#داستانک
😡 سرپیچی از سپاه اُسامه (۳) - نماز ابوبکر
قالَ رَسُولُ الله صلیاللهعلیهوآله: لَعَنَ اللَّهُ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَيْشِ أُسَامَة
● ... بِلال در خانه پیامبر را محکم میکوبید. پیامبر در آن حال شنیدند، فرمودند: "ما هذا الدِّقُّ العَنیف" چه کسی در را میزند؟ فضل بن عباس درب خانه پیامبر را باز کرد، دید بلال دم درب خانه ایستاده. چه خبر شده بلال؟
ابوبکر آمده مسجد و در جایگاه پیامبر ایستاده و میگوید: پیامبر من را مامور کرده.
فضل بن عباس تعجب کرد و گفت: ابوبکر باید با سپاه اسامه باشد؟ اینجا بود که منظور کلام پیامبر را فهمید؛ "هذا هو والله الشرّ العظیم الذی طَرَقَ البارحة المدينة"
بخدا این همان شرّ عظیمی است که پیامبر فرمود. برویم به پیامبر خبر دهیم.
● وقتی بلال و فضل به پیامبر خبر دادند حضرت فرمودند: "أَقِیمُونی أقيموني أَخِرجُوا الي المسجد" من را بلند کنید بروم مسجد و مانع این کار بشوم، بخدا قسم دارد فتنه عظیمی بر اسلام فرود میآید.
پیامبر راضی نشد و با آن حال وخیم از خانه خارج شد، در حالیکه نمیتوانست به تنهایی راه برود، زیر بغلهای مبارکش را گرفته بودند و پاهای مبارک به زمین کشیده میشد تا وارد مسجد شد.
● ابوبکر جای پیامبر ایستاده بود، اطرافش را عمر، ابوعبیده، سالم و صُهیب و همفکرانش گرفته بود، مردم منتظر بودند تا بلال بیاید. تا مردم این منظره را دیدند که پیامبر با آن حال وخیم وارد مسجد شدند، فهمیدند یک خبر مهمی شده است.
"تقدّم رسولُ الله فجَذَبَ ابابکر من ورائه فَنَحّاهُ عن المحراب" پیامبر جلو آمد و ابوبکر را کنار کشید و خودش در محراب ایستاد. آنها رفتند در صفهای دیگر ایستادند و بقیه مردم پشت سر پیامبر نماز را خواندند.
● وقتی نماز تمام شد، پیامبر رو به جمعیت کرده و فرمودند:
"أيها الناس ألا تَعجَبُون من اِبنِ اَبي قحافة و أصحابِه الذين أَنفَذتُهم و جَعلتُهم تحتَ يدي أُسامَة"
ای مردم از ابوبکر و اصحابش تعجب نمیکنید، مگر شما شاهد نبودید من آنها را امر کردم تحت فرماندهی اسامه باشید، اما امر من را اعتنا نکردند و الان در مدینه هستند.
آمدهاند مدینه برای همان فتنهای که بارها گفتم ...
فرمایشات حضرت ادامه دارد ....
📚 بحار الانوار؛ ج۲۸؛ ص۱۱۲
@madras_emb
#غیرت_دینی
💠 آیا در میان شما یک مرد پیدا نمیشود؟!
● اسحاق كِندى، كه فيلسوف عراق در عصر خود بود ، تصميم گرفت تناقضات قرآن را گرد آورد و بدين منظور در خانه اش نشست و مشغول اين كار شد.
● روزى يكى از شاگردان او خدمت امام حسن عسكرى علیهالسلام رسيد. امام علیهالسلام به او فرمودند: «أَ مَا فِيكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ يَرْدَعُ أُسْتَاذَكُمْ الْكِنْدِيَّ عَمَّا أَخَذَ فِيهِ مِنْ تَشَاغُلِهِ بِالْقُرْآنِ»؛ آيا در ميان شما يك آدم رشيد پيدا نمىشود كه استادتان كِندى را از كارى كه در پيش گرفته و به قرآن پرداخته است، بازدارد؟
شاگرد عرض كرد: ما از شاگردان او هستيم؛ چگونه بر ما رواست كه در اين مورد يا مواردى ديگر به او اعتراض كنيم؟ امام عسكرى علیهالسلام فرمودند: آيا حاضرى كارى كه مىگويم انجام دهى؟ عرض كرد: آرى. حضرت فرمودند: پيش او برو و با وى گرم بگير و وانمود كن كه مىخواهى در انجام كارش به او كمك كنى. وقتى خوب با او انس گرفتى بگو سؤالى برايم پيش آمده است كه مىخواهم آن را از تو بپرسم. خواهد گفت بپرس. به او بگو: «إِنْ أَتَاكَ هَذَا الْمُتَكَلِّمُ بِهَذَا الْقُرْآنِ هَلْ يَجُوزُ أَنْ يَكُونَ مُرَادُهُ بِمَا تَكَلَّمَ مِنْهُ غَيْرَ الْمَعَانِي الَّتِي قَدْ ظَنَنْتَهَا أَنَّكَ ذَهَبْتَ إِلَيْهَا»؛
اگر گوينده اين قرآن نزد تو آيد، آيا ممكن است مراد او از گفتههايش غير از معانىاى باشد كه تو به گمان خود آنها را فهميدهاى؟ او خواهد گفت: آرى، ممكن است؛ زيرا آدم فهميده اى است .
پس چون چنين جواب داد، به او بگو: تو چه مىدانى؟ شايد گوينده چيزى غير از آنچه تو فهميدهاى اراده كرده و مراد واقعىاش غير از معناى اوليه جملههايش باشد.
● آن مرد نزد كِندى رفت و با او از در ملاطفت درآمد و آن گاه اين سؤال را از او پرسيد. كِندى گفت: سؤالت را تكرار كن. آن مرد سؤالش را تكرار كرد. كِندى با خود انديشيد و اين موضوع را هم از نظر لغوى محتمل دانست و هم از نظر عقلى جايز. پس به شاگردش گفت: تو را قسم مى دهم كه بگويى اين سؤال را از كجا آموخته اى؟ شاگرد گفت: مطلبى بود كه به ذهنم خطور كرد و از تو پرسيدم. كِندى گفت: هرگز، چنين سؤالى به فكر امثال تو نمىرسد، و تو و امثال تو را نشايد كه به چنين منزلتى دست يابيد. بگو از كجا اين سؤال را گرفته اى؟ شاگرد گفت: ابو محمّد به من فرمود اين سؤال را از تو بپرسم. كِندى گفت : حالا حقيقت را گفتى. «وَ مَا كَانَ لِيَخْرُجَ مِثْلُ هَذَا إِلَّا مِنْ ذَلِكَ الْبَيْتِ»؛ چنين نكته اى جز از چنان خاندانى سر نمىزند، آن گاه آتش طلبيد و آنچه را گرد آورده بود سوزاند .
📚مناقب آل أبي طالب عليهمالسلام؛ ج۴؛ ص۴۲۴
#داستانک
#اعتقادات
@madras_emb
💭 حقارت دنیا
هـارون الرشید سـالـي بـه حج آمده بود و از اسب پياده شد و مدتي پياده رفت تا خسته شد و به ستوني تـكـيـه كـرد، آنگاه به ابوالعتاهيه گفت: ما را از اين ستون حركت بده، اينجا بود كه ابوالعتاهيه اشعاري را سرود:
هب الدنيا تواتيكا
اليس الموت ياتيكا
الا يا طالب الدنيا
دع الدنيا لشانيكا
وما تصنع بالدنيا
وظل الميل يكفيكا
فرض كن كه تمام دنيا به تو رو آورد، آيا مرگ به سراغ تو نمي آيد؟
اي طالب دنيا! دنيا را رها كن و براي دشمنانت بگذار.
چه نيازي به دنيا داري در حالي كه سايه يك ستون براي تو كافي است.
📚مروج الذهب؛ ج۳؛ ص۴۵۰
#داستانک
@madras_emb
#اخلاقیات
💠 رعایت عدالت با وجود عداوت
● «عبيداللّه بن حُرّ جُعفی» در پـيـشـامـد جـنگ صفين، همسرش را در کوفه گذارد و خودش به شام رفت. مـدتـي گـذشت و خبري از «عبيداللّه» نيامد.
● همسرش به تصور اينکه در ميدان جنگ کشته شده به ازدواج مردي به نام «عکرمة بن خبيص» درآمد. «عبيداللّه» براي پيگيري ماجرا به کوفه آمـد، ولـي «عـکـرمـه» حـاضـر نـشـد عـيـالـش را بـه او بـرگـردانـد.
● عبیدالله جهت مخاصمه نزد اميرالمؤمنين علیه السلام آمد، حضرت به او فرمودند: «ظاهرتَ علينا عدونا»، آيا تو نبودي که دشمن ما را کمک کردي؟
در پاسخ گفت: «أ يمنعني ذلک مـن عـدلـک؟ قـال: لا»؛
ايـن بـاعـث مـي شـود که امروز مرا از عدالت خود محروم کني؟ حضرت فرمودند: هرگز.
● حضرت «عکرمه» را احضار کردند و فرمودند: حق تماس با اين زن را نداري و چون اين زن حامله است، نزد شخص اميني بماند تا از عدّه وطي به شبهه بعد از وضع حمل، خارج شود، آنگاه به خانه «عبيداللّه حر جعفي» برگردد.
📚کامل ابن اثير؛ ج۳؛ ص۳۸۲
✍️ و لا يَجرِمَنَّكُم شَنَآنُ قَومٍ عَلىٰ أَلّا تَعدِلُوا (مائدة، آیه ۸)
دشمني با افراد، باعث نشود که از مسير عدالت خارج شويد.
#فضائلومعارف
#داستانک
@madras_emb
#داستانک
💠 وقتی نفر اول خراسان با یک سوال به مُحاق رفت
● مامون در دل خود دوست داشت که لغزشهای امام رضا را ببیند و میخواست که کسی در بحث و احتجاج بر او برتری یابد، هرچند در ظاهر غیر از این نشان میداد. پس فقها و متکلمین را نزد خود جمع کرد و به آنان اشاره کرد که با امام رضا درباره امامت مناظره کنند. امام رضا به آنها فرمودند: «اقْتَصِرُوا عَلَى وَاحِدٍ مِنْكُمْ يَلْزَمُكُمْ مَا يَلْزَمُهُ»؛ یک نفر از میان خود انتخاب کنید که بر هرچه ملزم [و معتقد] باشد، شما نیز بر آن اعتقاد داشته باشد. آنها با مردی به نام یحییبنضحاک سمرقندی موافقت کردند که در خراسان کسی مانند او نبود.
● امام رضا علیهالسلام به او فرمودند: ای یحیی، هرچه میخواهی بپرس. یحیی گفت: درباره امامت صحبت میکنیم؛ چگونه مدعیِ امامت کسی هستی که امامت نکرده است؛ و امامت کسی را که رضایت و توافق مردم را به دست آورده، رها میکنی؟
● امام رضا پاسخ داد: «يَا يَحْيَى أَخْبِرْنِي عَمَّنْ صَدَقَ كَاذِباً عَلَى نَفْسِهِ أَوْ كَذَبَ صَادِقاً عَلَى نَفْسِهِ أَ يَكُونُ مُحِقّاً مُصِيباً أَوْ مُبْطِلًا مُخْطِئاً» ای یحیی، به من بگو کسی که [برتریِ و امامت] شخص دروغگویی را بر خود تصدیق کند، یا [برتریِ و امامت] شخص راستگویی را انکار کند؛ آیا [نظر او] حق است یا باطل؟
● یحیی سکوت کرد. مامون به او گفت: جوابش را بده. یحیی گفت: امیرالمؤمنین، مرا از پاسخ معاف کنید. مأمون گفت: ای اباالحسن، مقصود خود را از این پرسش بیان کن.
● امام رضا فرمود: یحیی باید درباره امامان خود بگوید که آیا بر خود دروغ بستهاند یا راست گفتهاند؟ اگر بگوید که دروغ بستهاند، دروغگو قابل اعتماد نیست. و اگر بگوید راست گفتهاند، پس [بدان که] اولی (ابوبکر) گفته است: «وُلِّيتُكُمْ وَ لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ»؛ من شما را ولی شدم در حالی که بهترین شما نیستم. و دومی گفت: «كَانَتْ بَيْعَتُهُ فَلْتَةً فَمَنْ عَادَ لِمِثْلِهَا فَاقْتُلُوهُ» بیعتش شتابزده بود، پس هرکه دوباره مانند آن را انجام دهد، او را بکشید.
● به خدا سوگند، او کسی را که مانند آنچه خودشان کردند، عمل کند جز به قتل نمیپذیرد. پس کسی که بهترین مردم نیست و ویژگیهای خیر [یعنی فضائلی] مانند علم، جهاد و دیگر فضائل در او نیست و بیعت او شتابزده بوده و باید کشته شود، چگونه میتوان عهد [و زمامداریِ] او را به دیگری پذیرفت؟
سپس [ابوبکر] بر منبر میگوید: «إِنَ لِي شَيْطَاناً يَعْتَرِينِي فَإِذَا مَالَ بِي فَقَوِّمُونِي وَ إِذَا أَخْطَأْتُ فَأَرْشِدُونِي»؛ من شیطانی دارم که مرا دچار اشتباه میکند، پس اگر به راه دیگری رفتم، مرا اصلاح کنید و اگر خطا کردم، مرا راهنمایی کنید.
بنابراین، آنها به گفته خودشان امام نیستند، چه راست گفته باشند و چه دروغ!
● یحیی در این باره پاسخی ندارد. مأمون از سخنان امام رضا علیهالسلام شگفتزده شد و گفت: ای اباالحسن، در این سرزمین کسی جز تو اینگونه سخن نمیگوید.
📚عيون أخبار الرضا عليهالسلام؛ ج۲؛ ص۲۳۱
#فضائلومعارف
#تبری
@madras_emb
🔆 بنده پروری اهل بیت علیهمالسلام
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
● پس از رفتن مرحوم نظام رشتی از تهران به مشهد، زمانی که به امر حکومت عمامهها را برداشتند و منبرها را تعطیل کردند، رضا خان ماموری به منزل ایشان فرستاد و تذکر داد که اگر منبر جور نشد، ناراحت نباشید؛ از این ماه، ماهی ۵۰ تومان بگرید و اگر خواستید در مدرسهای که نزدیک منزلتان هست هفتهای دو ساعت شرعیات درس دهید؛ زندگانی شما اداره خواهند کرد. ایشان گفت: فکر میکنم و پاسخ میدهم.
● در مسیری که نظام از بازار سرشور تا حرم حضرت رضا علیهالسلام میرفت، در بین راه فرشهایی برای فروش در وسط بازار گسترده بودند. نظام هم هر چند قدمی میایستاد تا کمر خود را راست کند و به راه خود ادامه دهد. تصادفاً در مکانی که ایستاده بود فرشی مقابلش گسترده بودند و نظام هم خواهی نخواهی آن را نگاه میکند. پس از زیارت که به منزل میآید همسرش میگوید: آقای نظام این فرش را که فرستادید درس اندازه اتاق است. میپرسد کدام فرش؟! میگوید صبح این فرش را آوردهاند و این نامه هم برای شما نوشته اند. ایشان نامه را میگیرد و میخواند.
● در نامه آمده بود: آقای نظام ایام بازنشستگی شماست. رد میشدم؛ دیدم شما به این فرش توجهی کرده بودید. شب اوّل قبرِ من هم فرش ندارد، این فرش را برای شب اول قبر خودم گرفتهام. امیدوارم الطاف ارباب شما شامل حال من شود و این را قبول فرماید.
● در ضمن مأمور رضا شاه آمده بود تا جواب نامه او را بگیرد. مرحوم نظام، نامه فرش فروش را به او میدهد و میگوید:
ما در این خانه (خانه اهل بیت علیهمالسلام) خدمت میکنیم، نخواهند گذاشت ما به جای دیگری احتیاج پیدا کنیم.
#داستانک
@madras_emb
#داستانک
🔥 امام نار
● مدائنی نقل میكند: أنه رأي بالبصرة رجلا مصطلم الأذن؛
در بصره مـردي بـود گوش بريده، از علت آن جويا شدند كه چگونه گوش تو بريده شده، گفت: در جنگ جـمـل در ميان كشتهها ميگشتم، شخصي نظرم را جلب كرد او سرش را پايين و بالا ميبرد و اين شعر را زمزمه ميكرد:
لقد اوردتنا حومة الموتِ امُّنا
فلم تنصرف الا ونحن رِواء
بـه تـحقيق مادرمان (عايشه) ما را تا نزديكي مرگ آورد و برنگشت مگر اينكه مارا سيراب از مرگ كرد.
● گفتم: سبحان الله! در موقع مرگ اين چه شعري است كه ميخواني؟ به جاي اين كلمه "لا اله الا اللّه " بگو.
او گفت : ادنُ منّی و لقني الشهادة فصرت اليه فلما قربت منه استدناني، ثم التقم اذني , فذهب بها، فجعلت العنه فقال : اذا صرتَ الي امك فقالت : من فعل بك هذا؟ فقل: عمير بن الاهلب الضبي مخدوع المراة التي ارادت ان تكون اميرالمؤمنين.
● نـزديـك من بيا و شهادتين را تلقين كن، جلو رفتم كه لا اله الا اللّه را تلقين كنم، گوش مرا بريد، من هم در مقابل اين عمل شروع كردم به لعن ونفرين او. گفت: هرگاه به نزد مادرت رفتي و از تو سؤال كرد كه گوش تو را چه كسي بريد، بگو عمير بن اهلب كه گول زني را خورد که آرزو داشت امير و فرمانرواي مؤمنين بشود.
📚مروج الذهب؛ ج۲؛ ص۳۷۰
@madras_emb
#داستانک
🕯 مهربانتر از پدر و مادر
● بريحه عباسى كه در مكه و مدينه اهل نماز و دعا بود براى متوكل نوشت: اگر تو را به مكه و مدينه احتياجى هست امر كن تا امام على النقى را از اينجا خارج كنند، زيرا آن حضرت مردم را بسوى خود دعوت ميكند و جمعيت زيادى تابع او شدهاند. بريحه چند نامه بدين مضمون براى متوكل نوشت.
● متوكل يحى بن هرثمه را با نامهاى به حضور امام على النقى عليهالسّلام فرستاد، در آن نامه نوشت: من مشتاق لقاء تو هستم، تقاضا دارم كه نزد من بيائى، متوكل به يحى دستور داد: طورى با امام مسافرت كن كه مطابق ميل آن حضرت باشد، نامهاى هم براى بريحه نوشت كه منظور متوكل را به عرض امام برساند.
● يحى بن هرثمه در مدينه آمد و نامه متوكل را به بريحه داد، يحى و بريحه با يكديگر سوار شدند، به حضور امام على النقى عليهالسّلام مشرف شدند، نامه متوكل را به آن حضرت تقديم كردند، امام عليهالسّلام مدت سه روز از آنان مهلت خواست، امام بعد از سه روز بسوى منزل خود برگشت، اسبها را زين كرده و بارها را بسته ديد، امام هادی بجانب عراق حركت كرد.
● بريحه براى بدرقه آن حضرت آمد وقتى كه مقدارى از راه طى شد بريحه به امام عرض كرد: ميدانم شما واقفى كه من باعث شدم تا شما را به عراق ببرند، من قسم ميخورم كه اگر شكايت مرا به متوكل يا يكى از ياران خصوصى او يا پسرانش بكنى من هم خرماهاى تو را قطع ميكنم و دوستان تو را ميكشم، چشمه و قناتهاى زمينهاى تو را از بين خواهم برد، اين كارها را حتما انجام خواهم داد.
● «فالتفت إليه أبو الحسن فقال له: ان أقرب عرضي اياك على البارحة و ما كنت لأعرضنك عليه ثم لأشكونك الى غيره من خلقه.قال: فانكب عليه بريحة و ضرع إليه و استعفاه.فقال له: قد عفوت عنك».
امام عليهالسّلام متوجه بريحه شدند و فرمودند: اول شكايتى كه من از تو بخدا بكنم امشب است، وقتى كه شكايت تو را به خدا بكنم هرگز به خلق خدا از تو شكايت نخواهم كرد. بريحه به دست و پاى امام افتاد، گريه و زارى كرد، طلب عفو نمود، حضرت فرمودند: تو را عفو كردم.
📚اثبات الوصية؛ ص۲۳۳
@madras_emb
🌹دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری؟
● ... بطحائى علوى از امام هادی علیهالسلام نزد متوکل سخن چينى كرد كه برای حضرت پول و اسلحه ميفرستند، متوكل به سعيد دربان گفت: «اهْجُمْ عَلَيْهِ بِاللَّيْلِ وَ خُذْ مَا تَجِدُ عِنْدَهُ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ السِّلَاحِ وَ احْمِلْهُ إِلَيَّ»؛
شبانه بر او حمله كن، و هر چه پول و اسلحه نزدش بود، بردار و نزد من بياور.
● ابراهيم بن محمد گويد: سعيد دربان به من گفت: شبانه به منزل حضرت رفتم و با نردبانى كه همراه داشتم به پشت بام بالا رفتم، آنگاه چون چند پله پائين آمدم، در اثر تاريكى ندانستم چگونه به خانه راه يابم ناگاه حضرت مرا صدا زد:
👈«سَعِيدُ مَكَانَكَ حَتَّى يَأْتُوكَ بِشَمْعَةٍ فَلَمْ أَلْبَثْ أَنْ أَتَوْنِي بِشَمْعَةٍ»؛
اى سعيد! همان جا باش تا برايت چراغ آورند، اندكى بعد چراغ آوردند، من پائين آمدم.
● حضرت را ديدم جبه و كلاهى پشمى در بردارد و جا نمازى حصيرى در برابر اوست، يقين كردم نماز ميخواند، به من فرمودند: اتاقها در اختيار تو، من وارد شدم و بررسى كردم و هيچ نيافتم. در اتاق خود حضرت، كيسه پولى با مهر مادر متوكل بود و كيسه سر به مُهر ديگرى، به من فرمودند: جا نماز را هم بازرسى كن. چون آن را بلند كردم، شمشيرى ساده و در غلاف، در زير آن بود، آنها را برداشتم و نزد متوكل رفتم، چون نگاهش به مُهر مادرش افتاد كه روى كيسه پول بود، دنبالش فرستاد، او نزد متوكل آمد.
● يكى از خدمتگزاران مخصوص به من خبر داد كه مادر متوكل به او گفت: هنگامى كه بيمار بودى و از بهبوديت نااميد گشتم، نذر كردم، اگر خوب شدى از مال خود ده هزار دينار خدمت او فرستم، چون بهبودى يافتى، پولها را نزدش فرستادم و اين هم مُهر من است بر روى كيسه. متوكل كيسه ديگر را گشود، در آن هم چهار صد دينار بود، سپس كيسه پول ديگرى به آنها اضافه كرد و به من دستور داد كه همه را خدمت حضرت برم، من كيسهها را با شمشير خدمتش بردم و عرض كردم: آقاى من! اين مأموريت بر من ناگوار آمد، فرمود: «ستمگران بزودى خواهند دانست كه چه سرانجامى دارند».
📚الكافي؛ ج۱؛ ص۴۹۹
#داستانک
@madras_emb
💠 چرائی تاخیر در استجابت دعا و عدم برآورده شدن حاجات
● احمد بن محمد بن أبى نصر گويد به حضرت رضا عليهالسلام عرض كردم: «جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي قَدْ سَأَلْتُ اللَّهَ حَاجَةً مُنْذُ كَذَا وَ كَذَا سَنَةً وَ قَدْ دَخَلَ قَلْبِي مِنْ إِبْطَائِهَا شَيْءٌ»؛
فدایتان شوم، من چندین سال است كه از خدا حاجتى درخواست كردهام و از تأخير اجابتش در دلم شبهه و نگرانى آمده است.
حضرت فرمودند:«یَا أَحْمَدُ إِيَّاكَ وَ الشَّيْطَانَ أَنْ يَكُونَ لَهُ عَلَيْكَ سَبِيلٌ حَتَّى يُقَنِّطَكَ»؛
اى احمد مبادا شيطان بر دل تو راهى باز كند، تا تو را نااميد كند.
● همانا امام باقر عليهالسلام مىفرمودند: «إِنَّ الْمُؤْمِنَ يَسْأَلُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ حَاجَةً فَيُؤَخِّرُ عَنْهُ تَعْجِيلَ إِجَابَتِهِ حُبّاً لِصَوْتِهِ وَ اسْتِمَاعِ نَحِيبِهِ»
✔️گاهی مؤمن حاجتى را از خداوند میخواهد و خدای متعال دیر حاجت او را میدهد؛ زیرا صدا و ناله اش را دوست دارد.
● سپس فرمودند: بخدا سوگند آن دسته از خواستههای دنیایی مومنان که خداوند اجابت آن را به تاخیر میاندازد، برای آنان از آنچه زود به آن میرسند، بهتر است.
● امام باقر عليهالسلام مىفرمودند: سزاوار است براى مؤمن كه دعايش در حال آسايش همانند دعاى او در حال گرفتاری باشد، و چون به او داده شد آنچه درخواست كرده از دعا سست نشود.
پس تو از دعا خسته مشو زيرا كه دعا نزد خداى عز و جل منزلتى دارد بس بزرگ.
● و بر تو باد شكيبائى، و دنبال روزى حلال رفتن، و صله رحم كردن و مبادا با مردم اظهار دشمنى كنى، زيرا كه ما خاندانى هستيم كه پيوند كنيم با هر كه از ما ببرد، و نيكى كنيم به هر كه به ما بدى كند.
●«وَ اللَّهِ فِي ذَلِكَ الْعَاقِبَةَ الْحَسَنَةَ إِنَّ صَاحِبَ النِّعْمَةِ فِي الدُّنْيَا إِذَا سَأَلَ فَأُعْطِيَ طَلَبَ غَيْرَ الَّذِي سَأَلَ وَ صَغُرَتِ النِّعْمَةُ فِي عَيْنِهِ فَلَا يَشْبَعُ مِنْ شَيْءٍ وَ إِذَا كَثُرَتِ النِّعَمُ كَانَ الْمُسْلِمُ مِنْ ذَلِكَ عَلَى خَطَرٍ لِلْحُقُوقِ الَّتِي تَجِبُ عَلَيْهِ وَ مَا يُخَافُ مِنَ الْفِتْنَةِ فِيهَا.»
پس به خدا سوگند در اين كار سرانجام نيكوئى ببينيم
✔️همانا كسى كه در اين دنيا داراى نعمت است اگر هرگاه از خدا درخواست كند و به او داده شود، حرصش زياد گردد و جز آن را نيز بخواهد، و نعمت خدا در چشم او كوچك و خوار گردد، و از هيچ چيز سير نشود
✔️و چون نعمت فراوان شود مسلمان از اين راه به خطر افتد؛ بخاطر آن حقوقى که بر او واجب شود، و بخاطر آن چيزى است كه بيم آن رود بواسطۀ اين حقوق در فتنه و آزمايش افتد.
● بگو بدانم كه اگر من به تو چيزى گفتم بدان وثوق و اعتماد دارى؟ عرض كردم: فدايت گردم اگر من بگفتۀ شما اعتماد نكنم پس به گفتار چه كسى اعتماد كنم با اينكه شما حجت خداوند بر خلق او هستى؟ فرمودند: پس تو به خداوند اعتمادت بيشتر باشد، زيرا خداوند به تو وعدۀ اجابت داده است آيا خداى عز و جل نمیفرماید: و هر گاه بندگان من از من سوال کنند، پس همانا من نزديكم و اجابت كنم دعاى آنكه مرا خواند» (بقره/۱۸۶)
و فرموده است:«نوميد نباشيد از رحمت خدا»(زمر/۵۳)
و نيز فرموده است:«و خدا نويدتان دهد به آمرزش و فضل»(بقره/۲۶۸)
پس تو به خداى عز و جل اعتمادت بيشتر باشد از ديگران، و در دل خود جز خوبى راه ندهيد، كه شما آمرزيدهايد.
📚الكافي؛ ج۲؛ ص۴۸۸ (بَابُ مَنْ أَبْطَأَتْ عَلَيْهِ الْإِجَابَةُ)
#زیارت_دعا
#داستانک
@madras_emb
#داستانک
🌱 در باب شهادت سعید بن جبیر
وقتی حجاج به سعید بن جبیر دست یافت و سعید را پیش وی آوردند گفت: اسم تو چیست؟ گفت: سعید بن جبیر، گفت: نه بلکه شقی بن کسیر است. گفت: پدرم اسم مرا بهتر از تو میدانسته است. گفت: تو شقی هستی پدرت نیز شقی بوده است. گفت: آنکه غیب میداند غیر توست. گفت: بجای این دنیا آتشی افروخته به تو میدهم. گفت: اگر میدانستم این کار بدست توست، خدائی جز تو نمیگرفتم.
حجاج گفت: «فما قولک فی الخلفاء؟ قال: لستُ علیهم بوکیل. قال: فاختر أی قتلة ترید أن أقتلک، قال بل اختر یا شقی لنفسک».
دربارهء خلفا چه میگوئی؟ گفت: مرا به کار آنها نگماشتهاند. گفت: میخواهی چه جوری ترا بکشم؟ گفت: تو چه جوری میخواهی؟ برای آنکه هرطور امروز مرا بکشـی در آخرت همـانطور ترا خواهم کشت.
بفرمان حجاج او را بیرون بردنـد تا بکشـند، وقتی میرفت بخندید، حجاج بگفت تا او را پس آوردند و از سبب خنده اش پرسید. گفت: به جرأت تو و حلم خدا میخندم. گفت تا او را سر ببرند و چون بر چهره به زمینش افکندند، گفت: گواهی میدهم که خـدائی جز خـدای یگانه نیست که شـریك ندارد و اینکه محمد بنده و فرسـتادهء اوست و اینکه حجاج به خدا ایمان نـدارد. سـپس گفت: خـدایا پس از من حجاج را بر هیچ کس مسـلط مکن که او را توانـد کشت پس سـر او را بریدند و جدا کردند.
حجاج پس از سعید بن جبیر بیش از پانزده روز زنده نبود و آکله در شکم او افتاد و از همین مرض بمرد. گویند پس از کشتن سعید پیوسته میگفت: سعید بن جبیر با من چکار دارد که هر وقت میخواهم بخوابم گلوی مرا میگیرد.
📚مروج الذهب، ج۲، ص۱۳۶
@madras_emb
#داستانک
💡مهم این است امامت از تو راضی باشد، حرف دیگران ارزشی ندارد
● جعفر بن عیسی بن عُبید، نقل میکند: با جمعی از شیعیان نزد امام رضا علیهالسلام بودیم و یونس بن عبدالرحمن نیز با ما بود. همانموقع عدهای از اهل بصره اجازه ورود خواستند.
فَأَوْمَى أَبُو الْحَسَنِ علیهالسلام إِلَى يُونُسَ: ادْخُلِ الْبَيْتَ! فَإِذَا بَيْتٌ مُسْبَلٌ عَلَيْهِ سِتْرٌ، وَ إِيَّاكَ أَنْ تَتَحَرَّكَ حَتَّى تُؤْذَنَ لَكَ.
امام علیهالسلام به یونس اشاره کرد که داخل اطاقی که با پرده پوشیده شده بود، برود و تا وقتی اجازه نفرمودهاند، حرکتی نکند.
سپس اهالی بصره وارد شدند و در مورد یونس، بسیار حرفها زدند و بدگوییها کردند. اما امام به زمین مینگریست و هیچ نمیگفت، تا وقتی که آنان بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند. آنگاه حضرت به یونس اجازه داد که از اطاق خارج شود.
یونس درحالیکه گریه میکرد، (از اطاق) خارج شد و گفت: «خداوند مرا فدای شما گرداند! من از این مذهب دفاع میکنم و حال و وضعم، در میان یارانم چنین است!»
● حضرت فرمودند:
يَا يُونُسُ وَ مَا عَلَيْكَ مِمَّا يَقُولُونَ إِذَا كَانَ إِمَامُكَ عَنْكَ رَاضِياً!
ای یونس! وقتی امام تو از تو راضی باشد، تو را چه باک که مردم درباره تو چه میگویند
يَا يُونُسُ حَدِّثِ النَّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ، وَ اتْرُكْهُمْ مِمَّا لَا يَعْرِفُونَ، كَأَنَّكَ تُرِيدُ أَنْ تُكَذَّبَ عَلَى اللَّهِ فِي عَرْشِهِ.
ای یونس! با مردم در مورد چیزهایی که میتوانند بفهمند، سخن بگو، و سخنانی را که نمیتوانند بفهمند، با آنان در میان مگذار. (در غير اين صورت از نظر آنان) گويا تو قصد كردهاي بر خداوندي كه در عرشش بر همگان حكم ميراند، دروغ ببندي.
يَا يُونُسُ وَ مَا عَلَيْكَ أَنْ لَوْ كَانَ فِي يَدِكَ الْيُمْنَى دُرَّةٌ ثُمَّ قَالَ النَّاسُ بَعْرَةٌ، أَوْ بَعْرَةٌ فَقَالَ النَّاسُ دُرَّةٌ، هَلْ يَنْفَعُكَ ذَلِكَ شَيْئاً فَقُلْتُ لَا.
ای یونس! اگر در دست راستت، گوهری گرانبها باشد و مردم بگویند پشکل است، آیا ضرری به تو میرسد؟ یا اگر در آن پشکلی باشد و مردم بگویند گوهر است، آیا نفعی برایت دارد؟ عرض کرد: «خیر»
فَقَالَ: هَكَذَا أَنْتَ يَا يُونُسُ، إِذْ كُنْتَ عَلَى الصَّوَابِ وَ كَانَ إِمَامُكَ عَنْكَ رَاضِياً لَمْ يَضُرَّكَ مَا قَالَ النَّاسُ.
حضرت فرمودند: تو نیز چنین هستی، حال که در راه صحیح هستی و امامت از تو راضی است، حرف مردم ضرری به تو نمیرساند.
📚رجال الکشی، ج۱، ص۴۸۷
@madras_emb