندن بچه انقدر ساده باشه.😙
یک هفته مانده به زمان موعود تولد دختری بود، که پسرم سخت سرما خورد.
همه خیلی نگران به دنیا اومدن خانم گل بودیم.😰
اونم توی یه کشور غریب، دست تنها، با یه بچه یک سال و دو ماهه و حالا مریض.
گل پسر توی شب چند بار از شدت سرفه از خواب میپرید و گلاب به روتون...🤮
خواستیم ببریمش اورژانس🚑 که آقای همسر گفتن اینجا با ایران فرق داره🤔
باید برای سرماخوردگی، زنگ بزنیم و از اورژانس وقت بگیریم.😳
به سختی تونستیم اپراتور اورژانس رو راضی کنیم، تا بهمون وقت بده (قبول نمیکردن و میگفتن با شرح حالی که شما میدین بچه مشکل خاصی نداره🤷🏻♀️)
در نهایت برای یک ساعت و نیم بعد يعنی ساعت یازده🕚 شب بهمون وقت دادن.
حالا چجوری باید میرفتیم بیمارستان؟🤨
هلند، خبری از تاکسی خطی و آژانس، به شکلی که توی ایران وجود داره، نیست.😮
اتوبوس🚌 و ترم (قطار شهری)🚉 هست ولی اون ساعت نبود.😩
و تاکسی اینترنتی (اوبر) و تلفنی که ما اون زمان نمیشناختیم.🤷🏻♀️
پیاده راه افتادیم و یک مسیر نیم ساعته رو، با بچه و کالسکه تا به بیمارستان رفتیم.😖
برای برگشت هم ساعت یازده و نیم شب، زیر بارون💦، پیاده روی کردیم تا به خونه رسیدیم🚶🏻♀️🚶🏻♂️🧒🏻
شنیده بودم هر بچهای که بیاد، رزقشم با خودش میاره.😃💕
به خاطر تجربهی اون شب (و سختی بیرون رفتن تو هوای بارونی هلند، اونم با دو تا بچه)،
به لطف خدا، همسرم تونست چند روز قبل از تولد گل دختر، یه ماشین دست دوم بخره.🚗😄
گل دختر منتظر مونده بود، که حال برادرش کمی بهتر بشه بعد تشریف بیاره😉 که استقبال خوبی ازش صورت بگیره🥳
به لطف خدا تولد دختر جون، انقدر راحت و بیدردسر بود که حتی پزشکا و پرستارا هم فقط میگفتن wonderful😎
#ز_م
#فقه_حقوق_امام_صادق
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_نهم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif