eitaa logo
کانون تخصصی مهدویت اراک
1.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
92 فایل
💠 ارتباط با ما👇 ادمین کانال: @adminn_m آدرس: اراک، خیابان آیت‌ الله غفاری، حد فاصل چهار راه جهرم و چهار راه آیت الله سعیدی، کوچه شهید سعیدی، پلاک ۳۱۳. ☎️شماره تماس: ۰۹۰۳۹۸۰۵۶۹۷– ۰۸۶۳۲۲۶۴۵۸۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مانند نقاشی بر روی سنگ اثر میگذارد و پایدار می ماند." میزان الحکمه/ح۹۲۵۸ حدیث مذکور، این مهم را یادآور می شود که آموزه های دوران کودکی عکس العمل آینده را به تصویر میکشد و ثابت و پایدار خواهد بود. پس وظیفه ماست که برای تربیت نسلی منتظر از هم اکنون تربیت، آموزش و تعلیم معارف دینی و به خصوص امام شناسی را برای فرزندان خود شروع کنیم. بنابراین در این ایام پر نور ماه شعبان تصمیم داریم معارفی را در قالب قصه های کودکانه ارائه کنیم تا والدین بزرگوار این قصه ها را برای کودکان عزیز خود با زبان کودکانه بازگو کنند. این برنامه ویژه گروه سنی زیر ۷ سال هست که با عنوان در کانال ارائه خواهد شد. ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 1⃣قسمت اول یکی بود یکی نبود؛ در یک جنگل زیبا، روی یک درخت سرسبز🌳، یک کندوی عسل🍯 بود. توی این کندو، تعداد زیادی زنبور کوچولو🐝 با مامان و باباهای مهربونشون زندگی میکردند. زنبور کوچولوها خیلی همدیگه رو دوست داشتند و هر روز صبح با هم از کندو بیرون می رفتند تا از گل های خوشبو🌺، شهد و گرده جمع کنند؛ بعد این شهد گل ها را می آوردند تا مامان و باباهای مهربونشون از اون ها عسل های شیرین و خوشمزه درست کنند. بچه ها کی عسل🍯 دوست داره؟😋 یک روز زنبورهای مهربون، بعد از اینکه شهد گل ها رو جمع کردند، روی یک گل آفتاب گردون زیبا🌻 نشستند تا استراحت کنند. زنبور طلایی که حسابی خسته شده بود، به دوستاش گفت:"بچه ها! من امروز به این فکر میکردم که آیا توی دنیا چیزی به شیرینی عسل های ما هست یا نه؟" زنبورها به هم نگاه کردند و گفتن:"ما نمیدونیم!" ناگهان گل آفتاب گردون گلبرگ های خودش رو حرکت داد و گفت:"سلام زنبورهای مهربون😍 من میدونم چه چیزی توی دنیا مثل عسل های شما شیرینه!" زنبورک ها با تعجب گفتند:"سلام آفتاب گردون زیبا! میشه بگی اون چیه؟" آفتاب گردون گفت:"میدونید زنبورهای کوچولو، توی دنیا قصه های شیرینی هست که وقتی اون ها رو گوش می کنیم، مثل وقتایی که عسل شیرین میخوریم، لذت می بریم؛ انگار داریم عسل میخوریم😋" زنبورها ویزویزی کردند و گفتند:"اما ما تا حالا همچین قصه هایی نشنیدیم!" آفتاب گردون پیشنهاد کرد که هر روز، یک نفر از زنبورها بگرده و یه قصه شیرین پیدا کنه و بیاد برای بقیه زنبورها تعریف کنه. زنبورهای مهربون با خوشحالی قبول کردند و قرار شد اول زنبور طلایی بره و یه قصه شیرین پیدا کنه. بچه ها حالا ببینیم زنبور طلایی چه قصه ای پیدا میکنه و میاره؟😌 .... 💐بچه های نازنینم اگه دوست داشتید نقاشی این قسمت رو بکشید و برامون بفرستید تا با نام خودتون تو کانال بذاریم. 💐نقاشی ها رو به این آی دی ارسال کنید: @Ya_mohyii ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 2⃣قسمت دوم: خدای مهربون، آفریننده نعمت ها آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه سلام بچه ها، امروز قراره زنبور طلایی 🐝 بره و یک قصه شیرین پیدا کنه😃 هرکی دوست داره قصه شیرین اون رو گوش کنه، بلند بگه 🌸یا مهدی🌸 زنبور طلایی خوشحال و خندون، ویزویزکنان پرواز میکرد تا یک قصه شیرین پیدا کنه؛ ویززززززززز... اما اون روز باد شدیدی💨 می اومد و طلایی به سختی پرواز میکرد. ناگهان باد تندی اومد و طلایی رو پرت کرد روی یه شاخه درخت🤕 زنبور کوچولو که خیلی دردش اومده بود، با ناراحتی گفت: "اصلا چرا خدا باد رو آفرید؟چرا بال های من انقدر کوچیک اند؟ چرا خدا بال های من رو بزرگ نیافریده؟"😩 زنبور طلایی همین طور که ناله و شکایت میکرد که یکدفعه درخت🌳 چشم هاشو باز کرد و گفت: "سلام زنبور کوچولو! این حرفا رو نزن! میدونی اگه خدای مهربون باد رو نمی آفرید، دیگه تو و بقیه زنبورها نمیتونستید از گل ها شهد جمع کنید و عسل های خوشمزه درست کنید" زنبور طلایی ویزویزی کرد و گفت: "راست میگی؟! چرا؟! مگه باد چکار میکنه؟" بچه ها کی میدونه اگه باد نباشه، چرا دیگه زنبورها نمیتونند عسل درست کنند؟؟؟ درخت مهربون با یکی از برگ هاش🌱 زنبور کوچولو رو نوازش کرد و گفت: "این باد مهربونه که دونه گل ها رو این طرف و اون طرف می بره تا گل ها زیاد بشن و شما بتونید از شهد اونها عسل🍯درست کنید." زنبور کوچولوی طلایی🐝 با تعجب گفت: "واقعا؟!😳 اما من نمیدونستم که باد انقدر مفیده!!! اما خب چرا خدا بال های من رو بزرگ نیافریده تا بتونم توی باد آسون پرواز کنم؟🤔" درخت🌳 خندید و گفت: "اگه بال های تو بزرگتر بود که دیگه نمیتونستی پرواز کنی زنبور کوچولو!" ⁉️بچه ها به نظر شما اگه بال های زنبور طلایی بزرگتر بود چرا دیگه نمیتونست پرواز کنه؟ درخت مهربون ادامه داد: "چون اونوقت همیشه بال های تو لای شاخ و برگ های من و بقیه درختای جنگل گیر میکرد!" زنبور طلایی به بالهاش نگاهی کرد و گفت: "راست میگی ها... من تا حالا به این فکر نکرده بودم! چه خوب که خدا بال های من رو کوچیک آفرید. چه خدای مهربون و دانایی داریم." درخت مهربون شاخه هاش رو حرکت داد و گفت: "آره زنبور کوچولو خدای بزرگ و مهربون که کوه ها⛰، جنگل ها🌲🌳🌴 دریاها🌊 حیوونها🐅🐘 آدم ها👨‍👩‍👧 و همه دنیا رو آفریده، به هر کدوم از اونها نعمت های خوب و چیزی که لازم داشتند داده"طلایی خندید و گفت:"آره، درسته! چه خدای مهربونی😍چه قصه شیرینی" بعد هم با خوشحالی از درخت مهربون خداحافظی کرد و ویزویزکنان به سمت کندوی عسل پرواز کرد تا این قصه شیرین رو برای آفتاب گردون زیبا و بقیه دوستاش تعریف کنه. بچه ها ببینیم فردا کدوم یکی از زنبور کوچولوها قصه شیرین پیدا میکنه و میاره😊 منتظر نقاشی های زیباتون از قصه امروز زنبور طلایی هستیم. ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا @Ya_mohyii و در گپ و سروش @golenarges15255 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 4⃣قسمت چهارم: انتخاب امام آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 امروز نوبت زنبور ماجراجو🐝 هست، ببینیم چی برامون آورده؟؟ زنبور ماجراجو کجایی؟ ما منتظریم.... ماجراجو: ویزززززز... من اومدم😃 ماجراجو خییییلی دنبال یه قصه شیرین گشت، به هرجایی که فکر میکرد سر زد، اما هیچی پیدا نکرد.😢 خیلی خسته و تشنه شده بود، رفت کنار یه چشمه نشست و کمی آب خورد و بعدش گفت: "خدایا شکرت که این آب خنک و خوشمزه رو آفریدی، ای خدای مهربونم من خیلی گشتم ولی قصه ای پیدا نکردم، خودت یه قصه شیرین بهم نشون بده" همین طور که ماجراجو در حال دعا کردن بود، یکدفعه عکس خورشید مهربون🌞 رو دید که توی آب افتاده و بهش لبخند میزنه.زنبور کوچولو سرش رو بالا کرد و گفت: "سلام خورشید طلایی و زیبا" خورشید مهربون با یکی از نورهای طلایی خودش صورت زنبور ماجراجو رو نوازش کرد و گفت: "سلام زنبور کوچولو! من حرفاتو شنیدم، من میتونم یه قصه شیرین برات تعریف کنم." ماجراجو با خوشحالی😃 خندید و گفت:"ممنونم خدای مهربون که دعام رو برآورده کردی." بعد هم از خورشید زیبا خواست که قصه رو تعریف کنه. خورشید مهربون گفت:سال های دور در یک صحرای بزرگ که خدای مهربون به من گفته بود نور طلایی خودم رو☀️ روی زمین اونجا پهن کنم، آخرین پیامبر خدا، حضرت محمد(ص) همراه با تعداد زیادی از مردم از سفر مکه برمی گشتند. با اینکه هوا خیلی خیلی گرم بود، ناگهان پیامبر(ص) ایستادند و از مردم خواستند که همگی کنار یک برکه بزرگ که اسمش غدیر خم بود، جمع بشن؛ آخه ایشون باید خبر مهمی رو از طرف خدای مهربون به مردم می رسوندن. هوا خیلی گرم بود و مردم خسته بودند، اما چون پیامبر رو خیلی دوست داشتند و به حرف هاشون گوش می کردند، همگی کنار برکه غدیر جمع شدند تا اون خبر مهم رو بشنوند. وقتی همه مردم جمع شدند، پیامبر خدا(ص) بالای یک بلندی که مردم ساخته بودند، رفتند و فرمودند: "ای خدای مهربون تو رو بخاطر همه نعمت ها شکر می کنیم. ای مردم! خدای مهربون به من پیام مهمی داده که باید حتما به شما بگم و اون اینه که بعد از من علی(ع) باید امام و راهنمای شما باشه. چون این آخرین سفری هست که من با شما هستم. بعد از امام علی(ع) هم ۱۱ تا از فرزندان او راهنمای شما هستند تا هیچ وقت تنها و بدون راهنما نمونید. آخه اونها همگی دانا و مهربون هستند. پس همگی به حرفاشون گوش کنید و همیشه یار و یاورشون باشید." بعد پیامبر(ص) دست امام علی(ع) رو بالا گرفتند و فرمودند: "ای مردم! هرکسی که من امام اون هستم، بعد از من علی(ع) هم امام و راهنمای اونه" بعدش پیامبر خدا، یک عالمه از مهربونی و دانایی امام علی(ع) و بقیه امام ها تعریف کردند و از امام دوازدهم هم خیلی تعریف کردند و فرمودند که مهدی اسم آخرین امام مسلمون هاست. مردم که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال😍😍 شده بودند، دسته دسته اومدند و به امام علی(ع) گفتند: "سلام ای امیرالمؤمنین، مبارک باشه🌹🌹" زنبور ماجراجو🐝 که خیلی از شنیدن این قصه خوشحال شده بود، گفت: "ممنونم خورشید طلایی، چه قصه شیرینی... خوششششبحالت که این ماجرا رو از نزدیک دیدی." بعد هم از خورشید گرم و نورانی تشکر کرد و ویزویزکنان به سمت کندوی عسل🍯 پرواز کرد.. بچه های نازنینم نقاشی قصه امروز یادتون نره. منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 5⃣قسمت پنجم: نام های گل های سرسبد بهشت آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 وای خدا زنبورک خنده رو دیر کرده، نگرانشم نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟؟!!!! زنبورک خنده رو🐝، خوشحال و خندان، ویزویزکنان پرواز میکرد تا یک قصه شیرین پیدا کنه؛ ویززززززز... اون از جنگل ها و کوه ها گذشت و گذشت تا به یک روستای قشنگ رسید. همین طور که از این خونه به اون خونه پرواز میکرد یکهو فهمید که دو تا پسربچه بازیگوش دنبالش می کنن و میخوان اون رو بگیرن😱 زنبور کوچولو که خیلی ترسیده بود😰، تند تند پرواز میکرد تا از دست اون ها فرار کنه؛ اما ناگهان اون ها یک تور پرت کردند روی خنده رو و اونو گرفتند و انداختند توی یک شیشه😔😓 خنده رو خیلی ترسیده بود؛ برای همین می لرزید و قلبش تاپ تاپ💓 میکرد! تند تند تو شیشه می چرخید تا شاید راه فراری پیدا کنه اما پسر کوچولوها در شیشه رو بسته بودند. اون ها از اینکه زنبور کوچولو رو شکار کرده بودند خیلی خوشحال بودند. مدام توی شیشه رو نگاه میکردند و می خندیدند. مادربزرگشون که از دور به نوه های قشنگش نگاه میکرد پیش اونها اومد و گفت: "عزیزان من مگه نمیدونید امام علی(ع) گفتند که نباید حیوون ها رو اذیت کنیم؟! " پسرها با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: "آخه مادربزرگ، ما که با اون کاری نداریم؛ فقط دوست داریم توی شیشه باشه و نگاهش کنیم باهاش بازی کنیم!" مادربزرگ شیشه رو از دستشون گرفت و گفت: "پسرای گلم، اون می ترسه؛ ما حق نداریم حیوون ها رو بترسونیم و اذیتشون کنیم." پسر کوچولوها به خنده رو که توی شیشه دور خودش می چرخید، نگاه کردند و با ناراحتی سرشونو انداختند پایین. مادربزرگ مهربون دستی به سر نوه هاش کشید و گفت: "عزیزان من! امامان مهربون ما هیچ وقت هیچ حیوونی رو نمی ترسوندند و همیشه باهاشون مهربون بودند. ما هم باید از اون ها یاد بگیریم و همین طور باشیم." یکی از پسر کوچولوها سرشو بالا آورد و گفت: "مادربزرگ جون، میشه اسم امام ها رو به ما یاد بدی؟" مادربزرگ خندید و گفت: "باشه نازنینم؛ اما بهتره که اول این زنبور قشنگ رو آزاد کنیم تا بیشتر از این نترسه." یکی از بچه ها با شادی در شیشه رو باز کرد و بعد هم دوتایی با هم گفتند: "بیا بیرون زنبور کوچولو، تو آزادی" خنده رو تا در شیشه رو باز دید، سریع بیرون پرید و پرواز کرد و روی یک شاخه نشست. هنوز قلبش تاپ تاپ میکرد؛ اما خوشحال بود که آزاد شده بود و توی دلش خدای مهربون رو شکر کرد. مادربزرگ که این کار خوب نوه هاش رو دید، به اون ها گفت: "نوه های عزیز من، دیدید که چقدر این زنبور کوچولو خوشحال شد؟ اون از اینکه شما آزادش کردید، خوشحاله. آزادی یکی از بهترین نعمت های خدای مهربونه. حالا بیایید با هم یه شعر بخونیم تا اسم دوازده امام مهربونمون رو یاد بگیریم. ببینم کدومتون زودتر شعر رو یاد میگیرید و حفظ میکنید😊" زنبور خنده رو هم که دیگه ناراحت نبود، باید برمیگشت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه و شعر زیبا رو برای آفتاب گردون و دوستاش تعریف کنه. بچه های نازنینم نقاشی این ماجرا رو بکشید و برامون بفرستید. منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 👇👇👇👇 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 6⃣قسمت ششم: شهادت امامان نور علیهم السلام آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه یا مهدی زنبورک مهربون🐝 خوشحال و خندان، ویزویزکنان پرواز میکرد تا یک قصه شیرین پیدا کنه... ویززززززززز... اون به هر جایی که فکرش رسید، سر زد؛ اما نتونست قصه ای پیدا کنه. برای همین، ناراحت و غمگین روی یک شاخه درخت نشست. زنبورک مهربون اونقدر ناراحت شده بود که یک قطره اشک از چشم هاش افتاد پایین. توی دلش از خدای مهربون می خواست که راهی نشونش بده تا بتونه یک قصه خوب و شیرین پیدا کنه. همین طور که زنبورک مهربون روی شاخه درخت نشسته بود، ناگهان باد💨 درحالی که هوهو میکرد، دور زنبور کوچولو چرخید و گفت: "سلام زنبور زیبا و کوچولو! چرا گریه میکنی؟" زنبور کوچولو گفت: "سلام باد خوش خبر. من باید یه قصه شیرین پیدا کنم؛ اما تا الان هرچی پرواز کردم نتونستم چیزی پیدا کنم.😔" باد با مهربونی گفت: "من میتونم یه قصه شیرین برات تعریف کنم😊" زنبورک با خوشحالی اشک هاشو پاک کرد و گفت: "واقعا؟! پس بگو ای باد خوش خبر" باد گفت: "میدونی زنبور کوچولو، من همه جای دنیا رو میشناسم و همیشه به سرزمین های جورواجور سر می زنم اما توی همه این سفرها فهمیدم جاهایی که امام های مهربون زندگی میکردند، بهترین جای دنیاست. " زنبورک گفت: "آره آره من اونها رو میشناسم؛ ما دوازده تا امام عزیز داریم" باد گفت:"آفرین، اون امام های مهربون دوازده نفر بودند." زنبور با تعجب پرسید: "بودند؟! مگه دیگه نیستند؟!" باد آه غمگینی کشید و گفت:"نه زنبور کوچولو، آخه دشمن ها و آدمای بد، یازده نفر از امام های مهربون رو شهید کردند. " زنبورک که اینو شنید خیییلی ناراحت شد😔 و دوباره چندتا قطره اشک از چشم هاش افتاد پایین. بعد هم با صدای غمگینی گفت: "چه آدم های بدی! آخه چرا اون آدم های بد، امام های ما رو شهید کردند؟! مگه نمی دونستند که اون ها چقدر مهربونند؟؟" باد دور زنبور چرخید و گفت:'"ناراحت نباش زنبور کوچولو" زنبورک با چشم های پر از اشک به باد نگاه کرد و با تعجب پرسید: "چرا؟! آخه چرا ناراحت نباشم؟! ما دیگه امام نداریم😭" باد هوهویی کرد و گفت: "نه زنبور کوچولو، این طور نیست؛ خدای مهربون، آخرین امام ما یعنی امام زمان(عج) رو از دست دشمنان و آدم های بد نجات داده و ما الان ایشون رو داریم." زنبورک تا اینو شنید از خوشحالی هوراااا کشید. و بعد اشکاشو پاک کرد و باد گفت: "راست میگی؟ یعنی ما هم الان یک امام مهربون داریم؟" باد خندید و گفت: "آره، ما هم الان یک امام دانا و مهربون داریم." زنبورک با خوشحالی ویزویزی کرد و گفت: "چه عالی! چه عالی! ای باد خوش خبر، میشه هروقت امام زمان(عج) رو دیدی سلام من رو بهشون برسونی و بگی که خیلی دوستشون دارم؟ " باد خندید و گفت: "آره زنبور کوچولو؛ منم امام زمان رو خیلی دوست دارم و هر وقت میرم پیششون خیلی خوشحال میشم و اون روزها برای من بهترین روزهاست، بهت قول میدم که حتما حتما سلام تو رو به امام زمان(ع) برسونم." زنبور کوچولو که خیلی خوشحال شده بود، دست هاشو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: "ای خدای بزرگ، شکرت" بعد هم با خوشحالی از باد خوش خبر خداحافظی کرد و ویزویزکنان به سمت کندوی عسل🍯 پرواز کرد.... بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 7⃣قسمت هفتم: امام زمان(عج)، امام مهربانی ها آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 ویززززززززز.... زنبور دوست داشتنی🐝 از کوه ها و جنگل ها گذشت تا به یک روستای زیبا رسید، خیلی از اون روستا خوشش اومده بود، تصمیم گرفت کمی اونجا استراحت کنه و بعد به راهش ادامه بده. کنار پنجره یک خونه زیبا نشست و چشم هاشو بست. همینطور که استراحت میکرد، ناگهان صدای ناله ای به گوشش رسید. زنبور کوچولو با نگرانی چشم هاشو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد تا ببینه اون صدا از کجا میاد؟ یکدفعه چشمش افتاد به یک پسر کوچولو که گوشه اتاق توی رختخوابش خوابیده بود و سرفه میکرد. لپ هاش به خاطر تب زیاد، قرمز شده بود🤒 و پشت سر هم سرفه میکرد. زنبور دوست داشتنی که حال پسر کوچولو رو دید، خیلی ناراحت شد😔؛ آخه اون اصلا دوست نداشت هیچ بچه ای مریض باشه. زنبور کوچولو تو همین فکر بود که در اتاق باز شد و مادر پسر کوچولو اومد بالای سرش و بهش یک لیوان آب و قرص داد و شربتش هم خورد. پسر کوچولو وقتی قرص و شربتش رو خورد، حالش کمی بهتر شد و دیگه کمتر سرفه میکرد. اونوقت آروم سرش رو گذاشت روی پای مادرش و گفت: "مامان جون! من فهمیدم دیشب، تمام شب رو بیدار بودی و برای من دعا میکردی." مادر مهربونش گفت: "آره عزیزم! خیلی برات دعا کردم و از خدای مهربون خواستم زود زود خوب بشی، از امام زمان(علیه السلام) هم خواستم برات دعا کنند." پسرک با تعجب گفت: "امام زمان(عج)؟! مگه ایشون هم میدونستند که من مریضم؟!" مادر خندید و گفت: "آره پسرم، امام زمان(عج) به فرمان خدای مهربون از همه چیز تو دنیا باخبر هستن." پسر کوچولو چشم هاشو مالید و گفت: "مادرجون، یعنی امام زمان برای همه بچه ها دعا می کنند؟" مادر مهربون موهای پسرش رو نوازش کرد و با لبخند گفت: "آره پسر گل من، امام زمان مهربون برای همه بچه های دنیا دعا میکنند و اگه بچه ها مریض بشن، ایشون ناراحت میشن." پسر کوچولو با ناراحتی پرسید: "جدی؟! یعنی امام زمان از مریضی من ناراحت بودند؟ اما من اصلا دوست ندارم ایشون ناراحت باشن.😢 اگه من زودتر خوب بشم، ایشون خوشحال میشن؟" مادر گفت: "معلومه عزیزم، امام زمان و آقای دنیاست، ایشون دوست ندارند که هیچ بچه ای مریض باشه." پسر کوچولو با خوشحالی دست مادرش رو گرفت و گفت: "پس مادرجون! منم قول میدم داروهامو سر وقت بخورم و از خدای مهربون میخوام زودتر خوب بشم تا امام زمان(عج) هم دیگه ناراحت نباشند." زنبور دوست داشتنی که اینو شنید دست هاشو به آسمون بلند کرد و گفت: "ای خدای مهربون! همه بچه های مریض رو خوب کن و دل امام زمان مهربونمون رو شاد کن." بعدش زنبور دوست داشتنی🐝 که از بهتر شدن پسر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل 🍯 تا این ماجرا و مهربونی های امام زمان رو برای دوستاش تعریف کنه. بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰ هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 فقط نقاشی هاتون باید مربوط به قصه ها باشه. وقتی هم ارسال میکنید بگید نقاشی کدوم قسمت از قصه ها رو کشیدید بچه های خوب ایران زمین😍. تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 7⃣قسمت هفتم: امام زمان(عج)، امام مهربانی ها آی قصه قصه
دومین نقاشی ارسالی از فاطمه محمدی ۶ ساله از اراک نقاشی قسمت هفتم قصه های شیرین آفرین فاطمه جان👏👏👏 خوشحالم که داستان ها رو پیگیری میکنی عزیز دلم❤️ موفق باشی... منتظر نقاشی های بعدی از قصه های روزهای آینده هستیم. ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 9⃣: آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی زنبور فداکار🐝 از دوستاش خداحافظی کرد که بره دنبال یه قصه شیرین... ویزززززززز.... اونقدر پرواز کرد و پرواز کرد تا به یک شهر زیبا رسید، همینطور که از بالای شهر پرواز میکرد، چیزی توجه اش رو جلب کرد. فداکار خیلی تعجب کرد! آخه زنبور کوچولوی ما تا حالا شهری به این قشنگی ندیده بود؛ چون تمام اون شهر رو با چراغ های رنگی تزئین کرده بودند. زنبور فداکار خیلی دوست داشت که بدونه چرا اون شهر رو اونقدر چراغونی کرده بودند؛ برای همین پرواز کرد و روی یک شاخه درخت نشست. به هر طرف که نگاه میکرد، چراغ های رنگی و قشنگ رو میدید. مردم شهر که در حال رفت و آمد بودند، می خندیدند و با خوشحالی با همدیگه احوالپرسی میکردند. همین طور که زنبور کوچولو با کنجکاوی این طرف و اون طرف رو نگاه میکرد، یک دفعه چشمش به ماه مهربون افتاد و یادش اومد که کم کم هوا داره تاریک میشه و باید برگرده. زنبور فداکار که هنوز نفهمیده بود چرا اون شهر رو اونقدر زیبا کرده بودند، با خودش گفت:«بهتره از ماه مهربون🌛 بپرسم و قبل از اینکه هوا تاریک بشه، برگردم» بعد بلند گفت:«سلام ای ماه زیبا!» ماه مهربون که داشت آروم آروم چشم هاشو باز میکرد، لبخندی زد و گفت:«سلام زنبور کوچولو! مگه نباید این موقع خونتون باشی؟!اینجا چکار میکنی؟» زنبور کوچولو به ماه نگاه کرد و گفت:«ای ماه زیبا! درست میگی؛ باید تا هوا تاریک نشده برگردم؛ اما میشه قبل از رفتن بهم بگی چرا شهر اینقدر زیبا شده؟» ماه با تعجب پرسید:«زنبور کوچولو! مگه نمیدونی امشب چه شبیه؟» زنبور فداکار کمی فکر کرد و گفت:«نه نمیدونم!» ماه دور خودش چرخید و گفت:«چطور نمیدونی؟ آخه امشب، بخاطر همینه که من و همه مردم شهر خوشحالیم😌😃» زنبور فداکار با تعجب به ماه مهربون نگاه کرد و گفت:«مگه چه اتفاق مهمی تو این شب افتاده؟ میشه تعریف کنی؟» ماه خندید و گفت:«سالها پیش، توی یک شب زیبا که من مثل الان گرد و پر نور بودم🌝، قرار بود که فرزند امام حسن عسکری علیه السلام به دنیا بیاد؛ اما هیچکس از این اتفاق خبر نداشت. آخه میدونی، اگه دشمن ها می فهمیدند که اون نوزاد چه موقع به دنیا میاد، اونو می کشتند. برای همین من تمام شب رو با نگرانی، انتظار کشیدم تا اون نوزاد زیبا به دنیا بیاد. عمه امام حسن عسکری علیه السلام هم که مثل من نگران بودند، زود به زود از خواب بیدار می شدند و مراقب نرجس خاتون، مادر اون نوزاد بودند. تا اینکه انتظارها تموم شد و اون نوزاد زیبا به دنیا اومد.» اون نوزاد زیبا امام دوازدهم ما بود. وقتی ایشون به دنیا اومدند، امام حسن عسکری علیه السلام که خیلی خوشحال شده بودند، پسرشون رو بوسیدند و سر و صورتش رو نوازش کردند و بعد هم گذاشتندش روی زمین. اون وقت، اون نوزاد کوچولو برای خدای مهربون سجده کرد و گفت: «ای خدای بزرگ و دانا، فقط تو خدای ما هستی و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و یازده امام مهربون علیهم السلام فرستاده های تو هستند.» ماه مهربون ادامه داد:«منم که خیلی خوشحال شده بودم، با نورهای نقره ای ام، صورت اون نوزاد زیبا رو نوازش کردم و خندیدم. آره زنبور کوچولو، از اون سال به بعد، همه کسانی که امام مهدی علیه السلام رو دوست دارند، شب تولدشونو جشن میگیرند. شهر رو چراغونی میکنند و شیرینی و شکلات پخش میکنند.» زنبور فداکار که خیلی از شنیدن این قصه شیرین تر از عسل🍯 خوشحال شده بود، از ته دل خندید و گفت:«چه شب خوبی😍شب نیمه شعبان، شب تولد امام زمان🎊🎉🎈🎁🎂» بعد زنبور کوچولو با خوشحالی از ماه مهربون خداحافظی کرد و ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل🍯 که این خبر شادی و قصه شیرین رو برای آفتاب گردون و دوستاش تعریف کنه. بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 بچه های نازنینم میتونید نقاشی مسجد مقدس جمکران یا جشن های نیمه شعبان رو هم برامون بفرستید تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه های_باغ_مهدوی🌹 8⃣قسمت هشتم: بهترین دعا برای امام مهربان(عج) آی قصه قصه
این بار یه نقاشی برامون ارسال شده از یکی از خواهرای گرامی عضو کانال😍 خوشحالم که داستان های علاوه بر کودکان نازنین، برای بزرگسالان هم جذاب بوده.☺️😍😍 البته مسابقه نقاشی ما مخصوص کودکان هست ولی این خواهر خوش ذوق ما نقاشی قسمت هشتم را برامون فرستادن. خواهر عزیزم، سرکار خانم عاشقی ممنونم که داستان ها رو پیگیر هستید و با عشق و محبت به ما انگیزه میدید؛ بهترین ها روزی شما باشه و سرباز امام زمان باشید إن شاء الله ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 9⃣#قسمت_نهم: #تولد_گل_نرگس آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و
نقاشی قسمت نهم از سلسله داستان های مهدوی با عنوان با موضوع جشن نیمه شعبان ارسالی از محمد ارشیا پارسا 6 ساله از اراک پسر گلم بسیار عالی نقاشی کردی😍، الهی سرباز امام زمان باشی❤️🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 0⃣1⃣قسمت دهم: به امامت رسیدن حضرت مهدی(عج) سلام بچه های نازنینم، قصه دیروز درمورد تولد امام زمان بود و امروز میخواییم قصه یه جشن دیگه رو براتون بگیم، جشن آغاز امامت حضرت که روز نهم ربیع الاول است. آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه یا مهدی زنبور زبل🐝 خوشحال و خندان، ویزویزکنان پرواز میکرد تا یک قصه شیرین پیدا کنه... ویززززززززز.... زنبور زبل انقدر پرواز کرد تا رسید به یک روستای قشنگ، تو این روستای قشنگ یک مسجد زیبا بود با یک گنبد سبز خوش رنگ. زنبور زبل که خیلی از اون مسجد خوشش اومده بود، پرواز کرد و رفت کنار پنجره مسجد نشست. همینطور که به اطرافش نگاه میکرد، چشمش افتاد به عده زیادی از مردم که پشت سر یک آقای مهربون نماز می خوندند. نماز که تموم شد، همه با هم صلوات فرستادند و خدای مهربون رو شکر کردند. زبل خیلی خوشش اومده بود، با خوشحالی نگاهشون میکرد و با ذوق میخندید که یکدفعه بوی خوبی به بینی اش خورد. زبل به اطرافش خوب نگاه کرد و چشمش به سینی پر از شیرینی افتاد که یک پسر کوچولو داشت اونو می آورد. زنبور زبل که خیلی خیلی شیرینی دوست داشت، دلش میخواست بره و از اون شیرینی ها بخوره؛ اما ترسید که مردم حواسشون پرت بشه؛ برای همین تصمیم گرفت آروم بشینه و صبر کنه. زبل همینطور که به سینی های شیرینی نگاه میکرد، صدای امام جماعت رو شنید که برای مردم صحبت میکرد. زبل که خوب صدای اون رو نمی شنید، پرواز کرد و رفت نزدیک امام جماعت. امام جماعت گفت:"ای مردم مهربون سال ها پیش امام یازدهم، امام حسن عسکری علیه السلام، پدر امام زمان علیه السلام به شهادت رسیدند. آخه آدم بدها و دشمن ها، خیلی زورگویی می کردند و امام حسن عسکری(ع) با اونها مبارزه می کردند. وقتی ایشون شهید شدند، مردم شهر که خیلی ناراحت بودند، جمع شدند تا براشون نماز بخونند. وقتی مردم جمع شدند، عموی امام زمان(عج) که به دروغ می خواست خودش رو پیش مردم، امام بعد از امام حسن عسکری(ع) نشون بده، اومد تا امام جماعت بشه و نماز بخونه. ناگهان امام زمان(عج) که پنج سالشون بود، به فرمان خدای مهربون وارد شدند و گفتند:"صبر کن عمو! من بعد از پدرم آخرین امام هستم؛ پس من باید نماز بخونم." بعد هم نماز رو شروع کردند. مردم هم که فهمیده بودند امام واقعی کیه، پشت سر امام زمان(عج) وایستادند و نماز خوندند. آخه ای مردم مهربون درسته که امام زمان فقط پنج سالشون بود، اما خدای مهربون میخواست که ایشون از همون بچگی از همه مردم دنیا تا قیامت داناتر باشند تا بتونند به تمام مردم دنیا کمک کنند. برای همینه که ما هر سال، این روز رو به خاطر اینکه امام زمان، امام ما شدند جشن میگیریم و شادی می کنیم." مردم مسجد که این صحبت ها رو شنیدند با خوشحالی یک صلوات بلند فرستادند. 📣بچه ها شما هم یک صلوات بلند بفرستید. زنبور زبل که خیلی از شنیدن این داستان خوشحال شده بود، ویزویز بلندی کرد و از ته دل خندید. امام جماعت که با ویزویز زنبور کوچولو متوجه اون شده بود، یک تکه شیرینی برداشت و کنار پنجره گذاشت. زنبور زبل که واقعا خوشحال شده بود، نگاه مهربونی به امام جماعت کرد و از شیرینی خورد و گفت:"به به! چه شیرینی خوشمزه ای! چه قصه شیرینی!" بعد هم تند و سریع رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین رو برای دوستاش و آفتاب گردون مهربون تعریف کنه. بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 0⃣1⃣قسمت دهم: به امامت رسیدن حضرت مهدی(عج) سلام بچه ها
نقاشی قسمت دهم از داستان های ارسالی از محمد ارشیا پارسا 6 ساله از اراک ممنونم محمد ارشیا جان🌸 موفق و پیروز باشی پسرم ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 1⃣1⃣قسمت یازدهم: غیبت آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه یا مهدی زنبور تیزپرواز🐝، با ذوق فراوان، تند و سریع داشت پرواز میکرد که یه قصه پیدا کنه و برگرده ویزززززز.... زنبور کوچولو همین طور که از جنگلی زیبا و سرسبز🌳🌲🌴 می گذشت، چشمش افتاد به یک چشمه زیبا و پر آب. تیزپرواز که خیلی تشنه بود، تصمیم گرفت بره و از اون چشمه، آب بخوره و بعد به سفرش ادامه بده. رفت کنار چشمه نشست. آب اون چشمه خیلی تمیز بود و یک عالمه ماهی های ریز، توی اون شنا می کردند. تیزپرواز با دستای کوچولوش مقداری آب برداشت و بعد هم دست و صورتش رو شست. زنبور کوچولو همین طور که آب برمی داشت، یکدفعه چشمش افتاد به عکس ابرها☁️ که توی چشمه افتاده بود؛ سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد. تمام آسمون پر از ابرهای تیره بود که آروم آروم، پشت سر هم حرکت می کردند. اما هر چی زنبور کوچولو این طرف و اون طرف رو نگاه کرد، خورشید خانم🌞 رو ندید! خیلی تعجب کرده بود با خودش گفت: "یعنی چی؟ پس خورشید خانم کجاست؟ یعنی اون کجا رفته؟" همین طور که به اطرافش نگاه میکرد و دنبال خورشید خانم بود، چشمش افتاد به گل زیبای نرگس کنار چشمه. زنبور کوچولو لبخندی زد و گفت: "سلام ای گل نرگس زیبا! تو می دونی خورشید کجاست؟" گل نرگس که انگار خیلی خوشحال نبود، گفت: "سلام زنبور کوچولو! تو هم داری دنبال خورشید میگردی؟" تیزپرواز با تعجب گفت: "مگه بقیه هم دارن دنبال خورشید خانم می گردند؟ مگه اون گم شده؟" گل نرگس با ناراحتی آهی کشید و گفت: "نه زنبور کوچولو! اون گم نشده، غایب شده." زنبورک ویزویزی کرد و با تعجب گفت: "غایب شده؟غایب یعنی چی؟" گل نرگس گفت: "غایب شده یعنی رفته پشت ابرهای آسمون، برای همینه که دیده نمیشه." زنبورک با ناراحتی پرسید: "چرا رفته پشت ابرها؟!" گل نرگس گلبرگ هاشو تکون داد و گفت: "آخه ما با خورشید مهربون نبودیم و به خاطر همینم رفت پشت ابرها، مثل امام زمان علیه السلام" تیزپرواز ویزویز بلندی کرد و گفت: "مثل امام زمان؟ وای نه! یعنی امام زمان(عج) هم غایب شدن رفتن پشت ابرها؟" گل نرگس آهی کشید و گفت: "نه زنبور کوچولو! اما میدونی، امام زمان وقتی که هنوز خیلی کوچیک بودند، دشمن ها و آدم های بد دنبالشون بودند تا پیداشون کنند و اذیتشون کنند و امام رو بکشند؛ خدای مهربون هم که نمی خواست ایشون اذیت بشن و مردم امام مهربونشونو از دست بدهند، ایشون رو غایب کرد؛ یعنی کاری کرد که امام زمان علیه السلام بین مردم باشن و زندگی کنن، اما مردم ایشون رو نبینند یا اگه دیدند، نشناسند." تیزپرواز که خیلی غمگین شده بود با ناراحتی یک مشت آب برداشت و ریخت پایین گل های کنار چشمه و گفت: "کی میشه امام زمان مهربون رو ببینیم؟" گل نرگس گلبرگ هاشو باز و بسته کرد و گفت: "وقتی همه مردم دنیا دعا کنند و کارهای خوب انجام بدهند و مراقب باشند تا دشمن ها به امام زمان(عج) آسیب نرسونند؛ خدای مهربون هم به امام زمان اجازه میده تا خودش رو به مردم معرفی کنه. اون وقت همه جا پر از خوبی میشه و همه بدی ها از بین میره." زنبور تیزپرواز که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود، ویزویز بلندی کرد و گفت: "پس دیگه اون موقع امام زمان غایب نمیشن و پیش مردم می مونن. چه عالی! چه عالی!😃" بعد با خوشحالی از گل نرگس خداحافظی کرد و ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین رو تعریف کنه. بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 2⃣1⃣قسمت دوازدهم: سرزمین رؤیاها آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی بچه ها امروز قراره زنبور لپ گلی بره و یه قصه شیرین پیدا کنه. ویززززززز...... زنبور لپ گلی🐝 پرواز کرد و پرواز کرد تا رسید به یک جنگل🌴🌳🌲. نشست روی برگ یک درخت🌿 که استراحت کنه، وقتی خستگی از تنش در رفت به اطرافش نگاه کرد. خیلی عجیب بود؛ آخه اون جنگل، هم درخت های کمی داشت، هم درخت هاش اصلا سرسبز و شاداب نبودن! زنبور کوچولو با تعجب گفت:"یعنی چی؟! چرا این جنگل سرسبز نیست؟! چرا درخت هاش این قدر کم هستن؟🤔" اون همین طور که فکر می کرد و به دور و برش نگاه می کرد، یکدفعه دو تا چشم👀 رو دید که داشتند اونو نگاه میکردند. لپ گلی با دقت نگاه کرد و فهمید اون دو تا چشم، چشم های زمینه🌏 که داره بهش نگاه میکنه؛ اما اون چشم ها خیلی غمگین بود. زنبور کوچولو گفت:"سلام ای زمین مهربون! چرا این قدر غمگینی؟🤷‍♀" زمین آهی کشید و گفت:"سلام زنبور کوچولو! قصه اش طولانیه" لپ گلی گفت:"اتفاقا منم دارم دنبال یک قصه می گردم زمین مهربون! یک قصه شیرین!" زمین دوباره با ناراحتی آهی کشید و گفت:"اما قصه من یک قصه تلخه!" لپ گلی با تعجب پرسید:"آخه چرا؟" زمین چشم هاشو بست و گفت:"می دونی زنبور کوچولو، چند ساله که اینجا بارون کم میاد و بخاطر همین، خیلی از درخت ها و گل ها و سبزه ها خشک شدند و از بین رفتند.🥀" لپ گلی خندید و گفت:"خب اینکه ناراحتی نداره زمین مهربون! می تونید دعا کنید تا خدای مهربون بارون بفرسته." زمین آه بلندی کشید و گفت:"اما فقط این نیست زنبور کوچولو، آخه من، تمام دنیا رو می بینم. آدم ها این قدر بعضی جاها آشغال می ریزند که نفس کشیدن برای من سخت می شه." زمین ادامه داد:"بعضی جاها آدم ها توی جنگل آتیش🔥 روشن می کنن و درخت ها رو می سوزونن. بعضی از مردم توی دریاها آشغال می ریزند و ماهی ها🐟🐠🐡 می میرند. بعضی جاها مردم با هم دعوا می کنند و می جنگند🗡🔫. بعضی جاها مردم خیلی فقیرند و من غصه می خورم😔 و یک عالمه چیزهای ناراحت کننده ی دیگه زنبور کوچولو!" زنبور لپ گلی که این ها رو شنید خیلی غمگین شد و گفت:"راست می گی زمین مهربون! حق داری که این قدر ناراحت باشی. منم خیلی غمگین شدم.😞" لپ گلی این رو گفت و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت😞. ناگهان زمین که فهمید لپ گلی خیلی خیلی ناراحت شده چشم هاش رو باز کرد و در حالی که چشم هاش از خوشحالی می درخشید، گفت:"اما زنبور کوچولو! یک روزی میاد که تمام این قصه های تلخ تموم میشه و من منتظر اون روز هستم." لپ گلی سرش رو بالا گرفت و با تعجب پرسید:"چه روزی؟" زمین خندید و گفت:"روزی که امام زمان علیه السلام بیان اون وقت دیگه یک عالمه بارون🌧 میاد و درخت ها و سبزه ها سرسبز می شن. دیگه هیچکس توی دریاها آشغال نمی ریزه، توی جنگل ها آتیش روشن نمی کنه، با کسی جنگ و دعوا نمی کنه، دیگه هیچ کس فقیر نیست، مریض نیست و خیلی چیزهای خوب دیگه اتفاق می افته!😍" 🔹بچه ها کی دوست داره همه مریض ها خوب بشن و دیگه هیچکس مریض و فقیر نباشه؟؟🔹 لپ گلی که این ها رو شنید از خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:"راست میگی؟😃 چه روزای خوب و شیرینی! من از خدای مهربون میخوام که هر چه زودتر اون روز رو برسونه.😍" زمین هم با خوشحالی چشم هاش رو باز و بسته کرد و گفت:"آره! آره زنبور کوچولوی مهربون!😊 منم به امید اون روز همه این سختی ها رو تحمل می کنم و برای اینکه زودتر اون روزها برسه، همیشه دعا می کنم." لپ گلی ویزویز بلندی کرد و گفت:"آفرین زمین مهربون! پس قول بده که دیگه این قدر ناراحت نباشی، آخه آخر این قصه تلخ، یک قصه شیرینه! یک قصه شیرین😃😍❤️" زمین خندید و قول داد که دیگه ناراحت نباشه. زنبور لپ گلی هم با خوشحالی از زمین خداحافظی کرد و رفت به سمت خونه شون یعنی کندوی عسل🍯 می دونست دوستاش منتظر قصه امروز اون هستن باید سریع میرفت تا قصه رو برای آفتاب گردون و بقیه زنبور کوچولوها تعریف کنه. بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 3⃣1⃣قسمت سیزدهم: امام مهدی(عج) یاور کلام نور آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی زنبور با دقت🐝 داره میره دنبال یه قصه شیرین. برو زنبور کوچولوی عزیز، خدا به همراهت، مواظب خودت باش... ویززززززز.... زنبور با دقت، خوشحال و خندان رفت و رفت تا رسید به یک روستای زیبا. همین طور که پرواز میکرد و دور و برش رو نگاه میکرد یکدفعه صدای زیبایی به گوشش خورد. زنبور کوچولو که خیلی از اون صدا خوشش اومده بود، تصمیم گرفت بگرده و صاحب اون صدای زیبا رو پیدا کنه. زنبور بادقت آروم آروم پرواز میکرد و به این طرف و اون طرف نگاه میکرد تا اینکه چشمش افتاد به دو تا پسر کوچولو👱‍♂👦 که توی حیاط خونشون نشسته بودند. یکی از اون پسر کوچولوها یک کتاب دستش گرفته بود و از روی اون بلند میخوند. بله! اون صدای زیبا صدای همین پسر کوچولو بود. زنبور بادقت که خیلی خوشحال بود که صاحب اون صدای قشنگ رو پیدا کرده، به سرعت پرواز کرد و رفت روی یک شاخه درخت، نزدیک اون پسر کوچولوها نشست. پسر کوچولو چند صفحه از کتاب رو همون طور زیبا خوند، بعد ساکت شد و کتاب رو بست. بعد هم اون رو چند بار بوسید. پسر کوچولوی دیگه که تا اون موقع ساکت بود گفت:"داداش جون! تو خیلی قشنگ قرآن می خونی! میشه بگی چرا اینقدر قرآن رو دوست داری که هر روز اون رو میخونی؟" داداش بزرگتر گفت:"آخه داداشی، قرآن، کتاب خدای مهربونه و همه حرف های خدای مهربون توی این کتاب اومده. منم هر روز اون ها رو میخونم تا حرف های خدا رو فراموش نکنم." داداش کوچیکتر که این رو شنید با خوشحالی قرآن رو برداشت و بوسید. بعدش گفت:"چه کتاب خوبی! داداش جون یعنی تو تمام قرآن رو بلدی؟" داداش بزرگتر خندید و گفت:"نه داداشی، اما یک نفر رو میشناسم که همه قرآن رو بلده!" بعد هم دست هاشو گذاشت روی دو تا چشم هاش و گفت:"می دونی داداشی! اون آقا و قرآن اونقدر با هم صمیمی هستن که مثل این دو تا چشم هیچ وقت از هم جدا نمیشن!" داداش کوچیکتر با تعجب گفت:"راست میگی داداش جون؟! پس اون باید بهترین دوست قرآن باشه! میشه بگی اون کیه؟" داداش بزرگتر موهای برادرش رو نوازش کرد و گفت:"اون آقا امام زمانه که بهترین و داناترین آقای دنیاست. اون بهترین دوست قرآن و خدای مهربونه" داداش کوچیکتر با اینکه خیلی خوشحال شده بود؛ ناگهان ساکت شد و سرش رو انداخت پایین. بعد با صدای آرامی گفت:"داداش جون! یعنی منم می تونم مثل امام زمان(عج) دوست خدای مهربون و قرآن باشم؟" داداشش اونو بوسید و گفت:"معلومه که می تونی داداشی! اگه هر روز قرآن رو بخونی و به حرف هاش عمل کنی تو هم میشی یکی از دوست های خدای مهربون و قرآن" داداش کوچیکتر که اینو شنید با خوشحالی سرش رو بالا گرفت و گفت:"راست می گی؟ یعنی با اینکه من خیلی کوچولو هستم می تونم از الان قرآن رو یاد بگیرم؟" داداش بزرگتر خندید و گفت:"داداش جون بیا از همین الان یاد گرفتن قرآن رو شروع کنیم، من میخونم و تو هم بعد از من تکرار کن." بعد هم با خوشحالی کتاب قرآن رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. زنبور کوچولو که این ها رو شنید با خوشحالی پرواز کرد و دور قرآن چرخی زد و بهش نگاه کرد. اون یک کتاب زیبا بود با یک عالمه نوشته های زیبا. زنبور بادقت که احساس کرد خیلی قرآن رو دوست داره از ته دل دعا کرد که تمام بچه های دنیا زود زود قرآن رو یاد بگیرند و دوست خدای مهربون و امام زمان(عج) باشن. بعد هم پرواز کرد به سمت کندوی عسل🍯 بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 4⃣1⃣قسمت چهاردهم: انتظار آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی ای جوووونم امروزم یه قصه جدید تو راهه، نوبت زنبور خوش قلب🐝 شده بره یه قصه شیرین پیدا کنه و بیاره... بدو زنبور خوش قلب بدو که ما منتظریم... ویزززززززززز... زنبور خوش قلب همین طور که داشت پرواز میکرد چشمش افتاد به یک خونه بزرگ که چند تا دختر و پسر کوچولو🧒👦👦🧒👧 توی حیاطش رو تمیز می کردند. زنبور خوش قلب خیلی خوشش اومد، تصمیم گرفت بره اونجا تا ببینه اون ها چه کار می کنند. برای همین به سرعت پرواز کرد و رفت روی شاخه درخت🌿 داخل حیاط نشست. دختر کوچولوها🧒🧒👧 حیاط رو جارو می کردند و پسر کوچولوها👦👦👦 هم شیشه ها رو تمیز می کردند. زنبور خوش قلب اون ها رو نگاه میکرد و توی دلش بهشون آفرین میگفت، تا اینکه در حیاط باز شد و یک صدای مهربون گفت:"کجایید نوه های خوبم؟ براتون میوه🍎🍐🍊🥝🍒 آوردم." بچه ها که اینو شنیدند خوشحال شدند و گفتند:"الان میاییم پدربزرگ👴 مهربون!" بعد همگی دستاشونو توی حوض خونه⛲️ شستند و رفتند روی فرش توی حیاط نشستند. پدربزرگ مهربون هم با ظرف میوه اومد و کنار اونها نشست؛ بعد هم تک تک اونها رو بوسید و گفت:"خسته نباشید نوه های عزیزم!" بچه ها که خیلی گرسنه شده بودند، مشغول میوه خوردن شدند. همین طور که میوه می خوردند، یکی از دخترکوچولوها👧 گفت:"بابابزرگ جون! میشه حالا بگید این مهمون عزیز که می خواد بیاد و ما داریم خونه رو براش تمیز می کنیم کیه؟" پدر بزرگ خندید و گفت:"یک مهمون خیلی عزیز که از راه دوری میاد و چند ساله که ندیدمش." بعد هم آهی کشید و گفت:"کاش بهترین مهمون دنیا هم که همه مردم دنیا منتظرش هستند، زودتر بیاد." بچه ها با تعجب😳 به پدربزرگ نگاه کردند و گفتند:"بهترین مهمون دنیا؟ اون کیه که این قدر عزیزه که همه مردم دنیا منتظرشن؟🤔" پدربزرگ خندید و گفت:"عزیزان من! اون بهترین و مهربون ترین آقای دنیا، یعنی امام زمانه❤️" یکی از دختر کوچولوها یک سیب🍎 برداشت و گفت:"بابابزرگ مهربونم! یعنی وقتی امام زمان(عج) بخوان بیان، مردم دنیا باید همه دنیا رو جارو کنن؟" پدربزرگ، دختر کوچولو رو بوسید و گفت:"نوه گل من! آره اما نه اینکه فقط خونه ها رو جارو کنند." بچه ها بازم با تعجب پدربزرگ رو نگاه کردن و گفتند:"پس دیگه کجا رو باید جارو کنند؟!" پدربزرگ گفت:"نوه های مهربون من! مردم دنیا باید بدی های توی قلب هاشون رو هم پاک کنند تا امام زمان(عج) بیان. آخه وقتی قلب آدم پر از بدی و سیاهی باشه که نمی تونه از اومدن یک مهمون مهربون خوشحال بشه!" بچه ها که اینو شنیدند، همگی خندیدند و گفتند:"بابابزرگ مهربون! یعنی واقعا واقعا اگه همه مردم دنیا قلب هاشون رو از بدی ها پاک کنند، امام زمان علیه السلام میان؟" پدربزرگ لبخندی زد و گفت:"بله عزیزان من! معلومه که میان؛ آخه امام زمان خیلی مهربون هستند." بچه ها که اینو شنیدند، خندیدند و گفتند:"چه مهمون مهربونی! ما هم خیلی دوست داریم امام زمان زودتر بیان." بعد هم یکی یکی پدربزرگ رو بوسیدند😘 و رفتند تا بقیه کارها رو انجام بدهند. زنبور کوچولو هم که همه این صحبت ها رو شنیده بود، ویزویزی کرد و با خودش گفت:"چه عالی! کاش همه مردم زودتر قلب هاشون رو از بدی ها پاک کنند تا امام زمان زود زود بیان." بعد هم خوشحال و خندان رفت به سمت کندوی عسل🍯 بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges1525 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🌹🌹 5⃣1⃣قسمت پانزدهم: ولایت فقیه آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی زنبور شاداب🐝 خوشحال و خندان کجا داره میره؟ دنبال یه داستان ویززززززززز.... زنبور شاداب همینطور که ویزویزکنان می رفت و از کوه ها و جنگل های سرسبز می گذشت، چشمش افتاد به یک چشمه پر آب که چندتا ماهی🐟🐠🐡 توی اون دور هم جمع شده بودند و بالا و پایین می پریدند. زنبور شاداب که خیلی دوست داشت بدونه اون ها چکار می کنند، پرواز کرد و رفت کنار چشمه نشست و گفت: "سلام ماهی های زیبا!" اما ماهی ها انقدر سر و صدا میکردند که اصلا صدای زنبور کوچولو رو نشنیدند. زنبور شاداب دوباره سلام کرد، اما اون ها اصلا حواسشون نبود. زنبور کوچولو این دفعه با صدای بلند گفت: "سلااااام ماهی های زیبا! چرا جواب سلام منو نمیدید؟!" یکدفعه همه ماهی ها ساکت شدند و با تعجب😳 زنبور کوچولو رو نگاه کردند. یکی از ماهی ها🐠 که پولک های قشنگی داشت، اومد نزدیک شاداب و گفت: "سلام زنبور کوچولو! ببخشید! ما اصلا متوجه اومدن تو نشدیم." بقیه ماهی ها هم گفتند: "سلام زنبور کوچولو! ببخشید! ما اصلا نفهمیدیم که تو اینجا هستی." زنبور شاداب خندید و گفت: "اشکالی نداره ماهی های مهربون😊 اما میشه بگید دارید راجع به چه چیز مهمی صحبت می کنید؟" ماهی پولکی توی آب چرخی زد و گفت: "می دونی زنبور کوچولو! چند روزیه که ملکه ما ماهی ها رفته به دریا و حالا ما داریم درباره این حرف می زنیم که تا وقتی اون نیومده، کی باید بجای ملکه رئیس باشه و مراقب ماهی ها باشه؟" یکی از ماهی ها که تپل مپل بود، بالا پرید و گفت: "من که بهتون گفتم باید بزرگترین ماهی رئیس باشه، بزرگترین ماهی!" یکی دیگه از ماهی ها که خیلی زیبا بود، بالا پرید و بلند گفت: "نخیر، باید زیباترین ماهی باشه. زیباترین ماهی..." بعد هر کدوم از ماهی ها از توی آب بالا پریدند و حرفی زدند و باز دوباره سروصدا شروع شد. زنبور کوچولو که خیلی دوست داشت به اون ها کمک کنه، سرش رو انداخت پایین و به فکر فرو رفت. ماهی ها همین طور سروصدا می کردند که زنبور شاداب فکری به ذهنش رسید. پس سرش رو بلند کرد و گفت: "گوش کنید ماهی های زیبا! گوش کنید!" اما ماهی ها هنوز هم بلند بلند حرف می زدند و اصلا حواسشون به شاداب نبود. زنبور کوچولو ویزویز کرد و بلند گفت:📣"گووووش کنید ماهی های مهربون! من می دونم!" یکدفعه تمام ماهی ها ساکت شدند و با تعجب گفتند: "تو چی رو می دونی زنبور کوچولو؟😳" شاداب گفت: "من می دونم کی باید به جای ملکه رئیس باشه؛ اما اون قوی ترین و بزرگترین و زیباترین ماهی نیست!" ماهی پولکی گفت: "میشه بگی پس کی باید باشه؟" شاداب روی یک تکه سنگ نشست و گفت:"کسی که از همه داناتر و مهربان تر باشه." یکی از ماهی ها گفت: "آفرین زنبور کوچولو! تو درست میگی؛ اما این رو از کجا میدونی؟" شاداب گفت: "می دونید ماهی های زیبا! مردم دنیا هم یک ملکه(رئیس) دارند که مدت زیادیه غایب شده. اون امام زمانه که مهربون ترین و داناترین آقای دنیاست و تو این مدت که غایبه، باید یک نفر به جای اون، رئیس مردم باشه." ماهی ها به هم نگاه کردند و گفتند: "خب زنبور کوچولو! پس تا وقتی که اون آقای مهربون نیست کی باید به جاشون رئیس باشه؟" زنبور شاداب ویزویزی کرد و گفت: "کسی که شبیه امام زمان(عج) از همه داناتر و مهربون تر باشه." ماهی ها اومدند نزدیک و با تعجب گفتند: "زنبور کوچولو! منظورت اینه که تا وقتی ملکه ما ماهی ها برگرده، باید مهربون و داناترین ماهی، رئیس باشه؟" شاداب خندید و گفت: "بله ماهی های زیبا! اون باید از همه ماهی ها داناتر باشه تا شما رو از خطرها آگاه کنه و باید مهربون ترین باشه تا از همه تون مراقبت کنه." ماهی ها که این رو شنیدند یکدفعه با هم از آب بالا پریدند و با خوشحالی گفتند: "آره درسته! درسته! مهربون ترین و داناترین ماهی باید رئیس باشه." ماهی پولکی هم که خوشحال بود دیگه ماهی ها با هم دعوا نمی کنند، گفت: "ممنونیم زنبور کوچولو که راه درست رو بهمون نشون دادی. ما می دونیم داناترین و مهربون ترین ماهی کیه. اون باید رئیس باشه." زنبور شاداب که خیلی خوشحال شده بود تونسته به ماهی ها کمک کنه ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین رو تعریف کنه. بچه های نازنینم اینم از قصه امروز قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 6⃣1⃣قسمت شانزدهم: قطعه ای از بهشت آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی زنبور کوشا🐝 خوشحال و شادان پرواز میکنه برای پیدا کردن یه قصه شیرین ویزززززززز..... همینطور که پرواز میکرد و به اطرافش نگاه میکرد، یکدفعه چشمش افتاد به یک دسته کبوتر🕊🕊 که دور هم جمع شده بودند. زنبور کوشا با خودش گفت:"شاید بتونم اونجا یک قصه شیرین پیدا کنم." رفت نزدیک اونها روی یک برگ درخت🌿 نشست. کبوترها که خیلی زیاد بودند، با نگرانی این طرف و اون طرف می رفتند و راجع به چیز مهمی با هم صحبت می کردند. زنبور کوشا سعی کرد با یکی از اون ها صحبت کنه؛ اما اون قدر سروصدا زیاد بود که هیچ کدوم صدای کوشا رو نمی شنیدند. ناگهان یکی از کبوترها با صدای بلند گفت:"آهای کبوترهای مهربون! راه رو باز کنید و برید کنار، کبوتر امدادگر داره می رسه." یکدفعه همه کبوترها ساکت شدند و به آسمون نگاه کردند. یک کبوتر سفید آروم آروم به اون ها نزدیک می شد. کبوترها وقتی اون رو دیدند، رفتند کنار؛ و زنبور کوشا یک کبوتر کوچولو رو دید که بالش زخمی شده و روی زمین نشسته. حالا زنبور کوچولو فهمید که چرا اون کبوترها نگران بودند. کبوتر امدادگر🚑 نزدیک کبوتر کوچولو پرواز کرد و کنارش نشست. بقیه کبوترها هم عقب رفتند تا کبوتر امدادگر کارش رو راحت انجام بده و کبوتر زخمی رو درمان کنه. کوشا که این رو دید، نزدیک یکی از کبوترها که پرهای سفید قشنگی روی گردنش داشت، پرواز کرد و گفت:"سلام ای کبوتر گردن برفی! میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟" کبوتر گردن برفی با چشمانی نگران به زنبور کوچولو نگاه کرد و گفت:"سلام زنبور کوچولو! ما همگی پرواز می کردیم که کبوتر کوچولو موقع پرواز حواسش پرت شد و خورد به یکی از درخت های🌳 جنگل و بالش زخمی شد. حالا هم کبوتر امدادگر اومده تاکمکش کنه." زنبور کوشا روی زمین نشست و پرسید:"میشه بپرسم کجا می رفتید؟" کبوتر گردن برفی گفت:"ما کبوترهای حرم امام های مهربون هستیم که دوستان زیادی تو شهرهای مختلف داریم. بعضی از اون ها توی مدینه هستند، بعضی ها توی کربلا و سامرا، بعضی ها توی نجف و کاظمین و بعضی ها هم توی جمکران هستند. اون وقت هر سال موقع تولد هر امام، کبوترهای اون شهر جمع میشن و به بقیه کبوترها سر می زنند. ما هم کبوترهای حرم امام رضا علیه السلام هستیم که داریم می ریم جمکران تا دوست هامونو اونجا ببینیم." زنبور کوشا با تعجب پرسید:"جمکران؟ اونجا دیگه کجاست؟" کبوتر گردن برفی گفت:"جمکران، اسم مسجد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هست، یک مسجد خیلی زیبا که هر روز مردم زیادی میان اونجا و نماز می خونند و برای ظهور امام زمان(عج) دعا می کنند." زنبور کوشا چند قدم راه رفت و با تعجب گفت:"یعنی هر کسی می خواد برای امام زمان(عج) دعا کنه، باید بره مسجد جمکران؟! آخه اونجا خیلی دوره!" گردن برفی خندید و گفت:"نه! نه! زنبور کوچولو! از همه جا میشه برای امام زمان دعا کرد. اما اگه بریم اونجا و برای امام زمان علیه السلام دعا کنیم، خدای مهربون خیلی خوشحال میشه." زنبور کوچولو فکری کرد و بعد با صدای بلند پرسید:"اگه امام زمان(عج) دوست دارند که آدم ها برن اونجا و براشون دعا کنند، پس چرا شما کبوترها می رین اونجا؟" کبوتر مهربون خندید و گفت:"زنبور کوچولو! آخه اون امام مهربون، امام تمام دنیاست، حتی ما کبوترها! ما هم امام مهربونمونو دوست داریم." زنبور کوچولو و کبوتر مهربون هنوز با هم صحبت می کردند که ناگهان یکی از کبوترها با صدای بلند گفت:"ای کبوترهای مهربون! آماده پرواز بشید، کبوتر زخمی حالش بهتر شده و می تونه پرواز کنه." کبوترها که اینو شنیدند، خیلی خوشحال شدند و خدای مهربون رو شکر کردند و بعد همگی با هم پرواز کردند. کبوتر گردن برفی هم از کوشا خداحافظی کرد و به سرعت پرواز کرد. زنبور کوشا هم خوشحال بود که کبوترها می تونستند به سفرشون ادامه بدن، با اون ها خداحافظی کرد و از ته دل از خدای مهربون خواست که یک روز بتونه به مسجد جمکران بره. بعد هم خندان و ویزویزکنان رفت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه رو تعریف کنه. بچه های نازنینم اینم از قصه امروز. قرار شده به پنج نفر از بچه های گل که نقاشی این قصه ها رو میکشند و میفرستند جایزه بدیم...😍🎁، به هر نفر ۳۰هزار تومان هدیه داده میشه پس منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊😍 🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا: @Ya_mohyii و در گپ و سروش: @golenarges15255 تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋 ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
کانون تخصصی مهدویت اراک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹#غنچه_های_باغ_مهدوی🌹 ◀️مقدمه امام علی علیه السلام: "علم و دانش از کودکی مان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 7⃣1⃣قسمت هفدهم(قسمت آخر): دشمنان امام زمان آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه📣 یا مهدی زنبور شجاع🐝 امروز از دوستاش خداحافظی کرد و از کندوی عسل حرکت کرد تا بره یه قصه شیرین پیدا کنه ویزززززززز..... زنبور شجاع اون قدر پرواز کرد و پرواز کرد تا به یک دشت سرسبز و زیبا رسید. همین طور که پرواز میکرد، دو تا بره کوچولو🐑🐑 رو دید که کنار گله دنبال هم می دویدند و با هم بازی می کردند. زنبور کوچولو که خیلی از اون بره ها خوشش اومده بود، تصمیم گرفت با اون ها دوست بشه. آروم پرواز کرد و اومد نزدیک اون ها. اما اون بره های کوچولو، مرتب از این طرف به اون طرف می رفتند و اصلا یک جا نمی ایستادند. زنبور شجاع هم با اینکه دوست داشت استراحت کنه؛ اما مجبور بود دنبال اون ها پرواز کنه. اون قدر زنبور کوچولو دنبال بره های بازیگوش پرواز کرد که خسته شد و نفس نفس زنان کنار چشمه ای که اونجا بود نشست. خیلی تشنه شده بود، دست و صورتش رو شست و با دست های کوچکش از چشمه آب برداشت تا بخوره، ناگهان نگاهش افتاد به عکس دو تا بره که توی آب دیده می شدند. زنبور کوچولو سرش رو بالا آورد و دو تا بره کوچولو رو دید که می خندیدند و به اون نگاه می کردند. زنبور کوچولو که خیلی خوشحال شد بالاخره تونسته اون ها رو ببینه، گفت:"سلام😍" بره ها بع بعی کردند و گفتند:"سلام زنبور کوچولو! تو چقدر زیبا و کوچولو هستی!" شجاع خندید و گفت:"ممنونم☺️، اما شما هم خیلی بازیگوش هستید. می دونید چقدر دنبال شما پرواز کردم تا به شما برسم؟" بره ها خندیدند و گفتند:"بع! بع! اما حالا اینجا پیش تو هستیم زنبور کوچولو" شجاع مقداری آب خورد و گفت:"راستی بره های کوچولو شما از گله جدا شدید، نمی ترسید گرگ🐕 بهتون حمله کنه؟" بره های کوچولو که اینو شنیدند اشک توی چشماشون حلقه زدند. شجاع که فکر کرد حرف بدی زده، گفت:"بره های بازیگوش چرا ناراحت شدید؟ من اصلا منظور بدی نداشتم!" یکی از بره ها که یک زنگوله طلایی🔔 به گردنش داشت، اشک هاشو پاک کرد و گفت:"می دونی زنبور کوچولو! آخه هفته پیش، چند تا گرگ، یکی از بهترین دوست های ما یعنی بره پشم نقره ای رو دزدیدند.😔😭" دو تا بره کوچولو، آروم و بی صدا کنار هم نشستند و سرهاشونو پایین انداختند. شجاع که خیلی ناراحت شده بود، ویزویزکنان پرواز کرد و رفت کنار اون ها نشست و با عصبانیت گفت:"گرگ های بدجنس😡! بدترین چیزی که توی دنیاست، همین گرگ های بدجنس هستند. اون ها بی رحم و خطرناک هستن!" یکی از بره ها که موهای فرفری داشت، بع بع غمگینی کرد و گفت:"شاید حرفت درست باشه زنبور کوچولو" شجاع با تعجب پرسید:"شاید؟!😳 چرا شاید؟! مگه توی دنیا بدتر از گرگ ها هم هستند؟" ادامه👇👇👇👇👇
ادامه متن بالا..... بره زنگوله طلا گفت:"ما هم فکر میکردیم که هیچ چیزی توی دنیا از گرگ خطرناک تر نیست؛ اما روزی که بره پشم نقره ای رو دزدیدند، صاحب ما که یک مرد مهربونه به دخترش می گفت که بعضی آدم ها از گرگ ها هم خطرناک تر هستند." شجاع که واقعا تعجب کرده بود، پرسید:"مگه اون آدم ها هم بره های کوچولو رو می دزدند؟!" بره موفرفری گفت:"نه زنبور کوچولو! اما شنیدم مرد مهربون می گفت که اون ها دشمن های امام زمان علیه السلام هستند و هر کسی که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو دوست داشته باشه، اذیت می کنند!😔" زنبور کوچولو اون قدر تعجب کرد که بلند گفت:"وای! وای! مگه اون ها نمیدونند که امام زمان(عج) بهترین و مهربون ترین آقای دنیاست؟ چرا دوستش ندارند؟!" بره ها بع بعی کردند و گفتند:"آخه اون ها دل هاشون سیاه🖤 و تاریکه و خوبی ها رو دوست ندارند؛ برای همین مرد مهربون می گفت که اون ها از گرگ هم بی رحم تر و خطرناک تر هستند." زنبور کوچولو که خیلی نگران شده بود😢، روی زمین نشست و به فکر فرو رفت. بره های بازیگوش که فهمیدند زنبور شجاع خیلی ناراحت شده، بع بعی کردند و گفتند:"نگران نباش زنبور کوچولو! اگه آدم های خوب همه با هم متحد باشند و دل هاشون❤️ رو پر از خوبی کنند، اون آدم های بد نمی تونند هیچ کاری بکنند." زنبور شجاع که اینو شنید، خندید و گفت:"راست میگید بره های بازیگوش؟! یعنی دیگه نمی تونند دوستان امام زمان (عج) رو اذیت کنند؟" بره ها خندیدند و گفتند:"بع! بع! نه زنبور کوچولو!" شجاع که خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شده بود، ویزویز بلندی کرد و گفت:"من باید قصه امروز و این خبر خوب رو برای دوستانم بگم، ممنونم بره های مهربون!" بعد هم خنده کنان از بره های بازیگوش خداحافظی کرد و برگشت به سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین رو برای آفتاب گردون زیبا و بقیه دوستای خوبش تعریف کنه. قصه ما به سر رسید زنبورهای ما هم به کندو رسیدن😊😄 اینم از مجموعه داستان های که هر روز یکی از زنبورهای مهربون برامون تعریف کردند. ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌹🌹 سلام بر همه بزرگواران و والدین گرامی از اینکه قصه های غنچه های باغ مهدوی را پیگیری میکردید و نقاشی های زیبای بچه های خوب امام زمانی تان را برای ما ارسال فرمودید صمیمانه کمال تشکر را دارم و امیدوارم همه دختران و پسران گلمون از سربازان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشند و دعای خیر آقا بدرقه راهشان باشد. با توجه به اینکه تعداد شرکت کنندگان در بیشتر از تعداد جوایز بود لذا به قید قرعه پنج نفر انتخاب شدند و جوایز در اسرع وقت خدمتشون تقدیم میشه. از همه بزرگواران التماس دعا داریم. اسامی برندگان مسابقه نقاشی: ۱. اسرا توحیدی راد، ۶ساله از قم ۲. محمد جواد بزرگی، ۶ساله از اراک ۳. زهرا محمدی، ۱۰ساله از اراک ۴. فاطمه رجب زاده، ۵ساله از قم ۵. هلیا اقایی پور، ۹ساله از قم ⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅ ✨✨✨✨✨✨✨✨ کانال کانون تخصصی مهدویت اراک در سروش و ایتا: @montazerantolooakhorshid_313 و در گپ و روبیکا: @montazertooloeaftab و در اینستاگرام https://instagram.com/kanonmahdaviatarak
🌸سلام موضوعات کار شده در کانال مهدویت اراک👇🏻👇🏻 (عج) سلسله دروس سلسله دروس (عج) (ع) (س) (عج) 🌸جهت مشاهده فعالیت های کانون👇🏻👇🏻
🌸سلام موضوعات کار شده در کانال مهدویت اراک👇🏻👇🏻 (عج) پرسش و پاسخ توحیدی کودکان( ) (عج) سلسله دروس سلسله دروس (عج) (ع) (عج) وظایف منتظران در آیینه (س) (عج) 🌸جهت مشاهده فعالیت های کانون👇🏻👇🏻